"Blue Melody" is a short story by J. D. Salinger, first published in the September 1948 issue of Cosmopolitan. The tragic tale of an African-American jazz singer, the story was inspired by the life of Bessie Smith and was originally titled "Scratchy Needle on a Phonograph Record."[1] Cosmopolitan changed the title to "Blue Melody" without Salinger's consent, a "slick" magazine tactic that was one of the reasons the author decided, in the late forties, that "he wanted to publish only in The New Yorker."
Librarian Note: There is more than one author by this name in the Goodreads database.
Works, most notably novel The Catcher in the Rye (1951), of American writer Jerome David Salinger often concern troubled, sensitive adolescents.
People well know this author for his reclusive nature. He published his last original work in 1965 and gave his last interview in 1980. Reared in city of New York, Salinger began short stories in secondary school and published several stories in the early 1940s before serving in World War II. In 1948, he published the critically acclaimed story "A Perfect Day for Bananafish" in The New Yorker, his subsequent home magazine. He released an immediate popular success. His depiction of adolescent alienation and loss of innocence in the protagonist Holden Caulfield especially influenced adolescent readers. Widely read and controversial, sells a quarter-million copies a year.
The success led to public attention and scrutiny: reclusive, he published new work less frequently. He followed with a short story collection, Nine Stories (1953), of a novella and a short story, Franny and Zooey (1961), and a collection of two novellas, Raise High the Roof Beam, Carpenters and Seymour: An Introduction (1963). His last published work, a novella entitled "Hapworth 16, 1924", appeared in The New Yorker on June 19, 1965.
Afterward, Salinger struggled with unwanted attention, including a legal battle in the 1980s with biographer Ian Hamilton. In the late 1990s, Joyce Maynard, a close ex-lover, and Margaret Salinger, his daughter, wrote and released his memoirs. In 1996, a small publisher announced a deal with Salinger to publish "Hapworth 16, 1924" in book form, but the ensuing publicity indefinitely delayed the release.
Another writer used one of his characters, resulting in copyright infringement; he filed a lawsuit against this writer and afterward made headlines around the globe in June 2009. Salinger died of natural causes at his home in Cornish, New Hampshire.
یک- لزوما تمام داستان های یک نویسنده بزرگ -مخصوصا اولین داستان هاش- خوب نیستن، حتی اگه طرف سلینجر باشه
دو- داستان اصلی کتاب -نغمه غمگین- عالی بود و بقیه شون بین "بد" تا "خوب" متغیر بودن، ولی "خیلی خوب" ـی بینشون وجود نداشت به نظرم
سه- اینکه ما ایرانیا خیلی ریلکس یه مشت داستان کوتاه از یه نویسنده رو به صورت کاملا دلخواه جمع می کنیم و بدون هیچ گونه رعایت ترتیب زمانی با عنوان دلخواهمون در قالب یک مجموعه داستان چاپ می کنیم، واقعا حرکت بی کلاس و چیپیه.برای مثال، داستان "برو ادی رو ببین" توی سال 1940 نوشته شده، "این ساندویچ مایونز ندارد" توی سال 1945، "نغمه غمگین" توی سال 1948.خب توی این 8 سال طرز فکر سلینجر خیلی خیلی عوض شده یقینا.همینه که باعث میشه داستان نغمه غمگین یه سر و گردن از داستان های دیگه کتاب بهتر به نظر بیاد، چون این دقیقا سیری رو نشون میده که سلینجر طی کرده و 3 سال بعدش تونسته "ناتور دشت" رو بنویسه.هیچکدوم از این داستان ها توی کتابی چاپ نشدن، بلکه توی مجلات، نشریات و روزنامه های اون زمان آمریکا چاپ می شدن.اگه یه نفر در اولین تجربه سلینجرخوانی ـش این کتاب رو بخونه، ممکنه دیگه میلی به خوندن بقیه کتاب هاش پیدا نکنه هرگز و این به طرز واضحی یه فاجعه ـست.متأسفانه این اتفاق خیلی خیلی راحت می افته توی ایران و جالب تر اینکه بهترین ناشرهای ما هم دست به همچین کاری می زنن
چهار- هرچقدر بیشتر از سلینجر می خونم، بیشتر متوجه تأثیرپذیری شدید و باورنکردنی مصطفی مستور از این نویسنده میشم. من خیلی خیلی سبک نگارش و داستان نویسی مستور رو دوست دارم و همیشه توی دلم اینو می دونستم که امکان نداره یه نویسنده ایرانی بتونه انقدر جالب و مبتکرانه بنویسه. حالا بلاخره دارم متوجه میشم که این تکنیک ها و ابتکارات از کجا سرچشمه می گیره. برای مثال توی این کتاب، دو تا شخصیت (برادران واریونی) توی 2 داستان متفاوت حضور دارن. ینی ازشون توی 2تا داستان استفاده شده؛ کاری که مستور همیشه انجام میده و شخصیت داستان هاش اغلب اوقات توی داستان های دیگه هم ردپایی از خودشون میذارن.این تقلید ابدا بد نیست به نظرم. شما اگه بلد باشید از دریبل های کریستیانو رونالدو تقلید کنید یا صداتون شبیه لانا دل ری داشته باشه، صرفا بخاطر اینکه دیگران ممکنه شما رو به تقلید کردن متهم کنن، از بروز دادن هنرتون خودداری می کنید؟
پنج- تأثیر جنگ جهانی روی نویسندگان قرن بیستم آمریکا یه چیزی فراتر از محسوسه!در عین حال دوست داشتنیه -حداقل واسه من هست، چون خیلی به جنگ های جهانی و سوژه های بکری که ازش تولید محتوا شد در قالب کتاب و فیلم علاقه دارم- هرچند جنگ به هیچ وجه مقوله دوست داشتنی ای نیس
وقتى داستان ملودىِ بلو یا به روایتى نغمه ى غمگین رو از سلینجر خوندم که ماجراى زن خواننده ى سیاهپوستى به نام "لیدا لوییز" و دوتا بچه که باش دوست بودن، اسم تمام ترک هایى که ازش توى داستان اسم برده شده بود نوشتم و بعد توى اینترنت سرچ کردم Lida Luis Jones تا هم بشناسم ش و هم بتونم آهنگ هاش رو دانلود کنم. مى دونید؟ من تا قبل از این که بفهم م این شخص زاییده ى ذهن سلینجره عمیقاً دل م مى خواست آهنگ "هیچ آدم خوبى این اطراف نیست" رو بشنوم. خیلى. هنوزم دل م مى خواد.
فقط يك داستانش مرا به هيجان انداخت داستان "برادران واريوني " كه عالي تمام شد ... نثرش را دوست داشتم در كل . نميدانم . سلينجر است ديگر ! نه ميشود گفت دوستش نداشتم ، نه ميشود گفت داشتم !!
مجموعه داستان نغمه غمگین که آن را امیر امجد و بابک تبرایی به فارسی برگردانده اند. قبل از هر سخنی درباره این کتاب باید بگویم نوشتن درباره مجموعه داستان دشوارتر از رمان است، چون گاه هر داستان حال و هوای خاص خود را دارد و لازم است جداگانه در موردش نوشته شود، البته با وجود تفاوتهای داستانها باز میتوان ویژگیهای مشترکی هم میان آنها یافت که ابتدا به این ویژگیها اشاره میکنم؛ اولین ویژگی مشترک داستانهای این مجموعه، دوره خاص نگارش آنهاست که همگی در سالهای جنگ جهانی دوم یا نزدیک به آنها نوشته شده است. (از سال 1940 تا 1948) طبیعی است این امر باعث شده است داستانها تحت تاثیر جنگ و مسائل برآمده از آن قرار بگیرند. به خصوص آنکه نویسنده، خودش هم در جنگ شرکت داشته و تاثیر مخرب آن بر او باعث شده است چندین سال در آسایشگاه روانی به سر ببرد. سلینجر جنگ و تبعات آن را دردبار و غیرانسانی دانسته است
از داستانهای این مجموعه که جنگ مستقیماً در آنها حضور دارد، میتوان از داستانهای؛ دخترکی در سال 1941 که اصلاً کمر نداشت، این ساندویچ مایونز نداره، دختری که میشناختم، قلق و یادداشتهای شخصی یک سرباز پیاده نظام نام برد. میبینیم که از 10 داستان این مجموعه پنج داستان روایتگر جنگ است دومین ویژگی مشترک، حضور طنزی نیرومند در اکثر داستانهاست که هم در لحن راویهای اول شخص دیده میشود، هم در لحن راویهای سوم شخص. این طنز ویرانگر، ساختارهای تثبیت شده اجتماعی مانند زندگی خانوادگی، روابط تعین یافته میان انسانها یا باورهای ایدئولوژیک آنها را میکاود و به چالش میکشد. سومین ویژگی مشترک، دیدگاه بدبینانه فلسفی حاکم بر داستانهاست که رنگی آخر زمانی به آنها میبخشد و پرسشهایی هستی شناختی را برای خوانندگان مطرح میکند؛ چیستی انسان- علت اتخاذ رفتارهای او یا غایت اعمال او. زمانی که این دیدگاه با طنز آمیخته شود، علاوه بر افزودن بر بار معنایی داستانها، وجه زیباشناختی داستانها را هم تحت تاثیر قرار میدهد. چهارمین ویژگی حضور شخصیتهای درمانده و پریشان و مستاصلی است که اغلب به طبقه متوسط امریکا تعلق دارند و جهانً تهی ذهنی آنها را رسم میکند.
حال به برخی از داستانهای این مجموعه اشاراتی میشود اولین داستان قلب یک داستان پاره پاره نام دارد. این داستان برخلاف داستانهای دیگر مجموعه، فراداستان است و در آن افشای شگردهای داستانی محوریت یافته و خودآگاهی متن مورد تاکید قرار گرفته است. به عبارت دیگر داستان بر جعلی بودن خود آگاه است و نمیخواهد مانند داستانهای واقع گرا توهمی از واقعیت ایجاد کند زیر متن داستان، داستانهای عامه پسند دختر- پسری است. نویسنده این گونه از داستانها را ساخت شکنی کرده و با طنزی پنهان و آشکار به تمسخر گرفته است تا ناممکن بودن نوشتن جدی آنها را نشان دهد. در این داستان، نویسنده امکانات متعددی را که مذکری فرضی برای برقراری ارتباط با مونسی فرضی در پیش گرفته است، به شکلی طنزآلود مورد توجه قرار داده است. از سوی دیگر در این داستان به استقلال شخصیتهای داستانی از نویسنده اشاره شده است. به این معنا که هر گاه نویسندهیی، شخصیتی خاص مانند شرلی لستر را خلق میکند، دیگر نمیتواند در برابر او هر شخصیت دیگری را که خود خواست قرار دهد، بلکه خصلتهای لستر، خصلت شخصیت مقابل را تعیین میکند داستان بعد به نام بر و بچهها هم با نگاهی ژرف و طنزآلود به روابط عاطفی انسانها پرداخته است. شخصیت اصلی ادنا فیلیپس است که داستان، جهان ذهنی تهی و شکست خورده اش را نشان میدهد. از آنجا که ادنا علاوه بر فردیت و تشخصی که دارد نمونه نوعی بسیاری از جوانانً گروه اجتماعی خود است، داستان، ویرانی و تباهی این نسل از جوانان را بیان میکند. داستان گفت وگومحور است و نویسنده به جای توصیف از طریق گفت وگو داستان را پیش برده است. از طرفی راوی نیز نامرئی است، ولی برخلاف این گونه راویها لحنی شوخ و شنگ بر کل روایت حاکم است داستان بعد برادران واریونی نام دارد. شگرد روایی این داستان گزارش روزنامهیی است. ستون نویسً میهمان یک روزنامه، مطلبی را درباره دو برادر اهل موسیقی مینویسد و میگوید پس از قتل یکی از برادرها به نام جو کسی از برادر دیگر یعنی سانی واریونی خبری ندارد و از خوانندگان میخواهد اگر کسی خبری از او دارد، روزنامه را هم باخبر کند.راوی دوم یکی از خوانندگان روزنامه سارا دیلی اسمیت است که مدعی است جو واریونی را که استاد و دوست او بوده از نزدیک میشناخته است. جو برخلاف برادرش که شخصیت درخور اعتنایی نداشته، رمان هم مینوشته و زندگی خود را به خاطر برادرش نابود کرده است. این داستان، روایت شکست و تباهی روشنفکرانی است که به دلایلی واهی از مسیر اصلی هنر یا استعداد خود دور میشوند و در زندگی روزمره حل میشوند. نویسنده طرح این داستان را با دو راوی مختلف پیش برده است و همین نکته بر جذابیت داستان افزوده است. داستان بعدی نغمه غمگین نام دارد که نام مجموعه هم از آن گرفته شده است و با بقیه داستانهای مجموعه، هم از نظر محور معنایی هم از نظر شیوه روایت فرق دارد. راوی این داستان اول شخص ناظر است که کل داستان را از دید راوی غا یبی به نام رادفورد که او هم ناظر واقعه بوده، روایت میکند. جالب اینجاست مطالبی که رادفورد روایت میکند مشاهدات دوران نوجوانی اوست که در بزرگسالی روایت میکند. پس در وهله اول خواننده باید در نظر داشته باشد که ممکن است فاصله زمانی رادفورد با رخداد، کارکرد حافظه را تحت تاثیر قرار داده و تغییری در برداشت او ایجاد کرده باشد، از طرفی هنگامیکه ما از زبان دیگری ماجرایی را که او برایمان تعریف کرده است، نقل میکنیم ممکن است دیدگاه خود ما نیز بر چگونگی رخداد نقل شده تاثیر بگذارد، به این ترتیب شاهد پیچش روایی روایت داستان میشویم که بر نقش خواننده در تلاش برای درک چیستی رخداد میافزاید.دو صفحه اول داستان در حال و هوای جنگ سپری میشود، اما این حال و هوا ربط مستقیمیبه بقیه داستان ندارد و صرفاً پس زمینه است. در این داستان به مرگ اندوهبار خوانده سیاهپوستی به نام لیدا لوییز اشاره میشود که بسیاری کسان اعم از سیاهپوست یا سفیدپوست صدای او را میستوده اند اما هنگامی که نیاز به بستری شدن فوری در بیمارستان دارد به دلیل رنگ پوستش او را بستری نمیکنند و در خیابان جان میسپرد. تاکنون در باره تبعیض نژادی داستانهای فراوانی نوشته شده است اما این اولین بار است که نویسندهیی طرفداران تبعیض نژادی را در موقعیتی متناقض نما قرار داده است تا دوگانگی وجودی شان را به نمایش بگذارد؛ از طرفی علاقه به خوانندهیی سیاهپوست به انگیزههایی فردی و درونی و از طرفی مخالفت با او به انگیزههایی فرافردی و گفتمانی. داستان بعد برو ادی را ببین نام دارد که رابطه برادر و خواهر پولداری را نشان میدهد که خواهر هوسباز است و برادر از این خصلت او رنج میبرد ولی کاری از دستش بر نمیآید. انگار موقعیت اجتماعی آن دو تعیین کننده رفتارهای آنهاست و آنها اسیر این موقعیت هستند و فاقد ارادهیی فردی برای اتخاذ اعمال خود هستند. بقیه داستانها به شکلی مستقیم به جنگ میپردازند و دیدگاه سلینجر را درباره جنگ به نمایش میگذارند. در این داستانها او نشان میدهد رفتار و پندار و کنشهای انسانها چگونه از موقعیت جنگی متاثر میشود. در بعضی از این داستانها مانند دخترکی در سال 1941 که اصلاً کمر نداشت و دختری که میشناختم، موضوع جنگ با موضوعهای دیگری مانند عشق آمیخته میشود یا تصویرگر عشق در موقعیت جنگی میشود. (داستان اول) یا به تاثیر مخرب جنگ بر عشق و بر وجود انسان میپردازد. (داستان دوم) با توجه به سن سلینجر در زمان نگارش این داستانها (او اکنون 90ساله است و آن زمان 21 تا 29 سال داشته) میتوان میان آنها و داستانهای بعدی او مقایسهیی کرد و سیر تحول اندیشهیی و فرمیاو را بررسی کرد
داستانها هرگز به پایان نمیرسند، راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع میکند
شاید صرفا زیادی نگران همه چیز بودم. شاید مدام می خواستم از مخاطره ی خراب شدن آنچه با هم داشتیم به واسطه ی رابطه ی عاشقانه پرهیز کنم. دیگر نمی دانم. قدیم می دانستم اما خیلی پیش دانسته هایم را فراموش کردم. آدم نمی تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی خورد نغمه ی غمگین / جی.دی.سلینجر / مترجم: امیر امجد . بابک تبرایی
نغمه ی غمگین نخست اینکه ما با دو مترجم روبرو هستیم. پنج داستان اول را امیر امجد و پنج داستان بعدی را بابک تبرایی ترجمه کرده است. من ترجمه های امیر امجد و به خصوص داستان کوتاه «برادران واریونی» را بیشتر از بقیه داستانها پسندیدم. ای کاش داستانها به ترتیب تاریخ نگارش آنها مرتب می شدند. در این صورت می شد تصویری هر چند ناقص از سیر تحول داستان نویسی «جروم دیوید سلینجر» را مشاهده کرد دوم اینکه ارائه توضیحات گاه اضافی در پاورقی صفحات داستانها هیچ ضرورتی نداشت، چون منجر به غفلت خواننده از متن داستان و لذت بردن از آن می شود داستانهای کوتاه سلینجر اغلب در محیط های شهری اتفاق می افتند و فارغ از جملات و نصایح حکیمانه هستند. اما راستش من موقع خواندن داستانها، گاه احساس می کردم که او زور می زند تا در مورد حادثه ای پیش پا افتاده بنویسد، موضوعی که خودش هم در صفحه پنجاه و دو و در متن یکی از داستانها بدان اشاره کرده است «این روزا انگار نویسنده ها زور می زنن راجع به چیزای پیش پا افتاده بنویسن» و اما سخن آخر اینکه: بشر در اقصا نقاط این کره خاکی به صدها زبان با همنوعان خود سخن می گوید، می نویسد و می خواند و علیرغم اینکه هر زبانی ویژگی ها و ظرافت های خاص خود را دارد و یکی از زیبایی های زندگی بشر، همین تنوع زبانی اوست، اما ای کاش زبان همه ی انسانهای روی زمین یکی بود. آنوقت ما می توانستیم همه ی کتابها را به زبان اصلی بخوانیم و همه ی ترانه ها و تصنیف ها را به زبان اصلی آنها گوش کرده و زیبایی ذاتی آنها را درک کنیم، دیگر نیازی نبود که شعری را از زبانی به زبانی دیگر ترجمه کرده و زیبایی ذاتی آن را از بین ببریم. قسمت بزرگی از لطافت، ظرافت و زیبایی ترانه ها، شعرها و متن کتابها، در ترجمه ی آنها از زبانی به زبان دیگر از بین می روند و قربانی درک و فهم مترجم می شوند
۞مدت تقریبا چهار ماه، دو یا سه روز عصر در هفته، و هر بار حدود یک ساعت، او را میدیدم. این دیدارها اما هرگز خارج از ساختمانی که در آن زندگی میکردیم رخ نمیداد. هیچ وقت به کنسرت نرفتیم؛ هیچوقت حتا برای قدم زدن نرفتیم. کمی بعد از آن که با هم آشنا شدیم فهمیدم پدر لئا قول ازدواج او با یک جوان لهستانی را داده. شاید این نکته تاثیری در بیمیلی نه کاملا محسوس، اما عجیب ثابت من در نگنجاندن گشت و گذار شهری در آشناییمان داشت. شاید صرفا زیادی نگران همهچیز بودم. شاید مدام میخواستم از مخاطرهی خراب شدن آنچه با هم داشتیم به واسطهی رابطهی عاشقانه پرهیز کنم. دیگر نمیدانم. قدیم میدانستم، اما خیلی پیش دانستههایم را فراموش کردم. آدم نمیتواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچچیز نمیخورد
این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه به قلم جی. دی. سلینجره.سبک نوشتنش خیلی به دل من میشینه. همون سبکی که فرهاد جعفری توی کتاب کافه پیانو داره.هرکی از کافه پیانو خوشش اومده از این دست کتابا هم خوشش میاد یا شاید برعکس هر کی نوشته های سلینجر رو بپسنده از کافه پیانو هم خوشش میاد. چون ظاهرا فرهاد جعفری تحت تاثیر سلینجره. زمان رخ دادن این داستان ها اوایل جنگ جهانیه. نمیدونم چرا هر کتاب یا فیلمی که روی من تاثیر میذاره یه ارتباطی، هرچند کوچیک، با کشتار یهودی ها در اوایل قرن بیستم داره. از این کتاب، داستان برادران واریونی رو بیشتر دوست داشتم همه داستان ها رو خوب تمام کرده این یکی رو عالی. واجب شده که ناتور دشت رو هم بخونم.
سلینجر از اون نویسنده هاییه که بعد از خوندن سه چهارتا از کتاباش هنوز هم نمیدونم که دوستش دارم یا نه ! اما در مورد این کتاب من داستان «قلب یک داستان پاره پاره» و «دختری که می شناختم» رو خیلی خیلی زیاد دوست داشتم و به خاطر این دو داستان بهش ۳ میدم .
چند سالی از آن سنّی را پشت سر گذاشته بود که مردهای آمریکایی در اتاق نشیمن به همسرانشان اعلام میکنند خیال دارند هفتهای دوبار بروند باشگاه ورزشی و همسرانشان هم در جواب میگویند:"خوبه عزیزم؛ میشه از زیرسیگاری استفاده کنی؟ برا همین کار ساخته شده!"
Also called Scratchy Needle on a Phonograph, this short story is a sad one. Yet it starts like Little Lulu flirting with Tubby over jazz. It’s about Black Charles’ casual dinner and a show-type deal. He plays piano and his niece sings so amazing, she gets a record deal. But despite how admirable many find her voice, many of those same people in the ‘20s-or-so south can’t overlook her race, even in life or death matters.
"داستان ها هرگز به پايان نمي رسند. راوي است كه معمولاً صدايش را در نقطه ي جذاب و هنرمندانه اي قطع مي كند؛ كلاً همه اش همين است." سلينجر علاوه بر سبك جالبش كه بعدها در ميان نويسنده هاي امريكايي رايج شد، داراي ديدگاه و طرز فكر منحصر به فردي است كه اتفاقاً هنوز دست نيافتني با��ي مانده است. خيلي ها مي توانند زيبا بنويسند، اما سلينجر فقط كافيست در مورد يك چيز معمولي، خيلي معمولي صحبت كند و شاهكار بيافريند. اين كتاب مجموعه اي از داستان هاي منتشر شده سلينجر در مجله هاست كه خب ارزش ادبي آن كمتر از يك كتاب كامل است. اما سلينجر است ديگر! برايمان داستان مي گويد و لذت مي بريم.. در اين مجموعه داستان "دختركي در سال 1941 كه اصلاً كمر نداشت" را از دست ندهيد.
اولین مجموعه داستانی بود که از کارهای سلینجر میخوندم و به نظرم چیز خاصی برای گفتن نداشت. ظاهرا از اولین کارهایی هست که سلینجر در شروع نویسندگیش انجام داده و طبعا انتظار میره که ناپختگی در فضای داستان دیده بشه. از بین تمام داستان ها فقط داستانی با عنوان «برادران واریونی» رو دوست داشتم و با ارفاق «نغمه غمگین» رو. ترجمه نیمی از داستان ها رو امیر امجد و نیم دیگر رو بابک تبرایی انجام داده که من از لحن ترجمه بابک تبرایی به مراتب بیشتر خوشم اومد. احساس کردم امیر امجد لحن لوتی واری رو به داستان ها اضافه کرده از فضای داستان به طرز عجیبی بیرون میزنه. راستش کمی بر خلاف انتظارم از دیدم نسبت به سلینجر بود ولی امیدوارم آثار دیگرش رو هم بخونم و توی ذوقم نخوره.
من کلا داستان کوتاه دوست ندارم، هر وقت به آخرین صفحه داستان های کوتاه میرسم یه حسی دارم که خب، چی شد؟! همین؟؟؟ ولی.... این داستان ها خیلی به دلم نشستن؛ آخر داستان ها با حس شگفت زدگی روبهرو میشدم و واقعا غم و تلخیِ تجربه های شخصیت های داستان ها رو حس میکردم..... داستان های برادران واریونی، نغمه غمگین، بر و بچه ها، دختری که کمر نداشت و این ساندویچ مایونز نداره (اگه ناطور دشت رو خوندین این داستانو هم بعدش بخونین :) رو خیلی خیلی دوست داشتم.....
. البته داستان «یادداشت های شخصی یک سرباز پیاده نظام» هم خیلی غم انگیز بود، تلخی جنگ خیلی خیلی قابل لمس بود توی این داستان..... و پایان عجیب و غیرمنتظره ای داشت....
دقیقا نمیدونم بار چندمی میشه که این کتاب رو خوندم. به غیر از بار اول که سه سال و اندی پیش میشد، باقی دفعات به شکل پراکنده داستانها رو میخوندم و اجازه میدادم هر کدوم که قرعه به نامش میافتاد بیاد و یه پرده از جنس حریر روی روحم بکشه و از فجایعی که اطرافم رو در برگرفته بوده منفصلم کنه. این بار هم به بهونهی جالبی رفتم سراغش و با اینکه اون علت اصلیای که منتظرش بودم رخ نداد(شاید روزی بهش اشاره کردم)، ولی به هر حال فرصت رو غنیمت شمردم و یک بار دیگه با قلم سلینجر نشئه شدم.
حالا جدا از این صحبتهای شخصیطور، اگه یه روزی خواستین ببینین جنگ چه بلایی سر روح آدم میآره، داستانهای این کتاب رو با داستانهای 《هفتهای یه بار آدمو نمیکشه》 مقایسه کنین.
نمیدونم چرا همیشه جی.دی.سلینجر رو با رومن گاری اشتباه میگیرم؛ من جزو اون دسته آدمهایی هستم که ناتوردشت رو دوست داشتم، خیلیم دوست داشتم، کتاب نغمهی غمگین هم خوب بود ولی نه به خوبی ناتوردشت و بامزگیش به این بود که ممکن بود تو هر کدوم از داستانها به شخصیت بقیهی داستانهاش اشارهی ریزی کرده باشه و تقریبا همهش یه ربطی به جنگ داشت و به قول خود کتاب: " داستانها هرگز به پایان نمیرسند. راویست که معمولا صدایش را در نقطهی جذاب و هنرمندانهای قطع میکند؛ کلا همهاش همین است. "
پنج داستان را خواندم؛ قلب یک داستان پاره پاره، بر و بچه ها، برادران واریونی، برو ادی رو ببین و نغمه ی غمگین. اما چنگی به دل نزد. فکر کنم دور سلینجر را باید خط بکشم.
این کتاب رو احتمالا ۱۰ سال پیش خونده بودم ،و به کل فراموشش کرده بودم.از ناتوردشت سلینجر به طور آگاهانه نیمه آگاهانه ای تا حالا پرهیز کردم..اصولا چیزی که یهو خیلی باب میشه انتخابم نیست..درباره این کتاب،داستان ها پیچیدگی ای ندارن و مهمترین بارزه شون حس تنهایی شخصیت ها(فرد بودنشون)و فضاسازیشونه؛ فضایی که با زبان بیزبانی و به طور غیرمستقیم ایجاد میشه و یهو میبینی از اونجا سر در آوردی،بدون اینکه متوجه بشی چی شد که به اونجا رسیدی.به خصوص در :۱-این ساندویچ مایونز نداره،بعدش در:۲-دختری که میشناختم،۳-نغمه غمگین..
داستان برادران واریونی، دختری که می شناختم و نغمه ی غمگین خیلی خوب بودن و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم بعد از خوندنشون. اما بقیه معمولی بودن. در کل کتاب مثل یه آلبوم بود و هر کدوم از ده تا داستانش مثل یکی از قطعات آلبوم. اما از اون آلبوم های فوق العاده ای نبود که قطعه هاش به هم یه جورایی نامربوط، مربوط باشن تا بعد از تموم شدنش کتاب و که می بندی حال عجیب و جادویی داشته باشی.
این کتاب شامل ده داستان کوتاه میشه که فقط داستان نغمهی غمگین خیلی تأثیرگذار بود و داستان خوبی داشت بهنظرم. البته با داستان برادران واریونی هم ارتباط گرفتم. اما چاپ بقیه داستانها واقعاً لزومی نداشت.
به نسبت مجموعه دیگه که خوندم(دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم) این مجموعه ضعیف تر بود از بین داستان ها داستان اول که یه فرم روایت خاص و جدیدی داشت خوشم اومد و داستان برادران واریونی هم باحال بود.ترجمه نه میشه گفت خوبه نه میشه گفت بده ترجمه معمولی که میتونست خیلی بهتر از اینا باشه