سناپور در سال ۱۳۳۹ در کرج بهدنیا آمد. درسخواندهٔ رشتهٔ منابع طبیعی است اما از همان ابتدا به نوشتن و روزنامهنگاری روی آورد. در آغاز فعالیت داستاننویسیاش برای کودکان و نوجوانان مینوشت. پسران دهکده (۱۳۶۹) و افسانه و شب طولانی (۱۳۷۳) حاصل این دوران است. سپس به روزنامهنگاری روی آورد و در روزنامه همشهری و زن و حیاتنو و چند نشریه دیگر شروع به همکاری کرد. مدتی هم بر کار گردآوری و چاپ داستانهاب مجلات گردون و کارنامه نظارت داشت. اولین رماناش نیمهٔ غایب را در ۱۳۷۸ منتشر کرد. این رمان برای او جوایز مختلفی را به ارمغان آورد و در مدت یک سال شش بار تجدید چاپ شد.[۱:] در سال ۱۳۸۰ کتابی در شناخت زندگی و آثار هوشنگ گلشیری به نام همخوانی کاتبان تالیف و منتشر کرد. او هماکنون مشغول تدریس داستاننویسی است.
من زياد از داستان كتابها نمىنويسم، داستان چيزى است كه آدمها خودشان بايد بروند بخوانند. شايد براى شما هنگام مطالعه اين كتاب، نكات پررنگترى وجود داشته باشد، اما براى من نكته مهم و قابل توجه تاثير رفتار احساسى و آنى ما بر زندگى ديگران، آن هم از بعد اخلاقى قضيه است. چيزى كه شايد خودمان هم مدام توى زندگىهايمان ديده باشيم. احساسات نيمبند، از همان نوعى كه نبودنشان را نمىخواهيم و تمام و كمال بودنشان را هم نمىخواهيم. احساسات نيمبند به آدمهايى كه نمك زندگيمان هستند ولى لزوما عاشقشان نيستيم، اما اگر آنها عاشق ما باشند، آن وقت تكليف چيست؟! اينجور وقتها گاهى بازى دو سر باخت مىشود. تمام كردن رابطه يا ادامهاش هر دو در انتها به نابودى طرف مقابل مىانجامد. و نكته اساسى تَر اين است كه لحظه شروع اين نوع روابط هم مشخص نيست، يعنى لحظه اى كه همه چيز آغاز مىشود، مثل تداوم جريان زندگى، بسيار آرام و آهسته، مثل ماهى كه درون آب شنا كند، درون زندگيمان مىخزد، بىآنكه خودمان درست بفهميم، بى آنكه دكمهاى باشد براى توقف و خاموش شدن!
رفتم جلوی کتابخونه و این کتاب رو برای مطالعهی فردا انتخاب کردم و الآن تنها دغدغهم اینه که کتاب رو از اول به آخر بخونم یا از آخر به اول؟ :)
اتمام کتاب: تجربهی خوانش از ته به سر داستان، جالب بود. اما درک درستی از شخصیتها نداشتم و ندارم،،، و تنها اون فصلی که بهخاطر فعالیت سیاسیدانشجویی فردوس رو گرفتن و شکنجه کردن، یعنی وحشیگریها، بیخوابیها، کمجونیها... اون قسمتها برام کشش داشت و به همهی زنها و مردهایی که در واقعیت در چنین موقعیتی قرار میگیرند و بدتر از اینها سرشان میآید فکر کردم...
«برای همین است که حاصلِ کتابخواندن دانایی نیست، فقط آگاهی به نادانی است.» ص۱۲۵
پاییز ۸۳ رمان را توی خوابگاه و توی اتوبوس بیرجند تهران خواندم و در مجموع برایم جالب بود اما آن تعلیقی که انتظار داشتم را بین فصل ها پیدا نکردم. چون جواد جزینی طوری کتاب را معرفی کرده بود که فکر میکردم نمی شود زمینش گذاشت.
نقد و توضیح تخصصی راجع به کتاب ندارم، فقط امروز بعد از گذشت حدود 12-13 سال از خوندن کتاب، یادش افتادم و برام جالب بود که روایت و حسوحال داستان خاطرم مونده (بله بله تبریک به آقای سناپور:)))) ). موقع خوندن کتاب نوجوان بودم و احتمالا اولین توصیفها و تصویرها درباره فعالیت دانشجویی رو ازین کتاب گرفتم و در سر پروراندم تا خودم بشم دانشجو و درگیر. داستان خیلی ساده است، و شاید به همین خاطره که یکی از ملموسترین توصیفهای "رابطه" ( از شروعش و پیشرفتن و پایان و یه سری جزئیاتش) واسه من تو اون سالها بوده. واضحه که بخشی از تجربه ما که منجر به رشد شخصیتمون میشه در خلال دنبال کردن شخصیت کتاباست. پس شاید بتونم بگم دلیل برقراری احساس همدردی با "فردوس"هایی که تو زندگیم دیدهام، حداقل بخشیش بخاطر خوندن این کتاب بوده. درنهایت نمیدونم اگر کتاب رو الان و تو سن بالاتر میخوندم چه برداشتی میداشتم؛ قطعا متفاوت میبود ولی کماکان خوندنش رو توصیه میکنم.
دنبال یک عاشقانه ی آرام بودم که دوستی این کتاب را پیشنهاد کرد. هر چه در خواندن پیش می رفتم، تعجبم بیشتر می شد که چطور یک قصه ی معمولی این قدر محبوب است؟! اما به هرحال، ویران می آیی داستان درستی دارد که همین مساله باعث می شود خواننده از وقتی که برایش صرف کرده پشیمان نباشد.
نکته ای که برای خودم خیلی جالب بود و درست در فصل آخر اتفاق افتاد، تغییر( حتی تحول! )نثر نویسنده است. قصه از آخر به اول روایت می شود و به نظرم درخشش نثر و معصومیت قلم سناپور در فصل آخر، ممکن است تعمدی بوده باشد. یعنی می خواهم بگویم هر چه قصه جلوتر می رود ( یا عقب تر! )، شخصیت های داستان به خاطر کنار رفتن پرده ها از روی حقیقت، از اشتباهاتشان تبریه می شوند و همین جاست که خواننده می تواند با خیال راحت درباره شان قضاوت کند و فکر کند که سر نوشت چه بازی های غریبی دارد!
بعد از خواندن «کتاب نیمهی غایب»، دوست داشتم این کتاب رو هم بخونم. فضای کتاب مثل داستان کتاب «نیمهی غایب» بود. همونقدر دوست داشتنی. نمیدونم چرا وقتی کتابهای حسین سناپور رو میخونم فکر میکنم تمامی شخصیت ها رو می شناسم. انگار در مورد آدم هایی هست که در اطرافمون هستند. با وجود اینکه داستان روند یکنواختی داره و هیچگونه فراز و نشیب یا هیجانی در اون وجود نداره؛ مثل این میمونه که یک جاده صاف که هر دو طرف رو جنگل احاطه کرده و فقط باید این مسیر رو طی کنی و لذت ببری ازش. برای من خوندن کتابهای سناپور تا اینجا لذت بخش بوده. «کتاب ویران می آیی» داستان روزبه و فردوس رو روایت میکنه. برههی زمانی کتاب برمیگردد به جریانات سیاسی دانشجویی در دهه هفتاد. نکته جالبی که در این کتاب وجود داره اینه که، کتاب شامل شش بخش هستش که نویسنده در ابتدا به ما میگه که: خواننده محترم شما میتونید این کتاب را از انتها به ابتدا هم بخونید ؛) جالبه نه؟ اگر به عنوان خواننده انتخاب کنید که کتاب رو طبق روال همه ی کتاب های معمول بخونید یعنی از ابتدا به انتها بروید ، خب غافلگیر میشوید. چرا که ابتدای کتاب یعنی همون آخر داستان!!!! یعنی شما همون اول کار میدونید که چه اتفاقی برای روزبه و فردوس رخ داده! ولی جذابیتش به اینه که حالا باید داستان رو ادامه بدید تا متوجه بشید چرا این اتفاق رخ داده! مثل مهندسی معکوس میمونه این کتاب :) خلاصه که کتاب رو اگر خوندین امیدوارم مثل من لذت ببرید ازش. راستی من از اینکه کتاب رو از ابتدا به انتها خوندم لذت بردم، یعنی قصد داشتم از انتها به ابتدا هم امتحان کنم ولی بعد دیدم نه، همینجوری که خوندم لذت بخش بود.
غم انگیز بود و قصه ی معصومیت هایی که ناچار کنار خیلی چیز های دیگه از دست می دیم. روحمون بود که زجر می کشید. قصه ی زندگی هایی بود که یه نقطه ی عطف تمام نشدنی دارن، اون هم از نوع تلخش. قصه ی خیلی از ماهایی که جایی همه چیز رو جا گذاشتیم و مجبوریم که دوباره و دوباره بهش رجوع کنیم، بگردیم و پیدا نکنیم.
با همه ی این ها، شاعرانگی ِ بعضی از فصل ها آزار دهنده است. چون اون قدر شاعرانه اند و اون قدر با احساس خواننده بازی می کنند که فرصت اظهار نظر رو ازش می گیرند. وقتی فردوس می گه " دعوام نکن! دعوام نکن!" از چند صفحه قبل مجاب شدین که نباید دعواش کنید. نکته ی دیگه هم این که نثر فصل ها یکدست نیست. برای من این احساس رو پیش آورد که تو فاصله های زمانی طولانی نوشته شده اند. انگار روی هر فصل مثل یه کار جداگانه کار شده. جلد کتاب هم ساده است. قشنگ نیست ولی نمی دونم چرا عالیه:)
نويسنده ميگويد: "فصلهاي اين كتاب را ميتوان بر خلاف ترتيب كنوني، يعني از پايان به آغاز خواند." . خوانش اول: فصل اول را بگذاريد تمام شود و فصل بعدي هم پيش برود؛ از دو فصل بعدي مگر مي شود آنقدر سريع عبور كرد؟ دو فصل پر از غم و پر از عشق. عشق همراه رنج و رنج همراه عشق بازي با فضاها و تغيير مدام راوي، شخصيت ها و لحن ها همه اشان مجذوبتان خواهند كرد. اگر بعضي توصيفات شاید كمي بيش از اندازه -در فقط يكسري جاها- و روند كند دو فصل اول را کنار بگذاریم، واقعا ارزش خواندن دارد. . خوانش دوم: بار دوم بخوانيدش از انتها به ابتدا يا حداقل فصل اول را دوباره بخوانيد. فصل اول اتفاقا چقدر هم زيبا نوشته شده بود، چقدر هم بي نقص بود و پر غم. چقدر بار دومش بيشتر چسبيد. كاش ميشد دوباره از انتها ميخواندمش براي بار اول، آن موقع شايد حس خالصتري داشتم . . حتما بخوانيدش .
از اسم کتاب خوشم آمد، خب، کتاب را باز کردم و مواجه شدم با نوشته ای کوتاه با این مضمون: فصل های کتاب از آخر به اول چیده شده است و اگر کسی این شیوه را نمی پسندد از آخر کتاب به اول بخواند. با اینکه شخصا هیچ وقت آخر کتاب را پیشاپیش نمی خوانم اما تجربه این کتاب سروته لذت بخش بود! کشف افراد و اتفاقات به صورت عقب عقب و داستان تلخ کتاب به یاد ماندنی است
"حالا آنجا نيستم، هيچ جا نيستم؛ بادم كه از همه طرف مى دود و لاى اين دهانهاى گشاد قيقاج ميدهد و فرار ميكند؛ برگ چنار قهوه اى ام اصلا كه يواشكى از كنار چشم شان مى افتم رو سبزى چمن و قايم ميشوم؛ دود سيگار آن آقا هستم كه همينطور كه خودش ميرود پشت سرش جا مى مانم و سبك ميشوم و نازك، و جلو چشم ها مى روم بالا و غيب ميشوم."
حالا دلم می خواهد برات بگویم اصلاً کلمات دروغ اند . . . می خواهم بگویم این تو نبودی که کلمات را به کار می بردی ، این کلمات بودند که تو را به کار می گرفتند و مصرف ات می کردند تا برای خودشان چیزی بشوند که ارزش به ذهن ماندن داشته باشد." ص 67
کتاب از لحاظ داستانی و ایجاد کشش در خواننده برای ادامه دادن، خوبه. من این کتاب را از انتها به ابتدا خواندم و فکر میکنم انتخاب درستی هم بود. این اولین کتاب از حسین سناپور بود که میخواندم و به نظرم باید اثرهای دیگر از این نویسنده رو بخونم. شخصیت فردوس و تعریفهای خیلی خیلی خوبش را دوست داشتم.
تماشاگران هم راه می افتند، پخش می شوند، پراکنده می شوند، دیگر کسی نمی ایستد. همیشه باید همین طورها بوده باشد؛ ایستادن و تماشا و بعد به راه خود رفتن، تا بعد،تا یکی دیگر،شاید تا یکی از همین ها. حاصل کتاب خواندن دانایی نیست،فقط آگاهی به نادانی است. خود همین که هر کدام دیگری اند و فقط یک نفرند و هیچ کدام نمی تواند هم دست دیگری باشد.چون انگار هر دو بدون هم وجود دارند.
This entire review has been hidden because of spoilers.
»بر سنگ ها پا نمیگذارد. از خیابان اصلی به راست میپیچد و به اولین قطعه ی غرب وارد میشود. ...باید جلو برود, از میان باریکههای سیمانی میان سنگها که چیزی بیش از عرض کف پا نیست؛ فاصلهی میان دو آدم, دو جهان, شاید از معصومیت تا شقاوت. هیچوقت بر سنگها پا نگذاشته است. نمیداند اینها قالیچه بر سنگی پهن کردهاند و گلدانی کنارش گذاشتهاند, چطور از روی سنگها اینطرف و آنطرف میروند. باهم حرف میزنند. یا به کودک خردسالشان چیزی میگویند. به سنگی قالیچه پوشانده است انگار هیچکاری ندارند. شاید هیچ خاطرهیی را هم این سنگ براشان زنده نمیکند. چند سال و ماه از داشتن این سنگشان گذشته؟ زمان مثل سیاهچالهیی که هر روز و ساعت و ثانیه بزرگتر میشود, خاطرههاشان را فرو میدهد و هضم میکند. چرا قدر این سنگ را که تکه زمینی را با همهی اندرونهاش مال آنها میکند, نمیدانند؟«
کتاب را بصورت اتفاقی دیدم و عنوانش توجهم را جلب کرد. ویران می آیی. اما به نظرم تنها نوآوری نویسنده روایت انتها به ابتدای داستان بود. اگرچه به پیشنهاد نویسنده میشد کتاب را از انتها به ابتدا هم خواند، اما تجربه خواندن چنین روایتی از داستان در نوع خود جالب بود. داستان کاملا معمولی، سرراست و بدون پیچیدگی های معمول بود. اما درک شخصیت روزبه برایم مشکل بود یا حتی تطبیق رابطه اش با فردوس در واقعیت. به علاوه در سراسر داستان به دنبال شاهدی از اتفاقات سیاسی دهه هفتاد بودم تا در زمینه داستان بنشیند، اما چیزی نیافتم. در هر صورت به نظرم ارزش خواندنش را داشت.
بخشی از کتاب که خیلی دوس داشتم: "کتاب یعنی سر پایین آوردن و گوش دادن به حرف دیگری. برای همین است که ذاتا نقیضه ی قدرت است. و قدرت حتی اگر تنها کارش ساختن کتاب خانه باشد، فقط برای این است که نمایشی بهتر از آن نمی تواند بدهد و بهتر از آن نمی تواند از دست اش خلاص شود. برای همین است که حاصل کتاب خواندن دانایی نیست، فقط آگاهی به نادانی است."
نویسنده در اول کتاب گفته که میتوانید این کتاب را از اول به آخر یا از آخر به اول بخوانید.من خودم از اول به آخر خواندم ولی احساس کردم بهتر است از آخر به اول خوانده شود
نمیدونم راجع به این کتاب چی میشه نوشت؟نمیدونم که چی شد این کتابو ازقفسه کتابخونه دانشگاه برداشتم ولی از نثر سناپور -تو این کتاب(چیز دیگهای ازش نخوندم)- اصلا خوشم نیومد.حس میکردم ناپخته است حس میکردم حضورشو توی متن فریاد میزنه و نمیذاره قلمش اونطوری که بهتره باشه پیش بره.اما آخراش حس میکردم این نثری که نتونسته به اوج برسه شاید بتونه کارکردشو تو جای دیگهای مثل زندگینامه نویسی یا مونولوگنویسی پیدا کنه پس نباید صد در صد کنارش زد و گفت این قلمی که در نظر مردم انقدر خوشاینده چیزی نداره در اصل و اساسا حتی جالب هم نیست. به هر روی داستان معمولیای هم داشت.بیشتر توصیف بود.توصیفهای معمولی درواقع. حضور نویسنده تو متن کاملا ملموسه. ایده جالبش در این بود که ماجرا را از آخر به اول نوشته بود و گفته بود دو راه در اختیار دارید یا میتوانید از اول به آخر بخوانید یا برعکس.اما اوج این کتاب وقتی که از همه چیزش ناامید شده بودم در فصل آخر اتفاق افتاد.قلم نویسنده قشنگ و پر لطافت شده بود که شاید شاید شاید-در نگاهی خوشبینانه- نثرش پیرو داستانش پیش رفته بود.یعنی چون سیر روایی داستان به سمت بدی های آدمها و هدر رفتنشون و خشن شدنشون پیش میره اون هم قلمش رو متناسب با این فضا پیش برده.االه اعلم
کتاب نکات جالب زیادی دارد. خوب تصویر سازی میکند. موقعیت داستان زود به زود تغییر میکند آن هم خیلی ماهرانه و به نرمی. مثلا دختر داستان در حال پاسخ دادن به بازجو است که افکاری از ذهنش میگذرد و میرسد به یک توصیف، میرود به یک خاطره با پسر داستان، یک حالت پسر را مقایسه میکند با یک خاستگار، ماجرای خاستگار را توضیح میدهد، بعد برمیگردد به خاطراتش با پسر، بعد به بازجویی. این پریدنها آنقدر به جاست که اصلا به ذوق نمیخورد و خیلی کامل همه چیز به هم بافته میشود. در این میان هم پیش میآید که نمیتوان تشخیص داد که کدام مکالمه مشخصا در کجا صورت گرفته و به هر دو موقعیت میخورد.
خیلی وقتها خواننده برای کشف هویت راوی در حالت تعلیق به سر میبرد. راوی داستان همواره عوض میشود و در شروع هر فصل بعضا چند صفحهای طول میکشد تا راوی درست مشخص شود. چند صفحهای دختر را در موقعیت قرار میدهی و فضا را با او شکل میدهی بعد با نشانههایی مجبور میشوی ماجرا را دوباره از اول با پسر در ذهنت بسازی. در طول فصل هم راوی همواره تغییر میکند؛ از اول شخص به سوم شخص میرود و بعد که دوباره به اول شخص برمیگردد باز کمی مردد میشود که آیا همان اولی است که روایت میکند یا کس دیگر. همین مسئله در مورد دیالوگها هم هست و بعضی وقتها نمیتوان مطمئن بود که یک جمله را چه کسی گفته است.
نویسنده نثر خیلی زیبایی دارد و کلا کتاب روان و جذاب است. چیزی که به نظرم کم داشت جزئیات ماجرای سیاسی بود. چون داستان حول انسانهای سیاستزده و سیاستگریز میگردد و قرار است ماجرا سیاسی باشد اما چیزی از جزئیات قضایای سیاسی نمیگوید. در طول داستان فکر میکنی مثل خیلی موارد دیگر داستان تعلیق دارد، اما برعکس موارد دیگر به آن پاسخ داده نمیشود و بیشتر شخصیتپردازی و زندگی شخصیتها، داستان را شکل داده است.
واقعاِ واقعا عالی بود ... داستانی احساسی و تکان دهنده. من از آخر به اول خوندمش و فکر میکنم خیلی بهتر شد. پیشنهاد میکنمشما هم از آخر به اول بخونیدش!
از متن کتاب: "من هم می دانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهایی اصل کاری بود که می خواستم همیشه داشته باشم اش تا وقتی آنی می شوم که خودم می خواهم، یعنی آدمی که همه چیزِ خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد." صفحه ی 40
داستان بلنديست از حسين سناپور كه به توضيح نويسنده بخشهاي اين داستان را ميتوانيد هم از اول به آخر بخوانيد و هم از آخر به اول. خود من كتاب را از آخر به اول خواندم
رمانی و داستان کوتاهی بینظیر از ایران سالهای دهه هفتاد و مبارزات دانشجویی فضایی بیسار شخصی در بستری عمومی و اجتماعی با ادبیاتی غنی و سرشار و زبانی سنجیده و صیقل خورد. در یک کلام بینظیر
داستان کتاب منو زیاد بهخودش جذب نکرد. ولیکن نکته جالب برای این کتاب آن بود که کتاب ویران میآیی را هم میتوان از آخر به اول خواند و هم از اول به آخر...
.روزبه دانشجوی دانشگاه تهران است. فرزند پدری سابقن تودهای که پشیمان از فعالیتهای سیاسی؛ به انفعالی رسیده است که حتی کنترل همهچیز زندگیاش را داده است دست زناش. همان پدری که روزوروزگاری به عشق خسرو روزبه (ستوان کمونیست) پسرش را روزبه نام نهاده بود.
و روزبهِ آرام و سربهزیر نیز از این انفعال، چیزی کم ندارد؛ که تکلیفاش با خودش مشخص نیست که میخواهد وارد فعالیتهای سیاسی جدی انجمن اسلامی دانشگاه بشود یا نه؟ یک پایاش میلِ به فعالیت سیاسی دارد که در انجمن اسلامی دانشگاه فعالیت دارد. در میتینگهای سیاسیاش شرکت میکند و خانهی نُقلی دانشجوییاش پر از اعلامیه و بیانیههای سیاسی و مجلات و کتاب و بُریدههای روزنامه است. ولی با این همه چندان میلِ جدی به سیاست ندارد؛ که میلِ گریز دارد از بازیهای سیاسی که همهاش تمنای وصال قدرت در سرِ اهالیاش وول میخورد. و از اینرو، گریزانِ از سیاست، میلِ به اَکسِپتِ از دانشگاههای آنورِ آب دارد.
و البته این انفعال بدینجا که ختم پیدا نمیکند؛ چراکه تکلیف دل خویش با فردوس را هم نمیداند. فردوس دختری که بُریده از خانه و کاشانهشان در ورامین، به او پناه آورده است. فردوس آنچنان دل به روزبه میبازد که بیآنکه از سیاست چیزی حالیاش بشود؛ به عشق روزبه وارد فعالیتهای سیاسی انجمن میشود و در این راه کارش تا به زندان اوین هم کج میشود.
ولی با این همه، روزبه تکلیف دل خویش با فردوس را هم نمیداند. نمیداند که فردوس را میخواهد یا نمیخواهد.
اصولن هیچکدامِ دیگر از شخصیتهای رُمان تکلیفشان با خودشان معلوم نیست. مگر زُهره دوست فردوس میداند. زُهره دوست دارد به دور از سیاست، زندگی آرامی را سر کند؛ ولی همسرش میخواهد نامزد نمایندگی مجلس آینده باشد. مگر شادیار همان دکتر دندانپزشکی که فردوس پس از زندان روی به منشیگری او آورده است؛ میداند دارد چهکار میکند با زندگیاش؛ که همسر و دو فرزنش به آمریکا مهاجرت کردهاند.
حسین سناپور با پرداختن به فعالیتهای دانشجویی دههی هفتاد، حال و هوایی را خلق میکند که شخصیتهای داستانش را آنچنان انفعال دربر میگیرد که اغلبشان دستشان از رسیدن به دامنِ مقصود کوتاه میماند.
سناپور را نه فقط به تواناییاش در خلق این شخصیتها که در خلق زبانی ویژه و نادر باید ستود. زبانی که به جهت نزدیک بودن به زبان شفاهی، انگاری که در خلق موقعیتها از توانایی دوچندانی بهره میبرد. #نشرچشمه #حسین_سناپور
«ویران میآیی» اولین اثریست که از حسین سناپور میخواندم؛ داستانی با زمینهی سیاسیِ محضْ حادث در دههی هفتاد شمسی. در این اثر با یک شخصیت فعال دانشگاهی و درونگرا با نام روزبه طرفیم و در مقابل دختری فاقد تحصیلات دانشگاهی و برونگرا با نام فردوس. داستان کتاب از انتها به ابتدا روایت میشود و چه خوب که این گونه است. و الا تعلیق و انتظار داستان تباه میشد و با یک اثر خطیِ کمرمقی رو به رو میشدیم. البته نویسنده در ابتدای کتاب اشاره کرده که کتاب را میتوان از آخر به اول خواند و شمارهی فصلها هم از همان ابتدا آشکار میسازد این توالی معکوس را؛ چیزی که البته ترجیح میدادم بدون اشارهی نویسنده کشف شود! در فضای گودریدز مجالش نیست و الا به تفصیل میگفتم که توالی سرنوشت محتومِ روزبه و پدرش، تسلسلیست غمانگیز. که هر قدر هم روزبه خواست مثل پدرش نشود، سرآخر کنشگر دانشجویی و فردی سیاسی محکوم به انفعال شد. [همین گاهی مرا یاد زنجیرهی تباهِ خود و اسلافمان میاندازد که از عصر مشروطه در پی کمینهای از آزادی و دموکراسی و عدالتخانه بودیم و کماکان به همان شیوه در پیاش دوانیم. که هر قدر میدویم کمتر مییابیمش و نهایتن منفعل میشویم و یا زندانی و تبعیدی. بگذریم.] اما نقطهی مقابل داستان فردوس است که از خانهای آشفته و نابسامان میگریزد و هر قدر که در ابتدا شخصی ساده مینمود، نهایتن به فردی کنشگر، پویا و در حال مهاجرت –درست برعکس روزبه– بدل میشود. در مجموع اثریست که همچون «فریدون سه پسر داشت» خواندنش را به فعالین دانشجویی مملکت توصیه میکنم، نه برای غلبهی رخوت و انفعال [معاذ الله]، که برای آشنایی با سویههای دیگر ماجرای فعالیتشان. برای کمی بیشتر اندیشیدن قبل از عمل.