A dingy motel room. Small-town America. Carmichael travels with a suitcase full of hands, but he wants his own back. Toby has a hand that he€™d like to sell Carmichael for the right price. Marilyn wishes that Toby had never stolen that hand from the museum. Mervyn thinks Marilyn is pretty hot. He works reception, though he wouldn€™t call himself a receptionist. Life and death are up for grabs, and fate is governed by imbeciles and madmen in this darkly comic new play from the acclaimed playwright Martin McDonagh. A Behanding in Spokane turns over American daily existence, exposing the obsessions, prejudices, madness, horrors, and, above all, absurdities that crawl beneath it.
While still in his twenties, the Anglo-Irish playwright Martin McDonagh filled houses in New York and London, was showered with the theatre world's most prestigious accolades, and electrified audiences with his cunningly crafted and outrageous tragicomedies.
ببینید، آدما همینجوریان. واقعا نمیشه روی وفاداری و صداقتشون صددرصد حساب کرد. ممکنه دوستاتون سر بزنگاه قالِتون بذارن. یا نه، ممکنه خشنترین و بیرحم ترین بیمار روانی شهر، که دست صدها نفر از پیر و جوان و کودک رو قطع کرده، توی یک لحظه دراماتیک بیخیال کشتنتون بشه و بذاره برید. یعنی میخوام بگم هیچ اصل کلی در مورد آدما وجود نداره.
مک دونا یه داستان نوشته که خیلی مختصر و مفید نشون میده چطوری حقارت ها به عقده و وسواس تبدیل میشن و چطوری میتونی عمرت رو صرف چیزی کنی که وقتی به دستشم بیاری به هیچ دردت نمیخوره یا حتی خیلی وقته به دستش اوردی ولی ذهنت اینقدر دچار وسواس بوده که حالیت نشده پیداش کردی بهرحال واقعا حرکت تحقیرکننده و بی ادبانه ایه که با دست خودت باهات بای بای کنن لذت بردم واقعا
تو داری یک نمایشنامه آمریکایی میخوونی و منی که از ادبیات آمریکا، چندان لذتی نمیبرم اما از نوشتهی مارتین، مارتینِ مکدونا، خوشم اومد. شکی ندارم که او تمام دیوانگیش را در نمایشنامههایش تقسیم کرد.
ولی در آخر یه سوال خیلی جذاب و سخت پررنگ میشه:
آیا برای اینکه به خواستهات برسی، حاضری هر کاری کنی و سوال بعدی اینه، چقدر ارزش داره؟!
خودم که نمیدونم ولی خووندم که شخصیت اصلی مکدونا،برای بهدست آوردن دستش،هرکاری میکند، هرکاری...
عالی بود و تا مدتی ذهنم را درگیر کرد، ولی متاسفانه ترجمهی بدی داشت (بهرنگ رجبی). مقدمهی کتاب را هم بعد از نمایشنامه بخوانید چرا که در بخشهایی از آن داستان چند نمایشنامه را تقریبا اسپویل کرده است. ******************************************************************** جوانک آسمانجلی که اوایل دهه ۱۹۹۰ در لندن عاطل و باطل میگشت و دور از خانواده با حقوق بیکاری دولت روزگار میگذراند، روزی نمایشی از دیوید ممت روی صحنه دید و عاشق نوشتن درام شد و تصمیم گرفت باقی عمرش را صرف این کار کند. مقدمه. صفحات ۱۱-۱۲ کتاب این نمایشنامهی آخر مک دونا جدال نفرین شدگان زمین است، و اگر بخواهیم دنیا را از دریچهی نگاه مک دونا و شخصیتهایش ببینیم، دنیا یکسر جمیع همین نفرین شدگان است. به خلاف بسیاری از قبلیها ته این نمایشنامه کسی نمیمیرد، لازم هم نیست، آنها حتی قبل اینکه وارد صحنه شوند مردهاند. مقدمه. صفحهی ۱۷ کتاب
از متن: _ همیشه فکر میکنم یه چیز با مزهای در مورد کفش هست. من خیلی کفش ندارم. راستش یه جفت کفش دارم. شبها بعضی وقتها دراز میکشم رو تختم، از خودم میپرسم: «اینها همون کفشهایی ان که من قراره باهاشون بمیرم؟» چون هیشکی نمیدونه دیگه، مگه نه، نمیدونه وقتی صبح پا میکندشون، اینها همون کفشهاییان که قراره وقتی میمیره پاش باشن یا نه.
من جهانی که مکدونا میساخت را دوست داشتم. من را به یاد عامهپسند بوکوفسکی میانداخت. جهانی که تو باید توش انتظار هر اتفاقی رو داشته باشی! شخصیتهای نمایش در عین این که آشنا هستند و هیچ ویژگی ماوراءالطبیعه و خارق عادتی ندارند اما خاص هستند. مردی که در هفده سالگی یک دستش قطع شده! مرد سیاهپوستی که دست به بزه میزند. یک دختر احمق، یک مادر نژاد پرست و مردی که مجبوره مدتی رو توی هتل کار کنه! این شخصیتها همه در عین سادگی در نگاه اول به شدت ساختار پیچیدهای دارند. دست به کارهایی میزنند که غیرممکن نیست، فقط خارق عادت و روند عادیه! مکدونا هوشمندانه شخصیتهای داستان خودش رو توی موقعیتهای خیلی خیلی خاص میذاره. مثلاً در همین نمایشنامه صحنهای که شخصیتهای داستان در تلاش برای خاموش کردن شمع هستند، بینظیر بود. منطق مروین توی شرایطی که هیچچیش منطقی نبود هم جالب بود. صحنه دوم، که صحنه کوتاهی هم بود، وجود نداشت، این نمایشنامه یک نمایشنامه معمولی برای من بود. من عاشق شخصیت مروین شدم. کسی که توی غیرمنطقیترین و غیرعادیترین لحظات ممکن به طرز اذیتکنندهای منطقی بود و توی چهارچوب خودش حرکت میکرد و این باعث به وجود اومدن لحظات خاص زیادی شد.
به نظرم نباید وقتمون رو با تحلیل خیلی دقیق داستان و یا فرضیهپردازی راجع به شخصیتها تلف کنیم! (همون قدر که حدس زدن خالکوبی روی یک دست قطع شده میتونه غیرمنطقی باشه! داستان مکدونا هم منطقی نداره که بخوای با دنیای عادی خودمون مقایسش کنی!) اصلاً دلیلی نداره که چرا این اتفاقی برای اون دست قطع شده افتاده!
ترجمه به نظرم میتونست خیلی بهتر باشه اما خیلی جاها اونقدر که باید تیز نبود و مترجم به هر دلیلی نتونسته بود تیزی جملات رکیک یا نژادپرستانه رو منتقل کنه!
این نمایشنامه برخلاف نمایشنامههای دیگه مکدونا چیز خاصی برای ارائه به من نداشت. نه مثل ملکهزیبایی لینین و ستوان آینیشمور مرگ رو به ریخشند میگرفت؛ نه مثل مرد بالشی و جمجمهای در کانهمارا خط داستانی جالبی داشت. و نه مثل غرب غمزده، دیوانهوار بود و خب، غمزده!
به نظرم مراسم قطع دست در اسپوکن یه نمایشنامه ابزورد نسبتا معمولی بود که به مقوله عقدهٔ هولناکِ انسانی میپردازه.
ریویو خوانش دوم: تقریبن بعد یک سال برای بار دوم این نمایشنامه رو خوندم. باید بگم که مکدونا استاد خرده روایت هست. تمام اجزای نمایش انگار به شکل خوبی مهندسی شدن و به شکل درست و با کارکرد صحیح در هم تنیده شدن. شبکهای رو درست کردن که هیچ جزءای بیکار نميمونه و هر چیز، کاربرد خودش رو داره. مثل یهجا به شکل خیلی اتفاقی از کاکتوسی نام میبره یکی از کاراکترها، و آخر نمایش باز دوباره از اون کاکتوس میشنویم و میفهمیم که چه ربطی به ماجرا داشت. این کاکتوس ربطی به ماجرای اصلی نداره ولی وقتی قصهشو میشنوی، نمایشنامه خیلی کاملتر و واقعیتر برات شکل میگیره. و باز باید بگم که لحن و زبان مکدونا و شوخیهاش خیلی جذاب بودن برام. مثلن طرز صحبت کاراکترها و حماقتی که گاهی توشون هست و بعضن بیدر و پیکر بودن ساختار ذهنیشون.
ریویو خوانش اول: خیلی دوست داشتنی! طنز موقعیتی عالی! دیالوگها عالی! اگه کار های مارتین مکدونا رو خونده باشین میدونین از چی حرف میزنم. داستان خیلی ساده و جذاب ولی کشش دار! از ساده ترین چیز ها طنز ساخته و ماجرا درست کرده خیلی خوب :)
یه وقتایی اسم کتاب یه سیخ کنجکاوی فرو میکنه تو گوشت بدنت که عه چه اسم باحالی بزار ببینم چی هست؟! در مورد این کتاب یکم خشونت بیشتری نیاز داشتم، ولی حین خوندنش یه رگ و مویرگ ریزی از تارانتینو به چشمم اومد، پس اگه یکم شعله خشونتشو زیاد میکرد بد نمیشد. حداقل یه جنازه رو دستمون میزاشتی برادر! شخصیت اول داستان دوست داشتم، یه جور بیعقلی و عقدهای بودن خاصی توی رفتاراش بود، یعنی با اینکه میدونست چیزی که میخواد دیگه به دردش نمیخوره، برای به دست آوردنش به آب و آتیش میزد فقط چون مالکیت اون چیز رو داشت! درکش میکنم چون خودمم یه وقتایی تو این پوسته بیخودی فرو میرم و کلی باعث اذیت ذهن و روانم میشه :(
پ.ن: ترجیحا اگه مثل من هنوز همه کارهای مکدونا رو نخوندید، سراغ مقدمه این کتاب نرید! من نمیدونم واقعا مشکل از مترجمه یا چی؟! آقای محترم انتظار نداشته باش همه کتابها خونده شده باشن که به راحتی لو بدی پایان داستانها رو و در کنارش اگه فکر میکنی این کار لذتی داره و دنبال فحش خوردن از خوانندهای، ذات خبیثی داری :| خودتو اصلاح کن. پ.ن۲: سایر ریویو ها رو خوندم و متوجه شدم این کتابش نسب به سایر کارهاش چندان قوی نیست، بسیار خوشحالم که قراره از بقیه کاراش در آینده لذت ببرم. پ.ن۳: خوانش کتاب کوتاه در اضطراب بیپایان این روزها مرحمی است برای روح بدبختم.
بیاید قصه ی ترجمه ی فارسی این نمایش نامه رو بذاریم برای آخر مرور و بریم سراغ خود نمایشنامه
اولین چیزی که می تونه رو نگاه خواننده ی این نمایش نامه تاثیر بگذاره اینه که بخواد اون رو به عنوان یه نمایش نامه مستقل بخونه یا نمایش نامه ای که جز کارهای مک دونا هست. قبل از این کار فقط مرد بالشی رو خونده بودم و زیاد سخت نبود تشخیص فاصله ی فرسنگی این دو تا. اما فکر کنم این ضعف بیشتر از این که به خود این اثر برگرده به قدرت روایی و مخصوصا خرده روایی تکرار نشدنی مرد بالشی پیوند بخوره ... مراسم قطع دست... نمایش نامه ی درخشانی نیست. اما لحظه های ماندگار رو میشه توش دید. صحنه ی دوم کار (تک گویی مسئول پذیرش هتل) با اینکه اصیل نیست، اما هم چنان چشم گیر هست؛ اون قدر که با همون فارسی الکنش سعی کنی توی خونه برای خودت با صدای بلند زورآزمایی کنی. قلب قصه ی نمایشنامه هم با اینکه اصیل نیست و البته لای حرف های شخصیت ها نویسنده ارجاع مستقیم میده به مرجع، اما یه صید خوب از دریای ماهی های مرده است؛ اتفاقی که کم پیش میاد. بیست و هفت سال قبل چند نفری جمع میشن و برای خوشگذرونی دست شخصیت اصلی ماجرا رو روی ریل های قطار قطع می کنن و بعد موقع دور شدن با دست قطع شده اش براش بای بای می کنن. و رسالت مرد این میشه که بیافته کوچه به کوچه دنبال دست قطع شده ی به دردنخورش. اگر ابزوردیسم رو رها کنیم و نیازی به تحلیل فرامتنی نباشه، با ایده سرگرم شدم ... حرف آخر اینکه بیشتر از اینکه دغدغه ی این نمایشنامه رو داشته باشم دوست دارم قصه ی زندگی مسئول پذیرش هتل رو بشنوم. هنوز تو نخ مروینم ...
و در مورد ترجمه. درسته. ترجمه ترجمه ی سالمی نیست. اگه فقط توی یکی از مرورها بهش اشاره می شد شاید نیاز نبود که چیزی نوشت. اما هجمه های مکرری که توی مرورها به ترجمه شده قضیه رو جوری تصویر می کنه که انگار نمیشه هیچ کاری با این متن کرد. گاهی ترجمه رو اعصاب هست، یه ویراستار خوب می تونست خیلی کارها با این متن بکنه. اما حالا هم میشه خوندنش و گاهی حتی حس نمایشنامه رو هم میشه گرفت .
مردی ۲۷ سال پیش توسط یک تعداد بیابونی دستش قطع شده و اونها دستش رو با خودشون بردن و این مرد ۲۷ ساله دنبال دست قطع شدهش میگرده چون دست خودشه و حقشه. مکان نمایش اتاق هتلی هست که این مرد با دو نفری که گفتن در ازای پول دست قطع شده رو میارن اونجا هستند با حضور آقای پذیرش. هر رفتاری از هر کسی برمیاد، فقط باید شرایطش جور بشه، همین.ه
جادی توی یه وادکستی میگفت وقتی چیزی رو از ته دل و با تمام وجود بخوای، ناخواسته رنج میکشی. چون نرسیدن بهش عذابت میده مشخصاً. حتی دید مقصد هم مطرح نیست بلکه صرف همراه نبودن با اون چیز باعث میشه زندگیت در دید خودت ناکافی باشه. پس خب، باید یکم بیشتر روی انتخاب چیزهایی که با تمام وجود میخوایم فکر کنیم. چرا که صرف اون خواستن میتونه چنان زندگی رو هضم کنه که نفهمیم اصلاً به اون چیز نیازی نداریم و اگر به دستش بیاریم هم کاربردی نداره و بدتر از اون، شاید خیلی وقته به دستش اوردیم و نفهمیدیم.
من اونقدرها هم دلم نمیخواد بمیرم. فکر کنم فقط خیلی علاقهی خاصی هم به زندگی ندارم.
نمایشنامه طنز، خشن، و سرگرم کننده ای بود و خیلی از این جهت منو یاد فیلمای تارانتینو انداخت. پر از خرده روایتهایی بود که همشون جذابیت داشتن و حسابی سرگرمت میکردن. با این همه بنظرم بسختی میشه رسالتی ورای سرگرمی برای این نمایشنامه قائل شد. لااقل نظر من اینه. و این اصلا بد نیست. قرار نیست هر چیزی که میخونی یک رویکرد فلسفی کوفتی به هر موضوع پیش پا افتاده کوفتی داشته باشه. نه؟ 😉ا پ.ن: نمایشنامه رو به صورت صوتی و با کارگردانی آرمان سلطان زاده گوش کردم. اجرای بینظیر و موسیقی فوق العاده ای داشت و حتی اون موقع که کارلایل داره پشت تلفن با مامانش دعوا میکنه واقعا خندیدم. خیلی زیبا اجرا کرده بودن. همه گوینده ها. . بنظرم حتما حتما صوتی رو گوش کنید
مارتین مک دونا یکی از نمایشنامه نویس های مورد علاقه ام شده بعد از دیدن و خوندن مرد بالشی.این بار هم مراسم قطع دست در اسپوکن.
کارمایکل: تو ماجرات چیه که این قدر دلت میخواد بمیری؟ مروین: من اون قدرها هم دلم نمیخواد بمیرم.[مکث.به خودش]می خوام؟[مکث]نه،اون قدرها هم دلم نمیخواد بمیرم.فکر کنم فقط خیلی علاقه ی خاصی هم به زندگی ندارم کارمایکل:[هفت تیرش را پایین می آورد] هیشکیو نداری که اگه دیگه نباشی براش مهم باشه؟
همهی زندگی بزرگسالیش تنها یک هدف داشته، یک هدف وسواسگونه که رسیدن بهش غیرممکن و بیفایدهست ولی اینها دلیل محکمی نیستند برای اینکه از راهی که تا اینجا طی کرده دست بکشه. از بس قصههاش رو تکرار میکنه که خودش هم باورش میشه. اون وسط با سه تا شخصیت دیگه آشنا میشه که هر کدوم میخوان یه چیزی ازش بِکنن. همهی اتفاقات هم توی یه اتاق هتل رخ میده.
چی باعث میشه بگم این نمایشنامه میتونه یکی از مورد علاقههام باشه و دلم میخواد بیشتر از مکدونا بخونم؟ طنز تلخش، بیخیالی و به یه ور گرفتن اتفاقات توسط شخصیتها در شرایط بحرانی، (تقریبا) غیرقابل پیشبینی بودن تصمیمهاشون، کوتاه ولی کامل بودن دیالوگها و استفاده از گویشهای زبانی مختلف برای هر کدوم از شخصیتها.
برا بار دوم خوندمش مث اینکه این روزها حواس درست حسابی که ندارم فقط میخواهم از روزهایدردناکم فرار کنم که به نمایش نامه ای سیاه بر میخورم و آن را می بلعم و یادم نمی آید در آن لحظه این نمایش نامه سیاه است یا روزگار خواننده آن... یا حتی پاییزی که گذشت این جمعه چندمین جمعه است که خدانور منتظر است آدم ها کمتر کثافت باشند حتی این هم یادم نمی آید کیان حافظه ام دیگر درست کار نمیکند اما فقط 23 سال دارم نیکا من جایی را ندارم بروم که به حرف دل گوش بدهم و بروم و با آن آهنگ ویران نشوم از باران هم دیگر نمیگویم اصلا اینجا چه میخواهم یادم رفته که بلند شده بودم که آب بیاورم و قرصی را بالا بیندازم و پتو را بکشم رویم و سرمای بی رحمی دوپاها را فراموش کنم ...
این نمایشنامه داستان آدمیه که چیزی رو ازش گرفتن و نسبت به اون چیزی وسواس فکری پیدا میکنه اون واسش عقده میشه و با خشم و نفرت در راستای رسیدن بهش پیش میره، هرچند که دیگه رسیدن مهم نیست ،مهم نیست اون چیز چیه یا حتی چرا داره دنبالش میکنه حتی ممکنه از کنارش رد بشه بهش بریه و نفهمه، مهم اینه که اون چیز باید مال اونا باشه حتی اگه لازم باشه شهر به شهر با یه چمدون پر از دست آدم های مختلف بچرخه و با کلی کلاه بردارا و اوباش سر دستی که ۲۷ساله قطع شده سرو کله بزنه، تنها چیزی که باعث میشه آدم بهش حق بده اینه که واقعا مزخرف و بیخوده که با دست قطع شده خودت باهات بای بای کنن
This entire review has been hidden because of spoilers.
ریویو در آیندهای بسیار نزدیک نوشته میشه. پ.ن: دلیل صرفا امتیاز ندادن به کتاب و چپوندن یه خط، به این خاطر هست که حتما به زودی ادیت انجام شه و طومار بنویسم. از بیمحتوا بودن حمایت نکنید!
اولین نمایشنامه ی عمرم بود و دوست داشتم هر آنچه از مارتین مک دونا بزرگوار خشن دوست عاشق سفر خواهان بودم { 1 شخصیت های به شدت کوئنی { شخصیت کوئنی چیست ؟ برای جواب به این سوال باید تعریفی کوچک و شخصی از دو برادر کوئن بکنم، این دوبرادر کارگردانانی آمریکایی می باشند که در لیست بهترین های زندگیم نام آن ها درخشان است... این دو برادر شخصیت هایشان را در ابتدا خشن سپس به شدت عجیب و در انتها یا خفه خون گرفته ی ترسناک یا وراج می نویسند }2 دیالوگ های ماهرانه ی خنده دار ودر عین حال واقع گرایانه { مخصوصا بین دو شخصیت مرد و زن} 3 طنز موقعیت و 4 استفاده از عنصر خشم به جا و به موقع } تا بعد ها که بیشتر مک دونا بخوانم.
اين كه آدم كلِ عمرِ معقول شو گذرونده به گشتن پِى يه چيز؛ با كثافت هاى خيابونى چك و چونه زده و تو كلِ آشغالدونى ها و كوچه هاى كك خيزِ اين مملكتِ گنديده ى غم انگيز با جنازه فروش ها يكى به دو كرده، پِى يه چيزى گشته كه مى دونه حتى اگه پيداش كنه، به هيچ درديش نمى خوره، قرار نيست ازش استفاده كنه، قرار نيست دوباره بچسبوندش، چيز باهاش بلند كنه، احمق هم نيست، ولى با همه ى اين ها هنوز هم بايد دنبالش بگرده، چون مال اونه و الان مال اون نيست.
نمایشنامهی مریض و خوبی بود اگ بتونم تصویریشو پیدا کنم خیلی خوشحال میشم ولی اگرم نبود اون کارگردانهایی که توی مقدمه پیشنهاد نویسنده بود رو میرم فیلمهاشونو میبینم . در هرصورت لذتی خاصی داشت مخصوصا نیمهی دوم کتاب
من فیلم خوب از مکدونا زیاد دیدم از سه بیلبور و در بروژ گرفته تا این فیلم آخرش بنشیهای اینیشرین ولی در اولین گام از خوندن نمایشنامههاش اصلا راضی نبودم حالا باید یکی دو تا دیگه هم ازش بخونم تا ببینم چی به چیه
این همون نکته ایه که من می خوام شماها بفهمین، تا اهمیت اتفاقی که الان داره می افته ، دستتون بیاد. این که آدم کل عمر معقول شو گذرونده به گشتن پی یه چیزی؛ با کثافت های خیابونی چک و چونه زده و تو کل آشغالدونی ها و کوچه های کک خیز این مملکت گندیده ی غم انگیز با جنازه فروش ها یکی به دو کرده، پی یه چیزی گشته که می دونه حتا اگه پیداش کنه، به هیچ دردیش نمی خوره، قرار نیست ازش استفاده کنه، قرار نیست دوباره بچسبوندش، چیز باهاش بلند کنه، احمق هم نیست، ولی با همه ی این ها هنوز هم باید دنبالش بگرده، چون مال اونه و مال اون نیست.
این نمایشنامه هم مثل باقی کارهای مک دونا، سراسر خشونت و طنز سیاهه . داستان در مورد مردی هست که ادعا میکنه بیست و هفت سال پیش دستش رو چند روانی قطع کردن و از همون موقع دنبال دست قطع شدهش میگرده