یک بند خوندمش، داستانهای کوتاهی که هرکدوم به شیوهای مجذوبکننده یا بهت برانگيز بودن. قلم شهرنوش پارسیپور رو خیلی دوست داشتم و لذت بردم، طوری که ساده و روان منظور رو انتقال میده پسندیدم. داستانِ "زیبا بودیم؛ زیبا بودیم؟" که بلندترین و آخرین داستان کتاب هم بود، بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد؛ حال و هوایِ توصیفیِ قصه احساسات متفاوتی رو بهم منتقل کرد که در نهایت تجربهی خوب از یه داستان رو نتیجه میدن. در نهایت خوندن کتاب رو به علاقهمندان داستانهای کوتاه پیشنهاد میکنم.
یکی از بهترین کتاب هایی هست که بیشتر به موضوعات زنان پرداخته در بحبوحهی قبل از انقلاب و تصویرسازی هایی داره که قشنگ. فقط در دو داستان مفهوم اصلی و درون مایه مشخص نیست یکی سارا و دیگری بچه ای که مرده و بوی تعفنش همیشه همراه یک زن هست و باید تحقیق کنید تا به اصل ماجرا که مد نظر نویسنده بوده پی ببرید. که این موضوع پیچیدگی رو هیچ وقت دوست نداشتم ولی الان نمیدونم به خاطر شرایط سنی هست که بلاخره آدم ها عقایدشون عوص میشه این رازهای کشف نشده رو دوست داشتم بنابراین چون بهش نرسیدم از استاد عزیزم خانم حق پرست پرسیدم و ایشون درون مایه و حقیقت ذهنیت نویسنده رو برام شفاف سازی کرد. بسیار دوست داشتم.
اولین کتابی بود که از خانم شهرنوش پارسیپور خوندم، قلم پختهای دارن به نظرم رگههایی از سورئالیسم در این کتاب وجود داشت اما به طور کل شیوهی نوشتار نویسنده واضح و شیواست، در نهایت برای آشنایی با ایشون کتاب بدی نبود ولی با نخوندنش چیز زیادی رو از دست نمیدید.
اگر اشتباه نکنم این پنجمین کتابی بود که از شهرنوش پارسی پور میخواندم. کتاب شامل پانزده داستان کوتاه با عنوانهای زیر بود: گرما، در سال صفر بهار آبی کاتماندو همکاران آویزههای بلور همزاد یک جای خوب کشتار گوسفندها سارا آقایان زندگی خوب جنوبی باران در خانه آفتابگردان، گل همیشه عاشق آداب صرف چای در حضور گرگ زیبا بودیم؛ زیبا بودیم؟
بخشهایی از کتاب:
- شاید بشود. یک روز این جا مردی برای من دستهایش را به هم کوفت. من به خودم گفتم "شادی" به میهمانی باغ من آمده. امروز میدانم نامش "تنهایی" بود؛ صدای دستها. ص ۳۴ از داستان "همزاد"
- عادت بدیست که نابغههای نیمهدیوانه دارند و آن انتقال دلهرههای پوچشان است به مخاطبهای سادهلوح و بدبختشان. خوشبختی من در این است که به این جور آدمها فقط عادت میکنم و هرگز صد در صد تحت تأثیر هیچ یک از آنها قرار نگرفتهام و میتوانم ادعا کنم این تنها هنر من است. ص ۵۰ از داستان "کشتار گوسفندها"
- اصلاً جنگ یعنی چی. یک جایی خوندم که جنگ در طبیعت آدم نیست. جنگ اختراع بشره. ص ۷۰ از داستان "آقایان"
- یک قانون و قاعده دستمالی وجود دارد. آفتابگردان باغچه محکوم به تحمل کنجکاوی عابران است. بس که زیباست، در کودکی و بلوغ همه را از رفتن باز میدارد ص ۹۷ .... - من چند درس از آفتابگردان آموختهام. آفتابگردان اگر هوشیاری مشابه هوشیاری آدم میداشت، نمیباید میگذاشت در باغچه بکارندش. آفتابگردان را در باغچه نباید ردیف دیوار کاشت. باید در جایی باشد که نور بگیرد (پشت بام؟). آفتابگردان حدیث حرکت طبیعی نور و تاریکی است. - آفتابگردان، باور کنید، اما من حوصله ندارم در این باره بنویسم، در حقیقت دانشی پیرامونش ندارم. فقط این را میدانم که روزی در کودکی، در شمارش تخمههای رسیده گل شرکت داشتهام. کوچکترین گل کمی کمتر از هزار و دویست، و بزرگترین گل کمی بیشتر از هزار و هشتصد دانه پرورده بود. این یعنی عاشق بودن عاشق ابدی بودن. ص ۹۸ از داستان " آفتابگردان، گل همیشه عاشق"
- مدتهاست به این نتیجه رسیدهام که مردم وقتی سر و صدا میکنند، حرف زدن بیفایده است. در حقیقت متأسفانه اغلب کشتارهای تاریخی در لحظهای رخ میدهد که مردم هیجانزده و عصبی هستند، یا به شدت میترسند. ص ۹۹ از داستان "آداب صرف چای در حضور گرگ"
- تصور جدایی از مرد دیوانهاش میکرد. اما حتی تصور آن روزی در جایی، او را به دلیل اصلی که از آن برخاسته بود، جایی که در آن زیسته بود، تحقیر کنند، به کلی خردش میکرد. ص ۱۳۵ از داستان " زیبا بودیم؛ زیبا بودیم؟"
- ....اما جرأت نمیکرد این را بگوید و حالا دیگر حوصله گفتنش را هم ندارد. چون گفتنی آنقدر زیاد است که همه لاجرم در زیر بار فشار نگفتهها دارند از پای درمیآیند. ص ۱۵۶ از داستان " زیبا بودیم؛ زیبا بودیم؟"
در مجموع، این کتاب پر از تصویرها و ایدههای کوچک اما عمیق است. شاید همه داستانها یکدست و قوی نباشند، اما لحن و زاویه نگاه خاص نویسنده همان چیزیست که باعث میشود بخواهم باز هم سراغ نوشتههایش بروم.