نیکولا با دوست خود السست تصمیم می گیرند برای مراعات حال بابای نیکولا که قصد استراحت دارد در حیاط بازی کنند. نیکولا پیشنهاد بازی ریش قرمز دریایی را می دهد درخت توی حیاط کشتی و توپ فوتبال نیز توپ جنگی می شود. نیکولا ریش قرمز می شود و در خیال خود مجسم و شروع به بازی می کند. السست حرکتی نمی کند و اعتراض می کند که تو چرا باید ریش قرمز باشی من ریش قرمزم. هردو به تصور این که ریش قرمز هستند فریاد می زنند پرچم ها بالا بچه ها بادبان ها را بکشید. بابای نیکولا به حیاط می اید و اعتراض می کند. نیکولا و السست خیلی جدی با هم زدوخورد می کنند و السست توپ خود را برمی دارد و با گفتن این که من دیگر کاری به کشتی داغون تو ندارم از حیاط بیرون می رود. فردا که نیکولا به خانه السست می رود پیش خود می گویند ادم از کار بزرگترها سردرنمی اورد. در این کتاب داستان های دیگری با نام های لوله کش خودنویس تنها برف اینه و... می خوانیم.
René Goscinny (1926 - 1977) was a French author, editor and humorist, who is best known for the comic book Asterix, which he created with illustrator Albert Uderzo, and for his work on the comic series Lucky Luke with Morris (considered the series' golden age).
دوران دبستانم رو با نیکولا کوچولو سپری کردم، و حالا که بهش برمیگردم ، دستم میاد که پس چرا «اینطوری» شدهام، حاصلِ تربیتشدن با سمپه و گوسینی.
و اینکه در بسیاری از داستانها، موضوع، کالای تازهای است که خریداری شده، ولی به نحوی خرابکاریای در موردش پیش میآید. آدم بزرگها را میبینیم عین بچههایند ولی متظاهر. بیمارستان، مثل مدرسهی نیکولا است؛ ترس از کلهجوش، و قانونهای نانوشته، خشکاندن خلاقیت و شاد بودن.
نیکولا برای من گره خورده با خاطرات خوش کودکی؛ وقتهایی که بیبهانه ساعتها باهاش میخندیدم. بارها و بارها هر کتاب رو دوره میکردم بیآنکه خسته بشم یا برام تکرای بشن. حالا سالیان سال بعد هم که دوباره میخونمشون غرق لبخند میشم. هی قربان صدقهی نیکولا و دوستانش میروم و غبطه میخورم به سادگی و زیبایی دنیایشان. فکر نمیکنم کسی تا به حال تونسته باشه به این دقت و درستی، به این بیریایی و صداقت، دنیای پسربچهها رو به تصویر کشیده باشه. تا دنیا دنیاست ممنون سامپه و گوسینی هستم؛ برای تک تک لبخندهایی که بر لبم نشاندن.
موقع خواندن مجموعه داستان های نیکولا کوچولو بیش از هر چیز از حس نوستالژیکی که با خواندنش به من دست می دهد لذت می برم. بعضی مواقع هم از شدت سادگی و زیبایی قصه، هرجا که باشم، نمی توانم جلوی خندیدنم را بگیرم.
بابا رستورانها را از روی یک کتابچهی قرمز اینتخاب کرد. یک بار برایم تووضیح داد که آن تو نوشته که رستورانها چطوریاند، با کلی ستاره و چنگالهای کوچک. ما که هیچوقت رستوران ستارهدار نمیرویم، چون بابا میگوید آنها خیلی گراناند و کیگوید که حاضر نیست به خاطر یک غذای ساده خرج قِر و فِر آنجا را بدهد. من که سر از حرف بابا در نیاوردهام، ولی خودش هر وقت این را میگوید خندهاش میگیرد. و اغلب این حرف را میزند؛ باید حرف خندهداری باشد، پس من هم میخندم تا بابا خوشش بیاید؛ آخر من خیلی بابام را دوست دارم.
داستان آخرش، تعطیلات، عالی بود:)) ینی همه عالی بود اما این یکی عالی تر