ZaRi2,316 reviews876 followersFollowFollowReadSeptember 9, 2015تو را می بینم و آید به یادمکه مهرت بود با جانم هم آغوشهنوز آن شوق از خاطر نرفته استهنوزم نیست یاد تو فراموشتو را می بینم و آید به یادمچه شوری دل ز سودایت به سر داشتمرا در پرده ی خاطر جوانیدل آرا هر دمی نقش دگر داشتتو را می بینم و آید به یادمالا ای روزم از تو شام تاریهدر کردم به یادت عمر و زین پسمن و از عمر رفته شرمساریتو را می بینم و پیوسته گویمگرش با من وفا بودی، چه بودیچه بودی گر سرانگشت وصالشز کارم عقده ی بسته گشودی؟ تو را می بینم و آید به یادمچه شب ها در غمت بر من سحر گشتبه یادت روزگاری خوش مرا بودتو چون برگشتی از من، بخت برگشتشکایت، آه باید با که بردنکه با من گردش گیتی چها کردخداوندا چرا یک ره نگرددبه گرد روزگار من بجز دردچراغ بخت من تاریک و تاریکچراغ عالم افروزت نبینمز پا ننشستی و آخر نشاندیبدین روزم، بدین روزت نبینمبه جز از یاد تو هرگز نگرددبه جز از یاد تو، گردد ضمیرمتویی تا بخت من هرگز نخواهمتویی تا عمر من هرگز نمیرمpoem