What do you think?
Rate this book


112 pages, Hardcover
First published December 1, 1929

ببین چطور آرزوهای ما آب میروند تا در حصار تنگِ کنونیمان جا شوند! امروز دیگر حتی نمیخواهم حالم بهتر شود. فقط همینطور که هست، بماند. آه اگر اینها را پارسال به من گفته بودند... (ص۴۸)
دردِ آدم برای خودش همیشه تازه است؛ اما برای اطرافیان تازگیاش را از دست میدهد. برای همه عادی میشد؛ الّا خودم. (ص۴۹)
درد نقب میزند به بیناییام، احساساتم، قوهی تشخیصم. همهچیز از صافیِ درد میگذرد. (ص۵۳)
امشب دردْ پرندهی کوچکِ بلایی شد: ورجهورجهکنان به اینطرفآنطرف، گریزان از نوکِ سُرنگِ من. میپرید از دستوپاهام به بندبند تنم و دُم به بند نمیداد. سوزنم به هدف نمیخورد و باز هم نمیخورد و هر بار درد تیز و تیزتر میشد. (ص۵۹)
در این لاشه که کمخونی از داخل خالیاش کرده، در پیکرِ فلکزدهی پوکم، درد جوری میپیچد که پژواک صدا در خانهی بیاثاث. روزهایی هست، طولانیْ روزهایی، که در من فقط درد میتپد و بس. (ص۶۰)
همهچیز دارد از دست میرود... شبی تاریک به برم کشیده. بدرود همسر، فرزندان، خانواده، جگرگوشههایم... بدرودْ من، منِ عزیز، چنانکه میروی گرفته و مات و پریشان... (ص۶۲)
رندانه است طریقی که مرگ ما را از پا میاندازد و جوری هم وانمود میکند که انگاری فقط در کارِ تُنُککردن و هرسی ساده است. یک نسل هیچوقت با یک ضربه از پا نمیافتد. این دیگر خیلی غمانگیز و زیادی عیان است. مرگ ترجیح میدهد تکهتکه کار کند. علفزار، در یک زمان، از جهات مختلف به دمِ داس میرود. یکیمان امروز میرود؛ دیگری چند روز بعدش. باید بایستی عقب، اطرافت را نظاره کنی تا جاهای خالی قتلِعالمشدن گستردهی همنسلهایت را بفهمی. (ص۷۳)
دلم میخواهد سرم را فروکنم به سوراخ خودم، عینهو موش کور، و تنها زندگی کنم؛ تنهای تنها. (ص۷۵)
عذاب ته ندارد. گریان مینویسم. (ص۸۲)