Samad Behrangi was an Iranian teacher, social activist and critic, folklorist, translator, and short story writer of Azerbaijani descent. He is famous for his children's books, particularly The Little Black Fish.
دوستانِ گرامی، میشه گفت مخاطبان این داستان واقعاً کودکان بودن، داستان هیچ چیزِ خاصی نداشت، واقعاً بینِ آثارِ جنابِ بهرنگی به نظرم این کتاب بدترین نوشتۀ اون بود... البته امکان داره از دوستانِ عزیز، کسی با نظرم مخالف هم باشه البته دو جمله از این کتاب انتخاب کردم که فکر میکنم بارِ معنایی داشت
اول اینکه: هر انسانِ خردمندی میدونه که دعا، روزه، صدقه، نذر و نیاز کردن و عرب پرستی و ملتمسانه دست به دشداشۀ اعراب و تازیانِ بی بتّه شدن، نمیتونه اتفاق هایی که در زندگی رقم میخوره رو تغییر بده و یا انسانی رو از مرگ نجات بده، مثلِ بچۀ زن بابایِ اولدوز که مُرد
دوم اینکه: ننه بزرگ گفت: « پستانکِ » اولدوز را دور میندازم، برایِ اینکه آنرا زن بابا برایِ اولدوز خریده بود که همیشه آن را بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند
دوستانِ خردگرا، ای کاش مردمِ سرزمینمون یاد بگیرن «پستانک» هایی که به زور در دهانِ اونها گذاشتن تا صدایشان در نیاید رو در بیارن و دور بندازن... ای کاش
من با این داستان بزرگ شده ام چگونه می توانم بگویم که عاشق این داستان تلخ نیستم! شاید باور نکنید که از کودکی تا امروز من عاشق کلاغ ها هستم! پرندگانی که زیاد در میان انسان ها طرفدار ندارند. نمی دانم پس از انکه خواندن را آموختم چند بار دیگر این کتاب را خوانده ام اما هربار که زمانی دست می دهد بازخوانی این داستان را آغاز می کنم.
من با این ذهنیت که این یک کتاب کودکان هستش، کتاب رو خوندم و حین خوندن داشتم فکر می کردم که این واقعا عجب کتاب بیخودی هستش و اصلا مناسب کودک نیست. به یکی دو مورد اشاره می کنم.
مثلا اونجاش که ننه کلاغه هم اومده لب حوض خونه اولدوز اینا که ماهی بدزده. الدوز بهش میگه که دزدی گناه است. جواب ننه کلاغه رو ببینید: "بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این گناه است جانم. این گناه است که نتوانم شکمم را سیرکنم. این گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسته بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی هر کسی برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود." ببینید، این بیشتر شبیه یک مانیفست هستش تا یک قصه کودک!
یا بریم برسیم به اونجایی که یاشار با سنگ میزنه سگ رو میکشه! خوب، نحوه صحنه پردازی و انگیزه قتل (!) اصلا قابل قبول نیست. ما در بسیاری از داستانهای کودک و نوجوان داریم که قهرمان داستان یک موجود خبیث رو میکشه. اما اینجا ما اصلا با اون فضاسازی مواجه نیستیم. اینجا دقیقا نقشه یک قتل برای رسیدن به هدف مطرحه. سگ بیچاره داستان ما میمیره فقط بخاطر اینکه قهرمان ما به هدفش برسه! و البته خیلی موارد دیگه.
با این وجود وقتی قصه تموم شد، اون چیزی که از پس قصه در ذهن من باقی موند رو وقتی برای خودم مرور کردم بنظرم قصه قشنگی اومد. و در کل اگر بخوام نظرم رو راجع به کتاب بگم اینه که قصه کتاب مال بچه هاست اما نثر داستان مناسب آدم بزرگهاست و بیشتر استعاره از حرفایی هستش که گفتنش در غالب جدی، عواقب سنگینی برای نویسنده داشته. زن بابا استعاره از حکومت شاه هستش، کلاغ ها استعاره از چپی ها هستن، سگ استعاره از نیروهای نظامی حکومتی هستش و ننه بزرگ کلاغ ها استعاره از رفقای شوروی هستن و....
مثلا به این دو جمله نگاه کنید: "ننه بزرگ گفت: کلاغها یکی دوتا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمیشوند. اگر یکی بمیرد، دو تا به دنیا می آیند" یا مثلا اونجا که ننه بزرگ کلاغ ها به بچه ها میگه: "کلاغها همیشه حاضرند به آدمهای خوب و کاری خدمت کنند. ما پشم میاریم، شما دوتا تور می ریسید و تور می بافید".
من اینجا نمیخوام وارد بحث درستی و غلطی جریان فکری صمد بهرنگی بشم. بنظرم اما صمد بهرنگی انسانی با تفکر چپی و تندرو بود که البته ذوق و قریحه ای هم در ادبیات کودکان داشت و سعی داشت این دو رو با هم ترکیب کنه. با این حال اون تندروی ایدئولوژیکیش معمولا از کتاب هاش بیرون میزنه و داستان رو به کل زایل میکنه. یا لااقل در مورد اولدوز و کلاغ ها کاملا اینطوریه. من چارچوب کلی داستان رو دوست داشتم ولی اگر بخوام برای یک کودکی این قصه رو تعریف کنم، داستان رو یک چکش کاری حسابی خواهم کرد.
اگه این سایت بی ستاره رو هم تعریف کرده بود حاضر بودم هیچی ستاره ندم بهش اصلا :-/ از نظر من اصلا برای بچه ها مناسب نیست.. نمیدونم ما چطور میتونیم هنوز هم نامی از این داستان در کتابهامون و رمانهامون بزنیم.. این نظر منه البته و چیزی که اینجا مینویسم برداشتی هست که من از این داستان داشتم: خب از ابتدای کتاب شروع میکنم که حرفهای اولدوز هست به خوانندگان این کتاب. ابتدای حرفهاش منو یه کم داشت یاد شازده کوچولو می انداخت که همون ابتدای کار میگه که بزرگتر ها ما کودکان رو نمی فهمن: اولین شرطی که اولدوز برای آقای بهرنگ میذاره اینه: «اولش این که قصه مرا فقط برای بچه ها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آن قدر پرت است که قصه مرا نمیفهمند و لذت نمی برند.» (5)) پس اولدوز دنبال اینه که خواننده از داستانش لذت ببره.. جالبه..
خب تا اینجا خوبه اما شرط دوم رو ببینید: «دومش اینکه قصه مرا برای بچه هایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند. پس این بچه ها حق ندارند قصه های مرا بخوانند: 1- بچه هایی که همراه نوکر به مدرسه می آیند. 2- بچه هایی که با ماشین سواری گران قیمت به مدرسه می آیند. آقای بهرنگ میگفت که در شهرهای بزرگ بچه های ثروتمند این جوری میکنند و خیلی هم به خودشان می نازند» (5-6). ابتدا ما متوجه شدیم که آقای بهرنگ معلم ده اولدوز بوده. پس وقتی معلم چنین ایدئولوژی رو به خورد بچه ها میده دیگه میشه تا ته داستان رو خوند.. بنابراین با یه چنین تصویر سیاه و سفید از دنیا و زندگی و آدمها میتوان انتظار داشت که داستان چندان خوب پیش نرود.. منظورم این است که پشت این چندخط به عنوان مقدمه طرز تفکری بسیار افراطی و ایدئولوژیک را به راحتی میتوان حس کرد... خب داستان از این قراره که پدر اولدوز ننه اش را طلاق داده و به ده فرستاده. خودش کارمند دولت است و تجدید فراش کرده و طبق معمول بیشتر داستانهای پریان کلاسیک زن بابا رابطه اش با الدوز اصلا خوب نیست.. (اوه شاید بتونیم این داستان رو نمونه ایرانی داستان سیندرلا در نظر بگیریم.. اونجا موش و پری داریم و اینجا فقط کلاغ.. حالا اینکه خود کلاغ در ادبیات چه جور نمادی هست و چندان مطلوب هم نیست و اینجا ناجی شده بماند.. ) داستان اینجوری شروع میشه که زن بابا اولدوز رو در خونه زندانی کرده و خودش به حمام رفته و بهش سپرده که از جاش تکون نخوره.. خب اولدوز هم که بچه اس و حوصله اش زود سر میره و میاد لب پنجره و با ننه کلاغه آشنا میشه.. اونها با هم حرف میزنند و با هم دوست میشن.
همین جاست که یه تفکر رادیکال رابین هودی سرو کله اش پیدا میشه. خب هممون میدونیم که کلاغها صابون و ماهی اینا خیلی دوست دارن. ننه کلاغه هم اومده لب حوض خونه اولدوز اینا که ماهی بدزده.. صابون هم میدزده خب.. اما گفتگوش با اولدوز جالبه. الدوز بهش میگه که دزدی گناه است. جواب ننه کلاغه رو ببینید: «بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم،ر خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این گناه است جانم. این گناه است که نتوانم شکمم را سیرکنم. این گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسته بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی هر کسی برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود.» (8-9) پس اشکالی نداره که کسی دزدی کنه. خب چون میخواهد شکم زن و بچه اش رو سیر کنه.. تازه این دزدی رو به اولدوز هم یاد میده.. از اون به بعد اولدوز به راحتی از بابا و زن باباش دزدی میکنه و انگار اشکالی هم نداره..
ننه کلاغه که متوجه میشه اولدوز تنههاست بهش پیشنهاد میده که یکی از جوجه هاش رو براش بیاره. اسمش رو میذارن آقا کلاغه و اولدوز اونو قایم میکنه و خب مجبور میشه برای سیر کردن شکم این بچه کلاغ ماهی و صابون و اینا بدزده.. تازه عنکبوت هم براش میگیره و اینا..
زن بابا از اون طرف متوجه میشه که ماهی های توی حوض کم شدن میخواهد ننه کلاغه رو گیر بیار ه و به قول خودش دارش بزنه.. خب حالا خشونت رو در یک کتاب کودک ببینید که تا چه حد هست. حالا اون کنک خوردن های اولدوز رو هم بعدا خودشتون بهش اضافه کنین.
یه روز صبح خیلی زود اولدوز از خواب میپره با صدای ننه کلاغه. میاد تو حیاط می بینه که زن بابا کلاغ بیچاره رو با پا آویزون کرده و با چوب افتاده به جون اون بدبخت.. بالای چشم خودش هم داره خون میاد و اینا.. ما متوجه میشیم که کلاغه بهش حمله کرده و اون داره تلافی میکنه. اولدوز به سمت زن بابا میدود و رانش رو دندان میگیرد. زن بابا عصبانی میشود و سیلی محکمی به اولدوز میزنه و اولدوز سرش میخوره به سنگ و از هوش میره.. چند روز طول میکشه که اولدوز به هوش بیاد و حالش خوب شه و مدام کابوس میبینه. خب ننه کلاغه که میمره و می مونه آقا کلاغه که بعدا برای اولدوز تعریف میکنه که ننه اش اومده بوده بهش پرواز یاد بده که گیر زن بابا میوفته..
مسأله اینه که اگه تا 6 روز دیگه آقا کلاغه نتونه پرواز کردن رو یادبگیره میمیره. اما مشکلی پیش میاد و اولدوز نمیتونه توی اون شش روز ب��ش پرواز یاد بده و دلیلش هم وجود سگ سیاه در حیاط است. پس از اون واقعه (یعنی حمله ننه کلاغه به زن بابا) عموی اولدوز سگی سیاه را برایشان می آورد تا از حمله کلاغها در امان باشند. اما اینطوری حیاط «قرق» میشود و اولدوز نمیتواندهمچون قبل برایش غذا ببرد.
روز آخری که اگر کلاغه پرواز نکنه میمره اولدوز از یاشار پسر همسایه شان کمک میخواد. اونها میخوان برن آقا کلاغه رو بیارن بیرون که متوجه میشن سگ سیاه جلو در مخفیگاه کلاغه خوابیده. اینجاست که یاشار پیشنهاد میده که سگ رو بکشند!! باورتون میشه؟!! حالا چه جوری؟ هیچی بدبخت سگه که خوابه.. اونها از بالای پشت بوم سنگی رو ول میکنند و اون سنگ هم راست میخوره توی سر سگ و سگ بدبخت می میره..
:( پدر اولدوز از میبینه که سگ مرده و از خانه بیرون میره.. اما کاری که یاشار میکنه در اینجا رو خود راوی اسمش رو گذاشته «شیطنت»! خب چکار میکنه؟! اینجوریه که انگار فرهنگ خودشون رو خوب میشناسه و میدونه که مردم بسیار خرافاتی ان.. پس خود یاشار میاد خونهای ریخته شده رو پاک میکنه. سگ رو بر میداره میاره وسط حیاط میذاره و سنگ خونین رو هم میبره میذاره توی آشپزخونه.
پدر اولدوز میاد و داد و قال راه می اندازه که بیاین که «از ما بهترون» که منظور همون جن هست به خانه شان حمله کرده و از این حرفا.. اینجا که انگار مثل comic relief عمل میکنه با داد و فریاد پدر و غش کردن زن بابا و خندیدن و خوشحالی اولدوز و یاشار همراهه! هیچی دیگه جن گیر و دعا نویس دعوت میکنند و 60 تومن جن گیره و 20 تومن هم میدن به دعا نویس که کاری کنن جنها دست ازسزشون بردارن..
زن بابا بارداره. و بابا بهش گفته که اگه این دفعه هم بچه اش بمیره اولدوز رو باید نگه داره اما اگه زنده بمونه اولدوز رو میفرسته بره ده . اینجاست که اولدوز به بچه حسودی میکنه و زن بابا هم از اون طرف کلی نظر و نیاز و دعا و از این حرفا.. بچه اش زنده به دنیا میاد اما بعد از یه هفته می میره.. (همینطور که از همون ابتدای داستان هم میشد حدس زد حادثه خوبی نیست که برای این زن بابای بدبخت پیش بیاد.. ( هیچی به چیچی..
اوه یادم رفت بگم که آقا کلاغه هم می میره و بچه ها نمیتونن کمکش کنن.
پس از اون اتفاق مهم اینه که زمستان سرد و پر برفی در پیش دارن که مردم با کمبود نفت و زغال و اینا مواجه ان (گویا هوا مثل این روزهای ما خوب بوده و خشکسالی و اینا نبوده!!) به هر حال خواهر کوچک یاشار از سرما می میرد..
خدای من چقدر خشونت دیگه باید در یک کتاب کودک باشه؟؟ به هر حال در اون زمستاون مردم بسیاری از سرما خشک میشن..
:(
اوه.. بقیه داستان اینجوریه که ننه بزرگ کلاغها به اولدوز پیشنهاد میکنه که با اونا به سرزومین کلاغها بره چون میترسه که در خونه باباش بمونه اونها اولدوز رو هم بکشند.. یاشار هم دوست داره که با اولدوز بره.. به هر حال قرار میذارن که کلاغها برای بچه ها پشم بیارن و بچه ها هم توری ببافند و با آن به سرزمین کلاغها بروند. همه چیز طبق نقشه پیش میره تا روز آخر.. زن بابا اولدوز رو توی آشپزخونه زندانی میکنه و اولدوز نمیتونه سر قرار به پشت بوم بره.. زن بابا و بابا از سر و صدای زیاد کلاغها به حیاط اومدن که ننه کلاغه میگه: «کلاغها بپیچید به سدت و پای این زن و شوهر نگذارید جنب بخورند.» (90) بالاخره با کمک ننه یاشار اولدوز را نجات میدهند و کلاغها بچه ها رو به سمت بالای کوه که سرزمین کلاغها ست می برند و داستان با نطق ننه بزرگ تموم میشه.
در نطقش ننه بزرگ از ننه کلاغه و آقا کلاغه با نام شهید و ناکام یاد میکنه.. در پایان کتابی هم که من دارم نسخه ای از نامه بچه های دهی به کلاغها و اولدوز و یاشار آمده که به نظر من اصلا جالب نبود..
الان دیدم که چقدر زیاد نوشتم ببخشید.. :(
تصویرگری این کتاب رو هم اصلا اصلا دوست نداشتم.. انگار تصویرگر این داستان رو بهانه ای دونسته برای کشیدن کابوسهاش.. :-/
مدتها تو این فکر بودم که کتابهای صمد بهرنگی را بخوانم. اگر چه مخاطبان اصلی کتابهای او کودکان و نوجوانان هستند و می دانستم که به احتمال زیاد داستانها برای من دیگر جذابیتی نداشته باشند ولی درنهایت خودم را مجبور کردم که این کار را بکنم نتیجه گیری من از خواندن 6 کتاب از ایشان در مجموع این است که هرگز خودم اکثر کتابهای ایشان را به کودکی پیشنهاد نمی کنم . خطر اسپویل :
مثلا در همین کتاب شما خشونتی را می بینید که به نظرم مناسب کتاب کودک نیست زن بابای الدوز(نام دختری کوچک که قهرمان داستان نیز هست) کلاغی را که دوست بچه است با طناب به درختی آویزان می کند و آنقدر با چوب او را می زند تا میمیرد یا بچه ها برای نجات یک بچه کلاغ سگی را با زدن سنگ به سرش می کشند در جای دیگری از داستان وقتی الدوز از کلاغ می پرسد چرا دزدی می کنی؟ دزدی کار بدیست کلاغ که نقش مثبتی در داستان دارد می گوید دزدی می کنیم تا شکم بچه هایمان را سیر کنیم . این دزدی ایرادی ندارد می توانم بازهم مثالهای دیگری از این داستان یا داستانهای دیگر بیاورم ولی فکر می کنم برای رساندن منظورم کافی باشد شاید روزگاری به علت کمبود و نبود نویسنده برای کودکان کتابهای صمد بهرنگی مورد توجه بوده اند ولی قطعا امروزه کتابهای به مراتب بهتری می توان در اختیار کودکان قرار داد
چیزی که بیشتر تو این داستان برام جالب بودبازهم خرافه پرستی مردمان بود مردمانی که به جای پیدا کردن علت اصلی پیشامدها و حل مسئله از طریق مسائل علمی همیشه از دید مسائل ماوراطبیعه و خرافی به مسائل نگاه میکنن و راه حل مشکلات رو در دست رمالها و دعانویسان کلاش جست و جو میکنند که بهترین واکنش ریشخند و پوست خند و تمسخر از ته دل به حال این خرافه پرستان ساده لوح است.
مسأله دیگر تلاش برای آزادی از دست ظالم و کنکاش برای یافتن راه حل(نخ ریسی و بافتن تور) است . در آخر بزرگداشت یاد شهیدان و از جان گذشتگانی که برای مبارزه با ظلم و ستم از جان خود گذشتند.
صمد بهرنگی ذهنیت بسیار ضد و نقیضی رو نسبت به شخصیتش، آثارش و خط فکریش در من ایجاد میکنه. دقیقاً همونجایی جایی که دارم با لذت یه خط از صحبتهاش رو مزهمزه میکنم دو خط بعد با بُهت نسبت به طرز فکرش ابرو بالا میندازم و منزجر میشم.
درمورد پیش گفتار؛
درسته که نبایست امید واهی در کودکان ایجاد کرد و بهتره اونها رو امیدوار به یه زندگی واقعی کرد؛ اما واقعاً چرا باید سیاست رو با دنیای کودکان پیوند داد؟ چرا باید کودک تشویق به کینهورزی بشه بجای تلاش برای تغییر وضع ناخوشایند؟ چرا شخصیت داستان کودکان باید برا نجات جان حیوانی، حیوانی دیگر رو آزار بده و بکشه؟
اینکه کودکان تنگدستی هستن که به زندگی کودکان مرفه غبطه میخورن ناراحت کنندهست؛ اما خب این مشکل با گرفتن پول از شخص مرفه (که شاید خود یا خانوادهش اون رفاه رو با تلاش خودشون بدست آوردن) و دادن اون به شخص فقیر حل میشه؟! !
ما تو دنیای برابری زندگی نمیکنیم. کمونیسم قابل اجرا توی دنیایی نیست که انسان خوی رقابتطلبی و برتری جویانه داره. ژنتیک، بهرههوشی، ظاهر، محیط، … و حتا شانس همهی ما رو از هم متمایز میکنه و ما رو در شرایطی متفاوت از هم قرار میده. اما عدالت تا حدی قابل اجرا شدن توی زندگیمون هست و عدم وجود همین «عدالت» بایستی باعث شه خون ما به جوش بیاد و تلاش کنیم برای تغییر وضع موجود نه عدم وجود «برابری».
«برابری» شرایطی خارج از حدود کنترل ماست.
مقصر پدر و مادری هستن که با آگاهی از وضعیت ناخوشایند اقتصادی، ژنتیکی، سلامتی و … اقدام به ساختن فرزندی میکنن که اون فرزند با بهره گرفتن از چنین خط فکریای دزدی از شخصی ثروتمند که (شاید) ثروتش رو از راه درستی بدست آورده رو توجیه شده بدونه و در راستاش اقدام کنه؛ مقصر چنین شرایطی اشخاص مرفه نیستن که از اونها انتقام گرفته بشه؛
شخصی که توانایی مالی فرزند پروری درست و اصولی رو نداره چرا باید اقدام به فرزندآوری کنه که بعدها افراد دیگه رو مسئول فقر فرزندش بدونه؟
بدون شک ترویج چنین طرز فکری اگر از دید برابری باشه یکی از اشتباهات صمد بهرنگی هست که شاید در چارچوب زمانهی خودش بخاطر تاثیر گرفتن از عقاید کمونیستی بوده و برای حال حاضر شدیداً دور از عقله. اما اگر از دید عدالت بوده از طرفی چرا باید موضوع داستانهای او درمورد کودکانی باشه که والدینشون با آگاهی از وضعیتشون تصمیم به زندگی بخشیدن بهشون کردن و ناگهان بعد از تولد، بقیه مسئول فقر اون بچه هستن و باید از رفاهشون خجالت بکشن؟
Bi' şey diyeceğim ben bi' daha masal falan okuyamayağım, bu neydi şimdi ya? Pesimist temanın içinden cımbızla optimistlik mi çekelim işimiz yok. Bakma yetişkin olduğumuza çoluğa çocuğa alsak ne olacak? Klişeleşmiş üvey anne terörü, dayakla öldürülen kargayı mı okusun çocuk? Her boktan günün ardından güneş doğar rörörö alt metin falan var yersen ama ay git allasen.
برای کودکان بیش از اندازه تلخ و خشنه. نامادری بدجنس، اعدام، مرگ آقا کلاغه، کشتن سگ و ... فکر میکنم برای بزرگسالان نوشته شده در یک فضای خیالی و کودکانه.
کتاب جنبه تمثیلی هم داره ولی در عین حال قصهگوی خوبیه. بچه ریشه خرافات رو میبینه و بزرگسال هم حین خوندن از ننه کلاغه یاد میگیره. داستان استریوتیپیکه و نقش نامادری بدجنس و پدر منفعل تکراریه. من اعتقاد ندارم که داستان برای کودک تیره و تاریک باشه. من با افسانههای آذربایجان بزرگ شدم و مردم ما از کودکی با دشواریهای محیط مثل سرما بزرگ شدن و نمود اون توی داستان تنها بیانگر یه جنبه بیرونی زندگیشونه. این فضای تیره در اکثر آثار کودکان اون خطه دیده میشه و منحصر به آثار صمد بهرنگی نیست.
اولدوز و كلاغ ها يه داستان فوق العاده ديگه براي كودكان ، كودكان، كودكان تاكيد ميكنم كودكان و بزرگسالان هست!
راجع به كتاب نميخوام صحبت كنم ، ميخوام راجع به بعضي انتقاد هاي عجيب غريب از كاراي صمد بهرنگي صحبت كنم! نميخوام توضيح بدم كه صمد بهرنگي هدفش چه نوع آموزشي به بچه هاست ،كسي كه علاقه منده مقاله هاي صمد بهرنگي رو سرچ كنه و مطالعه كنه جالب اينكه خيلي ها كه انتقاد ميكنن يه سيستم آموزشي رو به صمد نسبت ميدن كه خودش تو مقالاتش هدفش رو دقيقا بر عكس اين سيستمي كه تو انتقادا گفته ميشه اعلام كرده! ميتونيم بهترين عالم دنيا باشيم اما تا وقتي درست كار يه نويسنده رو درك نكرديم خيلي بي انصافيه بيايم انتقاد الكي كنيم!
گروه ديگه اي هم كه انتقاد ميكنن شايد جزو افرادين كه خلاف سيستم تربيتي كه تو كتاباي صمد ميبينم ،توسط خانواده هاشون تربيت شدن يا پدر مادرايي كه خلاف اين سيستم بچه ها شون رو بزرگ ميكنن!
من تو كاراي صمد چيزي جز تشويق به استقلال فكري بچه ها ، تشويق يه تحليل خواسته هاي پدر ها و مادرها و .... ويژگي هاي مثبت(از نظر من ) نديدم.
قصه الدوز وكلاغها ادامه داستان الدوز وعروسك سخنگوست ..الدوز كه دختركي 6يا 7 ساله است مادر ندارد .نامادري بسيار سختگير ونامهربان است او مرگ فرزندش را به خاطر بد شگوني او ميپندارد وحالا روز به روز با الدوز بيشتر دشمني مي ورزد اما الدوز كه روحي سرشار از عاطفه دارد به واسطه مهرباني با كلاغي كه نامادري شومش ميپندارد با كلاغ دوست ميشود وكلاغ جوجه اي را برايش مياورد تا او تنها نباشد اما ..قصه بسيار تلخ است مثل زندگي تلخ همه دختركان زجر كشيده سرزمين من در دوران سياهي كه ارزش دختر به دليل نان خور بودنش بسيار كم انگاشته ميشده ..داستان الدوز كه توسط صمد بهرنگي نوشته شده سرنوشت شوم وتلخ ودردناك دختركان روستايي ومحروم وطني است كه زير سلطه استبداد وديكتاتوري له ميشد وفرياد هيچ مظلومي به جايي نميرسيد ..خدا رو شكر كه دختركان سرزمين من اين زمان از اموزش //راحتي //وتساوي حقوقي يكسان با ساير كودكان برخوردارند وانشالله كه داستان الدوز هرگز ديگر براي هيچ كودكي اتفاق نيفتد
When a children's story opens with these words believe me it grabs your attention right away:
"A Few Words from Olduz Children, hello! My name is Olduz. It means “star in the sky”. This year I turned 10. The story you’re about to read is a story of mine from when I was younger. Mr. Behrangi was our village’s teacher and lived in our house. One day I told him my life story. Mr. Behrangi liked it and said, 'If you give me permission, I would like to write a story about you and the crows.' I accepted, with a few conditions. First that my story would be written just for kids. Grownups are so distracted that they won’t understand my story and won’t enjoy it. Second, that my story be written for kids who are poor, or at least kids who aren’t spoiled brats. So, the following kids don’t get to read my story: 1. Kids who arrive at school with a servant 2. Kids who arrive at school in expensive cars" Translation Copyright: Ross Naheedy 2019
Now I don't know about you, but I never could stand spoiled bratty kids so I knew right then and there that this was going to be a story right up my alley.
از آنجایی که با این کتاب هم مثل کتاب ماهی کوچولو با معرفی بقیه آشنا شده بودم ، انتظار خواندن کتابی به سبک و سیاق ماهی کوچولو را داشتم اما اولدوز واقعا دور از انتظار بود . جمله بندی و حالت نوشتاری کتاب طوری بود که فکر میکردی آن را یک کودک نوشته است ، شاید هم به این دلیل بود که نقل قولی از یک کودک بود که هنوز به مدرسه نمیرفت. ژانر کتاب که وحشتناک بود ، درام تراژدی ای با صحنه های خشن که فکر می کنم اصلا برای بچه ها مناسب نباشد . کلمات و جملات نامناسب هم که الی ماشاء الله که من مجبور بودم هنگام خوانش برای پسرم خیلی از جملات و صحنه ها را سانسور کنم یا تغییر دهم . و همراه با یک تناقض که تکلیف خواننده مشخص نبود ، شخصیت اصلی زنده بود یا مفقود ، چرا که در ابتدای کتاب آمده که اولدوز از معلم ش خواسته تا داستانش را برای دیگر بچه ها در قالب یک کتاب بازگو کند اما در پایان کتاب اولدوز قبل از اینکه به مدرسه برود ، ناپدید میشود و ذهن خواننده را درگیر میکند که بالاخره کتاب_ هر چند که فانتزی تخیلی _ آیا براساس واقعیت بود یا حاصل تفکرات ذهنی نویسنده؟ همینطور هم که مشخص است پایان بازی داشت که آدم را بلاتکلیف رها میکرد. اما موضوع خشونت نسبت به کودکان و کودک آزاری از جانب والدین ، قابل تامل بود که البته با توجه به زمان نوشته شدن داستان امری طبیعی در آن دوره به حساب می آمده است . ولی در کل کتابی نبود که بخواهم خواندن آن را به دیگران پیشنهاد بدهم .
بچه که بودم این کتاب رو دوست نداشتم. برای یه کودک زیادی تلخ بود(حتی اگر کتاب محبوبم "ساداکو"ای باشد که بر اثر سرطان می میرد).از فضای تلخ این کتاب بدم می اومد اما شاید تا ده بار خوندمش..!احساس می کردم می تونم با خوندن اش ازش حمایت کنم..این کتاب کاهی مانده از زمان شاه، جایش در بهترین قفسه های کتابخانه بود تا شاید اولدوز خوشحال تر باشد! بزرگتر که شدم ، اولدوز جزئی از من شده بود، و برخلاف دوستانم،صدای کلاغ زیباترین صدای یک پرنده به گوش من شد. این کتاب چندان برای کودکان مناسب نیست.بیش از حد تلخه..
همچنان تو این فکرم که چرا با وجود اینکه از بچگی خیلی کتاب خوندم و برام خوندم زیاد دور بر اثار نویسنده های ایرانی نبودن داستان هایی که میخوندم اغل از کشورای دیگه بودن خوبه که گاهی بچه ها را با نویسنده های ایرانی هم آشنا کنید. فضاسازی این داستان را خیلی دوست داشتم میتونم حدس بزنم که اگه بچه خیال بافی مثل من میخوندش چقدر توش غرق می شد
اولدوز و کلاغها داستان دختر بچهای به نام اولدوزه که زندگی سختی داره و وسط ناآرومیهای زندگیش، دوستی با یه کلاغ زندگیش رو تغییر میده. من فکر میکنم این کتاب برای بچهها احتمالا جذاب باشه ولی از نظر روانشناختی کتاب مناسبی براشون نیست و نه تنها کتاب دارکی محسوب میشه، بلکه آموزشهای غلطی میده و مفاهیمی مثل جن، بچه مرده، کشتن یه حیوون یا دعانویس و اینها رو مطرح میکنه که برای بچههای زیر ۱۲ سال فهمش سخته و ممکنه حتی باعث ترسهای ادامهداری بشه. تنها نکات مثبت کتاب از دید من یکی این بود که با مطرح شدن دوستی با کلاغها، پرندهای که طبق باور عامه مردم شوم دونسته میشه، باور بچهها رو تغییر میده و میتونه ذهنشون رو پرسشگر کنه تا هر چیزی میشنون رو به عنوان باورهایی که قطعا درسته نپذیرن و ببینن میشه متفاوت نگاه کرد. دومین نکتهی مثبتش به نظرم مطرح کردن اهمیت و خوب بودن حیوون خونگی داشتن برای بچههاست که متاسفانه تو فرهنگ ما چندان جا نیفتاده ولی برای رشد بچهها میتونه خیلی مفید باشه تا مفاهیمی مثل عشق، مسئولیت، مراقبت و ... رو تجربه کنن. اما در مجموع به عنوان کسی که کتابهای دوره کودکی رو هم میخونم و ازشون لذت زیادی میبرم، اولدوز و کلاغها در حد ۲.۵ با ارفاق برام جالب بود که به پایین گردش کردم.
.....من، پفک، رختخواب و قصه های آذربایجان !الدوز و کلاغ ها رو خیلی دوست داشتم و آخرش اشکم درمیومد!
با این همه دیگه نمی تونم از اون سبک لذت ببرم یا حتی برای هیچ کودکی به عنوان هدیه بخرمشون از بس که سر تا پاشون پر از کلیشه های کلیشه ای!! و ارزش گذاریهای بعضا سنتیه! ولی دوران خوبی داشتیم...