Jump to ratings and reviews
Rate this book

وزن دنیا

Rate this book
مجموعه شعر

96 pages, Paperback

First published April 1, 1999

2 people are currently reading
54 people want to read

About the author

محمد مختاری

20 books87 followers
محمد مختاری در روز ۱ اردیبهشت سال ۱۳۲۱ به دنیا آمد و در ۱۲ آذر ۱۳۷۷ خورشیدی در ماجرای قتل‌های زنجیره‌ای ترور شد. وی از شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان معاصر ایران بود. وی چندین سال در بنیاد شاهنامه فعالیت داشت. از اعضای کانون نویسندگان ایران و همچنین عضو هیأت دبیران آن بود. او در پاییز ۱۳۷۷ ترور شد. ترور او، محمدجعفر پوینده، داریوش فروهر و پروانه اسکندری به قتلهای زنجیره‌ای معروف شد و مقامات وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در بیانیه‌ای اعتراف کردند که این قتل‌ها به دست عوامل این وزارتخانه صورت گرفته‌است. مختاری آثاری در بررسی آثار شاعران معاصر از جمله نیما یوشیج و منوچهر آتشی دارد. از مختاری دو فرزند به نام‌های سیاوش و سهراب به جا مانده است که حاصل ازدواج وی با مریم حسین‌زاده است

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
7 (31%)
4 stars
8 (36%)
3 stars
3 (13%)
2 stars
3 (13%)
1 star
1 (4%)
Displaying 1 - 6 of 6 reviews
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
September 23, 2017
اکنون کدام یک از ما ساکن است؟
من رفته ام؟
من رفته بوده ام؟
و آن که می رود اکنون کدام یک از ماست؟

شاید که ما
نسل عبور در تاریکی بوده ایم

و جای پاهامان را نیز به خود مبتلا کرده ایم
دیدارهای سخت
و واژه هایی که هیچ یک درست
ندانستیم نقطه هاشان را کجا باید گذاشت
_____________________________________________________________
بین دو قطب تاریک پلک هایم را گم کرده ام
تصویرها سرایت خاموشی اند
_____________________________________________________________
و انتظار حادثه ای ناتمام است
_____________________________________________________________
دنیا به وحشتی که گرفتار است آگاه نیست
_____________________________________________________________
و هیپکس گویی به اطراف نخواهد نگریست
چشمان که بر اشاره ی خود نیز بسته اند
و دست ها که فرو رفته اند در هم
و چهره ها که فرو مانده اند پشت دست ها
دنیا سبک نمی شود
_____________________________________________________________
ـ خانه کجاست؟
خاطره ای سربرمی آورد
از لابه لای جمعیت
و ازذحام دل نگران
سر می کشد به سویش و آرام سر تکان می دهد
یادی در انعکاس سرها تاب می خورد
ـباید دوباره کفش هایم را نیم تخت بیندازم
سرها به بی ثباتی به هر نقطه جابه جا می گردند
و همچنان پرسش دست به دست می شود
ـ خانه کجاست؟
_____________________________________________________________
اعتدال پاییز که انگار تنها سامان آدمی ست
_____________________________________________________________
سایه دو نیم شده ست
تا دیده ها دو نیمه شوند
دل ها دو نیم شده است
تا واژه ها دو نیمه شوند
رویا دو نیم شده است
تا دیدارها دو نیمه شوند
و آنچه تا کنون پاییده است
انتظاری است
که در سپیدی چشم ها به سرخی گراییده است
____________________________________________________________
ـ رویای شال گردن ها در بخار دهان هامان دلِ برف را آب کرده ست
____________________________________________________________
ـ دنیا چقدر در دسترس است
اما ته دلم چیزی هست که آرام نمی گیرد
____________________________________________________________
ـ دنیا همیشه انتظاری ساده ست
و می توان در تنهایی نیز سراغش را گرفت
دنیا همان شکلی را می پذیرد که از آن انتظار داریم
____________________________________________________________
من بوی خاک را می شنوم
می شنوم که در پی گرمای ماست

ـ قصه همیشه از دل شب
آغاز می شده است
____________________________________________________________
سرمای دست هات را هم که تقسیم می کنی آرام می گیرم
____________________________________________________________
نزديک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجيره​ ی اشاره همچنان از هم پاشيده است
که حلقه های نگاه
در هم قرار نمی گيرد.
دنيا نشانه های ما را
در حول و حوش غفلت خود ديده است و چشم پوشيده است.
نزديک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دويد در زبان
که حنجره به صفت هايش بدگمان شد.
تا اينکه يک شب از خم طاقی يک صدايت
لرزيد و ريخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.
يک يک درآمديم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نيمکتی يا زير طاقی
و گوشه ميدانی خلوت کرديم:
سيمای تابخورده که خاک را چون شيارهايش
آراسته است.
و خيره مانده است در نفرتی قديمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نيمکتی نمی بايست بنشينی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.
نزدیک شو اگرچه قرارت ممنوع است

هیچ انتظاری نیست که رنگی دگر بپاشد
بر فحه ی بور
وقتی که ماهواره های زاق و نیمکت در خلا بگردد
و چهره ها تنها سیاه و سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخه های منفی باقی مانده باشد

نوری معلق است در اشاره های ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینیم
همچنان کنار این میدان
چشم انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس خورده ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟
نزدیک شو اگرچه تصویرت ممنوع است

ساعت دوباره گردش بی تابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست
از ضربه ای که هر ساعت نواخته می شود تَرَک برمی دارد خواب آب
و چهره ای پریشان موج در موج
می گردد و هوای خود را می جوید
در بازتاب گنگ سکه ای که در آب انداخته است

پا می کشند، سایه های مضطرب
در هیبت مدور نارون ها
و باد لحظه به لحظه نشانه ها را می گرداند دور تا درو میدان
این جا خزه به حلقه ی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی ورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است

می بینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور
واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همان جا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقه ی عزایی که کم کم عادی شده است

این یآس مخملینه ی ماست
یا توده ی غبارگون وهمی برانگیخته؟
که بی تحاشی مدارهای درهم را چون ستاره ای دنباله دار می پیماید؟
آرامشی ست که بر باد رفته است؟
یا سایه ی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟
بی آن که استعاره های وجدان از طعمش برکنار مانده باشد
نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است

می شنوم طنین تنت می آید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متاثر می کند
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقه ی نگاهت قرار بگیرم

چیزی به صبح نمانده است
و آخرین فرصت با نامت در گلویم تاب می خورد
ماه شکسته صفحه ی مهتاب را ناموزون می گرداند
و تاب می خورد، حلقه ی طناب، بر چوبه ی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند
____________________________________________________________

اگر نبود همین یک دو واژه دنیا می‌گندید
ببین چگونه دهان از شکل می‌افتد

وقتی می‌خواهد حقیقتی را کتمان کند! ا


کسی کنار من است
که یک دم از زیر چشم‌بند دیدمش پای آن دیوار بلند
و چون که اطمینان یافت که آخرین دمش را می‌شنوم
نامش را به زمزمه گفت و
دمای لبخندی نقش بست بر چهره‌اش که تا آن دم جز وحشتی کبود
نبود


من از اصالت اشیاء تصویری ندارم
گذر به خواب‌های رنگی را نیز وقتی آغاز کردم
که از لبانت رنگی ساطع شد
و چشم دید در آئینه‌ی صدا
که شکل‌های جهان با من مهربان شده‌اند.

هوای مرگ که می‌پیچد
تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت
که حلقه‌های گل را تاب نمی‌آورد تنها بر گردن سکوت
____________________________________________________________
دستم دراز می شود و لمس می کنم صدا را آنجا که تویی
و گیسوانم با انگشتانت نواخته می شود
____________________________________________________________
می بینمت کنار لبت زخمی را جوش داده اند
تا لهجه ی حقیقت را شاید تغییر دهند
و سنگ در صدایت تمکین می کند به تماشا و سکوت
____________________________________________________________
مربع ایام را خطی موزون می کند
که در چهار گوشه ی شهر ساعت ها میزان شده ست بر نوسانش
و لحظه ای که موسیقی آغاز می شود
صبوری پایان می یابد
کسی نمی پرسد
چگونه گلدان ها را دیشب سرما زده است
چگونه صبح هنوز از رختخواب برنخاسته است
چرا کسی این سفره را که پهن مانده است جمع نمی کند
چرا غبار وقت، قالی را این همه کدر کرده است؟

چهار نقطه ی مبهم در پایتخت بی تسلا
که خانه ها و خیابان هایش بی انتظار به هم می رسند و از هم دور می شوند
و طعم فقر حتی از دانایی اش زدوده نگشته است

جنوب دستخوش شیطنت های لمحه ای کوتاه
که انتظار را در بازی های کودکانه پوشانده ست
و گوشه ی دوم این رویای شرقی
که بی قرار در ابهامی دیرینه درمانده است
دمی که غرب فاصله ای ست
که سایه ی بلند سردنمون می خواهد دورتر بماند
تمام اضلاع به یک نفس باید پیموده شود
و باز این نجوا بماند و من
و خانه ای که بی رفتارت باز سرمی گذارد بر این دیوار شمالی

فراز جمعه غباری طنین می اندازد
چهار گوشه ی مربع گوشی را برمی دارند
و گوش می سپارند
سکوت اضلاع طی می شود
همچنان که دور می گردد روز در تاریکی
____________________________________________________________
بالای پله ها فرشته ای است بی خاطره
و پای
پله مردی است که رویایش را حتی ویوالدی به خاطر نیاورده است
و از چهار فصل
تصویر درهمی از گام هایی را تنها دیده است
که با شتاب برآمده اند و
با تزلزل فرو می لغزیده اند

در رفت و آمد قدم های نامتعادل
دو چشم به خاکستری گراییده ست
تا آن دو چشم بسته حقیقت را دریابد
در اعتدال شمشیر و ترازو

وزن قدم
فرسایش منظم سنگ
و قارچ ها که بند بند پله ها را به خاکستری نشانده است

بر سایه ی خمیده فرو می نشیند غبار
____________________________________________________________
می گریزد هرسو تا مهجوری زبان را جایی حراست کند
____________________________________________________________
چه فرق می کرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی ؟
اگرکه رویا تنها احتلامی بود با زیگو شانه
تشنج پوستم را که می شنوم ، سوزن سوزن که می شود کف پا،
علامت این است که چیزی خراب می شود
دمی که یک کلمه هم زیادی است،
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه دستی است که می پندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد


چقدر باید دراین دومتر جاماند تا تحلیل جسم، حد زبان را رعایت کند ؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد ،
چه از فشار خونی موروث دررنج بوده باشی
قرار جایش را می سپارد و بی قراری ،
که وقت و بیوقت سایه به سایه رگ به رگ دنبالت کرده است تا این خواب
تظاهرات تورم را طی می کنم در گذر دلالان
سر چهارراه صدایی درشت می پرسد :

ویدئو مخرب تر است یا بمب اتم ؟
مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حراج کند
صدای زنگ فلز در دندانهای طلا
و خار ش کپک در لاله های گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است
و فکر سیب و زمین در سیصد سالگی جاذبه
و کودکان چند هزار ساله که انگار
برای اولین بار هستی را در وان حمام سبکتر یافته اند .



نه سینما و نه میهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تأخیر حضور
هزار کس می آیند و هزار کس می روند
و هیچ کس هیچ کس را به خاطر نمی آورد
صدا همان که می شنوی نیست
سگ از سکوت به وجد می آید ( * )
و دزد بر سر بام بلند سماع می کند با ماه
زبان عزیز تراست اکنون یا دهان ؟
که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده است
صدا که می شکند حرف که چرک می کند جمله ها که نقطه چین
می شوند پیری یا بچه ای که خود را می کشد
تازه معنا روشن می شود

سگی که می افتاد در نمکزار واین نمک که خود افتاده است
خلاف رأی اولوالا لباب نیست
که ماه رنگ عوض کرده باشد یا شب مثل آزادی زنگ زند
اگر که لاله زرد باش�� یا سیاه
استعاره خون
به مضحکه خواهد انجامید
گچ سفید جای سرت را نشان می دهد
که چند سالی انگار در این جا می نشسته ای
و رد انکارت افتاده است بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت
گزار�� ای اصلاََّ ناتمام
وتازه این بیتابی
که هیچ چیزآرامش نمی کند
در التهاب درهایی که باز می شوند
کتاب هایی که باز می شوند و دست هایی که بسته می شوند
و دست هایی که سنگ ها را می پرانند
وسار هایی که از درخت ها می پرند

درخت هایی که دار می شوند دهان هایی که کج می شوند زبان هایی که
لالمانی می گیرند

صدای گنگ وچشم انداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه که می انبوهد می ترکد رؤیا که تکه تکه می پراکند
دانشگاهی که حل می شود در زندانی و
وچشم اندازی که از هم می پاشد

خوابی که می شکند در چشم و چشم
که میخ می شود در نقطه ای و نقطه ای که می ماند منگ در گو شه ای
از کاسه سر

که همچنان غلت می خورد غلت می خورد غلت می خورد ...
___________________________________________________________
به گام هایت می گرایم در خاکی که آرامم نکرد
____________________________________________________________
سبک نمی شود این وقت
و نور تا کی خواهد پایید در این آبی که آرام و بی آرامی نمی شناسد؟
هزار فرسنگ آن سو
خیابانی ست که اوضاعش اصلا خوب نیست
به اضطراب عادت کرده است
و در تقاطع هرشب قطعه قطعه می شود رویای ما
____________________________________________________________
در آفتاب پشت پنجره می نشینم
دایت را می خواهم
آزادی اما تنهایم گذاشته است
نوری می تاید کز سرما گذشته است
و پشت شیشه خیابانی ست که هیچ خاطره ای را برنمی انگیزد
____________________________________________________________
باید درست نیمه ی شب باشد
آنجا که چشم می بندد او در نمک
اکنون که چشم می گشایم
اینجا در برفی که از صبح افقی باریده است
خوابی
که دیده می شود آن سوی زمین
در این سو قطارم را می برد
و همهمه سرم را انباشته است
کی می رسد؟
چگونه پایان خواهد یافت
این خط که بین دو حاشیه کشیده می شود؟

و این زن شکسته که سمت چپم نشسته
می بافد یکریز رج هایش را
و میله ها و انگشتانش زیر و رو می شوند در نمک و برف

سربرمی گردانم تا ایستگاه که پیشوازی یا بدرقه ای ندارد
رویای وقت را تکه های جنگل ناآشناسوراخ سوراخ کرده است
جسم سپید که نی یا نیزه ای گُله به گُله پوستش را کنده باشد
تابیده است وسوسه در ذهن و ناگزیر روانم در خوابی که دیده می شود
آن سو
و دوره ی رویا را دستی می چیند با مقراض
هرچند وقتی چشم برهم می نهم
در صفحه ای سپید می بینم مژگان اوست که بر هم قرار گرفته ست

می تابد
خواب
از ته دریاچه های منجمد
و باد می سوزاند صورتش را هرگاه از نمک بیرون می زند تا بیامیزد با کودکانی
که سطح یخ را بهانه ی جشن و بازی کرده اند
رقصی که بازمی گردد تا عمق بلور تا شب آن سو

آن پیکره چگونه برون مانده است و زل زده است و دعوت می کند؟
انگار هرچه گم شده است آن جا در خاک
اینجا برون می آید از یخ
و شاهد زمین است
این صورت تکیده ی شفاف
با گوشواره ای که هنوز برق می زند و زخم گوشه ی دهانش را می تاباند
که قدمت جیغش را در تنهایی معین می دارد
و سرنوشتی را برش می زند
تا این مسافر که هیچکس صدایش را
نمی شنود در خوابی که دیده نمی شود آن سو
باید درنگ می کردم وقتی لب هایم کرخت می شد
سرمای تازه بازوی راستم را نیز اذیت می کند
شاید سپیدی بی آرامم رامم کرده است
انگار چیزی دارد یخ می زند یا نمک می شود دوباره

اینجا نگاه هیچکس روشن نیست
باید برای دیار همچنان چشمان قدیمی ام را حفظ کنم
و بازگردم رویا را تا آنجا که باید کم کم پایان پذیرد

وهم سپید در تن می دود
باید برای دیدار همچنان چشمان قدیمی ام را حفظ کنم
و بازگردم رویا را تا آنجا که باید کم کم پایان پذیرد

وهم سپید در تن می دود
و سبزی سیاه از رگه ها گاهی رد می شود
انبوهی نگاهی که ناگهان هجوم آورده است، دیدن را هولناک کرده است و
وسوسه ی دیدن را افزوده است
در این زمین که از هر جایش سربرکرده است بلوط سپید یا مومیایی
یا صورتی دل ـ یخ
یا پیکره ای دل ـ نمک
و چشم را می کشاند تا تبدیل کند
و این زن شکسته می بافد خود را، یکنواخت تنها روبه رویش را می نگرد
می بیند آیا هرگز مقابلش را؟ می تواند اصلا ببیند؟
بیرون پنجره نگاهی ست که تاریکی سحرگاهش را به روشنای این عر کشانده است
می تابد خود را بر دست راستم که کم کم کرخت می شود
همچون نوشتنم از راست که سایه اش بر کاغذ دارد آرام می گیرد

باید چقدر می نوشتم تا چشمم بیارمد؟
باید چقدر چشم می گشودم، تا چشم گشاید او دوباره؟
و این زن شکسته که اکنون به شیشه چسبیده است
پلکم به هم می آید و دستم فرو می ماند
در نقطه ی هنوز
و برف حتما باز هم افقی می بارد
در شیشه ی قطار که اکنون تاریک است
____________________________________________________________
زن زیر نور دایش را بالا می آورد
همچنان که بطری را خالی می کند در لیوان
و دست دیگر را پایین می برد
تا زیر میز بند جورابش را امتحان کند
دنیا به تار مویی بند است
اما آهنگی به شدت نواخته می شود
و یک نفر نشسته است در سایه
آن سوی میز در تلالو ماتیک و مستی
دستی به زیر چانه می کوشد به نظم درآورد
یک جفت چشم را از قرنی دیگر
و ناخنی کم کم پیش می آید تا ناخنکی بزند
در ظرف اشتها و شهوت
و یک نفر سربرمی گذارد بر سایه

انگار می زنند مضرابی در آب
یا تکان می خورد تراشه ای در سطل زباله
یا گم می شود عقربه ای در بعد چهارم
و یک نفر جابه جا می شود با سایه
معلوم نیست کی واژگون شده است لیوان
نوشابه ای که ریخته است
و شیشه ای که پت کرده ست نور نیمرخ را
گیسوی خیس از لبه ی میز فرومی چکد
و چشم های مات برمی خیزند چرخ زنان از صندلی ها
در نوبت سکوت و دا
سرخ می زند حدقه های خالی
و یک نفر بیرون می رود از سایه
____________________________________________________________
صدای مرد برمی آید از تشییع خویش
اتاق کوچک تاریک منتشر می شود در مویه ی زمین
سیاه می زند از دور میز تحریر کهنه
کتاب های پراکنده، پرده های کشیده، نواهای محجوب
____________________________________________________________
خانه چه دور مانده است و گورستان ها چقدر تکرار می شوند
____________________________________________________________
برف آرامم نمی گذارد
صدایی از قطب راه باز کرده است
تا آب شود در گلویم
حروف یخ زده ترکیده است و
لب پر می زند صدای بازگشت بر کاغذ
____________________________________________________________
تو پوششی خواهی بود یا آرامشی دوباره که مبنای چشم را تغییر می دهد
____________________________________________________________
درون چشمانت خواهم آرمید
چون میهنی که نزدیک و دور
دوستش می داشته ایم
Profile Image for Miss Ravi.
Author 1 book1,171 followers
November 28, 2025
محمد مختاری اگر زنده بود، امروز (دوم اردیبهشت ۱۴۰۲) اولین روز هشتاد‌ودو سالگی‌اش بود.

این‌جا کجای دنیاست؟
بعد از درخت‌های سپیدی که دیده‌ام
بعد از هزار رود که باید آبی می‌زد (اما قطعاً سیاه می‌زده‌ست)
تازه عبورم از جنگل‌هایی‌ست که بوی خاکستر می‌پیچانند
از کوره‌راه‌های پوشیده
همراز استخوان‌ کسانی که چشم می‌گشوده‌اند از دودی خاکستری
به ابری خاکستری
که سایه می‌انداخته‌ است بر رؤیا و جنایت.
از کوره‌های دیروز فاصله‌ای نیست تا این حافظه که محو می‌گذرد
از این تونل که بگذرم باز می‌خواهد اتفاق بیفتد
خانه چه دور مانده است و گورستان‌ها چقدر تکرار می‌شوند.
Profile Image for Kowsar Bagheri.
445 reviews237 followers
Read
December 25, 2020
در باب علاقه‌‌ی زیادی که به مختاری دارم و احترام ویژه‌ای که براش قائلم، شاید همین بس که هر روز بیش‌تر از دیروز به این نتیجه می‌رسم که بارها و بارها باید بخونم ازش و درباره‌ش. و با هر آنچه بهش مربوطه ادامه بدم.
پ.ن: مرسی از علیرضا قاضی نوری عزیز که با هدیه‌دادن نسخه‌ی چاپی «وزن دنیا» منو بی‌نهایت خوشحال کرد.
Profile Image for Hana Hmp.
134 reviews38 followers
May 28, 2024
«درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لال‌مانی می‌گیرند
صدای گنگ و چشم‌انداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه
که می‌انبوهد
می‌ترکد
رویا که تکه‌تکه می‌پراکند
دانشگاهی که حل می‌شود در زندانی و چشم‌اندازی که از هم می‌پاشد
خوابی که می‌شکند در چشم و چشم که میخ می‌شود در نقطه‌ای
و نقطه
که می‌ماند منگ در گوشه‌ای از کاسه‌ی سر که همچنان غلت می‌خورد
غلت می‌خورد
غلت می‌خورد»
دارم دیوانه می‌شم از بس این شعرو با صدای مختاری روی تکرار گوش کردم.
Profile Image for SA®A .
317 reviews383 followers
Read
July 26, 2016

دنیا چقدر نزدیک است!ا
وقتی که این خیابان پایان یابد
و لحظه ای سر برگردانیم
شب
از گام هایمان عقب افتاده است.
Profile Image for Aida.
44 reviews
September 12, 2023
-تا گام می‌نهم
گم می‌شود زمین و معلق می‌مانم.
-زبان سرخ و سر سبز، تو اما چقدر بنفشی؟
-و گاه گاه فرو می‌ریزد دلم.
-دنیا نشانه‌های ما را
در حول و حوش غفلت خویش دیده‌است و چشم پوشیده‌است.
-می‌بینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور و واهمه در واهمه
-این یأس مخملینه‌ی ماست
یا توده‌ی غبارگون وهمی برانگیخته؟
-و تاب می‌خورد حلقه‌ی طناب بر چوبه‌ی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند
-بر انحنای گریه حبابی پی حبابی می‌ترکد.
-می‌بینمت کنار لبت زخمی را جوش داده‌اند
تا لهجه‌ی حقیقت را شاید تغییر دهند.
-چگونه صبح هنوز از رختخواب برنخاسته‌است
چرا کسی این سفره را که پهن مانده است جمع نمی‌کند
چرا غبار وقت قالی را این همه کدر کرده است؟
-چیزی آیا شکست یا تنها در خود نشستی؟
-درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار
سایه‌ی دستی‌ست که می‌پندارد دنیا را باید از ��یزهایی پاک کرد.
-زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه دهان را هزاربار تمرین کرده‌است.
صدا که می‌شکند حرف که چرک می‌کند جمله‌ها که نقطه‌چین می‌شوند
پیری یا بچه‌ای که خود را می‌کشد تازه معنا روشن می‌شود.
-اگر که لاله زرد باشد یا سیاه
استعاره‌ی خون
به مضحکه خواهد انجامید.
-و همهمه سرم را انباشته است.
-باید چقدر می‌نوشتم تا چشمم بیارامد؟
باید چقدر چشم می‌گشودم، تا چشم گشاید او دوباره؟
Displaying 1 - 6 of 6 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.