What do you think?
Rate this book


177 pages, Hardcover
First published January 1, 1948
گور بابای هرچی ژرفاندیشیه. گور باباش و لعنت بهش. من مشکلی با فکرکردنِ سبک و گازمانند و ابروار ندارم. فکرکردن باید خیلی ریزتر از رقیقترین گازها باشه، واسه اینکه بتونه از لای درزهای واقعیت به دنیای ناشناختهها نفوذ کنه، چون واقعیتِ حقیقی از اونجا شروع میشه، از سرزمین کوتولهها و اژدها؛ بچه که بودیم بدون اینکه متوجه باشیم این رو میدونستیم. وقتی توانایی انجام کارهای غیرمنطقی رو از دست دادیم، این واقعیتِ حقیقی و غیرواقعی رو هم گم کردیم. راه برگشتی وجود نداره، راه پیش و راه بالا و راه پایین هم وجود نداره... یه جاهایی فقط، اونهم بهشکلی گذرا، میتونیم این واقعیت سخت و صلب رو از هم بپاشیم. چون تو بهترین حالتش فقط یه خطای بصریه.
نوشتن کار ناراحتکنندهایه؟ عزا گرفتن؟ دلیلش اینه که خودشون رو وقف یه واقعگراییِ غیرقابلانعطاف و مالیخولیایی کردن. انگار هنر چیزیه که با واقعیت سر و کار داره! هنر با رویا سر و کار داره! باشه شما بگو توهّم! [..] تو شعر هم همینه. بیشترِ این میرغضبهای ژرفاندیش نمیتونن حتی یه شعر بنویسن. اگه هم بنویسن، یه مشت افکار عمیقن که گیر وزن و قافیهن.شعر جادوی کلماته، تجلی و طنینه، یا به قول رمبوی جوان، نمایش نادیدهها و شنیدن ناشنیدههاست. فکر کردن به فراترها یاددادنی نیست. تفاوت اینجاست؟ این واقعگراها کارگرهای خشک و مقرراتیای هستن، بهشون گفتن نبوغ یعنی سختکوشی. شعارشون کار و تجربهگراییه. بقیه، رویابافها، خیالپردازها، غیرواقعگراها سرشون به خلسه و از خودبیخودشدن گرمه. هرچیز دیگهای غیر از کار اونها خرحمالی بیارزشه! ولی من نباید انقدر موعظه کنم.
ملت ما بیشترشون افسرده و مستأصلَن. اگه دنبالِ دلایل احتمالی ترشروییشون بگردیم، جوابهای مختلفی میشنویم. همۀ جوابها برمیگرده به نداشتن. یا پول ندارن یا وقت ندارن یا سلامتی ندارن تا شاد و سرحال و راضی باشن. حتی با این سه تا دارایی هم حالشون بهتر نمیشه، چه بسا بدتر هم بشه. انگار اون موقع همۀ دلایل واقعی رو واسه سرخوردگی دارن، چون دیگه هیچ کمبودی ندارن. افسردگی واسهشون شده عادت. از سر عادت غمگینَن. و این عادتها حالا دیگه واسهشون مقدسَن.
اومدیم، تمامِ عمر داریم از بین میریم و نقش بر آب میشیم. درنتیجه نباید مدام جوری رفتار کنیم که انگار واقعی هستیم. ما باید همونجور که واقعاً هستیم رفتار کنیم، یعنی غیرواقعی. والنتین گفت: همیشه نمیشه... دردْ واقعیه.
"من یه آدم واحد نیستم. درسته که در ظاهر هستم، ولی هرچی تو باطن خودت جلوتر بری، به آدمهای بیشتری میرسی. بنابراین من آدمهای زیادی هستم، نمیدونم چند تا هستم، فقط هم مردهای متفاوت تو یه کالبد نیستم، زن هم هستم. بچه و دیوونه هم بینشون پیدا میشه، فهرستش طولانیه."
میبینی باد چطور توی برگها افتاده؟ عشق رو هم همینجور باد میبره.
شاید نزدیکبینها رغبتی به دیدن دورها ندارن و به دیدن دوروبرِ خودشون قانعَن.