رواية "بقايا القهوة" فضاء مليء بالبساطة والدهشة والتفاصيل الصغيرة التي تستثير الذاكرة والحنين، فهي كل ما تبقَّى من تفاصيل الذاكرة، التي كلَّما تغلغل فيها القارئ، كلما رأى ذاته فيها بشدة، وإذ ذاك، لن يملك إلاَّ أن يبتسم أو يضحك أو يبكي، فثمة ذكرى لطفولة أو شقاوة أو حزن لا بد أن تتحرك داخله، وهو يقرأ طفولة كلاوديو، بطل الرواية.
كما تحكي الرواية فترة نضوج هذا الطفل حيث يكبر وتكبر معه أحلامه وتطلُّعاته، وتتغير نظرته للحياة وللأشياء، ومع هذه اللحظات والتفاصيل الروائية لن يملك هذا القارئ إلا أن يتذكر أيضاً محطَّات من حياته، التي لا بدَّ وأنه يتقاسمها مع كلاوديو الشاب، ومع أنها رواية تحمل الكثير من "الذاتي" – وبخاصة لمن يعرف سيرة بينيديتي، يكتشف هذا بسرعة إلا أن هذه الذاتية تمتزج بالسردي الحكائي بحبكة عالية متقنة، وخفة روح وعفوية لا تخلو منها كتابات هذا المؤلف البارع.
كما أن رواية "بقايا القهوة" لا تعالج أية معضلة كبرى، ولا تطرح أية قضية فلسفية محيِّرة، ولكن جماليتها تكمن في أنها رواية جد إنسانية وكونية، يمكن لأيٍّ كان في أي مكان، أن يقرأها بشيء من الحنين، وهو يرى أطيافاً من حياته تمر أمامه، بين سطور الرواية.
أمّا مؤلف الرواية ماريو بينيديتي "1920-2009" فكان يُصرُّ على أنه شاعر قبل كل شيء، إلا أنه روائياً وقاصاًّ وكاتباً مسرحياً ناجحاً ومتميزاً، فنتاجه الأدبي غزير، إذ أصدر أكثر من 80 ديواناً وكتاباً جرت ترجمتها –كما يشير الكاتب في الإهداء- إلى أكثر من عشرين لغة، كما أن العديد من أعماله الأدبية نُقِلت إلى السينما والمسرح، ما أعطاه الكثير من الشهرة والانتشار، إلا أن أهم الأعمال التي يدين لها الكاتب بشهرته الواسعة هي رواية "الهدنة" "1960" التي لقيت نجاحاً فاجأ المؤلِّف نفسه، إذ ضربت أرقاماً قياسية من حيث عدد الطبعات والمبيعات، كما نجد أيضاً مجموعاته القصصية "الموت ومفاجآت أخرى" "قصص 1968"، "بحنين وبدونه" "قصص 1977"، "شكراً على إشعالك سيجارتي" "رواية 1965" من بين أعماله الأكثر نجاحاً بين القراء.
رحل مؤلف "بقايا القهوة" يوم 17 ماي / أيار 2009، ولا شك أن كثيراً ممَّن قرأوا له دائماً تذكَّروا أبياته هذه: وإذا حلَّت ساعة الدفن أرجوكم لا تنسوا قلمي.
ومترجم الرواية، محمد العشيري، من مواليد 1950، كاتب ومترجم، يعمل حالياً أستاذاً للغة الإسبانية في الدار البيضاء، صدرت له أربع مجموعات قصصية باللغة الإسبانية، كما أنه ترجم عدة أعمال أدبية من بينها "رائحة الغوافة" لغرثيا ماركيث، "بيت برناردا ألبا" لغرثيا لوركا، "سيدة الفجر" لألخاندرو كاصونا، و"ليلة حرب بمتحف البرادو" لرافاييل ألبرتي.
Mario Benedetti (full name: Mario Orlando Hamlet Hardy Brenno Benedetti Farugia) was a Uruguayan journalist, novelist, and poet. Despite publishing more than 80 books and being published in twenty languages he was not well known in the English-speaking world. He is considered one of Latin America's most important 20th-century writers.
Benedetti was a member of the 'Generation of 45', a Uruguayan intellectual and literary movement and also wrote in the famous weekly Uruguayan newspaper Marcha from 1945 until it was forcibly closed by the military government in 1973, and was its literary director from 1954. From 1973 to 1985 he lived in exile, and returned to Uruguay in March 1983 following the restoration of democracy.
اغلب، وقتی با ادبیات از زندگی فرار میکنی، در واقع از زندگی فرار نمیکنی، فقط از داستان شخصی خودت فرار میکنی و وارد داستان شخصی یکی دیگه میشی.
ثانیههای زیادی رو با ماجراهای این کتاب، از داستان شخصی خودم فرار کردم و وارد داستان شخصی کلادیو شدم، از کودکی تا جوانی. زندگیمو فراموش میکردم و برای همه وقایع کتاب، توی ذهنم تصاویر رنگارنگ میساختم، چون نویسندهاش قصه گفتن رو خوب بلد بود. من عضوی از اون خونواده شده بودم، عضوی که وجود خارجی نداشت.
کلادیو، یه آدم معمولیه. قرارم نیست یه روز کاری کنه که دنیا رو تکون بده. ولی "بندتی"، زندگی همین آدم معمولی رو اونقدر جذاب و شیرین تعریف میکنه که حالا احتمالا تعداد اعضای خانوادهاش، به هزارها نفر رسیده! اعضایی که کتاب رو خوندن، عضوی از خانواده کلادیو شدن، در حالیکه عضو خانواده نبودن.
پینوشت: قبلا از کتابفروش کتابفروشی مولی نوشته بودم. کتابفروشی که اشتیاقی به خوندن کتابای معروف نداره. ولی هر بار که بری، دست میندازه پشت کتابا، یه کتاب کوچیک با اندازه کوچیکتر از معمول، از یه نویسندهای که احتمالا اسمشو نشنیدی، بیرون میاره و شروع میکنه به تعریف کردن. بار اول با شک و تردید پیشنهادشو میخری. ولی بار دوم به بعد مشتری میشی، چون سلیقه خوبی داره. قصههای خوبی رو واسه پیشنهاد کردن پیدا میکنه. "درد قهوه" هم از همون پیشنهادا بود.
عندما يحاول أحدهم الادعاء بأنه يستطيع السيطرة على تلك الفوضى التى تعتمل بداخله، محاولا القبض على ماض .. ماض هو ناقص، هش ، غير ناضج، يعاني عجزاً .. قد يستطيع تفكيك ذاك الماضي ولكن لن يتمكن من التعرف على كنهة ما ينقصه؟ "كلاوديو" قرر أن ذاك الشيء لابد وان يكون حلماً وتيقن بأنه لن يمكن لأحد العثور على اى أثر ل "ريتا" فى بقايا قهوته... لكن ليس هنالك يقين مع الحلم ، أليس كذلك ؟
قد لا تكون بقايا القهوة بنفس مستوى "الهدنة" التي ورطتني في حب هذا الكاتب الجميل. ولكنها رواية بسيطة، وروعتها في بساطتها التي تجبرك أن تعقد "هدنة" مع الحياة لتلتقط أنفاسك في زاويًة من مقهى مهجور وترتشف بمتعة .. بقايا القهوة
4,5* Benedetti apresenta-nos a vida como ela é, desde as aprendizagens da infância e da adolescência até à vida adulta, com todas as suas perdas, sonhos e descobertas. Realmente belo.
💥تحذير 2 :: لا تصلح هذه الرواية لمحبي العمق والتعمق والتعميق :D
💥 تحذير 3 :: هذه ثرثرة فحسب وليست مراجعة 😁 _____
✨ بقايا القهوة .. بقايا الذكريات .. بقايا الحياة ..
نبدأ مع بطل الرواية منذ طفولته .. تضحك لتصرفاته الطفولية "ربما لأنك تتذكر أنك فعلت مثله أو ما شابهه " . تبكي لبكائه .. لفقده .. تستمتع بمغامراته، بعلاقاته بالمحيط الذي يعيش فيه .. ثم تنمو الأحداث وينمو بطلها معها .. نشاركه كل مرحلة من حياته .. من ذكرياته ..
- هل تظن أنك سوف تشعر بالملل !! .. - لا ، لا تخف فأنت معه بكل مراحل حياته ولكن بطريقة سلسة غير مفرطة في التفاصيل ودون شح فيها أيضا .
✨ الطفولة .. الصداقة .. الفقد .. الموت .. الحب .. الإنسانية .. كل هذه البقايا تظل بالذاكرة .. تظل في الفنجان .. لتكون لنا هذا المزيج اللذيذ .. هذه البقايا .
💫 ملاحظة معتمدة على التحذير 2 :: تقرأ هذه الرواية بكل حالاتك ..إن كنت تشعر بالنعاس ..أو تشعر بثقل ما في دماغك من كتاب آخر .. أو إن كنت تعاني من وجع رأس بسبب الدراسة :D .. يعني هي رواية خفيفة لطيفة 😌. _____
هذا هو شحذ الذاكرة بتخصص...... عصر لذاكرة العقل يصفي ما بها من مخزون وينتج منه عصارة لخزين صافيه فكر وعلم ثقافي مزيجه وجبة خفيفة لعقل قارئها ..... ممتع
و حيث أنني اكتشفت قريبا جدا أني أعشق أدب "الثرثرة" - إن جاز التعبير- فقد نجح بنديتي في أن يجعلني من مريديه مؤخرا، ، أولا ب " الهدنة" ، و الآن ب "بقايا الهدنة". و علي الرغم من بساطة الحكاية في ثلثها الأول فهي أولا مجرد ثرثرات طفل عن أقرانه و ألعابه و مقالبه، إلا أنها تأسرك بشكل غير مفهوم ، لتصل مع "كلاوديو" إلي مرحلة الشباب و أحداث حياته بوتيرة أقل من عادية و ربما كان هذا هو السر/السحر، ف"بنديتي" لا يروي أحداثا جسام متفلسفا و مستخلصا عبرة و إنما هي من بعيد صورة طفل ماتت أمه و تزوج أبيه ثم كبر الطفل و تعرف بفتاة و فكر بعد فترة في الاقتران بها :) ملأ "بنديتي" صفحات كتابه التي قاربت 260 صفحة حول حياة بمثل هذه العادية. السر في التفاصيل يا قوم.
ملحوظة ما بعد كتابة الريفيو: اكتشفت أنني في السطر الأول كتبت "بقايا الهدنة" بدلا من "بقايا القهوة" ثم عمدت إلي إصلاحها و لكنني تراجعت :) حيث خطر ببالي تشابه حياة البطلين بالفعل ، حيث بطل "الهدنة" الذي سار مع التيار متحملا مآسيه دونما اعتراض أو محاولة لترك بصمات، الأمر الذي كرره "كلاوديو" بطل "القهوة" و إن ابتسم الحظ في آخر رشفة ل "كلاوديو" و عبس بوجه الآخر :)
1. رمان کیفیت بسیار بالایی داره. چنان واقعی و نزدیک به زندگی جلو میره روایتش که مدام شک میکنی نکنه داری زندگینامۀ نویسنده رو میخونی؟ که شاید هم الهاماتی از زندگی شخصی در این کتاب اومده باشه و شاید هم نیومده باشه ولی مسئله این نیست. مسئله محصول نهاییه که در قامت رمان به ما عرضه میشه و ما میخوانیم بی آنکه بخواهیم زمین بگذاریم، یک نفس تا انتها. 2. رمان دربارۀ زندگیه. دربارۀ زندگی در تنوع و پیچیدگی و لایتناهی بودنش. دربارۀ زندگی با تراژدی ها و کمدی ها و روزمرگی هاش. روایت زندگی پسری به نام کلادیو از کودکی تا جوانی؛ یعنی در تعریف کردن و خلاصه کردن همینجوری آنقدر ساده و پیش پا افتاده که شاید آدم ترغیب نشه. ولی در پرداخت رمان گونۀ این زندگی بسیار بسیار بسیار موفق عمل میکنه. 3. نکته ای که رمان رو خیلی خیلی خیلی برای من خواندنی کرد وجه اِروتیک روابط عاشقانه س که در این رمان به طور بسیار ظریف و هنرمندانه گنجونده شده. احتمال زیادی میدم که وزارت ارشاد سانسورهای زیادی زده باشه روی متن، اما اگر فرض بگیریم که حذفیاتش اونقدری نیست که کلیت اثر رو هدف قرار بده، میشه گفت که در این رمان با یکی از بهترین نمونه های کم گویی در توصیف وجه اروتیک روابط عاشقانه طرف هستیم. به نظرم برای ما ایرانی ها به دلیل فرهنگ و سنت های رسمی و غیر رسمی مون خیلی نادر و دشواره مواجه شدن با متنی که اِروتیک باشه اما مستهجن نباشه؛ که به طور هنرمندانه عشق رو با اروتیسم ترکیب کرده باشه. که از خوندن صحنه های اروتیکش حس زندگی بهت دست بده. و این رمان تونسته چنین کاری بکنه. 4. ترجمۀ رمان خوب رو به بالائه. مترجم خوب تونسته لحن رو در بیاره. خوب از امکانات فارسی استفاده کرده در برگردوندن متن. البته اینجا هم من تطبیق ندادم با متن اصلی که اسپانیایی باشه و بلدش نیستم و صرفاً دارم به محصول نهایی نگاه میکنم. ولی خب همین نگاه نصفه و نیمه به نظرم میتونه تا حدودی قدرت ترجمه رو نشون بده. معدود جاهایی از متن با غلط تایپی یا شکسته نوشتن در میان رسمی نویسی روایت اصلی طرف هستیم، که خب میشه نادیده ش گرفت. 5. قطع کتاب و طرح جلد و نوع کاغذ در جمع با انتخاب رمانی که هم خواندنی و دارای اهمیت در میدان ادبی جهانی هست و هم نویسندۀ تازه ای رو به ما معرفی میکنه، و تازه مترجم خوبی رو هم معرفی میکنه، باعث میشه که من بگم ای نشر فرهنگ جاوید، دمت گرم که کارِت خیلی درسته و در دست در دست با نشر وال دارید کارهای خفن و ناشناخته ای رو به ادبیات ایران معرفی میکنید.
عجیبه که متنی رو میخونی که کسی سالها پیش، جای دیگه ای روی این کرهی خاکی اون رو نوشته و با خودت فکر میکنی که چطور ممکنه که تک تک کلماتش انگار از دهن و ذهن تو بیرون اومده باشن؟ قشنگیه ادبیات فکر میکنم همینه اما گاها غمانگیزه که شاید تو اونقدر خوششانس و با استعداد نبودی که بتونی همچین جملاتی رو، روی کاغذ بیاری. از بچگی تا بزرگسالی شخصیت اصلی کتاب جوری روایت شده که محاله با خوندن کتاب، تو هر فصل حداقل چند خط برای ارتباط برقرار کردن باهاش پیدا نشه! به شدت دوستش داشتم و فکر میکنم جزو کتابهایی هست که ممکنه بعدا هم دلم بخواد دوباره برم سراغش.
Este livro foi uma experiência de leitura maravilhosa! Tratou-se da minha estreia com Mario Benedetti e fiquei francamente bem impressionada. Adorei.
O livro conta-nos a história de Cláudio, desde a infância à idade adulta. Somos conduzidos pelos momentos marcantes da vida deste personagem, ancorados no tempo e nos locais da cidade de Montevideo (capital do Uruguai).
Costumo à partida gostar bastante deste género de narrativas (bildungsroman) e este, na minha opinião está incrivelmente bem escrito. Li-o em menos de um dia! A minha imersão enquanto leitora foi total. Fui completamente absorvida pela história e pela beleza da escrita, e nem dei pelo tempo passar... :)
Foi um livro que me deliciou e me acrescentou, pelo que só posso recomendá-lo vivamente!
A magia de crescer e aprender, numa história plena de ternura e bom humor. Sem fugir às inevitáveis dores da aprendizagem e da vida que nos vai moldando e desafiando.
بعد "الهدنة" كان لازم أقرأ حاجة تانية لماريو بينيديتي و فعلا دورت لحد ما لقيت بقايا القهوة بس بما إنى بمتحن قلت هأجلها شوية لأنى مش لاحقة فعلا بس الفضول غلبني كالعادة و قلت هبصة بصة واحدة و فجأة لقتني خلصت نصها بالظبط 😂❤️... باختصار ده الجميل في أسلوب و طريقة حكايات بينيديتي البسيطة خالص..الخالية من المفاجأت و الأحداث الصعبة.. إنها سهلة و قريبة لدرجة إنى معرفش أسيبها... قصة بسيطة عادية اتحكت الكثير من المرات عن الشاب الصغير اللى بيكبر و الأحداث العادية اللى بيمر بيها و تفاصيل صغيرة عن حياته و مشاعره.. زى ما اتقال في النص جملة جميلة فعلا و هي إن في حياته أحداث عبارة عن "أشياء صغيرة جدا بالنسبة للعالم كبيرة بالنسبة إلى" حكاياته خصوصا عن العزال الكتير و عدم الاستقرار في بيت واحد و بعدهم حكاية ناجازاكى كانوا مؤثرين فيا بشكل كبير لأن جه وقت كنت بفكر بنفس طريقة كلاوديو.. الشخصيات قليلين و مرسومين بشكل جميل و حقيقي جدا.. الأب الشاب اللى مش عارف يعمل ايه و اللى بالمناسبة مقتطفات ذكرياته لما كبر كانت جميلة.. ماريانا الجميلة.. عمه.. مامته.. و شخصيته المفضلة جوليسكا اللطيفة.. و اخيرا ريتا اللى توهت هي حقيقية و لا زيها زى كوب القهوة الجميل اللى بنبقي عايزينه جدا و طول ما بنشربه بنبقي في عالم تاني و اما بيخلص بتفضل بس بقيته الغامقة الحقيقية اللى بتفكرنا اننا ممكن نطير و كل حاجة تبقي جميلة بس بفنجان قهوة و بعدها هنقدر نكمل الحياة الطويلة.. و نبص لبقايا القهوة بامتنان و حب...
فصول ققصية قصيرة وممتعة، تكوّن في النهاية رواية جميلة مؤثرة، صادقة، حميمية. ذكريات الطفولة، حسك بالرجولة، فقدك لأعزاءك، حزنك لمآسيك والذي يتحول لطقس بشري. رواية حلوة، فيها الخلطة السحرية اللي تربطك بها من أول صفحة لآخر صفحة، بدون شعور بالملل أو الضيق، وشخصياتها مرسومة بلطف شديد وأحداثها مكتوبة بشاعرية، والترجمة كانت جيدة جدا.
ماريو بينيديتي ترك بقايا يقظة من بطانة روحه في هذه الرواية المميزة علّها تتواصل مع البقايا من بطانة أرواحنا، لا يُحسب أي أمر إلا ببقاياه، فالبقايا تستمر معنا وهو ما يدفعنا لعدم التوقف في مسار الحياة كالمحركات التي تلتزم بحجم معين لكن فائدتها قد تفوق حجمها وددت لو لم يتوقف كلاوديو هنا عن هذره المحموم
"لا شيء، لا نستيطع أن نفعل شيئاً سوى المحافظة على سلامة عقولنا. ولعل في ذلك الكفاية".
القهوة حتى الآن لم تخذلني أبدا :") 💙 عندما عثرت على هذه الرواية تحرك بأعماقي غريزة حب قديم وطويل لمشروب ليس مجرد مشروب عادي لدى كل مدمن للقهوة، فكل عاشق لها يضعها في مكانة متميزة عن جميع مشروبات العالم ..
رواية هادئة وبسيطة، سلاسة أسلوبها تجذبك مثل رائحة القهوة، أحست أنها تشبه انبساط البحر في يوم صافي غابت فيه الرياح والأمواج العالية، قطعاً أنها رواية راقت لي كثيراً وكنت أحتاج إلى هذا الهدوء والجمال.
تناولت الرواية أحداث بسيطة روتينية منذ مولد كلاوديو وتنقله عبر المنازل المختلفه في صغره مرورا بفقدان احد أفراد اسرته و تعلقه بحب في فترة المراهقة ، و وصولا إلى الجامعة وبعد ذلك سن الزواج، وفي كل مرحلة من هذه المراحل كان يتم تحليل لكل الأفكار والمشاعر التي تطرق بابك بشكل عميق للغاية جعلني اتعلق أكثر بالرواية والكثير من الجمل. ...
شخصية الضرير ماطيو وكيف عبر عن حياة المكفوفين من خلال القصص والاجابات البريئة التي كان يوجها له صديقه بطل الرواية كانت مذهلة وعجيبة وحزينة في آن واحد ..
مش محتاجة احط صور لتزين الرفيو، يكفي الجمل المقتبسة والله .. ارشحها لأي حد عايز حاجة هادية ومريحة للأعصاب 💙
= الاقتباسات : -"الرائحة التي أعنيها هي رائحة البيت ذاته، تلك التي كانت تنبعث من الزليج الأبيض والأسود للفناء الداخلي أو من درجات الرخام للدهليز أو من الألواح الارضية أو من بلل أحد الحيطان أو الرائحة المنبعثة من شجرة التين عندما أترك النافذة مفتوحة. كل تلك الروائح كانت تشكل رائحة مركبة، هي الرائحة التي تملأ كل البيت. عندما كنت أعود من الشارع وأفتح الباب، كان البيت يستقبلني برائحته الخاصة، وبالنسبة إلى، كان الأمر بمثابة استرجاع وطن.."
-" لم يكن هناك أي سؤال يطرحه أحد بذلك الالتحام عدة لقاءات. لم يكن هناك سؤال يطرحه أحد الجسدين دون أن يعرف أو يستطيع الجسد الآخر الإجابة عنه. كم كان كلامنا قليلاً! أظن أننا كنا خائفين، من أن تجلب لما الكلمة، عند اكتساحها لفضائنا، نزاعات، كسورا، شكوكا. فما اشهى الصمت، وما ألذ اللمس!"
-"تاريخنا بأكمله ليس إلا تاريخ الإنسان المستيقظ. أما تاريخ الإنسان النائم فلم يفكر به أحد بعد."
-"عرفنا أن علاقتنا ستكون دائمة، أعني أنها ستدوم اقصى ما يدومه ما هو زائل".
-"لما أنا قليل الكلام؟ كلما زاد كلام المحيطين بي، كلما قلت رغبتي في الحديث".
-"أعترف أنها تبقيني على قيد الحياة، تخلصني من الضجر."
-"وأحس العم إيدموندو آنذاك، كأنه عداء مسافات طويلة، قد خارت قواه، في منتصف السباق. كلفه تجاوز ذلك الغياب أعوما"
-"الجامعة ليست المكان الوحيد الذي يمكن للإنسان فيه أن يتخلص من «كونه حمارا»، بوسع الإنسان أن يتعلم بدوافع شخصي، بالموهبة، وسترى عندئذ أن الثقافة التي تكتسب تدريجيا، سواء استطعت أن تكتسب منها مالا أم لم تستطع، لم تعد عذاباً بل متعة".
-"العمل الجسدي، شيئا فشيئا، يمنحك معرفة أساسية، ريما ناتجة عن لمس الواقع بالأيدي، بينما معالجة الأرقام والجداول يحبسك في كهف من التجريدات".
-"الموت موجود داخل الحياة" .. فراندو بيسووا
-"من لا يشعر بأنه مهدد في هذا الإطار وفي هذا الزمان؟ وليست المسألة حتى مسألة إطار أو زمان. نحن نعيش وعشنا دائما تحت التهديد. الموت موجود داخل الحياة كما قال أحدهم".
-"أعتقد أن المناسبات التي يستطيع فيها الإنسان أن يقترب من أعماق ذاته، معدودة على أطراف الأصابع، في لمحات زمنية قد تكون رائعة أو مهولة. ولكن قد يحدث ثلاثة أو أربع مرات في الحياة بأكملها. ولذلك، فالمسألة لا تكمن في أن يتصنع الإنسان يوميا أنه يلمس تلك الأعماق، بينما هو أحسن الحالات، بالكاد يصل إلى التٌَحتُربة الأولى".
-"نعم، سافرت وفي النهاية كنت أمل «مثل محارة» كما يقال - مثل إسباني شهير يفيد الملل الشديد - مثل محارة أصابها الملل، تفهمني؟"
-"وسأله إذا ما كان يجيد قراءة بقايا القهوة. «القهوة التركية هي الأفضل لقراءة الطالع عن طريق البقايا، رغم أن اليونانيين يؤكدون أن قهوتهم هي المثلى لأنها سميكة وحبوبها أكبر»".
-"تولد لدي انطباع بأن القارات الخطيرة لابد سيتخذها آخرون، وبأنني دائما على الهامش".
-"في عالم اليوم، من لا يمتلك علاقات لا يتقدم. انظر إلي أنا : ظللت حيث أنا بما أملك، الدكان الصغير الذي تعرفه، ولم أستطع أن أتقدم إلى الأمام، والسبب هو أنني لم أكن أملك، ولا أملك إلى الآن علاقات".
قد لا تكون بنفس تأثير روايته الهدنة والتي نجاحها فاجأ الكاتب نفسه لكنها لا تقل عنها أهمية وجمال ، يأتي جمال بقايا القهوة في بساطة الكلمة وتفاصيل البراءة وأماني الحب الأول والتي لا يمكن أن يكون هناك من لم يصبوإليها .. بقايا القهوة هي تلك الآثار التي تقبع في الفنجان وتترك ورائها خيالات بوسع السماء .. هذه البقايا الإنسانية تسمح لك بأن تنبش في ذكرياتك مطولا وتفكر في أشياؤك الخاصة بنظرة مليئة بالحنين والشوق
أحداث هذه الرواية جاءت على مراحل متعددة لتشكل طفولة الراوي وتنقله إلى أماكن عديدة ثم يأتي الحدث الهام أثناء الحرب العالمية وإلقاء القنبلة على هيروشيما ونزاجاكي ليركز الكاتب على القنبلة الثانية التي أصبحت أقل أهمية لأنها جاءت بعد الأولى على الرغم من الآثار المدمرة والضحايا الذين ماتوا حرقا .. كما إنه يقدر الأسباب الواهية التي لجأ إليها ملقي القنبلة ليبرر لنفسه هذه الوحشية والعمل اللاأنساني ولا يمكن أن أنسى تلك الشخصية الطريفة التي تتحدث الأسبانية بلهجة مكسرة عملت كمدبرة للمنزل بعد وفاة الأم وهي إشارة مهمة أيضا إلى تلك الفئة من النساء اللاتي غادرن أوطانهن بحثا أحلامهن وعن حياة أفضل أما ريتا فهي المرأة الحلم التي رافقت كلاوديو منذ طفولته وحتى تحولاته الجسدية كمراهق ثم رجل ويبدو إنها كانت جزءا من خيالات كلاوديو الخاصة والتي كانت تظهر في ساعة محددة وهي نفس الساعة التي غابت فيها الأم عن الحياة ومن بعدها أصبحت كل الأحداث المهمة تشير إلى تلك الساعة ولعل هذا الربط ممكن أن يقول الكثير
بالنسبة لي كانت كوسادة تتكأ عليها إن رغبت أن تستريح بعد عناء يوم طويل
في العادة نختصر سنوات عمرنا في ومضات قصيرة، مواقف بعينها نتذكرها اكثر من غيرها، قد لا تكون أهم لحظات حياتنا، لكن عقولنا أردات بشكل ما الاحتفاظ بها.
يحكي لنا بطل الرواية بعضا من هذه اللحظات، مشاهد تتضمن الكثير من الفكاهة والسخرية، والتأملات في الحياة والموت.
تنقل عائلته الدائم بين البيوت، وفاة أمه، المشرد المقتول في الحديقة، صديقه الأعمى، الخادمة الأجنبية غريبة الأطوار، والده وأخته وأجداده وعمه، حبه الوهمي والحقيقي.
يعاصر البطل مأساة قنبلة هيروشيما ونجازاكي فتتجسد حيرته وبحثه عن معنى حياته ووجوده.
"وقد أرهقني انشغال كثيف جداً وممنهج جداً بالبعض كالذي عانيته يومي 6 و 9 آب. ولقد غذيت في داخلي رفضاً للبغض حتى كدت أوشك أن أسقط في خطيئة موازية أن أبغض البغض. وحينما كنت أستمع إلى التعليقات في الإذاعة، أو حينما أقرأ الصحف التي تمجد تلك المجازر، لأنها جنبت الموت ملايين أخرى، وبدا لي أن مذهباً جديداً قد ولد، هو مذهب النفاق العلمي - التقني".
** قال لي وأشار إلى كرسي من الطرفاء. هو يعلم سبب مجيئي، وقال: «ليس لدي تفسير من يستطيع تفسير شراسة شبيهة بهذه الشراسة؟ التفسير الوحيد هو أن الإنسان يمكن أن يكون قاسياً على مثيله بشكل لا حد له. يمكن أن يكون قاسياً من غير أن يعرف الآخر، ومن غير أن يكون قد رأى وجهه، ومن غير أن يمعن النظر فيه. يمكن أن يكون قاسياً بقرار سيادي ومستقل وكأن ذلك الآخر ليس مرآة له. فإذا حطم المرآة، فإنه يحطم نفسه ذاتها. فالقرار بالقاء هاتين القنبلتين هو قرار بالقتل، لكنه انتحار أيضاً. وما يزال الأمر مبتسراً، وإلى الآن لم يصل غير الصورة الفظة والمجنونة للفطر الذري. لكن، ستصل ذات يوم الصور البشرية وغير البشرية لهذا الفعل المجنون. فمن المحتمل أن يكون الرئيس ترومان رجلاً قاسياً وعنيداً وغير رحيم، لكني أجرؤ على التكهن أنه لن يستطيع بعد الآن حتى يوم موته أن ينام مطمئناً. وحتى الملاحون المكلفون بهاتين المهمتين، أسوف يستطيعون خلال مدة من الزمن كبيرة، أن يقاوموا وهج الإغراء بالانتحار؟». وسألته: «ونحن؟»، فابتسم إدموندو بحزن: "نحن لا شيء. ولا نستطيع أن نفعل شيئا، إلا الحفاظ على الحكمة. وهذا كاف".
دُرد قهوه یک کتاب حال خوب کن، صمیمی، و نوستالژی طوره. به قدری زیبا، روون، با احساس، خلاصه و در عین حال منسجم روایت ها کنار هم چیده شده که سرمو بالا آوردم دیدم نصف کتابو خوندم اما از اونجایی که دلم نمیخواست تموم شه بقیه اشو ذره ذره خوندم و سعی کردم مزه اشو فراموش نکنم. خندیدم، بغض کردم، ذوق کردم... از کودکی تا جوونیو بار دیگه با کلادیو زندگی کردم، شدم عضو نامرئی خانوادهش... و حتی دلتنگ درخت انجیر خانه خیابان کاپوررو هم شدم. انقدر از کتاب لذت بردم که دلم نمیاد تیغ سرد نقدو روش بکشم و بگم خب اینجا پس چی شد!؟اون جمله منظورش چی بود؟یا حتی با اینکه احتمال سانسور تو این کتاب بالا بوده، برم تطبیق بدم ترجمه رو ... این کتاب با همین شکل و شمایل به حد کافی بهم لذت داد که ندونسته ها و تعلیقانشو با رضایت بخشیدم .
پیشگفتار مترجم: بندتی در این کتاب داستان را به سبکی روان، شیرین و رمز آلود روایت میکند.او احساسات و افکار شخصیت های داستان را خیلی ساده بیان میکند. یکی از برجسته ترین ویژگی های سبک او در این کتاب طنزی پنهان است؛ طنزی که بیشتر تلخ و کنایه آمیز است.او واقعیت و خیال را به هم میآمیزد و از نتیجه گیری دربارهی آن پرهیز میکند و خواننده را در تعلیق باقی میگذارد.
بندتی با روایت های بازتابیاش پیشنهاد میکند که همه میتوانند لحظات مهم زندگی یک کودک، یک بزرگسال و یک میان سال را باز شناسند. لحظاتی که همه آن را تجربه کرده اند: اندوه در مرگ مادر، کشف عشق، رابطهی جنسی، شعور اجتماعی، تجربهی لذت و درد. میتوانیم دوباره پس از رسوبی که گذشت سال ها بر جا میگذراند، آدمهایی را به یاد بیاوریم که عاشقشان بودیم و خط سیر زندگیمان را شکل دادهاند.
بریده های کتاب:
📌 آن خانه بوی خیلی خاصی داشت. بوی آشپزخانه را نمیگویم که معمولا بوی آن با بوی خورش و کباب و آبگوشت و کوکویی که مادرم می پخت و آدم میخواست انگشتاش را بخورد، قاطی میشد. بویی که میگویم بوی خودِ خانه بود. بویی را میگویم که از دل آجرهای سیاه و سفید خیاط خلوت، پلههای مرمر راهرو، چوب پارکت، بوی نم یکی از دیوارها، مخصوصاً بوی عطر درخت انجیر میآمد. ترکیب تمام این بوها بویی را به وجود می آورْد که رایحهای مطبوع بود، چیزی که به آن میگویند عطر خوش زندگی. وقتی از خیابان به خانه میرسیدم و در را باز میکردم بوی خاصِ خانه به مشامم می رسید، انگار پس از مدتها به سرزمین مادریم بازگشته بودم.
📌 ما کورها دیوارها رو نمیبینیم و خیلی کم لمسشان میکنیم. به نظرم، ما آزادی رو بهتر درک میکنیم و میتونیم بهتر از هر پیشگویی دربارهی کیفیت و آینده آزادی صحبت کنیم.
📌 پس همه حقیقت را نگفتی، نه؟ این بد بود. نگو که این کار بهتر از نگفتنشه.واقعیتِ حقایق نصفهنیمه مثل دروغهای نصفه نیمهان.
📌 در میان درختها کتاب میخواندم. درخت مورد علاقهام کاج سوزنی بود. طعم شور و مرطوب نسیمی که از دریا میآمد وقتی با عطر کاج های کهن جفت میشد چنان آرامشی به من میبخشید که هوش از سرم میبُرد. از اعماق وجودم نفس میکشیدم .در این موقع چشمانم را میبستم و خاموش به آوای پرندگان و بوق ماشینهای خیابان رامبلا گوش میدادم، تو گویی همه با هم در حال گپ و گفت بودند.
📌 پرسههایم از دبیرستان تا خانه برای من چیزی مثل کشف آزادی بود: کشفی کوچک و آزادیای کوچکتر از آن. اما آن حداقلِ آزادی هم برای خودش غنیمتی بود.
📌مرگ اونقدرم ناراحت کننده نیست...به نظرم شبیه یه خوابه، اما نه یه خواب تکراری که تو همه چیز رو از قبل میدونی. مرگ مثل یه دالونی میمونه که هر باز ازش رد میشی راههای تازهای رو پیدا میکنی.
📌 گذشتهام، به جای آنکه یار شاطر باشد بارِ خاطر بود. آیندهام اما روزهایی در راه. تمام داستان من یک زمانِ حال طولانی و ملال انگیز بود و باقی، بی معنی و غیرقابل اتکا.
📌 این چرکنویسها را مینویسم ... این ها مال هیچکس نیستند، مال خودم هم نیستند. نوشتن اینها برای من مهم نیست، بدون نوشتن هم میتوانم زندگی کنم. اصلا این نوشتن نیست. این فقط درد و دلی است بر روی کاغذ.
📌 شنیدن صدای موجها فوقالعادهاست. ظاهراً همه یه صدا دارن، اما صداها متفاوته و حرفشان از جنسی دیگهس. به سه زبان میتوانم حرف بزنم اما صدای موجهارو نمیفهمم! چقدر برای الفبایی کردن زبانشان عاجزیم! ولی بازم مهم نیست. آوای دریا خودش موسیقی محضه. تا حالا دیدی کسی بگه زبان موسیقایی برامس، باخ یا شونبرگ رو میفهمم؟ اوا آهنگ نمیساختن که ما نکات فنی رو بفهمیم، موسیقی رو ساختهن تا لذت ببریم. صدای موجها برای من مثل شب های روشن شونبرگه.
📌ناخواسته بی قراریم مرا به گذشته کشاند، گذشتهای که گویی پایانی ندارد: دوران جوانی، پرهیزگاری، ناپختگی، ناسپاسی، بیدست وپایی، تشویش ذهنی، آسیبپذیری، شکنندگی، غفلت و خیلی چیزهای دیگر. تا امروز چه کردهام؟ دنیا، از پا افتاد و در جنگی احمقانه ویران شد. ملیونها نفر کشتهشدهاند و من، اینجا چه میکنم؟ روی این صندلی در فکر غم زمستان و اندوه خود چه میکنم؟
📌 احساسم به او همانی بود که بود. اما ته دلم احساس میکردم چیزی این عشق را تهدید میکند. حس تازهای هم نبود و قبلا هم تجربهی آن را داشتهام. اصلا چهچیز یا چهکسی با گذر از زمان و مکان تغییر نمیکند؟ مسئله حتی فراتر از مکان و زمان است. آتش عشق هر لحظه امکان دارد خاموش شود. کسی میگوید مرگ در بطن زندگی است.
📌 وجدان ما همزمان همان بهشت و جهنم ماست و روز جزای معروف همینجا در سینهی ماست. هر شب بدون اینکه از آن آگاه باشیم کیفر میبینیم و تصدیق این نظریه، آرامش شبهنگام یا کابوسهای شبانهاست. خودمان، هم قاضی هستیم هم وکیل مدافع و هم دادیار. مگر چارهی دیگری هم هست. آیا خودمان نمیدانیم که محکوم میشویم یا تبرئه؟ چه کسی شایسته چنین قضاوتی است؟ چه کسی بهتر از خود ما میتواند از ما بازخواست کند؟
للنكتة شروط حتى تجعل من يسمعها يقهقه أو يُغمى عليه من الضحك، ولأكون صريحة هو شرط واحد فقط (بدن شك تعرفونه): الشخص الذي يلقي النكتة.
لبعض الأشخاص مقدرة خارج نطاق المعقول يتحول بها ما يقولونه من كلام قد يكون في "قمة العادية" لنكتة تسبب سلسلة لا متناهية من الضحكات و ال OMG التي قد تصل لانقطاع الانفاس.
الكلام نفسه ينطبق على نقل الأحداث، بعيداً عن "العالمية" أدعوكم لأن تتذكروا حادثة معينة داخل النطاق الضيق لمحيطكم العائلي أو العملي وردود أفعالكم عند سماعها من عدة أشخاص، المحصلة ستكون بالطبع وبدون شك سؤال مُلح: أين هي الحقيقة؟!!0
بالطبع الحقيقة غير ذلك ولن نعرفها أبداً إلا إذا امتلكنا المقدرة للعودة وعيش تفاصيل الحدث بأنفسنا من جديد، ولذلك دائماً ما تركن أنفسنا "لشخص" معين نطمئن "نوعاً ما" لنقله لتفاصيل الحدث وهذا بالضرورة لا يعني كذب الآخرين بقدر ما يعني طبيعة استقبالهم_رد فعلهم وبالتالي استجابتهم_نقلهم لما حدث.
الحدث × (رقم معين) الحدث – (رقم معين) الحدث (= متعادل) هي معادلات لا إرادياً تقفز لذهننا وتحوم لتشكِّل هالة حول حديث الشخص الذي يثرثر معنا تفاصيل الحدث.
وبالطبع كما قلت الحقيقة قد تكون غير ذلك، بالنهاية ما هي إلى صورة ضبابية.
لماذا هذه المقدمة الطويلة؟! ... لا لشيء سوى لأقول أن ماريو بينيديتي شخص يروي أشياء عادية بطريقة غير عادية. عند نهاية الرواية سألت نفسي ماذا قرأت؟! فكانت الإجابة لا شيء غير معقول، كل ما هنالك أنني قرأت ثرثرة عادية ولكن الشخص الذي كتبها يمتلك مقدرة غير عادية لرواية حكايته ... نص دافئ جداً.
باختصار:- ماريو بينيديتي لا يُمل
____
ملاحظة صغيرة:- "الهدنة" وقفت أمامي ممتعضة وقد تملكتها غيرة شديدة فكان لزاماً لا بد منه إرضاء تلك الرائعة بإنقاص تلك النجمة
بقايا قهوة .. من ألطف ما قرأت , ماهي الا رواية اعتيادية عن شخص اعتيادي يعيش حياة اعتيادية .
“لا أدري لماذا تركت قنبلة ناغازاكي في نفسي تأثيراً أعمق من الذي تركته القنبلة التي القيت على هيروشيما . ربما لأنها لم تكن فظاعة فحسب , بل كانت استمراراً للفظاعة .”
كلاوديو, الابن الاكبر لعائلة متوسطة في الحالة المادية و الثقافية , يفقد والدته بسبب مرض عضال وهو فتى الثانية عشر يروي قصة حياته البسيطة جدا ابتداءا من مغامرات الطفولة , ماراً بمراهقته و اولى تجاربه العاطفية الى حين شبابه . الرواية اعتيادية جدا - كم كررت سابقاً- و مع ذلك فهي جميلة و قريبة الى القلب , لعلها تعبر عن افكار الكاتب الغريبة بشكل مشاكس و لطيف , ورغم بساطتها عبرت عن العمق الانساني بصورة بسيطة وسطحية غير مبتذلة ابداً .,وهي رغم ذلك لا تخلو من بعض الرمزية , وفيها شيء من العبر .. ما هي الا رسالة من شخص اعتيادي لأشخاص عاديين : لا ترسموا لانفسكم قيوداً وهمية تعيدكم الى الخلف , كونوا افضل , تجاوزوا تلك الذكريات , اوئلك الاشخاص الذين يعيدونكم الى الوراء كلما تقدمتم . "
"لان انصاف الحقائق قبل كل شيء هي انصاف اكاذيب"
و كما ذكر احدهم ماهي الا ثرثرة , و في العادة لا احب بل واكره الروايات الفقيرة الاحداث الغنية الثرثرة , لكن هذه الرواية مختلفة , لم اشعر بالملل قيد شعرة ولم اسرع في الفصول ابداً . وجبة خفيفة للروح . فرصة سعيدة للتعرف على ماريو بينيديتي
"عرفنا عندها ان علاقتنا ستكون دائمة , اعني انها ستدوم اقصى ما يدومه اي زائل"
لأنه ماريو بيندييتي أنقض عهودي القديمة و الجديدة أيضاً . لم أكن يوماً من أنصار النسخ الالكترونية لذا لا آبه بوجودأي كتاب مالم ينتهي به الأمر إلى يدي . فلينتظرني أو ليعثر علي . و لكن ماريو بيندييتي استثناء و ما الاستثناء إن لم يكن هذا الكاتب الساحر . كنت قد قرأت الهدنة لنفس الكاتب و لم أقرأ كتاباً بهذا الجمال و الخلود . كتاب يمكن اقتباسه كاملاً . كل صفحة هي صفحة ثمينة و تقرأ أكثر من مرة .
الآن وضعت كل كتبي جانباً و أستشرف بقايا القهوة . لمن أراد الرابط الكترونياً
إلى أين يذهب الضباب وبقايا القهوة وتقاويم الزمن الماضي.. ؟
رواية جميلة، حساسة فيها الكثير من التفاصيل كعادة ماريو بينديتي، يركز على ابسط وأصغر الاشياء ويعاود ذكرها مرارًا حتى يتفاعل معها القارئ اكثر من الشخصيات، ويحزن لفقدها
“A minha família estava sempre a mudar de casa. Pelo menos, desde que me lembro… Confesso que para mim essa azáfama cíclica de abrir e fechar caixotes, baús, caixas grandes e malas era uma diversão. Tudo voltava a ser arrumado nos armários, nas estantes, nos guarda-fatos, nas gavetas… A casa nova adquiria em poucos dias o aspecto de morada quase definitiva, ou pelo menos de alojamento estável, e creio que os meus pais acreditavam sinceramente nisso, mas antes que se passasse um ano a minha mãe e/ou o meu pai, nunca os dois ao mesmo tempo, começavam a semear comentários (primeiro subtis mas depois cada vez mais explícitos) que no fundo eram propostas de uma nova mudança. Geralmente, as razões invocadas pelo meu pai eram a falta de sol, a humidade nas paredes, os corredores muito estreitos, a agitação da rua, os vizinhos que eram intriguistas, etc. As razões invocadas pela minha mãe eram mais variadas, mas normalmente a lista continha motivos como excesso de sol, ambiente seco, espaços exteriores demasiado amplos, falta de comunicação dos vizinhos, ruas sem movimento, etc. Por outro lado, o meu pai gostava da tranquilidade dos bairros da periferia enquanto a minha mãe preferia a agitação do Centro.”
Primeira página do livro.
Que podia ser a minha história… ou melhor, a que os meus filhos relatariam. 😁
Tive de reler esta passagem a todos cá de casa.
E quando um escritor consegue que a nossa vida real se assemelhe aos seus romances (ou a parte deles), tornamo-nos de imediato reféns da própria história. Ninguém pode fechar um livro sem saber o que vai acontecer.
Naquela fina linha, que destrinça a ficção do real, acontece magia.
Que mais dizer? Que também fiquei refém deste escritor.
المراجعة 2/8/2017 لم أكن أعرف أن لبقايا القهوة مثل هذا الطعم الرائع! أما اﻵن بت أوقن أنه إذا ما توفر فنان عنده لمسات إبداعية فإنه سيجعل من البقايا عطايا باذخة!..رواية مفعمة بالجمال، لغة سهلة واضحة حد الدهشة. يسرد فيها المؤلف بعض ما تبقى من ذكريات طفولة بطله. بأسلوب أنيق. وما هي اﻷناقة في الكتابة؟ هي أن يحمل النص ألوانا مختلفة من صور الدفق الشعوري لكن بحدود (سخرية،دراما،نزق طفولي،نضج وبعض حكمة، قليل من هلوسة!). نعم القليل من الهلوسة له وقع ساحر مثير، خصوصا إذا كانت الجرعة صغيرة ومضبوطة ﻻ تتعدى %5 فرضا. وهو ما تبدى من شخصية تلك الفتاة التي ظهرت بفترات قليلة متباعدة، جعلت البطل متشككاً أحقيقةً هي أم حلم. وبالمناسبة لو أن ماركيز خفف من جرعة الفنتازيا في مائة عام من العزلة لكانت أكثر روعة!《رأيي الشخصي》. "الضمير هو جنتنا وجحيمنا، يوم الحساب والعقاب المشهور، نحمله معنا في صدورنا" هذه بعض الشذرات التي ستصادفك عند قراءتك لهذه الرواية التي عرفتني بهذا الكاتب الجميل ذي الروح الشاعرة..قراءة ممتعة بكل تأكيدٍ وضمانة لمن سيشرع في قراءة هذا العمل اﻷدبي اﻷنيق الذي ﻻ يحتاج لكلمات أكثر تعقيدا وتكلفا من النص نفسه لتقديمه!☆
194 páginas de Benedetti. 194 páginas que durante estes cinco dias estiveram à espera de que eu encontrasse aquele “ratito de tiempo” para mergulhar nelas, perder-me nelas. 194 páginas que saboreei sempre com um sorriso nos lábios e com o lápis na mão. 194 páginas recheadinhas de partes sublinhadas, de setinhas, de corações, de carinhas felizes. 194 páginas que cumpriram com as mais altas expetativas e que consequentemente me levaram a “atazanar” o maridinho com comentários vezes sem fim repetidos – “Delicioso”; “Este homem é fantástico”; “Já te disse que adoro, adoro Benedetti?”; “Isto é mesmo, mesmo bom”. Enfim, 194 páginas de Benedetti, de um Benedetti que eu amo, venero e que terá que me pertencer por completo, porque cada obra que leio deste autor uruguaio provoca invariavelmente em mim um leque de emoções que me faz sentir mais feliz, mais compreendida, mais viva. Depois de o ter descoberto com A Trégua e de Primavera con una esquina rota me ter atropelado com uma avalancha de emoções, não hesitei quando, numa escapadela a La Coruña, “tive autorização” para comprar quatro livrinhos e no pacote trouxe a terceira obra de Benedetti a morar na estante cá de casa. La borra del café já figurava na minha wishlist há tempos e agora, que já a li, já a mimei e permiti que ela me mimasse, sei que sou e serei eternamente grata ao autor uruguaio e que não me resta outra coisa que não continuar a adquirir as suas obras, porque sei com aquela intuição e aquele saber cá de dentro que nenhuma me defraudará, pelo contrário. La borra del café volta a fazer-nos viajar até Montevideu, apresenta-nos vários dos espaços que compõem ou compuseram a capital uruguaia nos anos vinte, trinta e quarenta e abre-nos as portas de casa (ou das várias casas, já que se mudavam com bastante frequência) da família de Claudio, protagonista e o principal narrador das vicissitudes, insignificâncias e outros acontecimentos do seu crescimento e trajetória numa vida que, ao fim e ao cabo, é tão banal e tão memorável como qualquer uma das nossas vidas. Dividida em capítulos curtinhos e sempre encabeçados por um título alusivo, esta deliciosamente sublime obra derreteu-me desde o seu início, desde a sua primeira palavra. Aliás, como seria de esperar de Benedetti, porque numa linguagem onde se entrelaçam a simplicidade, a inocência e precocidade do narrador, a importância que este dá a pormenores que variam conforme a sua idade e a sua maturidade, os momentos de introspeção, a descrição de um quotidiano tão próximo ao nosso, os sonhos e os momentos de intimidade, Benedetti sabe, como ninguém, cativar-nos, prender-nos, fazer-nos não querer parar a leitura e é um génio na construção dessa teia de ingredientes que, misturados com uma sensibilidade e uma perspicácia tão suas, faz nascer uma obra perfeita. Essa perfeição está presente em detalhes cómicos, como por exemplo neste apontamento do que era mais memorável numa das casas onde a família de Claudio viveu – “Allí lo más recordable era el inodoro, pues cuando alguien tiraba de la cadena, el agua, en lugar de cumplir su función higiénica en el water, salía torrencialmente del remoto tanque empapando no sólo al infortunado usuario, sino todo el piso de baldosas verdes.” (pág. 12) – ou na inocência do protagonista perante a tirada mensal da mãe que assim respondia ao pai quando este queria “echarse una siesta” mais prolongada no quarto – “«Hoy no puedo, viejo. Vinieron los de Galarza». Para mí, esa respuesta era un enigma, porque yo había estado toda la mañana en casa y nadie había venido: no los de Galarza ni los de ninguna otra familia.” (pág. 41) Essa perfeição também está presente em detalhes mais intimistas e que nos tocam e nos desarmam – (a casa como o nosso lar, o nosso cantinho) “Todos esos olores formaban un olor promedio, que era la fragrancia general de la vivenda. Cuando llegaba de la calle y abría la puerta, la casa me recibía con su olor propio, y para mí era como recuperar la patria.” (pág. 36); (a reação da irmãzinha de Claudio à morte da mãe) – “«Ves, Claudio, la higuera no se mueve, no oye, no habla, no piensa, no sueña, no siente dolor, pero está viva ¿no? A lo mejor mamita está como la higuera».” (pág. 56); (a descoberta do sexo, do corpo da mulher) – “La memoria del cuerpo no cae nunca en minucias. Cada cuerpo recuerda del otro lo que le da placer, no aquello que lo disminuye” (págs. 121, 122); “Durante varios encuentros seguimos fascinados por esa comunión. No había pregunta de un cuerpo que no supiera o no pudiera responder el otro. ¡Hablábamos tan poco! Creo que teníamos miedo de que la palabra, al invadir nuestro espacio, nos trajera querellas, fracturas, desconfianzas. ¡Y el silencio era tan sabroso, era tan rico el tacto!” (pág. 122). Por fim, essa perfeição está nos já referidos capítulos curtinhos, nos vários narradores dos mesmos – predominantemente narrados em primeira pessoa por Claudio, mas com alguns narrados na terceira pessoa (o que nos permite uma abordagem mais “imparcial” e mais neutra) e outros fragmentos do diário do pai de Claudio – na riqueza linguística do espanhol uruguaio (que saboreio com avidezJ) na homenagem que o autor faz de novo ao nosso Fernando Pessoa e num desenlace intrigante e que remete para o título da obra e para um misticismo e realismo mágico tão característicos do povo sul-americano. Mais não digo. E havia muito mais para dizer, acreditem. É uma obra pequena, mas que contém pinceladas de um pouco de tudo, daquilo que mais importa para fazer dela um exemplo de uma leitura deliciosa, sublime e completa. Gracias, Benedetti, estés donde estés, ¡seguirás siempre conmigo! Recomendo, obviamente, e sem reservas.
”Quando os anos se sucedem, uma pessoa começa a ter noção que o tempo foge, e talvez por isso alimente a auto-ilusão de que escrever sobre o quotidiano pode ser uma forma, mesmo que primitiva, de travar esse descalabro. Não se consegue travá-lo, claro. Nada nem ninguém é capaz de parar o tempo. No entanto, há tantos factos e imagens que desfilam dos nossos olhos (paisagens, notícias, alegrias, rostos, leituras, surpresas, desgraças, riscos, luxos, multidões) e que de certa maneira nos alteram a vida, mesmo que seja apenas em milésimos de rumo predeterminado. Dias ou meses depois, é provável que lamentemos não ter apontado esses momentos e vicissitudes.”
Há uma humanidade, uma doçura e sensibilidade na forma como Benedetti escreve (e descreve) que me encantam e me desarmam. Não foi por acaso que escolhi este livro para ser o primeiro lido de 2021. Benedetti foi o melhor do meu 2020.
Devo dizer que achei magnífica a forma como Benedetti construiu nesta obra a ideia de destino, de passado e de futuro, no pressuposto de que, como o mesmo escreve, o passado é a casa que nunca chegamos a abandonar de vez. Faz parte de nós, habita em nós. E fê-lo ao longo de toda a obra de forma sensível e poética na mesma medida em que descreveu o reconhecimento de dois corpos apaixonados: ”(...) os sucessivos tangos daquela noite, que não foi mágica, e sim terrestre, permitiram que meu corpo e o de Mariana se conhecessem e se desejassem, se complementassem e se necessitassem (...).. Só Benedetti seria capaz de escrever assim...
Confesso que pedi algum tempo a pensar na nota que haveria de atribuir a este obra e se superava ou não A Trégua, que tanto me arrebatou. Suspeito que tudo o que seja escrito por Benedetti tem lugar cativo nos meus favoritos (e no meu coração).
Maravilhoso! Nem me apetece começar a ler outro livro, para não perder o sabor e o sorriso que este me deixou! "Assim, os sucessivos tangos daquela noite, que não foi magica, mas sim muito terrena, permitiram que o meu corpo e o de Mariana se conhecessem e se desejassem, se complementassem e precisassem um do outro. Quando, três dias mais tarde, nos livramos de toda a roupa e nos vimos tal e como éramos, a nudez literal trouxe-nos poucas novidades. Desde o quinto tango que já nos conhecíamos de cor" "Cada corpo recorda do outro o que lhe dá prazer, não aquilo que o reduz"
"Afinal de contas, o germe do amor terá melhor prognóstico se for semeado no sulco do desejo. Onde terei lido isto? Se calhar é meu. Anoto-o para se tornar tema de um quadro (sem relógios): O Sulco do Desejo" Personagens deliciosas, ironia, uma maravilha! Imperdoável só ter descoberto Benedetti tão tarde!