تقریبا 2.5 امتیاز. داستان دختری به نام بهار که همراه با برادرش زندگی میکنه. دختر خیلی معمولی و آرومی که خیلی نظری برای ابراز کردن نداره، آروم و سر به زیره، درگیر هیچ عشق و رابطه ای نیست و زندگیش به روزمرگی دچار شده. در اطرافش دوستان خیلی شلوغ و فعالی داره که تلاش میکنن تنوعی رو توی زندگیش به وجود بیارن. کتاب به سبک کتاب های دیگه ی فریبا وفی بود. داستان زن های معمولی با زندگی های معمولی و شرح دغدغه ها و دل مشغولی هاشون. بطور کلی بنظرم کتاب متوسطی اومد. حرف جدیدی نسبت به کتاب های قبلیش نداشت. به شدت به اونا شبیه بود و پایانش هم کمی برای من گنگ بود. البته همچنان معتقدم فریبا وفی قلم زیبایی داره و کتاب جملات نسبتا زیبایی داشت.
ماجرای دو روز از زندگی دختری که تازه از سفر برگشته. رمان ایرانی کم میخونم، اما این کتاب رو پسندیدم. شخصیتها، روایت و حال و هوای کتاب دوست داشتنی بود. داستان از ابتدا من رو با خودش همراه کرد و سرتاسر پر از احساس بود.
قلم فریبا وفی را از چند سال پیش دوست داشتهام. حتی اگر از داستان خوشم نیاید، از نحوهٔ روایت و حرفهای شخصیتهای داستان لذت میبرم. خوبی این کتاب کوتاه و روان بودنش بود که بعد از مدتها کتابنخوانی، توانستم در کمتر از یک شبانهروز تمامش کنم. مثل کتابهای دیگری که از وفی خواندهام، روایت یک زن و تردیدها و سوالهایش بود. زنی که نمیداند چه میخواهد. تجربههای تازه و سفر و چالشهای جدید نیاز دارد تا خودش را بشناسد، میلش را بشناسد و ببیند در زندگی دنبال چیست.
دلش ميخواست فرار كند از این زندگي. اما تحمل ميكرد. چون توي مغزش فرو رفته بود كه باید برود تو دل مشكلات و فرار چيزي را حل نمیکند. اما روزي از خودش پرسيد چرا فرار بد است؟ همه چیز از همين سوال شروع شد. فهميده بود فرار کردن بد نیست. یک جور دور زدن مشکل است. وقتی برمیگردی چیزهایی جابه جا شده. چیزهایی عوض شده. همان آدم قبلی نیستی. دیگران هم فرق کرده اند. بنابراین کل مسئله تغییر کرده. فرار گاهی حتی اخلاقی تراست.
اولش با یاس و نیستی و عدم ثبات مطلق شروع شد. پشیمون شده بودم از انتخاب کردنش ولی کم کم غرق شدم تو محتوای داستان. سبک نوشتن فریبا وفی جوریه که همیشه از درون آدما حرف میزنه. همیشه یه آدم فرو رفته در خود یه آدمی که ارتباط چندانی با بیرون نداره و بیشتر تو جهانی که واسه خودش ساخته زندگی میکنه رو توصیف میکنه. اغلبم درباره یک چیز به حالت های مختلف حرف میزنه. شاید چیزی که باعث میشه کتاباشو بخونم همین حس همزادپنداری با شخصیت های اصلی داستان باشه. ماه کامل میشود تا دو صفحه آخر جذبم نکرد. ولی اون یه لحظه تحول آخر کتاب که باعث شد همه چیز و همه کس از ذهنش محو بشه تکون ام داد.
در مثل درهای معمولی باز نشد. شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل. انگار میخواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آنجا بودنم بیمعنیترین کار دنیا به نظر میآمد. از فرزانه گفتم و اینکه برای کار آمدهام و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاریک و باریکی بود. فکر کردم اگر پایم را بگذارم تو، چند خفاش بالای سرم جیغ میکشند میپرند این طرف آن طرف و کلهام به یکی از تار عنکبوتهای غولآسا گیر میکند. به سرم زد در را ببندم و برگردم. اما این کار را نکردم. آدمش نبودم. کاری را که شروع میکردم تا ته میرفتم...
اولین کتابی که از وفی خوندم و دلیلی شد برای اینکه سراغ بقیه کارهاشم برم، کتاب جنس زنانه ا ی داشت؛ با تردیدها و باورهای که میتونه برای هر زنی آشنا باشه و جاهای خودش رو بهار قصه ببینه... خوندن این کتاب رو در عصر یک روز پاییزی بهتون پیشنهاد میکنم
بخشی از کتاب ببین نا امیدی اول همه ی کارهاست. اول از همه چیز و همه کس می بُری. بعد تک و تنها می شوی. ناامید، بدبخت، مفلوک. اینجا که می رسی تازه آن وقت است که همه ی انرژی ات بر می گردد به خودت.
۳.۵ از ۵. این کتاب جزو روایتهای محبوبی بوده که اخیرا خواندهام. روایتی که شک ندارم میشود آنرا یکنفس از ابتدا تا انتها خواند. ۱۰۰ صفحه روایت با فرمی خاص. چیزی از داستان و ماجرایش نمیگویم آن را خودتان بخوانید تا لذت خواندنش حیف نشود. اینجا در رابطه با این میگویم که چقدر گرمای قلمِ فریبا وفی برای من بهسانِ در آغوش گرفته شدن بود. او از فرمی خاص برای روایت استفاده میکند. فرمی که به سادگی میزند اما استفادهی کارآمد از آن دشوار است. روایت مثل یک شاخهی تاک(درخت انگور) میماند. پیچ درپیچ اما همواره روبهجلو. درست است که زمان پس و پیش ميشود اما روایت همیشه ادامه دارد. فلشبکها هم به طرز خوشایندی در خدمت به پیشروی داستان و مفاهیم بعدی به صورتی خیلی زیرمتنی و نرم در طول داستان سر بر میآورند. شروع این داستان با انتهای سفرِ کرکتر اصلی آغاز میشود. شروع میکند از سفرش گفتن و ماجراهای قبل و بعد از آن. حتی ماجراهای خیلی قبل را هم مثل پلانهای سینما کمی روایت میکند و درنهایت پایان این داستان کمی از شروعِ آن جلو تر است. اگر زمان حاکم بر داستان را ملاک قرار دهیم... یک روز جلوتر. تمامِ روایتی که در حدِ فاصل این یک روز روایت میشود کلِ این صد صفحه است. ما روایتِ یک روز را میخوانیم و همراه با ورق زدن پیش میبریم. اما انقدر این داستان پیچ و تاب میخورد که ما از پس و پیش این سفر آگاه میشویم. روایتی که نقطهی ابتدا را به انتها وصل میکند اما کاری میکند که قبل و بعد و در طول این خطِ اتصال مخاطب روایت را لمس کند، زندگی کند و به آغوشِ گرمِ داستان فرو شود. این داستان از نظر روایت یک شاهکار است. با پایانی در خور. با شروعی بسیار گیرا. خواندنش راحتالحلقومیست در گذرِ این روزها؛ شیرین، سهل و میل به بلعیدنِ حجم بیشتری از آن. شخصیتهای این داستان به خوبی پرداخت شدهاند. هرچند که هیچکدامشان حتی کرکتر اصلی چیز خاصی ندارد که در یاد بماند اما همهشان قابل لمساند. انتظار دیگری هم نمیشود از روایتِ عادیِ انسانهای عادی داشت. روایتی که مانند یک سفر در قطار شما را مدتی با این آدمها همراه میکند و بعد هرکس میرود سراغ ماجرای خودش. شما به سوی زندگی خودتان، آنها هم دنبال ماجراهای پیشِ رویشان.
از داستانهایی که آدم را بسیار به ادبیات ایران امیدوار میکند. بخوانید و لذتش را ببرید.
این کتاب رو برای این انتخاب کردم چون به موضوع سفر پرداخته بود، موضوعی که این روزها خیلی به تاثیراتش فکر میکنم و در موردش میخونم. اون دیالوگ ها در مورد این که "چرا مینویسی؟" رد و بدل شد خیلی برام جالب بود. در کل لذت بردم ولی یه جاهایی خط داستانی از دستم در رفت چون تو چند روز خوندمش برای همین باید بر میگشتم و پاراگرافهایی رو از اول کتاب دوباره میخوندم.
داستان پیشبینی پذیر اما خوب است. راوی داستان همان راوی دیگر داستانهای وفی است، زنی از طبقهی پایین که با زندگی و یافتن "خود" در معنای بزرگتر آن روبرو میشود.
داستان معمولی ای بود بدون نقطه قوت یا اوج و فرود خاصی یکمی کلیت ماجرا گنگ بود و موضوع بخصوصی نداشت احساس میکردم بیشتر نویسنده تلاش میکرد افکار و شخصیت ادمهارو پیچیده نشون بده تا اینکه واقعا شخصیت هاش اینطور باشن و اینکار رو با زدن از بعضی جاها و ناقص و بریده یا نامفهوم کردن یه سری قسمتا میکرد درکل داستان بدی نبود ولی چیزی هم نیست که تو ذهن بمونه
"ماه کامل می شود" عنوان رمان کوتاهی از فریبا وفی است که در 103 صفحه به سرگشتگی های دختری سی و چند ساله به نام بهار می پردازد. او دختری است که بیشتر از خودش، دیگران برایش تصمیم گرفته اند و شکل زندگی کنونی اش را صورت داده اند. وی در ادامه اتفاقاتی که دیگران برایش رقم می زنند، به توصیه دوستانش به فکر ازدواج می افتد. به همین منظور و برای دیدن خواستگاری که آشنای یکی از دوستانش است به استانبول می رود. دغدغه های ذهنی و بحران تصمیم گیری بهار از ابتدا تا انتهای داستان ادامه دارد و او به دنبال آن است بر این مشکل خود چیره شود و عاقبت هم تا حدودی می تواند با خودش کنار بیاید. روایت داستان غیرخطی و به شیوه جریان سیال ذهن است. به لحاظ جذابیت داستان نیز می توان گفت که رمان "ماه کامل می شود" رمانی تقریبا معمولی است و در مقایسه با دیگر آثار خوب فریبا وفی همچون "پرنده من" و "رویای تبت" در جایگاه پایین تری قرار دارد اما خواندنش خالی از لطف نیست.
مانند اکثر کارهای وفی زندگی روزمره یک زن معمولی است که مسیری را به سمت کشف بهتر خود واقعی اش طی میکند سبک داستان به دلیل کثرت شخصیت ها و پرش های زمانی کمی پیچیده است و زمان می برد تا خواننده به آن عادت کند پایان داستان نیز بر اساس حدس و گمان خواننده بسته میشود. هرکدام از شخصیت های داستان می توانند داستان خود را داشته باشند ولی زیاد به آنها پرداخته نمیشود، و شخصیت اصلی داستان ((بهاره)) نیز به دلیل کم حرف بودن غیر قابل نفوذ به نظر میرسد. در کل نمی شود با شخصیت های نیم بندش ارتباط برقرار کرد
گفتم: نمیدانم خودم چه می خواهم؟ارتباطم با خودم قطع است. "به خودت اعتماد کن." خنده ام گرفت. "تحمل خودم را ندارم" لبخند زد. جوری که انگار این جمله را صد دفعه از دهان صد نفر دیگر شنیده بود. "تحمل کار ناپخته هاست" "اگر درک کنی لازم نیست تحمل کنی"
اول نکات مثبت تر رو بگم خب کتاب هرچند موضوع اصلیش کلیشه ای بود و گنگ اما کشش زیادی داشت برام خوندمش و از کارای دیگه م برای خوندنش زدم با اینکه خیلی ها فریبا وفی رو نویسنده ای با نگاه زنانه میدونن اما من خیلی وقتا تو کتاباش خودمو پیدا میکنم موقعیت سازی ها خیلی خوب بود و فضاسازی ها قابل باور بودن زمان شناور و موازی روایت ها هم خیلی ساده و بی تکلف و خودمونی بود و لذت داستان رو زیادتر میکرد ولی من احساس میکنم که این کتاب اولا که کاملا پایان بد و قابل پیشبینی و فوق العاده کلیشه ای داشت ینی هر نویسنده ی دیگه ای هم بود میشد این پایان رو برای داستان حدس زد چه رسد به خانم وفی که پایانی شبیه کتاب های دیگه ی خودشون مثل رویای تبت رو انتخاب کرده بودن که سبک تکراری خودشون بود بعد حس میکنم که هرچند هرچند هرچند این ناگهانی وارد داستان شدن و ماجرای کوتاهی رو روایت کردن تو کتاب های دیگه شون هم برای من جذاب بوده و نکته ی مثبت،اما بیشتر حس داستان کوتاه میده نه رمان طوری که خیلی نکات گفته نمیشه،برای تجسم و تشخص شخصیت ها تلاشی نمیشه و صرفا به خلق یه سری لحظات و بیان چندتا خاطره اکتفا میشه من داستان کوتاه میدونمش بیشتر تا رمان حرف ها حساب شده بود هرچند شخصیت ها خیلی رها شده بودن و نمیشد رسالت همشون رو توی خط سیر داستان دید در کل کتاب خوب و روونی بود و خوندنش لذت بخش و جذاب اما مطمُن نیستم آثار زیادی تو ذهنم باقی بذاره بعد چند وقت اما از خوندنش لذت بردم
" تازه می فهمیدم رویا از جایی می آید و واقعیت از جایی دیگر. رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان. رویاها مشترک اند، اما موقع روبرو شدن با واقعیت، تنهای تنهاییم. "
آثار فریبا وفی با وجود نداشتن داستان های خلاقانه، عموما نثر روان و خوش خوانی دارند. داستان درباره دختری درونگرا و تا حدودی منفعل و تاثیر اطرافیانش با طرز تفکرهای متفاوت در زندگیش هست. به نظر من هر کدوم از این افراد رو می تونیم نمونه ای از یک گرایش شخصیتی و اجتماعی بدونیم که قطعا در زندگی همه ما هم حضور دارند. شخصیت برادر که همه چیز رو به شوخی می گیره و تا حدودی پوچ گرایانه هست، شخصیت فرزانه که نماد منطق و کنترل هست، شخصیت شهرنوش که نماد تفکر اسپیریچوال هست و همین تفکر رو حلال مشکلات می دونه؛ و شخصیت "دوست عزیز" که شاید نماد بدبینی و خودویرانگری مردانه باشه. در نهایت شاید پیام داستان این باشه که گرچه هیچ کدام از این تفکرات رو نمیشه کاملا نفی کرد، اما هیچ کدام به تنهایی هم چراغ راه زندگی نیستند و هر آدمی باید راه خودش رو پیدا کنه.
داستان روان نوشته شده ولی درهمپیچیدهگی روایت را دوست نداشتم. نویسنده خیلی درگیر پیچیده بیان کردن مسائل شده بود و به نظرم این موضوع کیفیت داستان پایین آورده است. امتیاز: ۲ از ۱۰.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
بهاره از خانوادهی خود جدا شده و به همراه برادرش بهادر در تهران زندهگی میکند. او در شرکتی کار میکند و در آن شرکت با مردی که "دوست عزیز" خطابش میکند و چند نفر دیگر کار میکند و در ادامهی ماجراجوییها و خودیابیاش به پیشنهاد یکی از دوستانش به ترکیه سفر میکند تا با بهنام ملاقات کند و احیانا ازدواج کند. سفر فرصتی برایش فراهم میکند تا با فاصله به پشت سر نگاه کند.
This entire review has been hidden because of spoilers.
خوندم ولی تمام مدت فکرم جای دیگه ای بود. به پسرای توی کوچه که بیخیال فوتبال بازی می کردن فکر می کردم، به آزادی شون، به رها بودن شون، به شادی و سر و صدای بلند شون، به اینکه کسی نمیگه اینا اگه خانواده داشتن این کارا رو نمی کردن، کسی برای سر و صدا های بلند بهشون تَشَر نمیزنه و نمیگه این کارا در شخصیت یک اقا نیست. به زندگی خودم فکر می کنم؛ به دلیل تصمیماتی که گرفتم و من رو رسوند به جهنمی که هستم رها شدن دلیلش رها شدن از تمام تفکرات پوسیده بود اما راهی که انتخاب کردم من رو آزاد کرد یا باعث شد بیشتر توی کثافت این محدودیت ها فرو برم؟ نمی دونم، باید صبر کنم مثل دو سال قبل که صبر کردم ایرادی نداره این بار هم صبر می کنم.
اولين باري بود كه از اين نويسنده كتاب ميخوندم ، بنظرم قلم توصيفيه خيلي خوبي دارن يعني من ميتونستم كاملا محيط رو توي ذهن خودم تجسم كنم فضاي گرمي داشت ولي يه قسمتهايي خيلي درهم ميشد از يجايي به جاي ديگه ميرفت وسط تعريف يه ماجرا مسير داستان عوض ميشد و نويسنده فكرشو تعريف ميكرد اين مسئله بنظرم خوب پرداخت نشده من به عنوان كسي كه بار اول داره اين كتاب رو ميخونه نميتونم اين تغيير مسير رو تشخيص بدم و بفهمم . در آخر هم ، آخر داستان خيلي گنگ بود من انتظار خاصي داشتم ،اخر داستان رو ميتونم مثله يه سراب توصيف كنم كه شما منتظر چيزي هستي ولي وقتي ميرسي با 'هيچ' روبرو ميشي 🤷🏻♀️اتفاق خاصي نيافتاد.
كتاب ماه كامل مي شود نوشته فريبا وفي خوبي فريبا وفي اين است كه خواننده خود را دست كم نمي گيرد، هم در شكل روايت و هم در نتيجه گيري و اختتام داستان. بازهم داستاني زنانه و درون گرايانه كه عشق و روابط بيروني و دروني آدمها دستمايه اصلي است. در اين ميان شخصيت ٣ زن اصلي داستان هر كدام معرف يك دسته از زنان جامعه كنو��ي اند، بهاره دختري تنها، درون گرا كه خودش و مقصودش از زندگي را گم كرده است. فرزانه زني برون گرا، فعال و مرد صفت. شهرنوش نماينده زنان مستقل و پيشرو كه معناي زندگي را در كائنات و عرفان جستجو مي كند و البته مرداني كه در لابه لاي اين پازل زنانه نقش خود را در زمينه ايفا مي كنند.
اولین کتابی بود که از فریبا وفی میخوندم. هم قلمش رو دوست داشتم -به خصوص دیالوگهای قویش- و هم موضوع. ولی کاش پایانبندی دیگهای داشت. انگار کتاب رو با حوصله نوشته بود و بیحوصله تمومش کرده بود.خیلی حیف شد.