یه روزی از یه جایی میون قفسهها چون خیلی چاپ قدیم بود و اسم نویسنده رو شنیده بودم خریدم و بعد دو یا سه سال خوندمش.
یک مجموعه داستان با داستانهایی نسبتا کوتاه. تقریبا توی تمام داستانها شخصیتی بود که به مخالفت به خانواده برخاسته بود و اکثرا هم به سیاهروزی رسیده بود. نه به این معنی که چون مخالفت کرده بدبخت شده، بلکه به خاطر این که طنابهایی که آدم رو به خانواده وصل میکنه انقدر محکمه که بعد از جدا شدن هم هنوز ترکشهاش بهت میخوره. مضمون این داستانها مضمونی خیلی تکرار شده در زندگی من و اطرافیانمه. دغدغهای که توی اکثر آدمهای هم سن و سالم میبینم. این داستانها هنرمندهایی رو دارن که به رغم میل خانواده هنرمند شدن و خانواده هنوز داره طردشون میکنه. کسایی که به جنون رسیدن و به هنری که میخواستن نرسیدن. دغدغههای پشت این داستانها برام خیلی روشن بود، اما خود داستانها اونقدر گیرا نبودن. معمولا موقعیت یا فضای خیلی منحصر به فردی نداشتن که بخام ازش تعریف کنم. البته کتاب اول نویسنده هم هست تا جایی که من توی گودریدز دیدم و طبیعیه که بهترین داستانهاش نباشه. علاوه بر این، بعضی داستانها به خصوص داستان اول کمی گنگ بود. خواننده باید اتفاقی که برای دو خواهر افتاده رو از خلال گفتگوهاشون پای تلفن بفهمه، ولی برای من خیلی واضح نشد در نهایت. داستان آخر مجموعه هم به شدت درونی و ذهنی بود و فضایی سورئال داشت و بیانگر دردی عمیق و زجرهای بسیاری بود.
عنصر پرتکرار دیگهای که توی داستانها به چشمم اومد زن باردار بود. بچههایی که توی این دنیای کثیف به دنیا میان و معلوم نیست چه آیندهای منتظرشونه و سیاهبختی حتی پیش از تولدشون به سرشون اومده.
در کل فضای تلخی داشت و این تلخی و شومی و چنگال خانوادهای سنتی مثل رشتهای داستانهای این مجموعه رو به هم متصل میکرد.
بد شروع شد. هرچی جلو رفت بهتر و بهتر شد و داستان آخر بهترینش بود گمونم. یه فضای جهنمی خوبی داشت، با کاراکترای به یاد موندنی. به نظرم مرادی آهنی تو کارای بعدیش خوب فهمید که باید فضاهای lower class تر رو ول کنه و از چیزی بنویسه که خودش تجربه ش کرده.