What do you think?
Rate this book


153 pages, Paperback
First published March 21, 1979
جلال امین وقتی حساب کرد دید همهچیز باید صبح همانروزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانهاش در باغ صبا خا��ی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد میکرد و نمور بود. چونکه آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمیبارید.
جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمهایش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود.
جناب آقای حاجی ملاعلی عوضپور
پس از تقدیم ارادت و مراتب بندگی و اخلاصمندی
حاجی آقا این بنده عصمتخانم و نور چشمهای عزیزم زهرا و علیآقا را به دست شما میسپارم. بندۀ کمینه یک باب تعمیرگاه دارد واقع در خیابان بوذرجمهری که باید آقا نیکلا را سر آنجا بگذارید که آن را بچرخاند و مخارج زندگی بچهها و عصمت خانم صبیه گرامی از آن تامین بشود انشالله. خانه باغ صبا را برای زندگی عصمتخانم و بچهها نگه دارید و ما را حلال کنید و اگر قصوری از ما دیده شده به بزرگی خودتان ببخشید و ما را به دعای خیر یادآوری نمایید.
جلال امین
روز یکشنبه 18 بهمن ماه