Cinq femmes et un jeune homme‚ revenu de tout‚ revenu de ses guerres et de ses batailles‚ enfin rentré à la maison‚ posé là‚ dans la maison‚ maintenant‚ épuisé par la route et la vie‚ endormi paisiblement ou mourant‚ rien d’autre‚ revenu à son point de départ pour y mourir. Elles l’attendaient‚ longtemps déjà‚ des années‚ toujours la même histoire‚ et jamais elles ne pensaient le revoir vivant‚ elles se désespéraient de jamais avoir de nouvelles de lui‚ aucune lettre‚ cartes postales pas plus‚ jamais‚ aucun signe qui puisse rassurer ou définitivement faire renoncer à l’attente. Aujourd’hui‚ est-ce qu’enfin‚ elles vont obtenir quelques paroles‚ la vie qu’elles rêvèrent‚ avoir la vérité ? On lutte une fois encore‚ la dernière‚ à se partager les dépouilles de l’amour‚ on s’arrache la tendresse exclusive. On voudrait bien savoir.
Dramaturge français du XXe siècle, Jean-Luc Lagarce réalise d'abord des pièces proches du théâtre de l'absurde de Samuel Beckett et Eugène Ionesco, puis évolue vers un théâtre autofictionnel largement influencé par sa contraction du sida, maladie de laquelle il meurt à 38 ans. En 1992, il fonde la maison d'édition Les Solitaires intempestifs avec François Berreur.
عنوان کتاب دلیلی بود که خریدمش. وقتی ابتدای کتاب رو خوندم، از لحن و فضاش خوشم اومد:
«آنجا بودم، ایستاده، و منتظر بودم که باران بیاید، که بیاید و روی دشت ببارد، روی جنگل و مزرعه ببارد و ما را تسکین دهد. منتظر بودم.»
ولی وقتی جلوتر رفتم، دیدم که داره یک عالمه دیالوگ رد و بدل میشه و داستان هیچ جلو نمیره. شخصیتها دائماً یک سری حرف رو به شکلی شدیداً اغراقشده تکرار میکنن و یک جمله رو به چند بیان مختلف پشت هم ردیف میکنن. کتاب هیچ حرفی برای گفتن نداره. تا پایان هم هیچ اتفاقی در داستان نمیافته و همونطور تموم میشه. جدای از اینکه به نظر میرسه نویسنده قصد داشته کلامهای کتابش آشفته و مثلاً کمی هم شاعرانه باشه، به نظرم مترجم نتونسته کارش رو به خوبی انجام بده و سهم زیادی در آشفتگی کتاب داره..
چه خوب است، ساعتی که دیگران را ترک میکنیم بدون آنکه چیزی به آنان بدهکار باشیم.
نادیده گرفتن زندگی آنانی که شما را دوست دارند، این یک نوع جنایت است.
آنی را که میآید خواهم راند، آنی که خواهد گفت مرا دوست دارد و میخواهد من نیز او را دوست داشته باشم و چنین جنایت بزرگی را مرتکب میشود که این همه دیر آمده.
اول اینکه در توضیحات در مورد نویسنده آمده که اور ا در فرانسه شاعر می دانند و خوشبختانه ترجمه و نثر آن توانسته همین حس را القا کند. دم: نمایش نامه در حقیقت مونولوگ هایی طولانی است که که توسط پنج زن، که شخصیت های نمایش هستند بیان می شود. سوم : به نظر می رسد موتیف اولیه همان تئوری جنگ پدر و پسر باشد و فرار پسر از خانه. چهارم: موتیف پر رنگ دوم به نظرم انتظار و به نوعی شاید منجی باوری است که با رسیدن پسر رخ می دهد یا اینکه او نماینده ای است برای پایان انتظار و دلیل زندگی این زن ها شاید همین انتظار باشد چرا که در پایان هم دختر کوچک تر به اینکه باید همواره بار انتظار را به دوش بکشد تاکید می کند. پنجم: بر رویاگونگی و وهم تاکید می شود و بر اینکه تصور است و خیال یا اینکه این اتفاقات در گذشته و بازگشت پسر در حال رویایی بیشتر نیست و تنها خیالات واهی اینان باعث بروز این داستان ها شده است. ششم: اسم نمایش نامه در حقیقت اولین سطر و سرآغاز این نمایش است که از زبان دختر ارشد بیان میش.د. هفتم: ترجمه ی اثر بسیار روان و ارزشمند ارایه شده است.
هنگامی که همه چیز به پایان خواهد رسید، باز دیرتر - در سنی که دارم - سال های سال دیرتر، اگر قرار باشد شهوت مرا دوباره دربرگیرد، اگر میل به عشق، میل به عاشق و معشوق بودن از من عبور کند، میل اینکه کسی بیاید، سرانجام، و مرا ببرد - شایسته ی آن خواهم بود، نه، چنین فکر نمی کنی؟ - من این را مانند چنان دردی تصور خواهم کرد، چنان فاجعه ی بی رحمانه ای، چنان مصیبتی و پیش از هر چیز، پیش از هر چیز، ریشخندی چنان شرور، یک شوخی زندگی، نه؟ که من خواهم گریخت، که می جویم، امیدوارم، نیروی گریختن را، کشیدن فریادی خشمناک و گریختن، که از او دور خواهم شد، که آنی را که می آید خواهم راند، آنی که خواهد گفت مرا دوست دارد و می خواهد من نیز او را دوست داشته باشم و چنین جنایت بزرگی را مرتکب می شود که این همه دیر آمده.
من با سبک نمایشنامه ارتباط خوبی در کل برقرار نمیکنم. و توی این کتاب چیزی که به نظرم جالب نبود تکرار جملات بود... نمیدونم شاید توی نمایش و تائتر خوب بشه. در کل داستان خوبی داره و کشمکش های فکری و انتظاری که برای برگشتن برادر و چیزی که سر هر یک از اعضا در این مدت اومده جالبه ولی برای من جاذبه ای خارق العاده نداشت. کتاب کوتاه و روونیه یکی دو روزه میشه خوندش
خاطره خواهم داشت, این برای زندگیم بس خواهد بود, باید برای زندگیم بس باشد,خاطره خواهم داشت و این خاطرات برایم زندگی آرامی خواهند ساخت. ------------------------------------- کتابی که واسم عزیز بود قبل از خوندنش. به این واسطه که توسط یکی از آدم های عزیز زندگیم بهم معرفی شد و با دوتا آدم عزیز دیگه هم خریده شد! اما در مورد خود کتاب. چیزی که از همه بیشتر تو ذوقم میزد نثر کتاب بود. هر چند که اگه کسی به شعر-مخصوصا شعر نو و سپید- علاقه داشته باشه میتونه خیلی باهاش حال کنه! من ولی برعکس چون اصلا شعر دوس ندارم نثرش واسم خسته کننده بود. با خود مفهوم کتاب(اونی که خودم ازش برداشت کردم)ولی خیلی حال کردم. اینکه همه این زن ها منتظر ناجی هستن فارق از اینکه آیا اونی که به عنوان ناجی انتخاب کردن لیاقتش رو داره یا نه؟ خوندنش برام در کل لذت بخش بود ولی جز نمایشنامه های مورد علاقم نبود!
نادیده گرفتن زندگی آنانی که شما را دوست دارند،این یک نوع جنایت است ،نمیدانم،چنین گمان میکنم،ناگهان بنظرم میاید نوعی جنایت است،مطمین نیسم شما باید مرا یاری کنید، آری ،نگرانی من،درماندگی من ،تمام این سالهای از دست رفته ،زمانی را که من، و همه شما که اینجا هستید _باید مرا یاری کنید _زمانی را که من در انتظار او و در نگرانی برای او نابود کردم،و همچنان دیدن بازگشت او،فقط در واپسین لحظه پیش از فروریختنش،کوله پشتیش را رها کند ،کوله پشتی ملوانی یا ارتیش را، _برگردد و فروریزد و بمیرد حتی بدون اینکه زندگیش را توجیه کرده باشد و مرا در نادانی گذارد و به من هیچ ندهد!
آنی را که می آید خواهم راند آنی که خواهد گفت مرا دوست دارد و می خواهد من نیز او را دوست داشته باشم و چنین جنایت بزرگی را مرتکب می شود که این همه دیر آمده
"کوچک بودم و کسی نگران من نبود،اما میشنیدم، هرگز از آن زمان خاطره دیگری غیر از این خشم ها و این فریادها و این خشونت نخواهم داشت.نه، و نفرت و این ترس از جنایت که در من ماندگار شده." من نمایشنامه خوان خوبی نیستم ولی این کتاب متن جذاب و دیالوگهای قشنگی داشت که تا انتها با اشتیاق خواندم.
نمیدونم چرا موقع خوندن کتاب یاد شعرای فروغ می افتادم: ”... کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود
حیات خانه ی ما تنهاست...”
به نظرم ادبیات یعنی حسی که این شعر و این کتاب در من ایجاد کردن. خوشحالم از چشیدن طعم ادبیات...
ديگرنبايدخودم رادرسفربازگشت رهاکنم اما من خبره ام،خبره شده ام،درمن جاي خالي زيباي احساسات است،تمرين کرده ام،باخودم پوزخندمي زنم و ازناراحتي ها جلوگيري مي کنم،غم غربت،همه اينها،حساب و کتاب ها. من خوب بلدم محافظت کنم.
به شخصه ترجمه اش رو دوست نداشتم. مضمون كتاب رو هم ميشد در آثار بهتري مثل در انتظار گودو پيدا كرد. اما در مجموع اشاره اش به عقب ماندگي زن ها در جامعه خوب بود.
یادداشت اخر کتاب نویسنده برای من خیلی جالب تر از خود نمایشنامه بود . جملات تکراری نمایشنامه خسته کننده بودند در کل فضاسازی و مفهوم جالبی داشت ولی پیشنهاد خواندنشو به کسی نمیدم.
نمیدونم چرا لگرس اصلا و ابدا به دل من یکی نمیشینه. اولا که احساس میکنم نوشتههاش به شدت شخصی و ارجاعاتی دارند که باید خود لگرس رو بشناسی. دوما هم اینکه نمایشنامه هاش بیشتر شنیداریه. هیچ تصویری ارائه نمیکنه و فقط دارن حرف میزنن. انگار یک شعره. یک شعر نو. اگه به چشم شعر نگاهش کنم بهش 5 میدم. اما وقتی توی مدیوم نمایشنامه است! 2 هم زیاده! نکته مهمی اما این وسط هست. اون هم اینکه لگرس از نویسندگانیه که در مجموع لقب درامنویسان معاصر فرانسه رو گرفتند. از ویناور گرفته تا لگرس؛ همشون بازی های زبانی زیادی میکنند. و این بازی های زبانی، هرچقدر هم مترجم خوب باشه، توی ترجمه نمیتونه منتقل بشه. من فرانسه بلد نیستم اما از انگلیسی مثال میزنم و میدونم که تو فرانسه این قضیه بدتره. مثلا یکی از چیزهایی که توی این بازی ها هست، عدم نقطه گذاریه، که مثلا توی فارسی خیلی مشکل ساز نمیشه اما توی انگلیسی، کلمه ی when وقتی نقطه گذاری نشه معلوم نمیشه که حرف ربطه یا کلمه سوالی. یا لگرس عمدتا از کلماتی استفاده میکنه که توی فرانسه با یک تغییر حرف، معانیشون از زمین تا آسمون فرق میکنه و کارکترهاش مدام در حال درست کردن حرف های خودشونن که خب این توی زبان فرانسه شاید جواب بده اما توی فارسی آخه؟ آقای نظم جو کلا مترجم جالبی هستند! دست میذارن روی نویسنده های فرانسوی ای که بازی زبانی دارند و اونا رو ترجمه میکنند! حتی من موندم چطوری کارهای آقای بیضایی رو ترجمه کردند به فرانسه! آقای بیضایی هم پر از بازی زبانیه که مختص فارسیه و قابل ترجمه نیست! خلاصه که زکی! وضعیت عجیبیه!
''از جایم بلند می شوم و جوراب های بلند شب گذشته ام را روی لبه ی وان می پوشم، چه خوب است ساعتی كه دیگران را ترك می كنیم بدون آنکه چیزی به آنها بدهكار باشیم.''
اولین نمايشنامه ای بود ک خوندم جالب بود من این را مانند چنان دردی تصور خواهم کرد چنان فاجعه بی رحمانه چنان مصیبتی و پس از هرچیز پیش از هرچیز ریشخند چنان شرور یک شوخی زندگی نه؟ . . یخورده درک مطلب سخت بود از نظر من ولی پیشنهاد میکنم بخونید حتما^^
Quel dommage de mettre en scène cinq personnages de femmes, de différentes génération (c'est si rare!) pour finalement ne les faire parler que des hommes...