فرانسیس ویلیام بِین این کتاب را ابتدا در سال ۱۸۹۸ به چاپ رساند و ادعا کرد ترجمه بخش شانزدهم متنی کهن به زبان سانسکریت است. شاهدختی باهوش خواستگاران زیادی دارد. شرط او برای ازدواج این است که خواستگاران معمایی برای او طرح کنند. شاهدخت همسر خواستگاری خواهد شد که جواب معمایش را نداند.
کتاب خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب. وقتی شروع کردم به گوش کردن، دیگه نمی تونستم دست بکشم، با شور و شوق فایل پشت فایل گوش می دادم. ماجرای پادشاهی هندی که به زنان میلی نداره، و بزرگان مملکت برای این که نسل پادشاه منقطع نشه جایزۀ بزرگی می ذارن برای طبیبان که پادشاه رو به نحوی به زن ها متمایل کنن. اما کسی کاری از پیش نمی بره، تا این که یک نقاش میاد، و میگه چارۀ کار به دست منه. بعدتر شاهزاده خانمی اضافه میشه که شرط کرده فقط با کسی ازدواج می کنه که بتونه معمایی مطرح کنه که شاهزاده خانم از جواب دادن بهش عاجز بمونه، و رفیق پادشاه هر شب یک قصه تعریف می کنه و از دل قصه معمایی بیرون می کشه و شاهزاده خانم جواب میده. انگار تمام داستان های قدیمی یک جا جمع شدن: هزار و یک شب، کلیله و دمنه، رامایانا، و هفت پیکر.
همه چیز به خوبی پیش می رفت، تا این که شور و اشتیاق داستان باعث شد مثل همیشه شروع کنم راجع بهش جستجو کردن، تا هر چه بیشتر ازش بدونم. این که منشأش کجا بوده، آیا اصل سانسکریت موجود هست یا نه، نقاشی هایی که ازش کشیده شده، و... فرانسیس ویلیام بین، مترجم انگلیسی، توی مقدمه تعریف کرده بود که کتاب رو یه برهمن هندی که بر اثر ابتلا به طاعون در حال مرگ بود، در بستر مرگ بهش داده. این ماجرا زیادی دراماتیک و بودار بود، ولی فکر کردم: بعیده که اون نسخه تنها نسخۀ موجود از یه کتاب بوده باشه. حتماً نسخه های دیگه ای هم موجود بوده. اما اولین جستجو منو به نتایجی رسوند که هیچ انتظار نداشتم. حدود صد سال قبل که فرانسیس ویلیام بین اولین بار کتاب رو منتشر کرد، بلافاصله منتقدها با استفاده از سبک نوشتاری، مضامین قصه ها، ترکیب بندی عبارات و نشانه های دیگه، به این نتیجه رسیدن که این کتاب نمی تونه نوشتۀ یک هندی بوده باشه، بلکه ساخته و پرداختۀ یه ذهن غربی مدرنه. کتاب در حقیقت نوشتۀ خود فرانسیس ویلیام بین بوده، با الهام از فضا و حال و هوای قصه های هندی. این طور که دستگیرم شد، بین هیچ وقت از اصالت کتاب دفاعی نکرده. کتاب بعد از اون تجدید چاپ شد، اما حالا دیگه تأکید میشه که به کتاب به عنوان یه قصۀ غربی نگاه بشه، که به تقلید از قصه های قدیمی هندی نوشته شده، نه به عنوان یه قصۀ قدیمی هندی.
این کتاب تنها کتابی نیست که به این ترتیب جعل شده. همون طور که خورخه لوییس بورخس در مقالهٔ پایانی کتاب نه مقاله درباره دانته توضیح میده، دو تا از معروف ترین قصه های هزار و یک شب، یعنی علی بابا و چهل دزد بغداد و علاء الدین و غول چراغ جادو، در حقیقت ساختهٔ ذهن اولین مترجم های قصه های هزار و یک شب به زبان های اروپایی ان.
دوباره به کتاب برگشتم، و دیگه مثل قبل ازش لذت نبردم. مارسل پروست در «در جستوی زمان از دست رفته» میکه: یه مضمون ساده، اگه از ذهن یه انسان باستانی تراویده باشه، ما رو به اعجاب وا می داره، از هوش و نبوغ اون انسان که در اون زمان همچین مضمونی رو پرورونده. اما همون مضمون اگه از ذهن یه انسان امروزی تراوش کنه، ما بهش اهمیتی نمیدیم، چون برای یه انسان امروزی که این همه کتاب و آثار مختلف در اختیارش بوده، این مضمون زیادی ساده و ابتداییه. نوشته بود: حالا بعضی ها میان و از همین سوءاستفاده می کنن، چطوری؟ یه شعر ابتدایی و خام رو، اگه به اسم خودشون منتشر کنن، چندان مورد استقبال واقع نمیشه، اما در عوض ادعا می کنن که اون شعر ترجمه ای از یک شعر باستانیه و این طوری سیل تحسین و شگفتی از هر طرف جاری میشه. موقع خوندن باقی کتاب مدام به این حرف فکر می کردم، و می دیدم که انگار پر بیراه نگفته: وقتی با علم به این که قصه رو یه انسان غربی مدرن نوشته، کتاب رو گوش می دادم، به جای این که از مضامین و قصه ها احساس شگفتی و اعجاب کنم، خام و ابتدایی بودنشون آزارم می داد. عاقبت باقی فایل های صوتی رو گوش ندادم. اومدم سراغ کتاب و در عرض یک ساعت باقی کتاب رو تموم کردم، فقط برای این که تمومش کرده باشم.
یک چیز نهایی. دیدم فرانسیس ویلیام بین، غیر از مهپاره، دوازده سیزده داستان دیگه هم نوشته و ادعا کرده که تمام این ها فصل های مختلف یه افسانهٔ بزرگ هندی هستن، به نام «جوهر اقیانوس زمان». سرچ کردم و دیدم بعضی از این قصه ها توی اینترنت پیدا میشن. به ذهنم رسید که کاش یه مترجم با قلم قدرتمندی مثل صادق چوبک پیدا بشه و باقی قصه ها رو هم ترجمه کنه. اگه باقی قصه ها مثل مهپاره شیرین باشن، فارغ از اصالت و عدم اصالت، ارزش ترجمه شدن دارن.
دوستانِ گرانقدر، این کتاب بسیار قدیمی که از زبانِ "سانسکریت" به فارسی برگردانده شده است، شاملِ 20 داستان و افسانهٔ هندی میباشد که قهرمانِ این کتاب، شاهدختی زیبا و دختری خردمند است که پادشاه عاشق زیبایی و وقار و خردمندی او شده است و همراه با وزیر و همراهِ باهوش و خردمندش یعنی «راساکوشا» هر شب به دیدنِ او رفته و «راساکوشا» هر مرتبه از این زنِ خردمند سؤالاتی در قالبِ داستان و افسانه میپرسد و شاهدختِ خردمند، پاسخِ آنها را میدهد *********************** به انتخاب چکیدهٔ یکی از داستانها را در زیر برایتان مینویسم -------------------------------------------------- در روزگاران قدیم، مُریدِ ابله و برهمنی که در خانهٔ برهمنی دیگر نوکری میکرد، نادانسته مرتکب گناهی بزرگ شد... سالکی به او گفت: اگر میخواهی از بار این گناه رهایی یابی، باید به زیارتِ "رود گنگ" رهسپار شوی آن سالکِ نوکر، دارایی اش را به پسرش سپرد و راهیِ زیارتِ رود گنگ شد در راه رودخانه ای نیمه خشک دید و به خیالش که آن رودِ گنگ است، پس در کنار آن جایی برایِ خویش فراهم نمود و مدت 5 سال در آنجا به زیارت نشت و هر روز بدنش را با آب آنجا شست و شو داد، تا آنکه.. روزی زاهدی از آنجا عبور میکرد و او را در کنار رودخانه دید و علت را جویا شد و آن برهمن ساده لوح، گفت: برای زیارت در کنار رودِ گنگ نشسته ام... زاهد پیر خنده ای کرد و گفت: ای برهمنِ نادان، این که رودِ گنگ نیست، تو اشتباه آماده ای خلاصه برهمنِ ساده لوح وسایلش را جمع کرد و به راه افتاد و در راه رود بزرگی دید و با خود گفت: حتماً این رود گنگ است. پس بازهم برای خویش جایی مهیا کرد و به مدت 5 سال آنجا ماند و بدنش را همیشه با آب آن رود میشست... روزی یکی از مریدانِ شیوا، او را دید و گفت: چرا عمر خویش را در کنارِ این رودِ بی ارزش هدر میدهی و به کناره های رودِ گنگ نمیروی؟!؟ برهمن ساده لوح گفت: مگر این رود بزرگ، همان رودِ گنگ نیست؟ مُرید شیوا گفت: این رود کجا و رودِ گنگ کجا؟؟؟ تو اشتباه آمده ای ای برهمن سالکِ بیچاره دوباره به راه افتاد و اینبار در مسیرش به رودخانهٔ " نرمادا" رسید و به خیالش که آن رودِ گنگ است، لذا در آنجا نیز 5 سال نشست و هر روز بدنش را با آب رودخانه شست، تا آنکه روزی مشاهده کرد که زائری به کنار رودخانه آمد و چند شاخه گل به آب انداخت و نامِ رودخانه را به زبان آورد سالکِ برهمن به سوی زائر رفت و پرسید: مگر نامِ این رودخانه چیست؟ ... زائر پاسخ داد: آیا به راستی رودِ نرمادایِ مقدس را نمیشناسی؟ سالکِ برهمن، فغانی از دل کشید و فهمید بازهم اشتباه کرده است... وسایلش را جمع کرد و بازهم به راه افتاد او دیگر پیر و فرتوت شده بود و ریاضت وی را ناتوان ساخته بود و در حالِ مرگ بود پس از سپری کردن راه بسیار زیاد، بالاخره به رود گنگ رسید و دید که زائران بسیاری در آنجا آبتنی میکنند و گناهان خود میشویند برهمنِ بیچاره با سوز و گداز فریاد زد: ای مادر! ای گنگ... افسوس که در تمامِ عمر در طلبت بودم و اکنون بی یار و یاور، در پیش دیدگانِ تو از این جهان در میگذرم... سپس قلبش از تپش باز ایستاد و حتی به نزدیک رود گنگ نیز نرسید وقتی به جهان دیگر رفت، "یاما" (دادگسترِ بزرگ) به "چیترا گوپتا" (اسطورهٔ نگهدارندهٔ خوبی ها و بدی ها) گفت: در لوحِ اعمالِ او چه میبینی؟ ... "چیترا گوپتا" گفت: گناه بزرگی مرتکب شده است، امّابه مدت 15 سال با ریاضتِ خویش در کنار رودِ گنگ، آن گناه را شسته است برهمن ساده لوح، تعجب کرد و گفت: سرورم، انچنین نیست، چراکه من به رودخانهٔ گنگ نرسیدم در آن هنگام، "یاما" لبخندی زد منظور از این روایت این بود که : قضاوتِ انسانها بر پایهٔ محسوسات است، در صورتیکه قضاوتِ خدایان بر پایه معقولات میباشد... مهّم نیتِ آن برهمنِ ساده لوح بوده است، نه مکانی که برای زیارت قصد داشت به آنجا برود -------------------------------------------------- در کتاب شعرِ زیبایی در مقامِ بزرگی و ارزشمند بودنِ جنسِ زن، نوشته شده است که آن را برایِ شما عزیزان در زیر مینویسم ******************* زن... تو اِی آیتِ ماهِ شهد چکان... از سپهر و آسمانِ بلند فرود آی و شبِ تارِ ما را روشن کن تو، اِی مایهٔ خوشی برای انسانها... تویی که در زنانگی ات، رقصِ امواجِ دریایِ شیر- که خدایان تو را از آن آفریده اند- محفوظ مانده است ما ساکنانِ سه جهان (کودکی- جوانی- پیری) گهوارهٔ پستانِ تو را سرچشمهٔ سه نیرویِ بزرگ و مرموزِ زنانه میدانیم... هنگامِ کودکی از آن شیر می خوریم...در ادامهٔ زندگی و در میانِراهِ زندگی، آن را بالشتِ زیرِ سر میسازیم... و در زمان پیری و کهن سالی، بر آن می آرامیم و میخوابیم و چشم به راهِ مرگ میمانیم ------------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این کتاب لذت ببرید «پیروز باشید و ایرانی»
افسانه بود و اسطوره! از نکات جالب کتاب هماهنگی دغدغه های بشری از آغاز حیات بشری تاکنون است. ساختار کتاب به گونه ای است که در هر روایتی پندی نهفته است. این حکایت ها بازگو کننده ی عقاید و خداهای متعدد هند می باشد. چوبک هم در این کتاب نقش مترجم اعلام وجود می کند و چه خوب از عهده بر می آید.
اين كتاب رو زمانى كه كلاس پنجم بودم از دوستى به امانت گرفتم و بعد از مطالعه به او برگرداندم. سالها فراموشش كرده بودم كه يك روز برفى سال اول ي�� دوم دانشگاه، حوالى دانشگاه توى يك كتابفروشى چشمم به اين كتاب افتاد. بعد از اينكه دوباره اون رو خوندم، بيشتر به ارزشش پى بردم. داستان كوتاه و جذابيست كه عصاره اى از همه ى جذابهاى شرق را در خود دارد: زيبارويان، نكته هاى اخلاقى، پند و نصيحت، فرهنگ تناسخ، داستانك هاى سانسكريت. دوست داشتنى .
بچه که بودم این کتاب را به عنوان کادوی تولد یکی از همکلاسیها خریدم. در زمانی که داشتم، کتاب را خواندم و بعد هدیه دادم به صاحب تولد و هنوز از کرده خود پشیمانم! باید نگهش میداشتم، آخر آن همه از خواندنش لذت برده بودم...۰ امروز یک جستجوی کوتاه اینترنتی نشان داد نویسنده، این کتاب را به جای افسانهای باستانی از کشور هند جا زده است در حالی که خودش آن را نوشته بود. چه جالب! بعد ریویوهای گودریدز را خواندم و دیدم چند نفر قسمت آفرینش زن را نقل قول کردهاند، هم به انگلیسی و هم به فارسی و معلوم است صادق چوبک جاهای سخت ترجمه را انجام نداده. چه جالب! اما جالبتر این که آن زمانها اگر هم این را میدانستم مهم نبود؛ باز هم لذتش را میبردم. بعضی کتابها را تا بچهاید بخوانید! من الان از داستان کتاب چیزی یادم نمیآید ولی لذتی که از خواندنش بردم هنوز یادم هست؛ نمیدانم این بار چندم است که همین جمله را درباره یکی از کتابهای کودکی میگویم۰
در یکی از افسانههای قدیمی هندو آمده است که خدایان و اهریمنان با هم نشستند و بر آن شدند تا جوهر حیاط جاویدان را به دست آورند. بدین منظور به متلاطم ساختن اقیانوس شیر پرداختند. سپس ادویه از گیاهانی بر آن پاشیدند و با اهرم کوه ماندارا آن را به هم زدند تا آن که جوهر زندگی با چیزهای دیگر به دست آوردند. یکی از آنها ماه بود که آن را خدای گیاهان مینامند. در زبان سانسکریت ماه و خورشید هر دو نر هستند؛ نه نر و ماده. شاعران هندو هرگاه بخواهند در آثار خود ماه مادینهای به کار برند قرص ماه را شانزده پاره میکنند و پارهای از آن را به نام زن برمیگزینند؛ ازین روست که زن زیبا را مهپاره گویند. ....
نیم روزی که زیر سایهی انبوه درخت کادامبا به آسایش پرداخته بودند پادشاه زمانی به تصویر خیره ماند و ناگهان خاموشی را شکست و از رافاکوشا پرسید: دوست من زن این است، اما من به راستی زنان را نمیشناسم، بگوی سرشت و گوهر زن چیست که من ذات او را نمیدانم؟ رافاکوشا لبخندی زد و گفت: سرور من این پرسشیست بس دشوار. جای دارد این معما را از خود شهزاده بپرسیم. البته زن موجودیست مرموز که از عناصر شگفتانگیز گوناگون پدید آمده، به جاست در این باره تو را حکایتی گویم گوش فرادار: در آغاز تاشتری آفرینندهی جهان چون به خلفت زن رسید دید آن چه مصالح سفت و سخت برای خلقت آدمی لازم است در کار آفرینش مرد به کار رفته و دیگر چیزی نمانده. در کار خود واله گشت و پس از اندیشهی بسیار چنین کرد؛ گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و لرزش اندام از گیاه و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم فیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور عسل و شادی از نیزهی نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش و غرور از طاووس و نرمی از آغوش طوطی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لکلک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد. پس از هفتهای مرد نزد خدا آمد و گفت: خدایا این موجودی که به من دادهای زندگی را بر من تباه کرده، پیشهاش پرگویی است، هیچ گاه مرا به خود وانمیگذارد؛ آزارم میدهد، میخواهد همیشه نوازشش کنم، میخواهد همیشه سرگرمش سازم. بیخود میگرید تنها کارش بیکاریست، آمدهام او را پس بدهم زیرا زندگی با او برایم امکان پذیر نیست اورا از من بازستان. خدا گفت باشد و زن را پسگرفت. پس از هفتهای دیگر مرد دوباره نزد خدا شد و گفت خداوندا میبینم از زمانی که او را به تو پسدادهام تنهای تنها شدهام. به یاد میآورم چگونه برایم آواز میخواند و میرقصید. از گوشهی چشم به من مینگریست، با من بازی میکرد و به تنم میچسبید، خندهاش گوشنواز بود تنش خرم و دیدارش دلنواز بود، او را به من بازپسده. خداوند گفت باشد و زن را به او پس داد. پساز سه روز دیگربار مرد نزد خدا شد و گفت: خدایا نمیدانم چگونه است، اما من به این نتیجه رسیدهام که زحمت او بیش از رحمت اوست. پس کرم کن و او را از من بازپسگیر. خدا گفت: دور شو. هرچه گفتی بس است برو با او بساز. مرد گفت: اما با او زندگی نتوانم کرد. خدا گفت: بی او هم زنذگی نتوانی کرد. آنگاه به مرد پشت کرد و دنبال کار خود رفت. مرد گفت: چه بایدم کرد نه با او توانم زیست نه بی او؟
تجربه ی خوبی بود از افسانه های کهن هندو... از خدایان همیشه در صحنه حاضرشان از ایمانشان... ماجرا درباره ی پادشاهی بود که عاشق نمیشد و کسی را به زنی نمی گرفت چاره ای اندیشیدند او فریفته ی تصویر شاهزاده ای شد که برای وصال به آن شاهزاده باید معمایی طرح می کرد که آن شاهزاده ی باهوش از حلش ناتوان باشد... یکی از همراهان همیشه وفادارش از او خواست در سفر او برای وصال به آن یگانه یار همراهی اش کند چرا که او دل در گرو دارد و بهتر است کسی او را رهنمون باشد بیست شب و بیست داستان یا بهتر بگویم معما مطرح میشود و شاهزاده ی زیبا تمام آنها را حل می کند تا به شب بیستم میرسند و باقی ماجرا را خودتان بخوانید... ؛)
It's a story of a man who dislikes women, even the mere sight of women makes him despair until he sees a painting of a princess and gets enamoured by her beauty and moves into pursuing her like crazy but the princess would marry anyone who would ask him a riddle which princess couldn't answer . And the chase of continuous amazing riddles unfolds and Prince chances of pursuing the princess gets harder until a miraculous riddle comes to the head of the King. It's a translation of a Sanskrit story. It's beautiful one. I read it in a Library in one sitting.
در زبان سانسکریت، ماه و خورشید هردو نَرند، نه نر و ماده. شاعران هندو هرگاه بخواهند در آثارشان، ماه مادینهای به کار برند، قرص ماه را شانزده پاره میکنند و پارهای از آن را به نام «زن» برمیگزینند. از این روست که زن زیبا را «مهپاره» میگویند.
آيا نه چنين است كه نخستين پله ى نردبان اميد نيز مانند آخرين پله ى آن است؟ كتابى با داستانهاى ساده ولى مزين با جملات و نكات و انديشه هاى بعضن تامل برانگيز
آفریننده جهان چون به خلقت زن رسید ،دید آنچه مصالح سفت و سخت برای خلقت أدمی لازم است ،در کار أفرینش زن به کار رفته و دیگر چیزی نمانده ،در کار خود واله گشت و پس از اندیشه بسیار ،چنین کرد : گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و.چسبندگی از پاپیتال و لرزش اندام از گیاه و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور عسل و شادی از نیزه نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خوش و غرور از طاووس و نرمی از آغوش طوطی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از أتش و سردی از برف و پر گویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.
پس لز هفته ای مرد نزد خدا أمد و گفت :خدایا ! این موجودی که به من داده ای زندگی را بر من تباه کرده ،پیشه اش پر گویی است ،هیچ گاه مرا به خود وانمی گذارد ،آزارم می دهد ،می خواهد همیشه نوازشش کنم ،می خواهد همیشه سرگرمش سازم ،بیخود می گرید ،تنها کارش بیکاری است ،آمده ام او را پس بدهم زیرا زندگی با او برایم امکان پذیر نیست ،او را از من باز ستان ، خدا گفت :باشد و زن را پس گرفت .
پس از هفته ای دیگر،مرد دوباره نزد خدا شد و گفت :خداوندا می بینم از زمانی که او را به تو پس داده ام ،تنهای تنها شده ام ،به یاد می آورم چگونه برایم آواز می خواند و می رقصید ،از گوشه چشم به من می نگریست با من بازي مي کرد و به تنم می چسبید خنده اش گوشنواز بود تنش خرم و دیدارش دلنواز بود او را به من باز پس ده،
خداوند گفت باشد و زن را به او پس داد،
پس از سه روز ،دیگر بار ،مرد نزد خدا شد و گفت:خدایا! نمی دانم چگونه است اما من به اين نتيجه رسيده ام که زحمت او بیش از رحمت اوست ،پس کرم کن و او را از من باز پس گیر.
خدا گفت :دور شو ! هر چه گفتی بس است .برو با او بساز !
مرد گفت : اما با او زندگی نتوانم کرد خدا گفت : بی او هم زندگی نتوانی کرد .
مرد گفت :چه بایدم کرد ? نه با او توانم زیست نه بی او
وقتی نویسنده حرفی برای گفتن ندارد، ناچار از خلاقیت باز میماند و به جملهها و عبارتهای پر زرق و برق روی میاورد. ولی نویسندهی «مهپاره» - بی گفتوگو- حرفی برای گفتن دارد و از این رو، آن را ساده و پوست کنده عرضه میکند و این نمونهای است از ادبیات کهن. - از پیشگفتار مترجم انگلیسی
سوریاکانتا پادشهی خردمند است و زیبا، که با همه هوش و کیاستش که حکمر��نی جهان را برایش آورده از زنان میگریزد. حکایت به آنجا میرسد که مرد عاشق تصویری از شاهزادهای میشود و به یاری دوستش به جستجوی او میرود. شاهزاده به کسانی که در پیاش هستند اجازه میدهد که از او سوال بپرسند، اگر پاسخی برای سوال نداشت با او ازدواج خواهد کرد.. هر شب پرسشی در قالب داستان برای شاهزاده مطرح میکنند.. یک طور هزار و یک شبی. جور خوبی است، مخصوصن اینکه سه هفتهای بیشتر طول نمیکشد:دی
مشکلم با این کتاب این بود که “آقای بین” که ادعا داشته این مجموعه داستانی رو که شباهت زیادی به هزار و یک شب داره، از برهمنی در هنگام مرگ هدیه گرفته و اون رو از زبان سانسکریت به انگلیسی ترجمه کرده. متأسفانه آقای بین یه شیاد دروغگو بوده و تمام قصهها رو از خودش در اورده بود و خود این امر باعث میشه از ارزش کتاب کاسته بشه. 1 / 5 ⭐️
کتاب کوچک و روانی بود ، در سبک هزار و یک شب بود اما خیلی ساده و نه به آن پیچیدگی. داستان هایی در سبک هندو و به زبان سانسکریت که هدف آن داستان ها ، آموزش درس هایی است از زندگی به انسان . و تنها یک داستان از کتابی بزرگتر است . یک داستان اصلی داشت و نوزده داستان دیگر در دل داستان اصلی بود که به ترتیب و پشت سرهم روایت میشد . داستانهایی که به صورت معما در داستان اصلی طرح میشدند. چرا ...؟؟ داستان اصلی روایتی از یک شاهزاده ی متواری از زنان بود که حاضر به ازدواج نبود اما روزی با دیدن نقاشی ای از شهدختی در سرزمینی دیگر عاشق شد و به دنبال او رفت . اما برای رسیدن به این شاهدخت زیبا و بسیار دانا باید معمایی مطرح میکرد که شاهدخت نتواند به آن جواب دهد . و اینگونه نوزده معما که توسط دوست شاهزاده مطرح شده بود شد این کتاب . کتابی نیست که مورد توجه قرار گرفته باشه و شناخته شده باشه اما کتاب جالبی بود که خواندنش به هرحال بر تو میافزاید.
کلا این کتاب نحوهی رسیدنش به دستم نحوهی خوندنش و خود محتواش برام بسی شیرین بود. خیلی نکات اموزندهی جالبی هم داشت و من واقعا ترجمه رو هم دوست داشتم:) حالا از اینکه چقدر اصالت کتاب و متنش از سانسکریته واقعا یا نه اطلاع کافی ندارم ولی به هرصورت اکثر حکایاتش دوستداشتنی بودن.
اگر ترجمه را یک شترِ بهارمست بدانیم، صداق چوبک ساربان قَدَری است. اگر بگویند این ترجمه نیست، باور خواهم کرد. ولی داستان کتاب، روایتش جذاب نیست، شاید یکبار خواندن هم نداشته باشد. داستان عاشقانه و پندآمیز است، که برای من جذابیتی نداشت، هرچند که داستان را یکسر در یک روز خواندم ولی آن روز دل و دماغش را داشتم. یکبار خواندنش بیضرر نیست، انتخاب کتاب دیگری هم بیضرر نیست
در طلب شهزاده خانومی به نام آنانگاراکا، پرسش هایی در باب حکایت های تمثیلی و با مضماینی بسیار آموزنده و حکمت دار مطرح می شود؛ و تا در جواب آن پرسش ها بازنماند، به همسری آن کس درنمی آید زهر شهدآلود خوی زنانه است که دلداده را بیازارند و نوش دارویی را که درمان خود آنان نیز هست به کام مرد نریزند
داستانی عاشقانه از اساطیر هند . پادشاهی عاشق شاهزاده ای میشود ، شرط شهزاده برای ازدواج این است که خواستگار معمایی طرح کند که او نتواند جواب گوید و او تمام جوابها را میداند ولی عشق سرانجام شاه را با معمای درست آشنا میسازد
مهپاره داستان های سانسکریت ترجمه صادق چوبک یکی از بهترین کتابهایی که امسال خوندم . نمیدونم تا حالا به کتابی نمره کامل دادم یا نه ولی به این کتاب نمره کامل میدم . سبک داستان تقریبا به شکل هزار و یکشب هست . داستان از این قراره که یک شاهزاده ای هست که هیچ میلی به زنها نداره و اطرافیانش که میخوان نسل شاهزاده ادامه پیدا کنه نگران این قضیه هستن . خلاصه اینکه بالاخره شاهزاده عاشق یه شاهزاده دیگه میشه ولی این شاهزاده دختر بسیار باهوشیه و شرطش اینه که با کسی ازدواج میکنه که بهش معما بگه و اون نتونه حلش کنه . خلاصه شاهزاده داستان با یکی از دوستان حکیمش پیش شاهدخت میرن برای طرح معما و چه معماهایی از زاهد ریاکاری گرفته که عاشق زن یکی دیگه میشه و روحش رو با اون عوض میکنه که بره سراغ زنش تا برادران دوقلویی که عاشق یک دختر میشن یا گوهری که در دهان یک مار هست و مردی بخاطر ازدواج با یک شاهدخت باید در کام مار بره و ...
خواندن افسانههای چون این کتاب و البته «هزار و یک شب» به ما یادآوری میکند چقدر این داستانهای کهن به ذات زندگی نزدیکند. با وجود ظاهر غیرواقعیشان، این داستانها از حقایق بلاشکی چون ناعادلانه بودن زندگی، بیرحمی و کوتاهی آن سخن میگویند. در کنار فضای جذابی که این داستان برایم داشت، ترجمهی بینظیر صادق چوبک هم چشم را خیره و ذهن را مسخر میکرد. افسوس که او ترجمههای زیادی را از خودش به یادگار نگذاشت.
با توجه به اینکه در اصالت متن اصلی تشکیک شده، به عنوان یک متن جدید که سعی در بازسازی یک متن کهن سانسکریت را داشته تا حدودی موفق است. اما به هر صورت باید با معیارهای متون جدید سنجیده بشود که در این زمینه حرف زیادی برای گفتن ندارد. ترجمه صادق چوبک بسیار دلپذیر بود.
بسیار جذاب و شیرین دوست داشتنی بود چنان پیرنگ جذابی داشت و چنان ذهن مخاطب را درگیر میساخت که نمیتوانستم از ان دست بکشم اگر هزار و یک شب را دوست داشته باشید این کتاب نمونه ی بسیار کوچک و نزدیکی به داستان های هزار و یک شب میباشد
The Moon god Chandra. Ashmolean Museum, University of Oxford
A few weeks ago, I was reading The Discovery of India by Jawaharlal Nehru and in it I came across a beautifully phrased paragraph, on the creation myth of woman, taken from A Digit of the Moon (1910 edition) by Francis W. Bain.
"In the beginning, when Twashtri came to the creation of woman, he found that he had exhausted his materials in the making of man, and that no solid materials were left. In this dilemma, after profound meditation, he did as follows. He took the rotundity of moon, and the curves of the creepers, and the clinging of tendrils, and the trembling of grass, and the slenderness of the reed, and the bloom of the flowers, and the lightness of the leaves, and the tapering of the elephant's trunk, and the glances of the deer, and the clustering of rows of bees, and the joyous gaiety of sunbeams, and the weeping of clouds, and the fickleness of the winds, and the timidity of the hare, and the vanity of the peacock, and the softness of the parrot's bossom, and the hardness of adamant, and the sweetness of honey, and the cruelty of the tiger, and the warm glow of the fire, and the coldness of snow, and the chattering of jays, and the cooing of the kokila, and the hypocrisy of the crane and the fidelity of chakrawaka; and compounding all these together, he made woman, and gave her to man."
As someone who likes to read mythology and appreciate the imaginations of the early ancestors, I find this text an evocative piece of work that has all the emotions and rich colours of the myths of creation of men and women, of mortals and immortals that can be found in Hesiod's Theogony to the aboriginal tales of creation by the Rainbow Serpent. And that said, one should read myths for what they are - a figment of fantastic imagination - and in this sense should only read the above text and appreciate for its artistic and imaginative merits and not to be viewed in light of its literal objectification of women.
Bain claimed that his book, A Digit of the Moon, was a translation of a much older Sanskrit manuscript, which was given to him by a native scholar whilst he was stationed in India and goes to great lengths to support his story. But all this was later proved to be pure fiction. Nonetheless the book offers a sumptuous reading of a quest for love through riddles.
But, why the title A Digit of the Moon? Bain again rather wonderfully puts it in his book: "But in Sanskrit, the Moon, like the Sun, is a male. Hindoo poets get over this difficulty, when they want a female Moon, by personifying his attributes, or making a part do duty for the whole. Thus, his disc is divided into sixteen parts, called 'streaks' or 'digits', and a beautiful woman is 'a digit of the moon'."
Súryakántais ('Sunstone') a much loved prince, but an unrepentant misogynist. His people are concerned that he will not leave an heir until a painter's portrait of a beautiful and wise princess called Anangarágá ('the rosy-blush of love') captivates him.
She has resisted all suitors, challenging them to ask her a question which she is unable to answer. The prince travels to her father's kingdom to win her hand, but being a tongue-tied, lovelorn ignoramus, he can't speak in her presence.
Fortunately his friend Rasakósha does the talking for him. The questions he sets over nineteen days are more like stories that conclude with a dimemma, each of which is tricky and profound. Anangarágá has wise answers for all of them.
F. W. Bain claimed to have translated this story from an ancient Sanskrit text called The Churning of the Ocean of Time. A Digit of the Moon, which is a Hindu term for woman, was supposedly just one of sixteen such tales.
In his introduction he even includes an elaborate story of how the manuscript came into his hands, while his translation includes many footnotes, some of which explain seeming inconsistencies in the text, which further persuade that it's genuine.
The thing is though, he made it up. At sacred-texts.com they label his work (he made twelve further translations) 'a harmless literary hoax', conceding, however, that it is 'not without charm.'
And so it is. A Digit of the Moon may not be genuine, but I genuinely enjoyed it. Bain obviously knew Sanskrit and Hindu legend, and he writes beautifully in the oriental fashion. The dilemmas and Anangarágá's answers to them certainly ought to be ancient legends if they weren't already.
And how about this for a description of how women were created?*:
'He took the rotundity of the moon, and the curves of creepers, and the clinging of tendrils, and the trembling of grass, and the slenderness of the reed, and the bloom of flowers, and the lightness of leaves, and the tapering of the elephant's trunk, and the glances of deer, and the clustering of rows of bees, and the joyous gaiety of sunbeams, and the weeping of clouds, and the fickleness of the winds, and the timidity of the hare, and the vanity of the peacock, and the softness of the parrot's bosom, and the hardness of adamant, and the sweetness of honey, and the cruelty of the tiger, and the warm glow of fire, and the coldness of snow, and the chattering of jays, and the cooing of the kókila(cuckoo), and the hypocrisy of the crane, and the fidelity of the chakrawáka(type of duck); and compounding all these together, he made woman.'