What do you think?
Rate this book


Paperback
First published October 8, 1999
•" «اگر قرار بود بر سنگ گورم نوشتهای حک شود، میگفتم بنویسید: «آن فرد"
•"هولناکترین چیزی که به انسان عطا شده است حق انتخاب و آزادی است."
"ازدواج کنی، پشیمان خواهی شد. ازدواج نکنی هم پشیمان خواهی شد. به دختری زیبا اعتماد کنی پشیمان میشوی. به او اعتماد نکنی هم پشیمان میشوی. به حماقتهای دنیا بخندی، پشیمان خواهی شد. برآنها بگریی نیز پشیمان میشوی. خودت را حلقآویز کنی، پشیمان میشوی! خودت را حلقآویز نکنی هم پشیمان میشوی... این آقایان، کل جوهر فلسفه است :))) "
"ترس اجتناب از امکانهای تهدیدآمیزی است که بیرون از قدرت آگاهانه خود آدم هستند، حالآنکه دلهره زادهی امکانهای حیرتآوری است که در خود آدم و در ید قدرت او برای عمل کردن هست."
"میدیدم زندگیام پیش چشمم مثل آن درخت سبز انجیر در داستان شاخهشاخه میشود. از نوک هر شاخهای مثل یک انجیر درشت سیاه، آیندهای شگفت به من اشاره میکرد و چشمک میزد. یک انجیر شوهری بود با خانهای آرام و کودکانی شاد، انجیر دیگر شاعری بود مشهور، و انجیر بعدی استادی بود تراز اول، و انجیر دیگر ئیگی، سردبیر خارقالعاده و انجیر دیگر اروپا بود و آفریقا و آمریکای جنوبی، و انجیر دیگر قسطنطین و سقراط و آتیلا و جمعی از عاشقان دیگر با نامهای عجیب و غریب و حرفههای نامعمول، و انجیر دیگر بانوی قهرمان المپیک و در شاخههای بالاتر درخت انجیرهای بازهم بیشتری که درست نمیتوانستم ببینمشان. خودم را دیدم که نشستهام بر سر شاخه درخت، به شدت گرسنه چون نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام انجیر را بچینم. تکتکشان و همهشان را میخواستم. اما چیدن یک انجیر به معنای چشم پوشیدن از همه انجیرهای دیگر بو��، پس نشسته بودم عاجز از تصمیمگیری که ناگهان انجیرها یکییکی پلاسیده شدند و پوسیدند و گندیدند و جلوی من به زمین ریختند. "
"مسئله این نیست که فکرهای زیادی داشته باشی، مسئله این است که به یک فکر بچسبی..."
"آنکس که به شور باخته است، به اندازه کسی نباخته است که شورش را باخته است..."
"بگذار دیگران شکوه کنند که عصر ما عصر شرارت است؛ شکوه من این است که عصر ما عصر بیچارگی است، چون شور ندارد، فکر آدمها ضعیف است و سست است مثل نخِ باریک... آنچه در دل میپرورانند حقیرتر از آن است که گناهکارانه باشد... شهواتشان بیقوت و بیهیجان است، شور در دلشان خفته است. تنها وظیفهشان را انجام میدهند... برای همین است که روح من همواره به عهد عتیق باز میگردد و به سوی شکسپیر. احساس میکنم دستکم آنهایی آنجا حرف میزنند آدمند: نفرت میورزند، عشق میورزند، دشمنانشان را میکشند، اخلافشان را نسل اندر نسل نفرین میکنند، گناه میکنند..."
"... اگر توانش را داشته باشی، یا بهتر است بگویم اگر بخواهی که توانش را داشته باشی، میتوانی به اصلیترین چیز در زندگی برسی، خودت را بیابی، منِ خودت را به دست بیاوری..."
"در میان تمامی چیزهای مسخره عالم، مسخرهترین چیز در نظر من مشغول بودن در عالم است. زیستن به کردار مردانی که با عجله غذا میخورند و با عجله سر کار میروند. بدینسان وقتی در لحظهای حساس میبینم مگسی روی دماغ مرد پرمشغلهای از این دست مینشیند یا کالسکهای با شتابی صدچندان از کنار او میگذرد و به سرتاپایش گل و لای میپاشد یا سفالی از بام خانهای فرو میافتد و بر سرش میخورد و هلاکش میکند، از ته دل میخندم! و که میتواند جلوی خنده خود را بگیرد؟ آخر این آدمهای پرجنب و جوشِ همیشهگرفتار به چه دست مییابند؟ آیا شبیه خانمی نیستند که گیج و دستپاچه انبر بخاری را نجات داده در حالی که خانهاش طعمه آتش شده است؟ آخر ایشان چه چیزی بیش از این را از آتش عظیم زندگی نجات میدهند؟"
"... آن والاترین چیز را از دست خواهی داد، آن یگانه چیزی که واقعا معنا دارد... شاید جهان را به دست آوری، اما من خودت را از دست میدهی..."
"سخن پایانی اینکه من هیچ فیلسوف دیگری را نمیشناسم که به اندازه کیرکگور طبق فلسفهاش زیسته باشد. زندگی او نمونه زندهای بود از این که فلسفه را نباید یک تلاش آکادمیکِ بیشور به حساب آورد بلکه فلسفه، تلاشیست برای «یافتن اندیشهای که بتوان به خاطرش زندگی کرد و مرد.» به گمان من، میتوان گفت که کیرکگور همه زندگیاش را بر سر اعتقاداتش گذاشت. او از خوشبختی شخصیاش، از همدمی واقعی با دیگران و فهم و تاکید معاصران چشم پوشید تا زندگیاش را در تنهایی وقف آشکار کردن مخمصه انسانی، آنگونه که خودش میدید و وقف توضیح اصل راهنمای زندگی به انتخاب شخصی خودش بکند. در زندگی او چیزی قهرمانانه هست. همانگونه که خودش میگفت: «کسی که بتواند در جهان تنها بایستد و فقط با وجدانش رای بزند... آنکس قهرمان است»"