Ani Pema Chödrön (Deirdre Blomfield-Brown) is an American Buddhist nun in the Tibetan tradition, closely associated with the Kagyu school and the Shambhala lineage.
She attended Miss Porter's School in Connecticut and graduated from the University of California at Berkeley. She taught as an elementary school teacher for many years in both New Mexico and California. Pema has two children and three grandchildren.
While in her mid-thirties, she traveled to the French Alps and encountered Lama Chime Rinpoche, with whom she studied for several years. She became a novice nun in 1974 while studying with Lama Chime in London. His Holiness the Sixteenth Karmapa came to England at that time, and Ani Pema received her ordination from him.
Ani Pema first met her root guru, Chögyam Trungpa Rinpoche, in 1972. Lama Chime encouraged her to work with Trungpa, and it was with him that she ultimately made her most profound connection, studying with him from 1974 until his death in 1987. At the request of the Sixteenth Karmapa, she received the full bikshuni ordination in the Chinese lineage of Buddhism in 1981 in Hong Kong.
Ani Pema served as the director of the Karma Dzong, in Boulder, CO, until moving in 1984 to rural Cape Breton, Nova Scotia to be the director of Gampo Abbey. Chögyam Trungpa Rinpoche gave her explicit instructions on establishing this monastery for western monks and nuns.
Ani Pema currently teaches in the United States and Canada and plans for an increased amount of time in solitary retreat under the guidance of Venerable Dzigar Kongtrul Rinpoche.
بار اولی که شوک بزرگی رو تجربه کردم سن کمی داشتم و تنهای تنها بودم. نمی تونستم از اون چیزی که تجربه کردم با کسی حرف بزنم. بی قرار بودم و می خواستم کاری بکنم... حرفی بزنم... راه حلی پیدا کنم... فرار کنم... اما نتونستم حتی کلمه ای برای بیان ناباوری و اونچه که گذرونده بودم پیدا کنم، حتی نمی تونستم گریه کنم... بی قرار بودم و بی قرار... توی خونه مادربزرگ ، توی حیاط، روی صندلی تنها نشسته بودم و به در حیاط که نیمه باز بود نگاه می کردم. توی خونه صدای بقیه میومد، همهمه بود ... نمی فهمیدم راجب چی حرف میزنند... کر و لال بودم...مبهم بود همه چیز... انگار هرکسی توی دنیای خودش بود و هیچکس نمی دونست چه اتفاقی ممکنه برام افتاده باشه. چون همیشه کم حرف بودم، حالتی عادی بود و کسی کنجکاو نمیشد... زندگی هم روال همیشه شو طی می کرد، بدون من، انگار که من هیچ وقت وجود نداشتم... اما چیزی شکسته بود... باوری... دنیایی... ایده ای... چیزی که مرکز ادراک من از اطرافم رو از بین برد و من جای خالی شو حس می کردم... فکر می کردم باید پر کنمش اما حتی طولی نکشید که از پر کردنش دست برداشتم... تا مدتها از بین رفتنش رو نمی فهمیدم،فقط یه جای خالی حس می کردم... یه چیز اساسی به کلی از بین رفت...سالها طول کشید تا به طور نسبی بفهمم چه اتفاقی در من افتاد و چه بر من گذشت... اون شبی که هیاهو بود و تنش و اضطراب درست کردن و پر کردن و فرار و.... بعد سکوت... و به کلی بی نیازی به توضیح و بیان ... وقتی کتاب پما چودرون رو می خوندم یاد لحظه ای افتادم که اولین بار سوگ بزرگی رو تجربه کردم لحظه ای که فرار رو می خواستم ولی مستاصل بودم، دنبال راه حل خلاصی از این تنش بودم و مثل افلیج ها و نابیناها به اطراف دست می کشیدم تا دستم دستی رو بگیره که به کمکش بیاد... اما کمکی نبود و هیچ وقت قرار نبود اون بیرون کمکی باشه... " وقتی دچار استیصال شدیم و جبر حاکم شد، هیچ کاری نکنیم بگذار مثل همه احساساتی که وجود داره ابهام و تناقض هم بیاد و بره، با تنش بمونیم و فرار نکنیم..." بعد از اون اولین سوگ، دوران سخت دیگه ای رو پشت سر گذاشتم، انگار که اون حس توصیف ناپذیر اومده بود که بمونه، که چکش کاری کنه، که نه یه مجسمه ی مرمری خوش نقش و نگار بی نقص جاوید ازم بسازه، که با تکه پاره های هرچیزی که باقی مونده، پیری ناقص و از ریخت افتاده چوبی ازم دربیاره، چیزی که بعد از مرگ هیچ اثری ازش باقی نمیمونه... و بعد جلوی روی خودم اون مجسمه ی از ریخت افتاده رو بذاره... گاهی از نگاه کردن به اون پیرزن افلیج چوبی ترسیدم، گاهی وجودشو ندید گرفتم... اما بعدها اینطور شد که گویی هر بار که بهش نگاه می کنم، بایست تاب خیره شدن به افلیجی و عجزش رو بیارم... این پیر زشت، روی دوش من بود، گاهی رو به روم و گاهی پشت سر و دنبالم ... گاهی توی خوابم گاهی حتی تو بیداری در تعقیبم... امروز که این متن رو می نویسم نه دردی رو از وجودش حس می کنم، نه تحملش می کنم و نه شادی اینکه دیگه دردی نمی کشم رو حس می کنم... نه حال خوش با وجود او برام رنگی داره و نه درد... رنج هست اما خیلی از تصمیماتی که امروز گرفتم بسته به این بود که هنوز این رنج رو "میبینم"... به مرور برای بسیاری از دست رفته های وجودم و اطرافم گریه کردم... برای چیزهایی که بازیابی شون نه توی این دنیا و نه هیچ دنیای دیگه ای ممکن نبود... اشک می ریختم در حالی که به این عجز واقف بودم... گریه کردن ، در صورتی که می تونستی، کار رو ساده تر می کرد. اشک ها که تموم شدن، اروم اروم این عجز رو در وجودم درک کردم و بعد سیل سوالات بی انتها بود که سرازیر شد و من رو با کلمه ها و کتاب و فلسفه بیشتر از قبل آشناتر و مانوس تر کرد، همون کنجکاوی هر روزه و هر ساعته به جای سرگرم کردن و فریب دادن خودمون که تو فصل دهم کتاب چودرون هم بهش اشاره میشه. گاهی می خوندم...گاهی می نوشتم... گاهی تصویر میکردم... گاهی رها می کردم: خیره به دیوار سفید، گاهی رها می کردم: به بی خبر رفتن... چیزی که متوجه شدم، اگرچه نه فرمولی میشه برای همه و نه میشه کامل بیانش کرد برای دیگران اینه که اون لحظه که سوگ رو تجربه می کنی، رهایی هم امکان وجود داره... هرچند به چنگ نمیاد و هر ثانیه و هر لحظه باید از نو خلقش کرد که البته کار آسونی هم نیست... البته رهایی نه به معنای به دست اوردن شادی و ارامش و خوشبختی به معنای عرفی، به معنای مجوز دادن به عبور لحظه هایی که هر نوع بار احساسی سبک و سنگینی دارن بدون واکنش شدید و غریزی؛چه شادی ، چه هیجان، چه غم، چه بی معنایی..بدون سرگرم کردن خودمون با هرچیزی که ما رو معتاد خودش می کنه تا فرار کنیم... اینجاست که سفر کنجکاوی ما در مسیر سردر آوردن از تموم واکنش ها و رفتارمون، حتی اگه هیچ وقت نتونیم کاملا سر دربیاریم که واقعا چه خبره، شروع میشه: شروع شک و تردید، آزمون و خطای همیشگی...
کتاب پما چودرون منو یاد خیلی چیزها انداخت که درس گرفتن ازشون رو تقریبا فراموش کرده بودم، فراموش کرده بودم چه تجربیاتی پشت منی که امروز تصمیماتی می گیره وجود داره ... باعث شد من بار دیگه بنویسم و اینبار با یاداوری تجربه های متعدد و نابی که داشتم، آزادانه تر و با مقاومت کمتری بپذیرم که دیالوگ بین من و اون عجوزه ناقص روی دوشم هنوز چقدر پویا، زنده و پذیرنده است. حس کمدی_تراژیک هم زمانی که میشه پوزخند روی لب، بدون اینکه فراری در کار باشه یا انکار و انزجاری...
*** تقریبا هر اونچه که توی این کتاب اومده بود رو سعی کردم توی نوشته ی کوتاهم در گره با تجربه بنویسم اما خلاصه و چند نکته اضافی:
پما چودرون در سراسر کتابش تکرار می کنه که واکنش ها به احساساتمون خیلی وقت ها غریزی و از ناآگاهیه. ما در مواجه با بروز هر مشکل سعی می کنیم ازش فرار کنیم، خودمون رو سرگرم کنیم و هرکاری انجام بدیم که به مشکلمون نپردازیم. ما مشکل رو نمی شنویم، حتی با تلاش برای پیدا کردن راه حل سعی می کنیم از شرش خلاص شیم. او میگه اینبار تلاش کنیم که احساساتمون رو در موقعیت ببینیم با اون احساس بمونیم، بی اون که واکنش شدید نشون بدیم یا فرار کنیم. موندن با احساسی که در لحظه داریم چیزهای زیادی رو درمورد خودمون بهمون میگه و باعث میشه مهر و شفقت بیشتری نسبت به خودمون و بعد دیگران داشته باشیم.
چون خیلی از مفاهیم کتاب به لطف شیادهای فضای مجازی_ که به قول ارش حیدری، نسخه های شفا و ارامش دست گرفتن_ امروز دستخوش تغییر شده، مثل مدیتیشن، تنهایی، آرامش، مسرت و... ممکنه مقصود نویسنده رو به بیراهه ببره، شاید وقتی بخونیدش در مقابلش موضع داشته باشید و نپذیریدش که البته مشکلی هم نیست (در این مورد ترجمه ی آقای میرشکرایی خیلی بهتر بود به نظرم). پما چودرون هرچند از آرامش حرف میزنه، مقصودش کارناوال مدیتیشن راه افتاده تو فضای مجازی نیست که کافیه تلنگری بزنی تا چیزی از به اصطلاح مدیتیشن باقی نمونه. اتفاقا چیزی که چودرون میگه بسیار تنش برانگیزه: ماندن با لحظه ی اضطراب و استیصال. یعنی نه حال خوب و آرامش کلیشه ای بعد از مدیتیشن و این حرفا که باب شده، که حال "واقعی و تجربه شده و عدم انکار"، که چه بسا ممکنه دردناک هم باشه و بهم بریزدت و بدون تجربه ی قبلی و تمرین مواجهه تحملش امکان ناپذیره. چودرون تاکید داره بر رها شدن از جستجوی آرامش و خوشبختی کلیشه ای، اونجاست که چیزی مبهم و جدید زاده میشه. مراقبه شاید واژه ی بهتری باشه و همونطور که گفتم نه اینکه معنای اروم موندن در شرایط بحرانی داشته باشه، که آگاهی از اونچه که داره در ما و اطرافمون اتفاق می افته، به عنوان واکنش های آنی و گاهی بدوی یا غریزیه.
البتع پما چودرون در بستر صومعه ی بودایی صحبت می کنه که تقریبا دور از جامعه است سعی کرده از مبانی و واژگان بودایی استفاده کنه. چون شخصا زیاد اهل صومعه گرایی نیستم و دوری از جامعه رو دوست نداشتم هیچ وقت_هرچند که خلوت همیشه رفیقم بوده_ دغدغه ام مدل ارتباطی از نوع چیزی بینابین فرد و جمع بوده. این نقدی منفی که می تونم برای این کتاب داشته باشم: رویکرد صومعه گرایانه نسبی.
سر جمع، خوندن کتاب خالی از لطف نیست و من شخصا ارتباط نزدیکی باهاش برقرار کردم، چون خودم مدتها به مطالبی که عنوان میشد فکر کرده بودم اما نمی تونم بگم که مطلوب همه است و همه باهاش ارتباط میگیرند. در حین خوندن باید مراقب بود که معنای امروزی و تحریف شده کلمه ها خیلی زود ما رو به دام قضاوت نندازن که سریع از خوندن کتاب دست بکشیم.
پ.ن: قسمت هایی که بشه ازین کتاب ذکر کرد بسیار زیادن، که من بخش هاییش رو در بهخوان به اشتراک گذاشتم (به دلیل محدودیت کلمه گودریدز).
برای خوندن این کتاب ، بهتره از قبل نیروی حال رو خونده باشید تا روان تر پیش برید ، در خوندن کتاب عجله نکنید و با آرامش پیش برید ، مفاهیم عمیقی رو از این کتاب آموختم پیشنهاد میکنم مطالعه کنید
تجربه جالب و لذت بخشی بود انگار یه آدمی که سالهاست تجربه درد و زجر تو رو داره، داره نصیحتت میکنه و راهکار نشونت میده شاید این جملات از صفحات آخر خلاصه خوبی برای کتاب باشه: «ذهنت را نظاره کن. کنجکاو باش. به بیبنیادی خوشآمد بگو. سخت نگیر و آرام باش. یک فنجان چای به آشوب تعارف کن. از تقسیمبندی «ما و آنها» خلاص شو. روی برنگردان. هر کاری که میکنی و به هر چیزی میاندیشی بر همهی افراد دیگر اثر میگذارد. بگذار درد جهان تو را لمس کند و موجب شکوفایی شفقتت شود. و هرگز تسلیم نشو»
رایج است که در دیباچهیِ هر کتاب، نویسنده غرض خود از نوشتن کتاب را بیان کند و مسئلهای را که با آن درگیر است برای خواننده بازگشاید. مسئلهیِ محوری که چودرون در این کتاب برای ما میگشاید را میتوان در پاراگراف نخست صفحهیِ ۱۰ مشاهده کرد؛ جایی که او از قلمرو ناشناختهها سخن میگوید. مواجهه با امور ناشناخته ما را با بیبنیانی موقعیت کنونیِمان آشنا میکند؛ اینکه ما در مواجههایِ روزمرهیِ خود با جنبههای تاریک خودمان، یا به تعبیر چودرون «دیوهایِ درونمان و ناامنی همراه با آنها»، چگونه مواجه گردیم. چودرون غرض از نوشتن این کتاب را برایِ خوانندگان، «شهامت مواجههای پذیرا با زندگی» میداند و اینکه ما بتوانیم در آشوبها خود را بازیابیم: «آشوب را باید خبری بسیار خوب دانست.» مواجهه با قلمرو امور ناشناخته، همچون آغاز کردن یک سفر معنوی است. در همین شروع کار، باید این نکته را مدنظر قرار دهیم که «معنای سفر معنوی رفتن به بهشت یا جایی معرکه نیست». در این سفر دیر یا زود با ترس مواجه میشویم. نحوهیِ مواجههیِ ما با ترس، ایدهیِ اصلیِ فصل اول کتاب است. ترس، تجربهای فراگیر است و انکار آن در واقع سدی است در مواجههای درست با وضع خودمان. تجربهیِ ترس، ما را از سطوح امور، به لایههایِ عمیقتر میکشاند. به بیان نویسنده، «ترس واکنشی طبیعی است که ما را به حقیقت نزدیکتر میکند». تجربهیِ ترس و دلهرهیِ واقعی ما را با بیبنیانی موقعیتمان مواجه میکند؛ یعنی درست «وقتی که جایی برای فرار کردن نیست»، و آنگاه است که ناشناختهها شفاف میگردند. در این مواجههیِ بی بازگشت است که ما بی تکیهگاهی را تجربه میکنیم و فهم عمیقتری به دست میآوریم؛ یعنی در مییابیم که وضع کنونیِمان میتواند همزمان کاملاً دلهره آور و کاملاً خوشایند باشد. این مواجههها، «به معنایِ واقعیِ زندگی اشاره دارند، آنگاه که اجازه میدهیم چیزها از هم بپاشند و در عین حال خود را در لحظهیِ حال حفظ کنیم». ایدهیِ فروپاشیِ چیزها، ما را وارد فصل دوم میکند؛ در واقع بیبنیانیِ لحظههایی که در اوج بحران هستیم، سبب فروپاشیِ همهیِ تصورات غیر واضح میشود. در چنین وضعیتی است که همه چیزها شفاف میشود و هر آنچه غیر واقعی و دروغین است رنگ میبازد. چودرون برگرفته از زندگیِ خود، روایت حضور یافتنش در صومعه گامپو را باز میگوید، که سبب شد «تصاویر روتوش شدهاش» همه و همه از هم بپاشند. «اینجاست که شکنندگی وارد میشود و بی تکیهگاهی و حساسیت است که وجود دارد». در پاراگرافی درخشان نویسنده این وضعیت را شرح میدهد:
«وقتی چیزها از هم میپاشند و در آستانهیِ حادثهای هستیم که نمیدانیم چیست، آزمون هر یک از ما این است که در همان آستانه بمانیم و حکم قطعی صادر نکنیم. سفر معنوی به معنی رفتن به بهشت یا جایی واقعاً معرکه و بینظیر نیست. در واقع، این شیوهیِ نگریستن به امور همان شیوهای است که ما را در فلاکت نگه میدارد. این تصور که میتوانیم لذتی پایدار بیابیم و از درد اجتناب کنیم، همان چیزی است که در آیین بودا سامسارا نامیده میشود، چرخهیِ ناامیدیای که به طور بیپایان میچرخد و موجب میشود بهشدت رنج بکشیم. نخستین حقیقت شریف بودا خاطرنشان میسازد که تا وقتی باورمان این است که چیزها پایندهاند_ از هم نمیپاشند، و میتوانیم امیدوار باشیم عطشمان به امنیت را تامین کنند_ رنج کشیدنمان ناگزیر است. از این منظر، تازه زمانی میفهمیم چه اتفاقی افتاده که قالیچه به حرکت درآمده و هیچ جایی برای فرود آمدن پیدا نمیکنیم. ما از این موقعیتها یا برای بیدار کردن و یا خواباندن خود بهره میبریم.»(صفحهیِ ۲۲)
اینکه چگونه میتوان در لحظهیِ بحران خود را حفظ کرد، ایدهای است که در پاراگراف پایانی فصل دوم و به دنبال آن در فصل سوم شرح و بسط داده میگردد. مواجهه با چهرهیِ واقعیِ خودمان، شبیه وضعیتی است که:
«انگار در آینه به خود نگاه کردهاید و یک گوریل دیدهاید. آینه آنجاست؛ تصویر شما را منعکس میکند و چیزی که میبینید اصلا خوب به نظر نمیرسد. سعی میکنید جهت آینه را طوری تغییر دهید که کمی بهتر به نظر برسید اما مهم نیست که چه میکنید، هنوز یک گوریل دیده میشود. این همان میخکوب شدن از سوی زندگی است. جایی که هیچ چارهای جز پذیرفتن یا کنار زدنِ آنچه اتفاق میافتد ندارید.»(صفحهیِ ۲۶)
در چنین وضعیتی «از هر راهی برایِ فرار استفاده میکنیم و به هر چیزی که خیال میکنیم درد را تسکین میدهد اعتماد میکنیم». ایدهیِ شگفتانگیزی که نویسنده بیان میکند، حفظ تزلزل است؛ «حفظ تزلزل_یعنی ادامه دادن با قلب شکسته، با شکم گرسنه، با احساس درماندگی و میل به انتقام_ مسیر بیداریِ حقیقی است. رها نکردنِ آن بلاتکلیفی، یادگرفتن قِلقِ ریلکس بودن در میان آشوب، و یادگیریِ نترسیدن، مسیر معنوی است. راه سالک مبارز بودن این است که قِلقِ به دام انداختنِ خود راپیدا کنیم، به دام انداختنِ مهربانانه و مشفقانهیِ خود. ما هزاران هزار بار خود را به دام میاندازیم، چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم. خود را به وسیلهیِ ناخشنودی، تلخی، و انزجارِ حقبهجانب، خشک و سخت میکنیم. ما به هر طریقی خشک و سخت میشویم، حتی با حس تسکین یا الهام.»(صفحهیِ ۲۴)
به بیان نویسنده، درک چنین وضعیتی، و آگاهی از آنچه روی میدهد_فرار و وادادگی_ اولین قدم در فرآیند تمرین و مراقبه است. ایدهیِ مراقبه و تمرین در تعالیم بودایی، از این جا وارد کتاب میشود و در فصول بعد بسط مییابد. در اولین سطح از مراقبه و تمرین، نویسنده بر رویاروییِ بیچون و چرا با تجاربمان تاکید میورزد: «فقط آنچه رخ میدهد را ببینید_این تعلیم اصلی است_ و از آن جدا نشوید». رویاروییِ بیچون و چرا در فرآیند مراقبه از رهگذر «فکر کردن»، نقطهای است که میتوانیم در آن، آگاهانه، در آرامش تمرین کنیم و نوعی نگرش غیر قضاوتگر را پرورش دهیم. نباید سعی کنیم از شر این افکار رها شویم، بلکه باید سرشتِ حقیقیِشان را تماشا کنیم و از رهگذر آنها به نوعی مهرورزی یا ماتیری نسبت به خودمان دست پیدا کنیم. برخلاف رویکردهایِ رایج، ماتیری اصلا خودشناسی یا یافتن شادیِ پایداری نیست، بلکه فرآیندی است که خودفریبیِ ما پایان مییابد و همهیِ نقابها کنار زده میشود. در فرآیند ماتیری کنترلگری وجود ندارد، و صرفا به آنچه هست اجازهیِ ظهور داده میشود. در فرآیند مهرورزی است که بر فرار بزرگ فائق میآییم و با آنچه سبب ترس ما میشود، رویارو میشویم.
ماندن با احساس تزلزل یعنی ادامه دادن با قلب شکسته، با شکم گرسنه با احساس درماندگی و میل به انتقام – مسیر بیداری حقیقی است رها نکردن آن ،بلاتکلیفی، یادگرفتن قلق ریلکس بودن در میان آشوب و یادگیری ،نترسیدن مسیر معنوی است. سالک مبارز بودن یعنی پیدا کردن قلقِ به دام انداختن خود؛ به دام انداختن مهربانانه و مشفقانه ی خود. ما هزاران بار خود را با ناخشنودی تلخی و انزجار حق به جانب به دام می اندازیم و خشک و سخت میشویم ما به هر طریقی خشک و سخت می شویم حتی با حس تسکین یا الهام. هر روز میتوانیم به خشونت در جهان فکر کنیم در سراسر جهان، همه مدام دشمن را هدف حمله قرار می دهند و مدام درد تشدید می شود. هر روز می توانیم در این باره بیاندیشیم و از خود بپرسیم: «آیا میخواهم به خشونت موجود در جهان بیافزایم؟ هر روز، در لحظه ای که اوضاع وخیم می شود، می توانیم از خودمان بپرسیم: «آیا میخواهم صلح را تمرین کنم یا بجنگم؟