محمد مختاری در روز ۱ اردیبهشت سال ۱۳۲۱ به دنیا آمد و در ۱۲ آذر ۱۳۷۷ خورشیدی در ماجرای قتلهای زنجیرهای ترور شد. وی از شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان معاصر ایران بود. وی چندین سال در بنیاد شاهنامه فعالیت داشت. از اعضای کانون نویسندگان ایران و همچنین عضو هیأت دبیران آن بود. او در پاییز ۱۳۷۷ ترور شد. ترور او، محمدجعفر پوینده، داریوش فروهر و پروانه اسکندری به قتلهای زنجیرهای معروف شد و مقامات وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در بیانیهای اعتراف کردند که این قتلها به دست عوامل این وزارتخانه صورت گرفتهاست. مختاری آثاری در بررسی آثار شاعران معاصر از جمله نیما یوشیج و منوچهر آتشی دارد. از مختاری دو فرزند به نامهای سیاوش و سهراب به جا مانده است که حاصل ازدواج وی با مریم حسینزاده است
خاک بازتاب حسرت را به باد می سپرد _____________________________________________________________ زمان که از گل سرخی آغاز شده است به خط پرواز قرقاولی می پیوندد سایه ی جنگل را پون آفتاب می شکافد و آن که بر بلندی ست با لبخندی آسوده بر لبانش خط گدازان پرواز را پایان می بخشد در التهاب گلوله _____________________________________________________________ انکار عشق سانحه ی آدمی ست که از سایه ی جهان به هراس افتاده باشد _____________________________________________________________ چه نرم می آویزد باران در آفتاب پاییزی شکوفه های خیابانی خاموشند و عاشقان کمتر آفتابی می شوند اتاق خاطره اش را می جوید و دیدگانش در سایه های لرزان بر آستانه ی پرسش
کسی از اعماق زنها می دهد و شیشه ای فرو می افتد بر سنگ نگاه می کنم از پنجره زنان و مردانی سرمی کشند از گریبان هایی تاریک
کسی برای تماشا نیامده ست و آن که آمده ست سکه ی عشق خود را در جستجویی گم کرده است به زایش گرگ ها می اندیشد پاییز و عابران رویایش را می پایند
نمی توانم بمانم انگشتانم تیر می کشند و در نگاهت زیر پامان خالی ست دلم فرو آویخته ست از خموشی آشفته ات و آفتاب دلتنگ می رود و باز می گردد بر گونه هات ____________________________________________________________ دوباره آمده ست در انتهای دالانی از انبوه برگ اشاره می کند و می کشاند گام ها را تا فروزش باران و روی تاریکی می ایستاند چشمانم را بر مهتابی بلند که منظر عمری آشفته است به زیر باران آغوش می گشایم با انگشتانی کشیده به هیات رازی کز انتهای برگ ها می آید تا در ربایدم
چگونه چشم گشوده ست این ستاره در باران که9 ساقه های در هم، چنپ می اندازند در کمرگاه پاییز و خیره می مانند به سایه روشن دیدار
چه گیسوان خیسی که شانه ی عمرم را لرزانده است و وهمناکی موزونشان را هر دم بیشتر طلب کرده ام اگر که شیطان همچون چشمان گربه ای در انتهای دالانی گیاهی می ایستاد نیمه شب پاییز چندیدن وهمگین نمی بود که این دوباره ی هم سرنوشت می خواندم به خاموشی در انتهای باران آویخته ست از گیسوانی که تاب می خورند چون آونگ ساعتی در آن جزیره ی تنگ و اریب نور و برگ که پوست تنهایی را می خواهد یا بترکاند یا برافروزد
صدای دم زدنش را انگار برگ ها شنیده اند و فرو ریخته اند و بوی خاک که از تنم برمی خیزد شیارهای گریزان برگ و باران را درهم می آمیزد دوباره
خموشی حزن آلود که هیچ سرزنشی از پای درنمی آوردش و یا رها شدن از وسواس هایی که نیک بختی را تهدید می کنند و می پذیری اش گرچه بازش نمی شناسی چقدر خشنودم کرده است این بی آرامی که تا برآمده ام گریخته است فراموشی بلند و ذهن از لحظه های گریزان نیرو یافته است صنوبری غمگین همیشه ی من است فرو شده در بوی خیس پیچک ها هوای شب را تا دالان مرگ معطر کرده ست و سبز می شوم و سرم به شانه ام می نهد ستاره ای افشان در دالان برگ که همدم باران آمده ست تا همواره واژه ها را متبرک کند طراوت آزادی را در گلویم و این نگاه بارانی وارهد بدین نظاره بر مهتابی بلند ____________________________________________________________ من عاشقم به سرانگشتانت و آن که اکنون در جامه ی بلند آتش بر خود می پیچد و زخم می زند اشاره ی زیبایت را دشمن یافته ست ردای خود را گسترده چون زبان حربا که روشنای ایمان را بر انحنای هر موج بکوبد
میان مشرق و مغرب می بینم آویخته ست گیسوانت نفس احاطه شده ست در زخم های هزارساله که از دهان های بی تاب آواز می دهند به موج ها چون نزدیک می شویم قامتشان را خم می کنند به قامتت اکنون ماننده ام و چشم هایت بر زخم ها می گشاید
تمام رخسارش را بازمی یابد آدمی گذشته است آب از سرم و چشم های جستجو بر امواج گشوده اند به تابش آغوشت ____________________________________________________________ هرکس به سوی مردمکی پناه می گیرد کز پشت پرده هایی نخ نما فرا می خواند همزاد پشم های توام در بازتاب آشوب که پس زده ست پشت دری های قدیمی را و نگران ست ____________________________________________________________ دنیا اگر به شیوه ی چشم تو بود پهلو نمی گرفت بدین اضطراب ____________________________________________________________ و می هراسد پوست در لرزش عرق ____________________________________________________________ چشمان بسته ام را اما می شناسم و زیر پلک هایت بیداری من است که بی تابم می کند ____________________________________________________________ آن یک عصاکشان خود را کنار نیمکت میرساند. این یک نگاه رهگذری را میجوید که گامهای لرزانش را همراهی کند تا سایهی دراز بید مجنون. این رو به باد روسریاش را میگشاید آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد: – در خاطرات رفته هنوز جایی هست… میآرامند خیره به بال شاپرکان تا غروب خاموشنای نیمکت و جسم رنگپریده سایهی خسته و آفتاب کمکم میپرد. – در خاطرات رفته جایی هست؟ گیسوی بید مجنون بر شانههای تاریک نیمکت. ____________________________________________________________ عشق در چشم سپید مرگ عریان می گردد دست هم را می گیریم سطر به سطر مرگ را آرام می تکانیم از شانه می تکانیم از چشم ____________________________________________________________ عشق آغاز زمین را در طیفی از نور می پیماید و شتابی ست گوارا در مویرگ هایم ____________________________________________________________ همین چشم که می خواند و می گرداند خواهش را پیوسته هی بسته و هی باز ____________________________________________________________ میان بستر پوستی خسته است که بر ملافه ی سرد سپید می لرزد به حسرت ____________________________________________________________ و پوستم را جمع خواهم کرد تا بایستم پشت پنجره ____________________________________________________________ سیاهی درون چشمانت بی تابم کرده است و سرخی کنار ساعت به لکنتی فرا می خواند که در نگاهمان خواهد افتاد ____________________________________________________________ لقاح
صف بلند بید سرخ و گرده های سربه هوا که در نسیم لرزان تابیده اند
دو خط شوق موازی که پیچ و تاب برمی دارند و خواهشی که به باد دلبسته است ____________________________________________________________ تا دست خرد بازیگوشی مگر بخواندش خاموش و ناپدید ____________________________________________________________ هوای گام هایم را دارد این خیابان که سال تازه در امتدادش به راه افتاده ست و همپنان که همراهم می آید سایه ی درختان را می شمارم و می رسیم به میدانی که سال را بهتر می شناسد از من
به روی سگویی می نشینم و بوته ی شمشاد گیج می خورد کنار دستم به سوی مغ پریشان سرمی نهم سال را می بینم گم می شود در ازدحام صنوبرهای خاکستری
هوای پند کودک بازیگوش هنوز می وزد از لابه لای درختان بنفش و سرد فرو می ریزد افق و کودکان را می تاراند از جشن گیاهی ترنم تن می آمیزد در موسیقی بور مغرب به خانه برمی گرددم کلید را در می چرخانم در قفل در و خانه آرام سلام می کند به چین تازه ی پیشانی ____________________________________________________________ چشمم هنوز هم می پرد و انتظار، دنیایی ناتمام است که تازه آغاز شده است ____________________________________________________________ اگر هم اکنون این زن از راه بماند و رو به آفتاب عصر که دارد غروب می کند، دراز به دراز بیفتد چه پیش خواهد آمد؟ جز این که چند روزی بماند در سردخانه ای و کاغذی و خودکاری بیابند تنها در کیفش که هیچ چیز از دنیا را شاید مشخص نمی کند: - چه خلوت است خیابان جمعه دمی که دور می شوی از خویش و باز می گردی در خویش و هیچ کس نخواهد دانست که در دلت چه گذشته است درست هنگامی که می شد گام برداری هزار فرسنگ دورتر و در پیاده روی دیگر چنان که اکنون دیگری همین گونه آنجا گام برمی دارد و می نشیند همین جور که می نشینی در این گوشه ی زمان و کاغذت را درمی آوری که بنویسی پس این خطوط نوشته شده است تا شاید بهانه ای باشد بر نامی یا سرگذشتی صدای خودکار از گوشه های کاغذ برمی آید هنوز همچنان که خورشید فرو می رود: - نشسته ام بر نیمکتی و سرخوشانه می آیند و می روند بچه هایی که جامه های رنگینشان هوای سنگین را سبک کرده است هوا که منش آبی تو آبستن می شد به هرم تیره گراییده است و بار دشوارش را بر شانه ام نهاده است که خستگی را از ابرهای تابستانی آموخته است
فرود می آید آرام شب نشسته به روی چراغ ها و دست می گذارد بر شانه ام دای ماه نجوا می کند در گوشم هرآنچه را که زمانی شنیده ست از چشم هایت
هنوز همهمه ای هست در سرازیری وزین بلندی دای زندگانی خوش تر می آید... عبور خودکار اینجا مبهم شده ست بریده ست یا شاید رها شده ست خط و ماه سرمی گذارد بر نیمکت
زنی و مردی می آیند درنک می کنند یک دم و سر به پچپچه ی مهتاب دور می شوند ____________________________________________________________ می بینمش که می آید می ایستد کنار جدول باران خورده تا بگذرد، نگاهی می تاباند بر پرزهای سبز نگاه و دست می گشاید و انگشتش را می نشاند همچون جوانه ای بر انگشتم آرام می رود
می بینمش که می آید می ایستد کنار جدول داغ تا بگذرد، نگاهی می خواباند در انبوه سبز و دست می گشاید تکه ای سایه برمی دارد می گذارد در جیبش بی تاب می رود
می بینمش که می آید می ایستد کنار جدول خاک گرفته تا بگذرد، نگاهی می گرداند، در انگشتان برهنه ام و دست می گشاید و برگی زرد بیرون می آورد از جیبش که لای انگشتانش خرد می شود سر بر صدای باد می نهد و می رود
می بینمش که می آید می ایستد کنار جدول برف تا بگذرد، نگاهی می افکند به قندیل شانه ام و دستت خاموشش را در جیبش پنهان می کند می رود
می بیندم که آمده ام آرام پلک برهم می نهد می گذریم و جدول ها دور می شوند ____________________________________________________________ وت و سکوت در آغوش هم آیینه ای برابر آیینه ای عکسی درون عکسی، واژه ای درون واژه ای
بنمایهی ثابت و تکراری این مجموعه پنجرهست:) (دریچهی رو به جهان) در کنار سایه. مضامین شعرهای این دفتر در باب عشقه بیشتر و «شهر» و «خیابان» نقش پررنگی دارند. نزدیک شدن تصویرهای این دفتر به تصویرهای دفتر «آرایش درونی» رو خیلی زیاد حس میکردم. (برای مثال تصویر اعضای تکهتکه یا نیمه بودنش یا ورود بنمایههای تابوت، دار و سلول) من عمیقاً احساس میکنم مختاری برخی اشعارش رو (اگه نگم بیشترش) با دیدن تصویری واقعی مینویسه. از کنار هم چیدن کلمات و فضای ذهنی شعرهاش به این نتیجه رسیدم. مثلاً در شعر ماه و نیمکت کاملاً همچین حسی داشتم. خیلی برام لذتبخشن این شعرهایی که تصویرهاش صرفاً انتزاعی نیستن و یک پاش در واقعیته. هرچند این ادعایی بیش نیست و فقط با کمک زبان، ذهن و تجمیع حسها درک میشه. «اینجا همیشه شهر بزرگی خواهد بود و در خیابانهایش چشمانی مفرغین در یکدیگر خیره میشوند و شاعران که روزی میخواستند یورش برند به سوی شادی گاهی دهان زیبایی را باز خواهند یافت که با صدایی آشنا ضجه میزند.»