بخشی از پیشگفتار سایه اقتصادینیا: رفتار فکری و هنری کسرایی با اسطورهی آرش مدرن است: او با حذف تمام عناصر نژادگرایانه، قومپرستانه و فرازمینی، قدرت تغییر و اصلاح را فقط در عزم و عمل انسان میبیند و به آن اصالت میبخشد. آرشِ او نه از آسمان آمده، نه از جانب پادشاه و دستگاه قدرتمداران. یکی است مثل همهی ما، که در قبال نسلهای آینده احساس مسئولیت میکند و میکوشد سهم خود را بپذیرد و وطیفهی خود را درست ادا کند.
سیاوش کَسرایی (۵ اسفند ۱۳۰۵ هشت بهشت اصفهان - ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ وین) از شاعران و فعالان سیاسی معاصر ایران بود.
سیاوش کسرایی در سال ۱۳۰۵ در اصفهان متولد شد. وی سرودن شعر را از جوانی آغاز کرد. شاهکار او منظومه آرش کمانگیر است. وی از شاگردان نیما بود که به او وفادار ماند. ضمن آنکه سالیان دراز در حزب توده فعال بود و در کنار شعر به مسایل سیاسی نیز میپرداخت. به همین دلیل گروهی او را شاعری مردمی مینامیدند.
بسیار زود به همراه خانوادهاش به پایتخت آمد. او در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درس خواند و علاوه بر فعالیتهای ادبی و سرودن شعر، عمری را به تکاپوهای سیاسی (حزب توده ایران) گذراند. اما سرانجام، ناگزیر از مهاجرت شد و دوازده سال پایانی زندگیاش را ابتدا در کابل و سپس در مسکو بسر برد. وی سالهای پایانی عمر خویش را دور از کشور خود و در تبعید در اتریش و شوروی گذراند؛ وی در سال ۱۳۷۴ به دلیل بیماری قلبی در وین، پایتخت اتریش در سن ۶۹ سالگی بر اثر بیماری ذات الریه زندگی را بدرود گفت و در گورستان مرکزی وین (بخش هنرمندان) به خاک سپرده شد.
در میان اشعار وی منظومه آرش کمانگیر از لحاظ اجتماعی و به سبک حماسه سرایی و شعر غزل برای درخت از لحاظ سبک و محتوا درخشش خاصی دارند. بخشی از شعر آرش:
آری، آری، زندگی زیباست. زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست. گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در، هر کران پیداست. ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
دیروز دنبال یه سری کتاب بودم ، طبق روال همیشگی یه نگاهیم به کتابای کودک و نوجوان انداختم،که چشمم خورد به کتابچه های اشعار عامیانه شاملو، که با قیمت ارزون و تصاویر زیبا برای کودکان تهیه شده بود ازین بابت خیلی خوشحال شدم چون پارسال همین موقع ها بود که با دانش آموزای دوم و چهارم ابتدایی قصه پریا شاملو به صورت شعر و نمایش وداستان کار کردم _ برخلاف تصور اطرافیان که از روی ترس یا ممنوع بودن اثر، نگران بودن_نتیجه عالی بود. ؛خلاصه اینکه یکم که بیشتر دقت کردم ؛چشمم به آرش کمانگیر افتاد با خودم گفتم' یعنی ازین اثرم میشه واسه بچه ها استفاده کرد به خصوص که تم این اثر کمی پسرونه تره و کارای شاملو بیشتر به مذاق دختربچه ها خوش میاد!' اینکه بچه ها بتمن و لوسی و... بهتر از قهرمانای ملی ما می شناسن تقصیر خودمونه اگه سیاست های جامعه اشتباهه پس بهتره به عنوان فرد دست به کار بشیم و حداقل رو دور و اطرافیان خودمون فرهنگ سازی کنیم.
شعر آرش کمانگیر با صدای سیاوش کسرایی گوش دادم و به معنای واقعی کلمه بی نظیر بود.لحن حماسی شاعر زیباییشو صد چندان میکرد.
آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در جهان پیداست.
پ.ن:همیشه بخشی ازین شعر خارق العاده رو موقع صعود به قله میخونیم که خود شعر مارو بیشتر از ارتفاع چند هزار متری به اوج میبره.
درود بر سرزمینِ مظلوم و از جان عزیزترم، که قدرِ خاکِ پاکِ این مادرِ مهربان را نمیدانیم... و به هر بی سر و پا و بی بته ای اجازۀ دست درازی و چشم چرانی به سمتِ مادرِ مهربان و عزیزمان « ایران» را داده ایم... افسوس
زندگى سرد و سيه چون سنگ روز بدنامى روزگار ننگ غيرت اندر بندهاى بندگى پيچان عشق در بيمارى دلمردگى بيجان و ليکن چاره را امروز زور و پهلوانى نيست رهايى با تن پولاد و نيروى جوانى نيست در اين ميدان بر اين پيکان هستى سوز سامان ساز پرى از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز برف مى بارد به روى خار و خارا سنگ کوه ها خاموش دره ها دلتنگ راهها چشم انتظارى کاروانى با صداى زنگ مردمم دیریست در خوابند در خوابست عمو نوروز ------------------------------------------------------------------------------
به امید روزی که حقیقت در ذهنِ این مردمِ خواب زده، بیدار شود، قبل از آنکه جهالت قبرشان را کنده باشد پیروز باشید و ایرانی
مهدی اخوان ثالث «آرش کمانگیر» را اثری مردمپسند میداند و مینویسد:
«من یک نسخه از آرش کمانگیر کسرایی دارم که اگر آن را ببینید، از مقدار حاشیههایی که بر آن زدهام، شگفتزده میشوید. این اثر آن چنان زبان حماسی ندارد و جز اول و آخر آن که خوب است و انصافا بسیار زیبا، در بقیه آن زبان حماسی به کار برده نشده است. زبان حماسی باید استحکام، درشتناکی و اعتلا داشته باشد و هر کلمهای با تمام معنا به جای خود بنشیند و ما قادر به تعویض و قرار دادن چیز دیگری به جای آن نباشیم، اما شعر کسرایی اینطور نیست. این شعر بازیهایی با الفاظ دارد و زیباییهایی قدمایی خاصی را هم به کار برده است و در ضمن وزن آن حماسی نیست. به همین دلیل مردم آن را بیشتر میپسندند. نکته دیگر اینکه درباره این شعر تبلیغ بیشتری شده است. مضمون این شعر بکر است که در «شاهنامه» به صورت بسیار کوتاه و در اساطیر ما وجود دارد، اما کسرایی قصه را زیبا درست کرده است، به گونهای که گیرایی و جاذبه دارد. نادرستی زبان آن را تنها اهل فن میفهمند. این مضمون اگر به دست کسی میافتاد که در زبان حماسی بیشتر ورزیده بود، شاید یک شاهکار درمیآمد، اما این شعر، شاهکار لنگانی است که به دلیل مضمون زیبا، برداشت خوب و تأثیر ابتدا و انتهای یک شعر و نیز عدم درک مردم از ایراد آن، موفق و در میان مردم پذیرفته شده است. هرچند من در اشعار کسرایی نمونههای بهتری دیدهام، اما هیچ یک این تازگی مضمون را بدین شکل ندارند.» (به نقل از «کیان»، س 2، ش 8، مرداد-شهریور 1371)
رضا براهنی در کتاب «طلا در مس» درباره «آرش کمانگیر» و شیوه شاعری کسرایی در این شعر مینویسد:
«موقعی که کسرایی پس از رجزخوانی آرش –که بیشتر شباهت به شعارهای ایدئولوژیک دارد تا رجزهای اصیل – میخواهد قصه حماسی آرش را به اوج برسانَد، عملا از رو به رو شدن با اوج روگردان میشود و فقط به گفتن حالتی رمانتیک اکتفا میکند.
آرش کسرايي قهرماني است که به شکل رومانتيک و اجتماعي رجز ميخوانَد، به جاي آنکه ذاتا يک قهرمان رجزخوان باشد. اغلب قسمتهاي آرش شباهت به يک انشاي منظوم دارد. سمبولها فوقالعاده کلي است و اگر وزن را از شعر بگيريم، چيزي که از محتواي مطلب ميمانَد، يک سرمقاله بسيار ساده درباره قصه آرش با نتيجهاي اجتماعي به دست میآید.
یکی دیگر از عیبهای بزرگ آرش کمانگیر، نبودن تداوم در آغاز سطرهای شعر از نظر وزنی است. گاهی، سطرهایی از شعر کسرایی با فاعلاتن شروع میشود و گاهی با مفاعیلن. زبان و بیان کسرایی اشرافی است و بر ادبیات اشرافی گذشته شعر فارسی تکیه دارد. با وجود این، نمیتوان سطرهای درخشان شعر کسرایی را در شعرهای کوتاهش و نیز در منظومه آرش نادیده گرفت.
او در بعضی حالات وصفی تا حدی غنی است. اگرچه این حالات وصفی هم با زبانی اشرافی بیان شده است. مثلا: آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛ باد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز»
البته در کنار نقد براهنی باید نگاه مثبت دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را نیز بیان کرد که «آرش کمانگیر» را احیای موفق یک اسطوره میداند:
«کوششهايي که در سالهاي اخير براي بازخواني و تحقيق در اساطير ايراني (از پورداود به بعد) آغاز شده، زمينه را براي توجه به اساطير ملي آماده کرده و جوانههايي از ادب حماسي در شعر معاصر به ظهور پيوسته که از نظر احياي يک اسطوره، آرش کمانگير اثر سياوش کسرايي را ميتوان نام برد که با همه ايرادهايي که به نحوه سرودن آن گرفتهاند، نفس حادثه و نفس اسطوره زمينه کامل دارد، زيرا هم مايه قومي و ملي دارد و هم حادثه غيرطبيعي در آن ديده ميشود.» (به نقل از «رشد ادب فارسی»، س 8، ش 32، تابستان 1372، ص 5) از متن کتاب
روزگاری بود؛ روزگار تلخ و تاری بود. بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره. دشمنان بر جان ما چیره. شهر سیلی خورده هذیان داشت؛ بر زبان بس داستان های پریشان داشت. زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ روز بد نامی، روزگار ننگ. غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛ عشق در بیماری دل مردگی بیجان.
اولین بار توی کتاب ادبیات عمومی کارشناسی این شعر رو خوندم، یادمه یه بخش طولانی ای از شعر رو من سر کلاس روخوانی کردم، هنوز یادمه آخراش صدام میلرزید. این بار اما با صدای خود شاعر گوش دادم و صد برابر پراحساس تر شد.
دوبارهخوانی یا بهتر بگویم، «شنیدن این سروده با صدای سراینده» پس از سالها همچنان لذتبخش بود با اینکه دیدگاهم پختهتر از گذشته شده و نقاط ضعف اثر را بهتر از گذشته میبینم ولی همچنان برایم حماسی و شورانگیز است سرودههای سیاوش کسرایی را همیشه دوستخواهم داشت! . . .
آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیافروزیش، رقص شعلهاش در هر کران برپاست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیرمرد آرام و با لبخند کندهای در کورهی افسردهجان افکند چشمهایش در سیاهیهای کومه جستجو میکرد زیر لب آهسته با خود گفتگو میکرد زندگی را شعله باید برفروزنده شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان جنگل، ای روییده آزاده بیدریغ افکنده روی کوهها دامان آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید چشمهها در سایبانهای تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو خدمتگر آتش سر بلند و سبز باش ای جنگلِ انسان
«زندگانی شعله میخواهد» صدا سر داد عمو نوروز شعلهها را هیمه باید روشنیافروز کودکانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود بود
** یک مسالهی بیربط! :: همچنان بر این باورم که جغرافیای تاریخی ایران که در شاهنامه و یا تاریخهای دیگر ایران آمده، نه همین جایهای امروزی ست! بلکه در غرب است! ... در تاریخ ایران نامهای دوتایی و چندتایی به دلایل کوچهای گستردهی مذهبی در دوران ساسانیان بسیار دیده میشود البرز احتمالا زاگرس باشد، جیحون هم همچنین! گیلان و گیلانغرب هندیجان، اندیمشک و ... / هندوستان چین و صین و ماهسین در غرب و جنوب غرب ایران / چین امروزی ارومیه، رومیه به پایتختی تیسپون / ر��م کرمان / کرمانشاه خوراسان / خوراسگان سیستان زادگاه رستم هم احتمالا نزدیکی کرمانشاه/ایلام است نه بلوچستان امروزی!
حتا ری که در کربلا گندم معروفی داشته، شهرری امروزی نیست!! در تاریخ طبری، سیستان و خراسان و بصره همه در دست ابن زیاد بوده است!! من که باور نمیکنم چنین گسترهای در دستان یک نفر بوده باشد! قطعا سیستان و خراسان نزدیک بصره بودهاند و منظور از خراسان مشهد امروزی نبوده است!
:...شکوه شعر رو دریابید و بگذرید از حواشی (یاد شاهنامه خوانی ها و ژست های حماسی ام به خیر! :دی)
زندگانی شعله مى خواهد صدا سر داد عمو نوروز" شعله ها را هيمه بايد روشنى افروز کودکانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگارى بود روزگار تلخ و تارى بود بخت ما چون روى بدخواهان ما تيره دشمنان بر جان ما چيره … مرز را پرواز تيرى مى دهد سامان … کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحرى بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت و مردى چون صدف از سينه بيرون داد منم آرش چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهى مردى آزاده به تنها تير ترکش آزمون تلختان را اينک آماده مجوييدم نسب فرزند رنج و کار گريزان چون شهاب از شب چو صبح آماده ديدار … دشمنانش در سکوتى ريشخند آميز راه وا کردند کودکان از بامها او را صدا کردند مادران او را دعا کردند پير مردان چشم گرداندند دختران بفشرده گردن بندها در مشت همره او قدرت عشق و وفا کردند آرش اما همچنان خاموش از شکاف دامن البرز بالا رفت وز پى او پرده هاى اشک پى در پى فرود آمد … شامگاهان راه جويانى که مى جستند آرش را به روى قله ها پى گير باز گرديدند بى نشان از پيکر آرش با کمان و ترکشى بى تير آرى آرى جان خود در تير کرد آرش کار صد ها صد هزاران تيغه ی شمشير کرد آرش تير آرش را سوارانى که مى راندند بر جيحون به ديگر نيمروزى از پى آن روز نشسته بر تناور ساق گردويى فرو ديدند و آنجا را از آن پس مرز ايرانشهر و توران بازناميدند ... در برون کلبه مى بارد برف مى بارد به روى خار و خارا سنگ کوه ها خاموش دره ها دلتنگ راهها چشم انتظارى کاروانى با صداى زنگ کودکان ديرى است در خوابند "در خوابست عمو نوروز
شايد از رو، هيچوقت نخوانده باشمش! فقط بارها و بارها، با صداى ستاره اى شنيدمش، كه داشت حفظش ميكرد براى شب شعر! و از آنِ خودش ميدانستش! :) و هربار، تا آخر عمر، بشنومش، بخوانمش، ببينمش، نوستالژى ايست از سوم راهنمايى و سه :)
اولین کتاب شعریه که قراره براش فعالیت تعریف کنیم.. پرت میشم به شونزده هفده سال پیش.. دبیرستان.. زمزمههاش میاد زیر زبونم..
*آری آری، زندگی زیباست زندگی آتشگهی همواره پابرجاست گر بیفروزیش، رقص شعلهاش از هر کران پیداست ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست*
چقدر این شکلیایم؟.. چقدر خودمون رو مسئول زنده نگه داشتن شعلهی زندگی میدونیم؟..
*ترس بود و بالهای مرگ کس نمیجنبید چون بر شاخه برگ از برگ سنگر آزادگان خاموش*
سرما وجودم رو پر میکنه... سنگر آزادگان خاموش است و من؟.. من در چنین دورانی همچون "کودکان بر بام"؟ یا همچون "مادران غمگین کنار در"؟ یا نه.. همچون "مردها در راه"؟ ترکیب دختر و مادر که نشستهاند کنار در، و مردهایی که در راهند اذیتم میکنه.. تکرار تصویر زنانی که میشینن تا مردها نجاتشون بدن..
*منم آرش سپاهی مردی آزاده به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده*
اما درونم در جدال اینکه چشم انتظار یک "قهرمان" بودن خوبه؟ همیشه باید یه قهرمان بیاد و مشکلات رو حل کنه؟ شعر مثل همیشه غمگینم میکنه، اما حالا انگار دستم پُر تر شده.. انگار این بار شعر رو جور دیگهای خوندم..
پ.ن: در نسخهی چاپشده توسط انتشارات کانون متاسفانه و کاملا بیدلیل، بخشهایی از شعر حذف شده و حتی تغییر داده شده، و چقدر حیف.. بگذریم از سایز عجیب کتاب که حتی راحت نمیشه در دست گرفتش
آری آری جان خود در تیر کرد آرش کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون به دیگر نیمروزی از پی آن روز نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
در شب 29 آذر 99 و در حالی که در راه بودم و برف می بارید فایل صوتی این شعر را شنیدم و همزمان متنش را از یک وبلاگ خواندم. قطعه هایی از این شعر را پیش از این شنیده بودم، اما امشب تصمیم گرفتم آن را کامل بخوانم. علت هم این بود که پادکست "فردوسی خوانی" را دنبال می کنم. در یکی از اپیزودها، گوینده می گوید که داستان آرش کمانگیر در شاهنامه وجود ندارد، اما اگر قرار بود فردوسی این داستان را در بیاورد، در اینجا می آورد. اینجا که گوینده از آن می گوید مقطعی است که بین ایرانیان و تورانیان جنگی فرسایشی و چند ساله شکل گرفته و قحطی آمده و ایرانیان و تورانیان به این نتیجه می رسند که علت قحطی ناخشنودی خدا از جنگ ایران و توران است. در شاهنامه، در این مقطع، جنگ با توافق طرفین بر مرز رودخانه جیحون متوقف می شود، اما در داستان "آرش کمانگیر" مرز با تیراندازی آرش_ که با فدا کردن خودش همراه است_ و مشخص شدن مرز بر اساس محل فرود آمدن تیر تعیین می شود.
پیش از این سه مجموعه شعر هوای آفتاب،خانگی و تراشه های تبر را از سیاوش کسرایی خواندم و چه خوب که آرش کمانگیر هم به این ها اضافه شد. در مقایسه با مجموعه های ذکر شده، تنها آرش کمانگیر را یک نفس خواندم و سپس با صدای کسرایی شنیدم.بسیار گرم و بلا تشبیه حس خواندن شاهنامه را القا میکرد خوب، گرم ، خواستنی