اولین کتابی بود که به قلمِ محمد طلوعی میخوندم. چیزی که به خوندنِ کتاب جذبم کرد، عنوانِ جالبش بود. نویسنده سعی کرده بود تو جستارهای چند صفحه ای، گذری به دغدغه های انسان و روحش بزنه. تنهایی، خانواده، عشق، جدایی و … جستار آخر رو از همه بیشتر دوست داشتم و حتی دوست داشتم طولانی تر باشه. البته این حس رو به کل کتاب داشتم. بنظرم نویسنده میتونست جستارهای طولانی تری بنویسه. ایده رو داشت، دلایل رو ارائه میداد اما یهو انگار درست جایی که مشتاق میشدی به ادامه دادن، تموم میشد و رهاش میکرد. اما در کل میتونم بگم از عناوین جالبی بود که تو این چند وقتِ اخیر خوندم.
خواندن جستارازعلایق من است. این کتاب مجموعه جستارهایی است درباره نویسنده وعقایدش درباب همه چیز. بعضی قسمتها رابیشتردوست داشتم لابد ازباب هم ذات پنداری ..حتما" دوباره خواهمش خواند. یک فصلش هم کلا" زیاده گویی بود. طنزجالبی هم داشت.
" این رنج ها در زندگی من هم گذرا بودند یا بهتر است بگویم بیش ترشان امروز دیگر رنج من نیستند، گذشته اند و رفته اند، انگار هرگز در زندگی من نبوده اند اما شاید اثرشان ویرانی شان تا ابد در من باقی است. خرابه ای کنج ذهنم که دیوارهاش را ماست مالی کرده ام و کنارش چرخ طوافی رنگی گذاشته ام و ریسه کشیده ام تا آن حال خراب را بپوشاند. برای تحقیق درباره ی گذشته ی تمدنها چیزی نداریم جز بقایا، بقایای ویران غارت شده و برای مفاهمه با روح آدمی هم چیزی نداریم جز همین ویرانی ها زندگی من پر از رنج بوده و مال کی نبوده؟ کی بوده که احساس نکرده باشد.."
چقدر زیبا و مختصر نوشته بود آقای طلوعی. من تشنهی خوندن و گوش دادن تجربیات زندگی دیگرانم. و این کتاب هم دقیقاً همون چیزی بود که دنبالش بودم. از جوونی گفته بود، وطن، جدایی، تنهایی و... همهی مطالب و جملاتش برام ملموس و قابل درک بود. خوشحالم که خوندمش و ایکاش طولانیتر بود!
«در جوانی فضایی هستیم؛ بیپول، بیکار، بیهدف، سرگردان. هیچچیز تثبیتشدهای در زندگی نداریم و نمیدانیم چه چیزی خوشحالمان میکند. بیشتر از همیشه احتیاج به تایید جماعت داریم. به جماعت نیاز داریم تا احساس درست بودن کنیم و بدتر اینکه دائم توی گوشمان میخوانند: "وقت نداری، دنیا تنگه... بجنب!»
اولین بار است که سراغ جستار رفتهام. تلاش فراوانی کردم که دقیقا بفهمیدم جستار چیست، البته که موفق نشدم. ولی اگر فرض را بر این بگیریم که این کتاب از جنس جستار است باید بگویم که جستار جالبی بود کتاب شش بخش دارد و هر بخش به یک مشکل یا معضل روحی مثل پیری، جدایی، فقدان و ... اشاره دارد و بنابر ادعای نویسنده، خودش این مشکلات را تجربه کرده است. با توجه به تنوع و وسعت مشکلات اشاره شده در کتاب، احتمالا هر خوانندهای حداقل با یکی از این مشکلات ارتباط برقرار میکند و مجددا این اصلا نامحتمل نیست که بخشهایی را مجبور باشد دوبار بخواند به نظرم کتاب خوبی رسید، حالا یا اینکه مفهوم جستار برای من تازه بود یا اینکه واقعا با قسمت زیادی از عقاید نویسنده موافق بودم
از خواندش واقعا لذت بردم. لذت به معنی واقعی. چه قلم زیبایی و چه توانایی خیره کننده ای در تولید جملات قصار. البته همه جستارها در یک کیفیت نبود ولی حسن کتاب اینه که جستار اول و آخر باکیفیت هستند برای همین کتاب پشیمونت نمیکنه. خوشحالم با قلم محمد طلوعی آشنا شدم.یکی از نکته های خوب کار به زبان درآوردن فضای شهر رشت بود و خواننده رو به سفر به رشت ترغیب می کرد. نویسنده به درستی از تناقضات خانواده و روابطش برای نشون دادن گره های روحیش استفاده میکنه و نشون میده روحش چه مشکلاتی رو میراث برده. یکی از چیزهای زننده کتاب تمایل نویسنده به توی چشم فرو کردن سفرهای خارج کشورش بود. کمی خودنمایانه به نظر میومد.
بعد از مدتها رفتم سراغ دومین جستارم، راستش تجربه اول جستارخوندنم جوری شد که دیگه به کلی فاصله گرفتم از این سبک ...
حالا یکی از دوستای عزیزم بابت همین فاصله ی من از دنیای جستار و جستارخوانی، این کتابو بعد معرفیش، به عنوان یک جستار خوب و پیوسته و همسوتر تو فیدیبو بهم هدیه داد🤍
هدیه بودنش از سمت یک دوست خیلی عزیز، تعریفهایی که از کتاب کرد، مختصر و مفید بودنش، ریتم خوبش، موضوع و دغدغه ی نویسنده که جزو علاقمندیهامه بهم کمک کرد تو سه چهار روز بخونم و تمومش کنم..
جستار قبلی رو که خوندم موضوع خیلی خیلی پرت و ناپیوسته بود یا برای منی که اون موقع خوند اینجوری به نظر میرسید که البته به نوعی از ویژگی های این سبک هست تا حدودی، اما این جستار منو راضی کرد پیوسته تر بود میفهمیدم نویسنده دغدغه و هدفش چیه و میخواد چی بهم بگه.
موضوع درباره ی تنهایی و آسیب های آدما بود و اینو خیلی شسته رفته بدون مقدمه چینی و پیچیدگی های بی مورد خیلی ساده و قابل فهم بیان میکرد..خیلی جاها شات گرفتم یا نت برداری کردم حرفهای خوب و ملموس زیادی گفته شد و اینو دوس داشتم واقعا که به هرحال ارتباطم با کتاب برقرار شد ...
خلاصه اینکه ۳/۵ بهش میدم خوبه که تونست تجربه ی قبلی رو برام تعدیل کنه ✨
خیلی حسی سراغ این کتاب رفتم و واقعا به دلم نشست. دقیقا همونجایی که باید رو نشونه میگرفت. البته به جز بخش توصیف تنهاییش که زیاد باهاش ارتباط برقرار نکردم شخصا و بهنظرم یکمی مصنوعی درش آورده بود. اما در نهایت کلیت کتاب رو دوست داشتم. قلمش هم با توجه به نوع نگارش و محتوا خوب در آورده بود. میتونم بگم فکر میکنم در کل ناداستان ایدهی جذابیه...
هفت جستار این کتاب همانطور که خود طلوعی ابتدا در «بوطیقای ویرانگی» خودش مینویسد «جای اینکه با ویرانی مبارزه کنم سعی میکنم ویرانهای زیبا باشم». و آنچه را تجربه و زیستش بر پیکره روح و روان او ردی گذاشته است، به بنایی مبدل میکند که همان قدر که بنای اندوه و ویرانی است، زیبایی و شکوهش را از دست نداده و شوق زیستن و نور در آن دیده میشود. طلوعی در این مجموعه جستار، مفاهیم و تجربیاتی درونی مانند تنهایی، جدایی، جوانی، دیوانگی و وطن را روایت میکند و از دل مسائل زیستی، رنجها و فقدانهای خود به «ویرانههای من» با زیر عنوان «جستارهایی درباره روان رنجور و آدمها» میرسد. جستارهای این مجموعه، از نوع جستار روایی هستند. نوعی ناداستان است که از فلسفیدن حول خاطرات و تجربههای شخصی، برای توضیح یک مفهوم انتراعی یا موقعیت زیستی استفاده میکند.
جستار اول «ضمیر ظالم» از تنهایی میگوید؛ از جهان و پیرامونی که به ما مجال تنهایی نمیدهد اما ما همچنان میتوانیم تنها باشیم یا هستیم. برای تبیین درک و شناختی که از تنهایی دارد خاطره اولین تجربه تنهایی و تنهاماندنش را تعریف میکند؛ کودکی ششساله که در کنار رودخانهای تنها میخواهد یک ماهی صید کند. اولینباری که فهمید تنهاست و کسی برای کمک نخواهد رسید. نقل قول میآورد که «سرنوشت انسان تنهایی است و بهکمالرسیدن سرنوشت آنجاست که تنهایی را باور کنی». و جملاتی که حقایق تلخ را به صورت یک مسکن زندگی و تنهایی را قابل تحمل میکنند.
در «دروازه بیدروازه» سراغ جوانی میرود و میزان جنگندهبودن و عادتنکردن به ناراستی میشود پارامترهایی نسبی و تجربی برای جوانماندن یا نماندن. ساختارها و قواعدی که جامعه سعی بر قالبکردن آنها دارد اما جوانی میش��د شوریدن علیه هر مسئله مهم و غیرمهمی که آدمی در سر دارد. هرچه جنگندهتر، جوانتر.
در «پیادهروی بزرگ» نویسنده برای گذار از دورانی که دیگران بحران 40سالگی یا چلچلی مینامند به رشت برمیگردد و به برادر بزرگترش که در هفدهروزگی از دنیا رفته است، زندگی و هویت میدهد تا از او کمک بگیرد؛ مواجههای استعاری برای زندهماندن و هدایت زندگی با نشانهها. اینکه ما همیشه میخواهیم لحظات و نقاط مهم زندگیمان را نامگذاری کنیم و آنها را به مرزهای قبل و بعد دار تبدیل کنیم میشود یک مسئله؛ لحظهای که لازم داریم نیستیها را خطاب کنیم و به تکاپو بیفتیم که کنش یا تغییری برای آن لحظه ایجاد کنیم. تبدیلکردن یک سیر درونی به یک مابهازای بیرونی که نام دارد و میتوانیم آنها را به اسم صدا کنیم و با انگشت نشانشان دهیم و تغییراتش را مشاهده کنیم. و بهترین مثالش همین تأکید روی مرز مشخص قابل تشخیص 40سالگی.
در «دستورالعمل نصب اجاق» درگیر یک رسم خانوادگی میشود و مدام میترسد که دیوانه باشد؛ دیوانهای که بدون آرزو میمیرد. «طریق طاریشدن» پروازی است بر فراز تاریخ، جغرافیا و زبانِ وطنی که خوشیهایش را جشن میگیرد و رنجهایش را فراموش میکند و رد آن از آغاز تا امروز بر تمدن و حافظه و مرزهایمان به جا مانده است. وطنی که مردمش ساکن تضادها بودهاند و هستند. وطنی که همواره در قیاس و مقابل دیگری قرارگرفتن ترکیبها و همخوانوادههایش را میسازد؛ وطنپرستی، وطنخواهی، استقلال، مهاجرت و بیوطنی. وطنی که جدای از مرزها و مقیاسها با تعلقاتمان در سر و ذهن میماند و همواره همراه ماست. همین میشود که همسر نویسنده وسط ونکوور هم موسیقی غمگین میشنود و یاد ایران میافتد.
و در آخر «در بارانداز» بحث همیشه رنجورِ جدایی را به میان میکشد. جدایی و پایانهای اجتنابناپذیر روابط که فراموش نمیشوند و مانند مرگ تلاش بر نفی آن داریم. جدایی که یک فعل استمراری است؛ درست برخلاف عشق که فعل گذشته است. مادر نویسنده عکس تمام زوجهایی را که جدا شدهاند، به یخچال خانه زده است؛ حتی عکس دختر و داماد سابقش که از هم جدا شدهاند و دختر با رضایت تمام دارد زندگی میکند. اما مسئله مادر اذیتکردن یا لجکردن برای بازگشت دخترش به زندگیاش نیست. او نگهبان عشقهای ازدسترفته است و زیباترین قیافه آدمها در زندگیشان را نگه داشته تا همیشه همانشکل آنها را به یاد بیاورد. جدایی که یک طرفش ترککردن و طرف دیگرش ترکشدن است برای کسی که ترککننده است راحتتر میگذرد و آن که ترک میشود، مچاله میشود بین خاطرات خوشی که مانده و این سؤال که اصلا چرا کار به اینجا کشید؟ از جداییها چه رنجی میماند و اطرافیان چه رنجی را میبینند؟ این کلیشه جدایی چگونه عاقبت برای ما نیز اتفاق میافتد؟
《ویرانههای من》 همان ویرانی زیبایی است که طلوعی از آن حرف میزند؛ بنایی که فروریخته، با سرستونهایی ابدی و تیرهایی مستحکم که چیزی از عاقبت ویرانهبودنمان نمیکاهد، اما این جستارها تصویر رنجهای همهجایی و همهوقتی و همهگیر است. «ویرانههای من» ویرانههای تمام ما را به تصویر میکشد و در دل این ویرانیها هرکس مشغول ویرانی خودش است.
نویسنده در پیش جستار کتاب به نام «بوطیقای ویرانگی» معتقد است همه چیز رو به زوال است و هر انسانی محکوم به ویرانی، اما ویرانی میتواند فرایندی زیبا باشد که قابلیت حفظ شدن دارد.
او در این جستار مینویسند: «ویرانههـای تاریخـی را نگـه میداریـم، حراستشـان میکنیم و پاسـبان میگذاریـم و بلیـت میفروشـیم و بـه تماشایشـان میرویم، امـا ویرانههای انسـانی ردی ندارنـد. کسـی یادش نمیمانـد وقتی ناخوش و خـراب بوده چه شکلی داشته و بعدها هم ترجیح میدهد خودش را در روزگار آباد به یاد بیاورد و وقتی مرد، در خاطـر دیگران آن آبادانی بگردد و بمانـد.»
و در نهایت بوطیقای ویرانگی خود را اینطور میسازد: میخواهم به «جـای آنکه با ویرانی مبارزه کنم، سعی کنم ویرانهای زیبا باشم.»
نویسنده معتقد است هر شادی و رنج عمیقی تنها میتواند یک سال دوام آورد و زندگی تردمیل شادی و رنج است که هر لحظه جای خود را به دیگری میدهند.
This entire review has been hidden because of spoilers.
محمد طلوعی از عشق میگوید، وطن، جدایی، جوانی، رنج..زندگی. و چه زیبا هم میگوید. اما من نمیدانم آنچه را باید فهمیدهام و درک کردهام، درست خواندهام یا سرسری؟..
«اما بلاخره یک روزی معنای وطنداری را فهمیدیم؛ وطن به معنی جایی که در سجلمان مینویسند، در گذرنامهمان، بر قبرمان، نه در دلمان همیشه..»
«مدت ها بود میخواستم به کسی بگویم احساس عدمپیشرفت چهطور دارد از درون تهیام میکن، چطور هدفهایم دورتر و دورتر میشوند و من در رسیدن به آنها ناتوانتر.»
من تقریبا با همهی جستارها ارتباط خیلی خوبی برقرار کردم. میشه گفت بیشتر از اینکه درباره روانرنجوری باشن، روایتهای شخصی ولی آشنایی درباره تجربههای تنهایی، جدایی، اضطراب و غیره است. قلم نویسنده هم برام خوشایند بود، اولین کتابی بود که از او میخوندم. برای حال رنجور من در زمان خوندن، کمککننده بود. حدس میزنم باز هم برگردم و بخونمش.
یک روزه کتاب رو تموم کردم. عطش خوندن جستار دارم. روحم برای خوندن جستار بسیار تشنه است. یک کتاب فارسی با جستار روایی خوبه اگر شما هم دنبال جستارید. با موضوعاتی مثل تنهایی، مرگ، جدایی، وطن و ...
یکی از بهتزین کتابایی که تو روزای سخت زندگیم خوندم کتاب ویرانههای من بود.. این کتاب مجموعه جستارهایی بود که نویسنده از تجربه های شخصی بدست اورده بود محمد طلوعی در کتاب وسرانه های من به وضوح تفکرات و اندیشه های خودشو درمورد ویرانه ها و تاثیرات انها بر فردیت و جامعه میپردازه... درواقه طلوعی نشون میده که ویرانه ها نتها نمادی از تخریب و نابودی نسیت بلکه دارای زیبایی خاصی هست.. این کتاب با استفاده از زبانی شاعرانه و نثری زیبا خواننده را به دنیای زیبا و عمیق ویرانه ها میکشاند و آن را ترغیب به تامل در زندگی خود میکند.. بنیانهایی که فراموش نشده اندو در اعماق ویرانه ها همچنان باقی مانده،تصوری از استون های ابدی و تیر های مستحکمی از امید و ایمان به عاقبت پیرانه بودن انسان نقش میآفرینند. در واقع این کتاب انسان رو به تفکر و تامل به زندگی و دنیای امروز تشویق میکند... این اثر برای افرادی که به دنبال درک عمیقی از واقعیات زندگی هستند بعنوان یک منبع انسانیتی و معنوی پیشنهاد میشه..
محمد طلوعی را از مجله داستان همشهری می شناسم. بعضی از این روایت ها یا زندگی نگاره ها را خوانده بودم و حالا در یک کتاب یکجا جمع آوری شده بود. محمد کارش را خوب بلد است بخصوص در زمینه همین جستارنویسی جایی که داستان و واقعیت پیوند می خورد یکبار هم در جلسه ای در دفتر مجله همدیگر را ملاقات کردیم با تسبیحی در دست و ژستی درویش مابانه ... گفتیم بله غول مجله هم آمد و حالا شده غول جستارنویسی فکر کنم اغراق شد ولی قلمش را دوست دارم
شروع خوبی داشت؛ درحدی که به پنج ستاره فکر میکردم، اما رفته رفته همه ی ستاره هاشو از دست داد. هر چی بیشتر میخوندم، خوانشش سخت تر میشد. جمله های قشنگی داشت، اما کتاب قشنگی نبود. یک ستاره رو هم برای حال و هوای اول کتاب منظور کردم.
این دومین جستاری هست که از آقای طلوعی میخونم و چقدر قلم ایشون فوق العادس بخشی از کتاب: و درست همان لحظه فهمیدم نیاز به تغییر فقط یک ضرورت نام گذاری در زندگی است. لحظه مرگ، لحظه جدایی، لحظه عاشق شدن، لحظه رهایی. هیچ کدام این ها اصالت ندارد، هیچ کدام یک باره و لحظه ای نیست. قبل و بعد دارد، مقدمه و موخره دارد. اما ما دوست داریم یک مرز داشته باشیم، یک مرز مشخص قابل تشخیص، یک جایی قبل از چهل سالگی و بعد از چهل سالگی. دوست داریم برای این دو ور اسم های دهان پرکن بگذاریم. افسردگی پیش وپسش را با آدم ها شریک شویم و این ضرورتی است که آدمیزاد از خداگونگی اش دارد، نیاز به تخاطب با چیزها و وضعیت ها. در ذات این لحظه ها نه تغییری ماهوی هست، نه حتی نقطه ای قابل اندازه گیری، اما آدمیزاد لازم دارد بتواند چیزها را خطا�� کند، با انگشت نشانشان بدهد. لازم دارد بنامدشان و همین ضرورت است که ما را برای چیزی که واقعا نیست، برای یک نیستی، به تکاپو می اندازد.
از این جور کتابهای ناداستان خوشم میاد. کتابهایی که هیچ چیز خاصی نداره، هیچ هیجان خاصی نداره جز اینکه شما با نگرش یک فرد آشنا میشید در مورد یک سری از موضوعات. این کتاب هم دقیقا اونطوری بود. انگار یک عصر پاییزی با یک فردی چه آشنا چه نا آشنا رفتی کافه نشستی و داری نگرشهای اون فرد رو راجب یک سری از موضوعات میشنوی. به درست و غلط زاویهدید فرد کاری ندارم بلکه نظرش راجب موضوع رو میشنوم.
در مورد این کتاب هم واقعا نگرشهای محمد طلوعی راجب یک سری از موضوعات واقعا عالی بود و باعث شده که برم کتابهای دیگهاش رو هم بخونم. فقط ۲ فصل آخر این کتاب به دلم نشست. نمرهای که میدم به این کتاب 4/5
ویرانههای من رو همین حالا ساعت یک و چهل و پنج دقیقه توی محل کارم و یک ربع مونده به پایان ساعت ناهار خوندم. کتابهای محمد طلوعی رو دوست دارم که همیشه دم دستم باشن تا از شلوغی سرم به سادگی و راحتی قلمش پناه ببرم. خوندن این جستارها دربارهی ابعادی از زندگی که خیلی جلوی چشم و در عین حال خیلی پنهان از نظر هستن احساسی رو زنده میکنه که نزدیک و پر شباهت به یادآوری در پی تلنگره. لذت بردم از کتابی گه زنگ تفریح لحظههای شلوغ کار و دانشگاه و زندگی بود.
اولین کتابی بود که از محمد طلوعی میخوندم، میتونم بگم بد نبود ولی اون حس حرمان و تنهایی رو توی نوشته ها نتونستم درک کنم، به جز جستار اخر و اون جستاری که درباره ی مهاجرت بود.در کل به نظرم از جستارها نباید انتظار شاهکار بودن داشت چون نویسنده تجربه های خودش رو با ما به اشتراک میذاره و بستگی به قدرت نویسندگی و کلمات داره که چطور به ما منتقل کنه.
اولین تجربهی من از خوندن آثار محمد طلوعی بود و اونقدر به دلم نشست که دوستدارم بقیهی کتابهای نویسنده هم بخونم. -بوطیقای ویرانگی خودم را در یک جمله ساختم: جای آنکه با ویرانی مبارزه کنم سعی کنم ویرانهای زیبا باشم.
خوشحالم خوندمش. دوستش داشتم. خصوصا اونجا که در مورد جهان وطنی گفت، منو به یک کشف تازه در مورد خودم رسوند. همیشه فکر میکردم من یک آدمی ام که هویت ملی ام عیب می کند ولی دیدم و متوجه شدم که من یک آدم جهان وطنم.
اولین تجربم تو جستارخوانی بود، بعضی از جملاتش جالب بود که حتی زیر چنتاش خط کشیدم. طلوعی از تنهایی میگه، به سراغ جوونی و بعد بحران ۴۰سالگی میره، درگیر آداب و رسوم خانوادگی میشه، به تاریخ سری میزنه و در آخر هم به بحث رنجور همیشگی، یعنی “جدایی” میپردازه.
ویرانه های من، با زیرعنوان جستارهای درباره ی روان رنجور و آدم ها به تجربه های آواز تنهایی، درد، تاریخ نگری و البته تاب آوردن بازمی گردد۔ طلوعی بی پرده از تنهایی و وجوه آن در زندگی اش روایت می کند و می کوشد آن را نمونه ای از تاریخ یک اندوه بنمایاند؛ منتها اندوهی که سرشار از عیش زیستن و نور است.