در تاتر بولوار هستیم. تاتری که صحنهی زندگی را تصویر میکند. در آنجا عشق، کینه و دسیسهی انسانها را به یکدیگر پیوند میدهد. اریک امانوئل اشمیت در این نمایشنامه از زندگی بازیگر به نام رمانتیک، فردریک لومتر الهام گرفته است. بازیگری که از هیچ چیز پروا ندارد به جز عشق و آنگاه که دل در گرو مهر زن جوان مرموزی مینهد، باید میان دلبستگیش به تاتر و این زن یکی را برگزیند. از این نویسنده، پیش از این نمایشنامههای «خرده جنایتهای زناشوهری»، «نوای اسرارآمیز»، «مهمانسرای دو دنیا»، «عشق لرزه» و مجموعه داستان «یک روز قشنگ بارانی» در نشرقطره به چاپ رسیده است.
Eric-Emmanuel Schmitt is a Franco-Belgian playwright, short story writer and novelist, as well as a film director. His plays have been staged in over fifty countries all over the world.
سر از کار خدای مهربونتون در نمیارم، نمایشنامه نویسیش تعریفی نداره، نمایشنامه شروع میشه بدون اینکه متوجه باشین، به پایان میرسه باز هم متوجه نمیشین..و بین این دو چیه؟ تکاپو و پریشانی مبهم، واقعیتی در کار نیست، هدفی نداره، معنی نداره، فقط، فقط اتفاقات غیر منتظره، آره، آره بعضی شخصیت ها خوب از آب درمیان اما آقای کشیش خود نمایشنامه چنگی به دل نمیزنه تو تئاتر اقلا فقرا آخرش پولدار میشن، پولدارا آدمای خوبی میشن و بدجنس ها به سزای اعمالشون میرسن، اینجا تو تئاتر زندگی رو اصلاح می کنیم اما شما چی؟ ریاکاری برنده میشه و بی گناهه سرش رو از دست میده، آفرینشتون اینو کم داره، ساده دلی رو، خوش باوری رو... من، من تمام زندگیمو وقف چیزای ساده لوحانه کردم، ساده دلی اسم دیگه عدالت و شفقته، آره، آره اینو می خواستم بهتون بگم آقای کشیش، هردوی ما، هردوی ما، توهم می فروشیم، سرمایه مون یکیه، اما من، من به فکر تماشاچیام...!
خوانش صوتی/ در باب سلیقهی شخصیم نبود اما به هرحال اشمیت بود! با طنزی بینظیر و مفاهیم فلسفیای که خیلی ازش لذت بردم اما خط داستانی رو مدام گم میکردم و فکر نکنم اهمیتی هم داشته باشه بیشتر تمرکز رو اون دیدگاه نویسنده به جامعهی تئاتر و بازیگری بود که فکر میکنم همهی دوستانِ این حیطه حتما باید این رو خونده باشن🪶
یک نمایشنامه ی 15 پرده ای جالب و خوندنی که پیشنهاد میکنم بخونیدش. اشمیت از چند شخصیت واقعی برای نوشتن این نمایشنامه استفاده کرده که در واقعیت هم بازیگر تئاتر بودند. این نمایشنامه در عین حالیکه حقیقت زندگی رو بیان میکنه، اما خالی از طنز نیست و گاهن سبب خنده میشه. در مورد پایان داستان هم باید بگم که حداقل از پایان کتاب "زمانی که یک اثر هنری بودم" قابل قبولتر بود. "اشمیت"ــه دیگه، نمیشه کاریش کرد. بدجور اصرار داره هوای پایان داستانهاش رو داشته باشه ;))
یه چیزی هم میخوام به فردریک بگم، اما قبلش اینو بخونید :
مادمازل ژرژ: (بسیار متاثر) اون اینجاست؟
نزدیک میشود. اما فردریک حواسی ندارد و او را به جا نمی آورد و فقط ردایی سیاه می بیند.
فردریک: (با صدایی ضعیف) عصر بخیر آقای کشیش. مادمازل ژرژ: عصر بخیر فردریک. فردریک: (آهسته) من حرفی برای گفتن ندارم، آقای کشیش.
مادمازل ژرژ سبدش را روی زمین میگذارد و کنار او می نشیند.
فردریک: چرا، یک چیز. سر از کار خدای مهربونتون در نمیارم. نمایشنامه نویسیش تعریفی نداره. نمایشنامه شروع میشه، بدون اینکه متوجه باشیم. به پایان میرسه باز هم متوجه نمی شیم. و بین این دو چیه؟ تکاپو و پریشانی. مبهمه. موقعیتی در کار نیست، هدفی نداره، معنی نداره، فقط اتفاقات غیـــرمنتظــره. (به برنیس نگاه میکند و لبخند میزند.) آره... آره... بعضی شخصیت ها خوب از آب در میان... اما آقای کشیش، خود نمایشنامه چنگی به دل نمی زنه! تو تاتر، اقلاً فقیرها آخرش پولدار میشن، پولدارها آدمهای خوبی میشن، بدجنس ها به سزای اعمالشون می رسن. اینجا تو تاتر، زندگی رو اصلاح می کنیم. اما شما چی؟ ریاکاره برنده میشه و بی گناهه سرش رو از دست میده. آفرینشتون این رو کم داره، ساده دلی رو، خوش باوری رو. من تمام زندگیم رو وقف چیزهای ساده لوحانه کردم. ساده دلی اسم دیگه ی عدالت و شفقته. بله این رو میخواستم بهتون بگم، آقای کشیش. هر دوی ما توهم می فروشیم، سرمایمون یکیه، اما من به فکر تماشاچی ها هستم. (با صدای ضعیفتر اضافه میکند.) ژرژ... می دونم که تویی... (و به او چشمک میزند.)
آه فردریک.. با حرفایی که اینجا زدی، دلمو حسابی خون کردی. دقیقن همین لحظه بود که کل دردت رو فهمیدم. اما به همون خدا!!!! باور کن خدا اونی نیست که گفتی. نه حرفا رو میشنوه و نه دخل و تصرفی در اوضاع و احوال ماها داره. چیزی رو گردنش ننداز، ”سرنوشت دست خودت بود و برنیس..” بگذریم.. با اینکه ته ماجرات رویایی تموم شد و من واقع بینانه نبودنش رو به باد انتقاد گرفتم چون زندگی خیلی بیرحم تر از این حرفاست، اما بازم اشکمو دراورد. خوب بخوابی...
-میدونی جوون شدی؟-جوون نشدم؛ ولی دیگه پیر نشدم. غمگین لبخند میزد -چند سالیه که عمدا گذاشتم چاق شم؛ خودم رو ول کردم. موهامو دیگه رنگ نمیکردم. از وقتی که دیگه نتونستم خودم رو یه دختر جووون جا بزنم، سعی کردم زودتر پیر شم. -واسهی چی؟ -برای اینکه از بقیهی پیرها جوونتر باشم
فکر نکنم هرگز بشه با خوندن کتاب های اشمیت پشیمون شد همیشه حرفی برای گفتن داره، توی هر صفحه ازاین کتاب جمله هایی پیدا میشه که با خوندنش یه چیزی تو ذهنت میگه که باید برگردی و دوباره و دوباره و دوباره مرورش کنی...
به پای نمایشنامههای دیگه اشمیت نمیرسید ولی خب طبق معمول قلمش، تک و توک ممکن بود به جملاتی بخوری که چند لحظه بیشتر از حالت عادی به فکر فرو ببرتت(صرف نظر از اینکه درست میگه یا نه).
اگه پرده آخرو نداشت بهش 5 میدادم! خیلی خوب بود تا اونجاش،داستات جالب و گیرا،بعضا بامزه،اما نمیدونم چه اصراری به فیلم هندی کردن داشت باز اقای اشمیت :|ده سال بعد... آه عشق قدیمی... -_-
چه داستان فوق العاده ای چه روایتی و از همه مهمتر چه دیالوگ هایی...نویسنده ای که بتونه اینجوری دیالوگ بنویسه دیگه چی از دنیا میخواد.
خیلی عالی داستان شروع شد و خیلی خوب ادامه پیدا کرد... صحنه نمایش از قدیم جای نمادینی برای قصه گویی و مفهوم پردازی بوده. زندگی بارها به این صحنه تشبیه شده و داستان زندگی ما به نمایشنامه، همونطور که فردریک در واپسین دیالوگش گفت.
خودم بارها از این دید به زندگی نگاه کردم و این در نوع خودش جالبه؛ شالوده این نگاه، نگاهی که زندگی رو به نمایش یا داستانی تشبیه میکنه فقط و فقط یک چیزه؛ مخاطبش. اینکه مخاطبین از این داستان لذت میبرن، برای ما که بازیگران نقش اول هستیم هورا میکشن؟ دست میزنن؟ اعمالمون رو ستایش میکنن؟ برامون دلسوزی میکنن یا اشک میریزن؟
اسم نمایشنامه هم ارتباط جالبی داره با شخصیت اول داستان، گویی فردریک خود تئاتره، جوری که هیجان و سلیقه مخاطبینش رو میشناسه، جوری که کلمات و وقایع و پوشش با��یگرها رو تغییر میده تا نمایش بهتر از آب دربیاد؛ اون متخصص روانشناسی نیست، اون نویسنده نیست، تکنسین صحنه نیست ولی اینا رو میدونه، سلیقه مخاطبش رو میشناسه. هزاران نقش رو بازی کرده و در هزار جور لباس و داستان متفاوت ظاهر شده. همونطور که کار خودش رو هم میکنه به مدیر تئاتر در کسب و کارش کمک میکنه و حتی از درخواست کمک پیپله سرایدار هم نمیگذره. در نهایت زمانی که کار تئاتر رو به افول میره و تئاتر فروخته میشه تا روز بعد خراب بشه زندگی اون هم به آخر خودش میرسه.
هرچند اینجا چیزی که آزار دهنده بود برام این بود که برینیس از حقه این بشر خبر داشت پس چرا در اون شب رفت... هیچ دلیل درست و درمونی براش توضیح داده نمیشه و این بده چون وزنه سنگینی این ماجرا روی پایان و بخش های بعدی داره. انگار اینجا یکجور پلات آرمور زورکی داشته باشیم. این حس بدی بهم داد و باعث شد اونقدرها که انتظار داشتم داستان عروج نکنه ولی با این حال جایگاه دومین نمایشنامه محبوبم رو اختیار میکنه و تاج نفر اول برای نمایشنامه مکبث از شکسپیر باقی می مونه.
This entire review has been hidden because of spoilers.
خیلی شبیه کین سارتر بود با این تفاوت که کین پر از معنی و فلسفه است ولی فردریک ان چنان چنگی به دل نمیزنه شاید اگه شخصیت واقعی فردریک که نمایشنامه بر اساسش نوشته شده بود رو میشناختم برام جالب تر بود ولی کین سارتر هم بازیگر تئاتر محبوبی بود و نمیشناختمش ولی از نمایشنامه خیلی لذت بردم.
کین انگار یک جمهوری خواهه یک بازیگر مردمی و مبارز ادمی که زادگاه هنر رو طبقه ی فقیر جامعه میدونه که به نظرم بیشتر یه رویای شیرینه. در هر صورت این ادم از ترس این که عشقش اصیل نباشه از ترس خودش و چون به خودش ایمان نداره از عشقش به دختر وزیر دست میکشه. هر دوی این ها موضوعات جذابین ولی کامل بهشون پرداخته نشد و خوب از اب در نیومدن.
ولی اشمیت قلمش جادوییه هر قدرم که نوشتش معمولی باشه بازم جذبت میکنه.
This entire review has been hidden because of spoilers.
در تاتر بولوار هستيم. تاتري كه صحنه زندگي را تصوير ميكند. در آنجا عشق، كينه و دسيسه انسانها را به يكديگر پيوند ميدهد. اريك امانوئل اشميت در اين نمايشنامه از زندگي بازيگر بنام رمانتيك، فردريك لومتر الهام گرفته است. بازيگري كه از هيچ چيز پروا ندارد به جز عشق و آنگاه كه دل در گرو مهر زن جوان مرموزي مينهد، بايد ميان دلبستگيش به تاتر و اين زن يكي را برگزيند.
این کتاب ادای دین اشمیت بود به تئاتر و پاسخی بود برای علاقه ذاتی انسان ها به تئاتر ، این که چرا همه ما زمانی که روی صندلی حتی بدترین تئاترهایی که اجرا می شوند می نشینیم یک حس خاص داریم. حسی که با هیچ چیزی توی دنیا نمیشه عوضش کرد و جایگاه خاص خودشُ داره ، یه علاقه ذاتیه ... برای من مثل دوست داشتن قهوه که ذاتیه یا مثل تمایلات جسمی ! و پسر بچه ای که فردیک بود حتی در زمان قبل از سن بلوغش آینه تمام نمای دلیل عشق انسان ها به تئاتر و وجه اشتراک اون با واقعیت زندگی هست. واقعیت عاشق شدن ، واقعیت کمال گرایی ، واقعیت خودخواهی ، و اینکه نشون میده که چطور فردیکی که در نظر اول بازیگر و استاد نقش بازی کردنِ تعادل ایجاد می کنه بین خودخواهی و عشق و ابد خواهی ! احساسی که زمان خواندن این کتاب به خصوص پرده های آخر داشتم با هیچ یک از کتاب های اشمیت قابل مقایسه نبود از کائنات ممنونم برای به وجود آوردن اشمیت
همونطور که در خلاصه گفته شد داستان بر اساس زندگی واقعی فردریک لومتر یکی از بازیگران مشهور در دوران ناپلئون و پس از انقلاب فرانسه است که اشمیت به زیبایی تونسته در قالب یک نمایشنامه اونو روایت کنه. فردریک که از کودکی عاشق تاتره و ارزوی بازیگری داره بالاخره موفق میشه که یک بازیگر معروف وحرفه ای بشه. فردریک عاشق تئاتر است اما هم زمان عاشق زنی مرموز میشه و تردیدها آغاز میشه که باید بین تئاتر و این زن یکی را انتخاب کنه. داستان گاهی به زندگی فردریک در زمان کودکی برمیگرده و از گذشته بهمون اطلاعات میده و این تلفیق حال و گذشته به زیبایی در داستان اشمیت شکل میگیره🥹 من تعداد زیادی از اثار اشمیت روخوندم و واااقعا به این نویسنده علاقه مندم😻📚 به نظرم برای شروع خوندن آثار اشمیت این کتاب مناسب نیست ولی تکه از اشمیت کتابی خوندی و دوست داشتی حتما این کتاب رو بخون😻📚
نمایشنامه خوانی زیاد مورد علاقه من نیست. ولی واقعا از اینکار لذت بردم. کمدی-تراژدی فوق العاده ای بود و متحیر شدم که دیدم آخر نمایشنامه انقدر تحت تأثیر قرار گرفتم. اگه تازه میخواین وارد دنیای تئاتر بشین، آپشن فوق العاده ایه. چون واقعا سرگرم کننده و جذابه
چند سال پیش خریده بودم ولی کمتر از 2 روز خوندمش انقدر درونش غرق شدم که متوجه زمان نبودم... مثل همیشه خوب و جذاب و درست نوشته آقای اشمیت و مثل همیشه ترجمه خانم حائری بی نظیره نمیتونم اشمیت رو بدون حائری تجسم کنم
درباره زوایای پنهان شخصیت آدم ها. در پس هر کنش و واکنش ما بی شمار دلایل شخصی و ناخودآگاه وجود دارد که در لایه سطحی اولیه، درک ریشه ها و دلایل آن برای دیگری امکان پذیر نیست. و درباره عشق. به سبک آقای اشمیت عزیز.
برعکس چیزی که از این نویسنده شنیدم همیشه اتفاقا این نمایشنامه حرف برای گفتن داشت و من به خاطر علاقه ام به بازیگری خیلی از حرفهای کاراکتر اصلی یعنی فردریک برام جالب و تاثیر گذار بود.