عرفان نظرآهاری نویسنده و شاعر کودکان و نوجوانان، سال ۱۳۵۳ در تهران زاده شد. او کارشناس ادبیات انگلیسی است. مدرک دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی دریافت کرده و هم اکنون دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه است. نظرآهاری درسال ۲۰۰۱ برگزیده نخست کنگره شعر زنان شد و «پشت کوچه های ابر» اثر این نویسنده به عنوان برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انتخاب شد. نظرآهاری هم اکنون به تدریس در دانشگاه ها و مراکز علمی و آموزشی مشغول است.
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان، برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت. ما گفتیم: عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان. او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد. فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سر میدهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوههای دور انداخت. پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
تکهای از کتاب: راه رفتن بیاموز زیرا راههایی که میروی جزئی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی بر مساحت تو اضافه میکند. پرواز را یاد بگیر نه برای این که از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازهی فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی. من راهرفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرمِ خاکی و پرواز را از یک درخت. سنگ دردِ سکون کشیده بود و رفتن را میشناخت، کرمی که در اشتیاقِ دویدن سوخته بود، دویدن را میفهمید. درختی که پایش در گِل بود از پرواز بسیار میدانست.
عرفان نظرآهاری با یک سبک شاید اندکی تازه که مشخصه اصلی آن سادگی بود، نخستین اثر خود را شروع کرد و مثل دسته ای از هنرمندان که وقتی نخستین آثار آنان با استقبال روبرو می شود، برای جلب نظر مخاطب آنقدر بدون هیچ گونه رشد و تغییری کپی های فراوانی از سبک خود ارائه می کنند که مخاطب را خسته می کنند، در این کتاب با زبانی فوق العاده کلیشه ای نه تنها سبک خود را لوث کرده و به گند کشید، بلکه به اعتقاد من اگر نویسنده ی این اثر فرد اسم و رسم داری نبود، این نوشته ها اصلا ارزش چاپ هم نداشت. بگذریم از اینکه معتقدم نظرآهاری اصلا از اول هم نویسنده نبوده است، بلکه کسی است که صرفا چون نخستین بار دل نوشته هایش با استقبال روبرو شده است، حالا با زور می خواهد نویسنده شده و خودش را کش بدهد.
پیش تر از عزیزانی که عرفان نظرآهاری بت آنان است پوزش می طلبم و از عزیزی که کتاب را هدیه داده است متشکرم!
تو زنبیل بودی دلم سیب سرخ ولی سیب سرخم پلاسید زود تو یک کاسۀ اصل چینی دلم آش داغ دلم توی ظرف تو ماسید زود ** تو یک پنجره رو به باران دلم آفتاب ولی پنجره بی هوا بسته شد تو خاک و تو ریشه دلم مثل آب ولی ریشه از آب هم خسته شد ** تو یک کاغذ تا نخورده سفید سفید دلم خودنویس نوشتم خودم را برایت، ولی ببین کاغذ تو به آخر رسید
این حس رو داشتم که قبلاً خوندمش، همون مفاهیم رفتن و سرگشتگی، از خودگذشتگی، صبر، مرگ و ... که تو همهی آثار عرفان نظرآهاری هست. ولی «تکراری» به معنای «ملالآور» نبود.
نخستین کتابی که از بین سوغاتیهای مادر خواندم "دو روز مانده به پایان جهان"بود. درست همان روزی که ایران سیاهپوش آذربایجان بود. و گریستم و خواندم و در کلامش آرامش عجیبی یافتم.
زمین ایمان آورد و جهان گرم شد...زمین چرا ایمانت را شکستی و لرزیدی و ترک خوردی. چرا؟
از قلم عرفان خواندم: ماه مرشد گفت :دیری نخواهد پایید که آنها وضویی خواهند گرفت با خون خویش زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن را درست نیاید الا به خون.
يادش به خير آن روزها مكالمه با خورشيد دفترچه هاي ذهن كوچك من را سرشار خاطره مي كرد امروز پاره است آن سيم ها كه دلم را تا آسمان مخابره مي كرد. با من تماس بگير ، خدايا حتي هزار بار وقتي كه نيستم لطفا پيام خودت را روي پيام گير دلم بگذار.
دو روز مانده به پایان جھان، تازه فھمید که ھیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنھا دو روز ،تنھا دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزھای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به ھم ریخت. خدا سکوت کرد. به پَر و پای فرشته ھا و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر ھم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی." تنھا یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. او لابه لای ھق ھقش گفت: اما با یک روز؟ با یک روز ...چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که ھزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، ھزارسال ھم به کارش نمی آید. و آنگاه سھم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: :"حالا برو و زندگی کن. " او مات و مبھوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید ،زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ھم بدست نیاورد، اما در ھمان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرھا را دید و به آن ھا که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنھا که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در ھمان یک روز خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد .عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در ھمان یک روز زندگی کرد اما فرشته ھا در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که ھزار سال زیسته بود!"
کتاب شامل قطعه های ادبی است البته ادبیات عرفانی تشبیه های کتاب فوق العاده است یه نویسنده موفق ایرانی ولی احساس می کنم کلا هر چیز که می نویسه رو چاپ می کنه شاید این تا حدی نوشته ها رو تکراری کنه و عرفان تو تمام نوشته موج می زنه. قسمتی ار کتاب خدا گفت آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. خدا؛عاشفی سفر ثانیه هاست. در پناه حق
بهش حسودیم میشه که این دید رو داره به جهان...ساده اما زیبا...بزرگ اما قابل درک و لمس...شیرین وتلخ اما لذت بخش... این کتاب رو بخونیین چون همه ی ما به چنین نگاهی نیاز داریم...
نسبت به کتاب «با گچ نور بنویس» نسبتا بهتر بود اما بازم خیلی بخش هاش بود که دلم می خواست خودم تغییرش بدم. به دل نمی نشست و خیلی ایده ها رو به نظرم خراب کرده بود.