کارو دردریان
|
نامههای سرگردان
—
published
1966
|
|
|
شکست سکوت
—
published
1955
—
2 editions
|
|
|
ماسه ها و حماسه ها
—
published
1977
|
|
|
کفرنامه
|
|
|
سایه ظلمت
|
|
|
صلیب شکسته
|
|
|
برادرم ویگن
|
|
|
نامه ای به برادرم ویگن
|
|
“قسمتی از شعر "هذیان یک مسلول
اشک من در وادی آوارگان ، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چارهگشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از بادهی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست، بر دامان حلقه، دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهر رویان و من صیاد بودم
بهر صدهادختر شیرین صفت ، فرهاد بودم
پارهشد در چنگ سرفه ، پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کردهست با من ؟ من چه گویم
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر ؟ مگر خون
!کهخوردم
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد.. مردم
بس کنید آخر خدا را! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته...روز رفته... شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
!سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم”
―
اشک من در وادی آوارگان ، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چارهگشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از بادهی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست، بر دامان حلقه، دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهر رویان و من صیاد بودم
بهر صدهادختر شیرین صفت ، فرهاد بودم
پارهشد در چنگ سرفه ، پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کردهست با من ؟ من چه گویم
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر ؟ مگر خون
!کهخوردم
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد.. مردم
بس کنید آخر خدا را! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته...روز رفته... شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
!سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم”
―
“الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی چه میجوئی از این کاشانه عورم؟
چسان گریم؟ چسان گویم؟ حدیث قلب رنجورم
ازین خوابیدن درزیرسنگ وخاک خون خوردن
نمی دانی چه می دانی که آخر چیست منظورم؟
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
ازاین دوران آفت زا چه آفت ها که من دیدم
سکوت و زجر بود و مرگ بود و ماتم وزندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پرگشته این صدپاره دامانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مرده ها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جائی شد اندر مکتب هستی
شکست وخردشد افسانه شدروزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری نه دلداری نه کس بودم دراین دنیا
همه بازیچه پول و هوس بودم در این دنیا
به فرمان سکوت کاروان تیره بختی ها
سراپا نغمه عصیان جرس بودم دراین دنیا
پرو پا بسته مرغی در قفس بودم دراین دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی”
―
چه میخواهی چه میجوئی از این کاشانه عورم؟
چسان گریم؟ چسان گویم؟ حدیث قلب رنجورم
ازین خوابیدن درزیرسنگ وخاک خون خوردن
نمی دانی چه می دانی که آخر چیست منظورم؟
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
ازاین دوران آفت زا چه آفت ها که من دیدم
سکوت و زجر بود و مرگ بود و ماتم وزندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پرگشته این صدپاره دامانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مرده ها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جائی شد اندر مکتب هستی
شکست وخردشد افسانه شدروزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری نه دلداری نه کس بودم دراین دنیا
همه بازیچه پول و هوس بودم در این دنیا
به فرمان سکوت کاروان تیره بختی ها
سراپا نغمه عصیان جرس بودم دراین دنیا
پرو پا بسته مرغی در قفس بودم دراین دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی”
―
Is this you? Let us know. If not, help out and invite کارو to Goodreads.






