What do you think?
Rate this book


109 pages, Hardcover
First published January 10, 2001


I have just awoken, having dreamed of music.
He has fingers that are nothing like a musician's fingers. Great, rough, lumpy knuckles, tanned and wrinkled. The fingers move about on the keyboard without depressing the keys, pausing, springing to life, accelerating their silent course, getting carried away in a feverish flight: one can hear the fingernails tapping on the wooden keys.
He reflected that there must be a word for it, some key to understanding this suffering and this moon, and his own life, changed beyond recognition, and above all, the simplicity within which two human beings could give one another not love, no, but this peace, this respite, this release, derived simply from the warmth of a hand
رفتند بالا. زن خدمتکارِ ساکت و سالمندی الکسی را در اتاق کوچکی جنب سرسرای آپارتمان نشاند و برایش لیوانی چای آورد. اتاق هم رختکن بود و هم صندوقخانه. پنجرهی باریکی هم داشت که دانههای اولین برف آن سال پشتش جمع شده بودند. در آن اتاق تنگ و تاریک، بیدرنگ احساس خوشایندی به الکسی دست داد، انگار آن حال و هوا نشانهای باشد از بازگشت به زندگی عادی. با بیاعتنایی فرو ریختن دانههای برفی را پی میگرفت که گویی در روزی از روزهای قدیم بر شهر فراموششدهای میبارید. چای هم طعم گذشته را میداد، مثل سکوت آن آپارتمان بزرگ در هنگام غروب با حضور ناپیدای زن خدمتکار که صدای آه کشیدنش از آشپزخانه میآمد. در این میان، ناگهان صدای آمیخته به تردید چند نت برخاست که حین پیمودن راهرو رنگ میباختند. بعد از آن نوبت به جملهی آهنگینی رسید و بعد هم موسیقی.
از اتاق کوچک بیرون آمد و چند گامی برداشت، اما ناگهان ایستاد. نمیخواست جلوتر برود. آنچه دید کفایت میکرد: آن پیراهن مخملین سرمهای، درخشش گیسوانی روشن و دست راستی که الکسی در لحظهی لغزیدنش به سوی نتهای بالا آن را میدید. دست چپ را نمیدید و و در نتیجه صرفا فشار آن را تصور میکرد. در غروب سایهافکنده بر راهرو بیحرکت ایستاده بود، شانه بر دیوار و آگاه از این نکته که جهان به نقطهی کمال رسیده است. این برف پشت پنجره، راز این آپارتمان بزرگ و ناشناخته، این موسیقی و خاصه نقص این موسیقی! آری، آن دستها هرگاه به ترکیبی از نتها که جداکردنشان دشوار بود میرسیدند، پس مینشستند و بعد دوباره خیز برمیداشتند. الکسی احساس میکرد این خطاها برای کمالی که اینک به جلوه درآمده بود لازم است. نمیشد هیچچیز به آن افزود.