سارا قدیانی
|
آنی شرلی در گرین گیبلز - کتاب اول
by
—
published
1908
—
63 editions
|
|
|
جادوگر سرزمین اُز
by
—
published
1900
—
50 editions
|
|
|
آنی شرلی در اونلی - کتاب دوم
by
—
published
1909
—
42 editions
|
|
|
هایدی
by
—
published
1880
—
3033 editions
|
|
|
آنی شرلی در جزیره - کتاب سوم
by
—
published
1915
—
16 editions
|
|
|
آنی شرلی در خانه رویاها - کتاب پنجم
by
—
published
1917
—
1536 editions
|
|
|
آنی شرلی در ویندی پاپلرز - کتاب چهارم
by
—
published
1936
—
101 editions
|
|
|
آنی شرلی در اینگل ساید - کتاب ششم
by
—
published
1939
—
930 editions
|
|
|
آنی شرلی/ریلا در اینگل ساید - کتاب هشتم
by
—
published
1921
—
1439 editions
|
|
|
آنی شرلی/دره رنگین کمان - کتاب هفتم
by
—
published
1919
—
894 editions
|
|
“از تخت پایین پرید و به سرعت لباس پوشید. او به طرف یکی از پنجرهها رفت، بعد به سمت دیگری و سعی کرد با کنار زدن پردهها فضای بیرون را ببیند. پردهها سنگین بودند و او نتوانست آنها را کنار بزند. به همین خاطر، از زیرشان رد شد، اما پنجرهها هم به قدری بالا بودند که فقط میتوانست منظره کوچکی را از پشت آنها ببیند. به هر حال، مشغول تماشا شد، اما به جز دیوار و پنجره، چیز دیگری ندید. کمکم ترس برش داشت. در خانه پدربزرگ، اولین کاری که او صبحها انجام میداد این بود که بیرون بدود تا اطراف را تماشا کند و آسمان آبی و خورشید درخشان را ببیند و به درختان و گلها صبح به خیر بگوید. او دیوانهوار از یک پنجره به طرف پنجرهای دیگر میدوید و سعی میکرد بازشان کند -مثل پرندهای وحشی در قفس که از میان میلهها به دنبال راه فرار بگردد. او مطمئن بود که اگر بتواند بیرون را ببیند، حتما میتواند کمی سبزه و چمن پیدا کند؛ چمنهایی سبز که برفهای روی آنها در حال آب شدن هستند.
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهها همانطور بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدانم که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهها همانطور بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدانم که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
“- زمستان آینده بچه باید به مدرسه برود.
کشیش ادامه داد: «معلم به تو گفته بود، اما تو توجه نکردی. قصد داری با دخترک چه کار کنی، همسایه؟»
- قصد ندارم او را به مدرسه بفرستم.
کشیش به دایی آلپ خیره شد، به همان کسی که دستبهسینه روبهرویش نشسته بود و از چهرهاش میشد فهمید که چهقدر کلهشق و یکدنده است. او پرسید: «پس دخترک چه خواهد کرد؟»
- او کنار بزها و پرندگان بزرگ میشود و آنها هیچچیز بدی به او یاد نمیدهند. به این ترتیب، او همینطور خوشحال و شاد باقی میماند.”
― Heidi
کشیش ادامه داد: «معلم به تو گفته بود، اما تو توجه نکردی. قصد داری با دخترک چه کار کنی، همسایه؟»
- قصد ندارم او را به مدرسه بفرستم.
کشیش به دایی آلپ خیره شد، به همان کسی که دستبهسینه روبهرویش نشسته بود و از چهرهاش میشد فهمید که چهقدر کلهشق و یکدنده است. او پرسید: «پس دخترک چه خواهد کرد؟»
- او کنار بزها و پرندگان بزرگ میشود و آنها هیچچیز بدی به او یاد نمیدهند. به این ترتیب، او همینطور خوشحال و شاد باقی میماند.”
― Heidi
“هایدی بلافاصله به طرف پیرمرد برگشت و گفت: «اوه، پدربزرگ! آن بالا خیلی قشنگ بود. مخصوصاً به خاطر گلها و آتش و سنگهای سرخش. راستی ببینید برایتان چه آوردهام.»
او محتویات پیشبندش را جلوی پیرمرد ریخت. اما گلهای بیچاره کاملا پژمرده و شبیه یک دست یونجه شده بودند. دخترک خیلی ناراحت شد.
- چه بلایی سرشان آمده؟ وقتی آنها را میچیدم، این شکلی نبودند.
پیرمرد توضیح داد: «آنها دوست دارند زیر آفتاب باشند، نه اینکه در پیشبند تو زندانی شوند.»
- پس من دیگر هرگز آنها را نمیچینم.”
― Heidi
او محتویات پیشبندش را جلوی پیرمرد ریخت. اما گلهای بیچاره کاملا پژمرده و شبیه یک دست یونجه شده بودند. دخترک خیلی ناراحت شد.
- چه بلایی سرشان آمده؟ وقتی آنها را میچیدم، این شکلی نبودند.
پیرمرد توضیح داد: «آنها دوست دارند زیر آفتاب باشند، نه اینکه در پیشبند تو زندانی شوند.»
- پس من دیگر هرگز آنها را نمیچینم.”
― Heidi
Is this you? Let us know. If not, help out and invite سارا to Goodreads.






