اثری که من اینجا طرح میریزم در روزهای بیفردای تنهایی سعادتآمیز اما تبآلودی به من القا شده است که، نوبرخاسته از بیماری، در اتاقم در ویلنوو کنار دریاچه لمان رودرروی گردوبنی بلندقامت که رازدرا اندیشه هایم بود به رویا میرفتم. من به اندیشه جان کسان درگذشته و روزهای مرده و سایههای دوست داشتهام که به دیدنم میآمدند دست به نوشتن بردم.
Varied works of French writer Romain Rolland include Jean Christophe (1904-1912), a series of satirical novels; he won the Nobel Prize of 1915 for literature.
The committee awarded him "as a tribute to the lofty idealism of his literary production and to the sympathy and love of truth with which he has described different types of human beings."
اثری که من اینجا طرح میریزم در روزهای بیفردای تنهایی سعادتآمیز اما تبآلودی به من القا شده است که، نوبرخاسته از بیماری در اتاقم در ویلنو و در کنار دریاچهی لمان رودرروی گردوبنی بلندقامت که رازدار اندیشههایم بود به رؤیا فرو میرفتم. من به انگیزش جان کسان در گذشته و روژهای مرده و سایههای دوست داشتهام که به دیدنم میآمدند دست به نوشتن بردم. دست به نوشتن بردم بیآنکه بدانم این جهش به کجا خواهدم برد و کی باز خواهد ایستاد. 🌻 📝رومن رولان در این کتاب از دوران کودکی تا گرفتار شدن به بیماری نوشته. او از رنجهای روحی، تنگدستی مالی و بیماریهایش نوشته و تاکید دارد که داستان زندگیاش با درد و رنج عجین شده است؛ به خصوص زمانیکه خواهر و مادرش را از دست میده. توانایی نوشتن او و قلم زیبایش از شانزده سالگی همه را شگفتزده کرده و مورد تحسین بود. در زمانی که خودشناسی انقدر مهم شده سفر درونی زومن رولان نشان دهندهی فهم او از این مقوله و اهمیت آن است. در این کتاب از آثارش از جمله ژانکریستف زیاد سخن آمده و جاهایی را از زندگی خودش الهام گرفته که برای من خیلی جالب بود. حتی مرگ مادرش را با مرگ لوییزای پیر تطبیق داده و همه را با تمام جزییات، لطیف و عمیق بررسی کرده. موسیقی در زندگیش خیلی تاثیر داشته، جوری که میگوید:« تنها با زندگی بتهوون بود که بواقع من تازه شناخته شدم.» رولان قصد داشته کتاب را بعد از مرگش چاپ کنه ولی بخاطر دچار شدن به تنگدستی مالی، مجبور به چاپ آن میشه. به نظرم کتاب از دو کتاب قبلی یعنی جانِ شیفته و ژان کریستف سختخوانتر هست و برای درکش باید آن کتابها را خونده باشید و خوشتون اومده باشه؛ اگر نه قطعا از این کتاب خوشتون نخواهد آمد.☺️🙏🏻
این کتاب رو سال سال 92 خونده بودم، امروز یکدفعه در کتابخانه ام دوباره به سراغش رفتم اول کتاب نوشته بودم تابستان 92 و زیر حیلی از جمله ها هم خط کشیده بودم. دوباره ورق زدم، دوباره خواندم اینبار آنقدر جملات زیبا برای نقل قول نوشتن پیدا کردم که چندتایش اینجا می گذارم: ای نطفه ی زندگی که در من کاشته شده ای، به روز سلام کن، زنده باش و به نوبه ی خود زندگی ببخش! تخم زندگی بپاش! به پرواز درآ! این سودای ناگهانی مغز است که برای بتی بی چهره افروخته می شود: میهن، دین، عدالت، حق، آزادی، بشریت ... مشتی واژه، واژه! من آنچه را می بینم- و آنچه را نمی بینم بی غل و غش گفته ام: حقیقت کیهانی که مرکز آن در من است، اما شعاعش تا مسافتی بی پایان از دایره ی هستی من فراتر می رود. آیا یکی از دو حقیقت بر دیگری انطباق پذیر است؟ می توان احتمالش را داد، زیرا هر دو بر یک مرکز بنا شده اند.
زنان ناتوانی های خود را دارند. آنان کنیز دل اند. دل، آنگاه که دوست می دارد، در پی فهمیدن چرایی اش نیست، به منطق چندان اهمیت نمی دهد! او منطق خود را دارد، اگر در معشوق چیزهایی هست که دیدنش را دوست نمی دارد، نمی بیندش: ساده است ، ... من با نوشته های رومن رولان زندگی ها کرده ام و فقط نوشته و عقایدش نبوده که در نبض من بزند، که مترجم خوب آثارش آنها را برایم جذاب تر کرده. با او فهمیدم که شادی ها و غم ها همه جا از یک جنسند و یکسانند.
مثلی است قدیمی: (تو خود را یاری کن، خدا یاری ات خواهد کرد.) من آن را به این صورت در می آورم: (خدا را با داشتن ایمان یاری کن! خودت را به نیات او بسپار، زبان اعتراض هیچ نگشا! اگر بتوانی خود را تا پایگاه فهم سرنوشت بالا ببری، سرنوشتی که هم توده های کور را راه می برد و هم پیشوا(هیتلر) ها و هم فرمانده(لقب موسولینی) های یک چشم را، پس آرام باش،استوار باش،شکیبا باش! سرنوشت برای تو در کار است...)
کتاب را هرگز کسی نمیخواند. در خلال کتابها ما خود رامیخوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینیتری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش میبندد، بل آنکه ضربهی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همهگون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتشسوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد.
خيلى ارزشمند بود اين كتاب برام . يه جورايى دفتر خاطرات نويسنده بود. انديشه هاى مختلف و توصيف هاى بكر و عاليش توى همه زمينه ها و تجربياتش و تلاش براى فهميدن معنى زندگي اى كه از سر گذرونده .. يه جاهايى سخت بود برام فهميدن بعضى جمله ها ، اما خب با وجود اطلاعات نداشتن تو خيلى از زمينه ها و جنگ و سياست بخصوص ، طبيعيه . بسيار كتاب بايد ، تا پخته شود خامى :دى
وقتي يك كتاب رو تموم مي كنم، عموما اگر بخوام سريعا بهش امتياز بدم ، دلم نمياد و نميخواد كمتر از چهار بهش بدم؛ اما به رغم اين خواهش دل، گاها كمتر ازين هم امتياز ميدم كتاب رولان خواندني بود، خصوصا اوايل و اواسط كتاب، من كلا تم سياسي و سياست باب ميلم نيست، اواخر كتاب سري هم به سياسيون زده بود، البته او طرفدار صلح و سازش بودو من با جبهه اش مشكلي نداشتم😉 جملاتي از كتاب: "دانه بايد بميرد تا گندم برآيد." "مرد، جانور ناهنجاري است که مغز در او سلطه ي بیمارگونه اي يافته است." "زنان ناتوانايي هاي خود را دارند.آنان كنيز دل اند." "عشق خود بالاترين عقل است." "عشق چشمي است كه امكان ديدن مي دهد."
زندگی کمان است. زه آن رویا. کجاست کماندار؟ من کمان هایی می شناسم زیبا، از چوبی نرم دست و محکم، بی هیچ گره خوردگی، خوش آهنگ و نیکو خم برداشته، به مانند ابروان خدایان. به کارشان نمی گیرند. زه هایی می شناسم آماده ارتعاش، که در خاموشی به لرزش در می آیند، همچون تارهایی که از احشاء تپنده برکنده باشند. کشیده می شوند. سر آن دارند که آهنگ سردهند. به انتظار چیستند تا سنگ سیمین نوت را پرتاب کنند و دایره هایی از امواج بر دریاچه هوا پدید آرند؟ از کشیدگی به در می آیند و هیچ کس طنین آوازشان را نخواهد دانست. تیردان خفته است. تیرها پراکنده شده اند. شست کماندار کی روی زه جای خواهد گرفت؟ از همین کتاب
در پايان روايت خود بيدار ميشوم. چه گفتهام؟ به آواز بلند خواب ميديدهام... اي دوست، گمان مبر كه خواستهام «ايماني» را به تو عرضه كنم! نگفتهام: «ميدانم»... من چه ميدانم؟ گفتهام: «من هستم... اينچنين هستم.» گذاشتهام كه غريزه سراشيبي آرزو را پيش بگيرد. امكان آن هست كه اين سراشيبي مرا تا دور جايي از خانه -از عقل- برده باشد. ممكن است معشوق غير از آن باشد كه چشمان آرزو ميبيند. هر چه هست، من دوست داشتهام... (در دل شب، آیا صدای بعبع گلهها را میشنوی؟
Este libro lo leí hace ya tres años y no podría hacer en estos momentos una reseña como tal, sólo podría decir que Romain Rolland goza de un cariño especial de mi parte, no sólo por ser un gran escritor sino por su visión de la vida. Fue un gran humanista, un pacificador activo en los tiempos de guerra, un escritor de una gran sensibilidad artística, amante de la música y ganador de Nobel de Literatura en 1915. El Viaje Interior es una especie de autobiografía con su propia visión del mundo y dictada por su sensibilidad.
"Porque he llegado a ese momento en que apaciguados los deseos y perdidas las esperanzas, se observa todo el camino recorrido con la mirada despejada y el corazón tranquilo".
"باز در ته توی حافظه ام ظریفترین ارتعاشهای کنسرت چنان شبی را بازمی یافتم، سایه ترس آور یک درخت گردو در مهتاب، تک و تنها میان کشتزار..."
"او چنان بود که برای آن که چیزی از زیبایی شب های تابستان را از دست ندهد، از بستر برمی خاست و پابرهنه، ساعتها کنار پنجره اتاقش می ایستاد، خنکای هوا را می نوشید و ستاره ها را در گریزشان دنبال می کرد..."
"دو جهان متضاد اگر به هم می رسیدند دشمن هم می شدند. آن دو در من به هم رسیدند."
پنج ستاره تنها برای ترجمهی شاهکار بهآذین. برگزیدن واژگان و چینش آنها، این نوشته را نه که ترجم��، خود اثری یکتا میکند. خواندن این کتاب آموزشگاهی است برای آموختن ساختار درست و محکم نوشته.
در هر ادميزاده اي دو شخص هست-دو ميگويم تا ساده تر باشد _ : يكي ان كه رفتارش به غريزه است، و ديگري ان كه خرد راهبر اوست : يكي مردي است د ر استانه ي اگاهي و ديگري مردي كه درتلاشيم تا بر زمين سست و متنازع فيه ملك خود بسازيم . اين دو هميشه با هم متفاوتند .
یکی از زیبا ترین کتاب های دعوت به شناخت نفس که خواندم ،راوی آنچه از شیره ی جان انسان بر می تابد را تمام و کمال به خواننده نشان می دهد . البته باید بگم خواندنش صبر و حوصله بسیار بسیار می خواد حتی شده روزی ۵ صفحه .