انزوا، سرانجامش جامعه ای است در اقلیت. جامعه ای که هم آنکه زور می گوید در اقلیت است و هم آنکه زور می شنود. هم آنکه حکم می دهد در اقلیت است و هم آنکه به هر گونه ای اجرایش می کند و هم او که محکوم است؛ در جامعه ی در اقلیت همه ی آدم هایش محکومند، اگرچه شکل ها توفیر کنند با هم، اما همه در انزوای خود ترس خورده اند و متوهم و این شباهت است. داستانِ ربیحاوی اگرچه ستونش دلدادگیِ دو جوان(پسر) است به هم، به گمانم تلاشی ندارد برای شکستن تابو؛ که درباره ی انزواست؛ درباره ی جامعه ی سراسر اقلیت. و اگرچه گاهی کلافه است داستان در جاهایی اما مگر هر خواننده ی در هر شکلش در اقلیت، کلافه نیست؟ تا بدانیم
این کتاب بهلحاظ مضمونی اونقدر برام مهمه و جاش خالیه تو داستان فارسی که روی ضعفهای ساختاری و روایی و سوتیهاش چشم ببندم. راوی پسری به نام جمیله در جنوب ایران (از توصیفها برمیآد که آبادان باشه احتمالاً ولی هیچجا اشارهای به نام شهر نشده) که در نوجوانی عاشق پسری به نام ناجی میشه. روایات از حدود سال ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۹ بهطور پیوستهست ولی داستان این سالها رو جمیل داره بعدها تعریف میکنه. انقدر تلخ و زجرآور بود که در تماممدت خوندش قلبم در میکرد و دیشب تا صبح کابوسش رو دیدم. از تجاوز و تعرض گرفته تا کارگری جنسی، مهاجرت قاچاقی، آوارگی، کارگری طاقتفرسا، اسیدپاشی، جنگ، بازداشت، شکنجه و اعدام. در خلال روایت این عشق پر از درد، مهمترین وقایع تاریخ ایران در بازۀ زمانی فوقالذکر بیان میکنه. از آتیشزدن سینما رکس گرفته تا تظاهرات انقلابی و بعدش شروع جنگ ایران و عراق. جمیل و ناجی همیشه خواستند از سیاست دور بمونن، فقط خواستند که بهعنوان یه انسان از حق حیاتشون استفاده کنن ولی فرهنگ هموفوب، خانوادۀ سنتی ایرانی و حکومت اسلامی مثل مار پیچید دور گردنشون و هرگز راحتشون نذاشت. تو پیچوتاب زندگی هم خودشون قربانی شدند و هم بعضاً خواسته و بعضاً ناخواسته دیگران رو قربانی کردند. به قول خود جمیل داستانشون بیش از اونکه داستان «پسران عشق» باشه، حکایت «پسران درد» بود.
از قاضی ربیحاوی داستان کوتاه حفره راخوانده بودم که شاهکار بود اما این رمان؛ اگرچه از ابتدا اسم کتاب کمی پسزننده بود اما با توجه به خاطره خوب از ربیحاوی شروع کردم. موضوع از باب اینکه به دوره تاریخی قبل و پس از انقلاب در یکی از روستاهای جنوب و از دید کسانی که شاید کمتر درموردشان نوشته شده، روایت می شود بسیار جالب است؛ اگرچه موضوع اصلی که همجنسخواهی دو پسر جوان است نه بار داستانی ای را به دوش می کشد و نه خوب روایت شده است. نکته دیگر، شیوه روایت و جمله بندی و نوشتار است که سوای غلط های بسیار زیاد تایپی و هکسره و ... غلط های انشایی قابل توجهی هم دارد و نثر داستان اصلا و ابدا به پختگی داستان کوتاه های سال های گذشته ایشان نیست. رمان جوری نوشته شده که گویی کار کارگاهی شاگردی از شاگردان ایشان است.
پسران عشق یک قصه ی ساده و روان و تیپیک برای آموزش داستانویسی است چراکه از همان پاراگرافهای ابتدایی شاهد رعایت اکثر قواعد داستانویسی هستیم برای مثال: »نوشتم نفرين شده بودم، بله و برای ھمين است که شروع به نوشتن اين روايت کردم، که ازاين نفرين خلاص شوم، اگر بشوم، به ھرحال بايد از خود تو بخواھم که خلاصم کنی« در همین تک جمله نویسنده تکلیف خودش را با پرسشهای چرا می نویسیم و مخاطب ما کیست مشخص می کند. ...موضوع داستان زندگی پر از درد و خشونت این دسته از افراد در یک جامعه فوق سنتی و حتی شدیدا واپسگرا. جایی که کودک همسری- چند همسری -ازواجهای موقت- عقد دختر پسر در آسمانهابسته شده- خون بس- نگاه جنستی و تبعیض جنسیتی قصاص جاهلی غیردینی و غیرانسانی و وووودر یک کلام جاهلیت معاصر مرسوم است. به نظر این نگاه بدوی حتی روی قلم نویسنده هم قابل مشاهده است مثلا پرهیز از بیان جزییات. ...وقوع زمانی داستان در سالهای پیش و پس از انقلاب 57 نشان میدهداین اتفاقات عمیق تر این جنبش های موقتی مثل انقلابهای سیاسی ست. و اساسا تاکید می کند انقلاب بیشتر واپسگرایی فرهنگی ست. . . نکته به نظر من منفی این نوع داستان سرایی که به وفور در بین قشر هنرمندان ما پیدا می شود این است: ...فردی در یک طبقه ی دارای فقر شدید اقتصادی یا اصولا پایین شهر زندگی می کرده حالا بواسطه تغییراتی صاحب پول و پله فراوانی می شوند این افراد از طبقه ی خود کنده شده و به طبقات بالاتر جامعه می رود هم بصورت فیزیکی و هم از نظر فرهنگی بالاشهری می شود. حالا این هنرمند ما که کثافتکاریهای طبقات بالاشهر را می بیند سعی می کند انها را در طبقه ی نوستالوژیک خودش بیان کند تا هم مورد توجه طبقات بالاتر قرار بگیرد و هم حرفش را زده باشد.....همه فیلمها و داستانهایی که در انسوی مرزهای ایران مورد توجه قرار می گیرند از این دسته آثار هست.....وجود یک نفر پسر با گرایش های دخترانه در روستاهای عرب نشین جنوب خیلی به ندرت رخ می دهد برعکس طبقه ای که نویسنده در حال حاضر متعلق به آنست. دیگرباشهای پایی شهر به لحاظ کمی قابل قیاس با بالاشهر نیست ولی متاسفانه بستر اینجور فیلم و داستانها طبقه پایین شهر آنذهم از نگاه بالا به پایین توسط کسانی که خود روزی به آن طبقه تعلق داشتند.....اکثر نویسندهذهای اونور آبی هم گرفتار این نگاه هستند و همه نقدهای جوامع به اصطلاح پیشرفته را با ذره بین در مورد ایران بیان می کنند. نام بردن از این دوستان درست نیست ولی این داستان نمونه ی گویایی از این دسته نویسنده هاست. ..
پسران عشق کتاب خوبیه که میتونست خیلی بهتر از این هم باشه. ربیحاوی کتابی نوشته که در اون دغدغه اصلیش نه فرم و چهارچوب قوی برای داستان بلکه فقط روایت این داستان بوده. مثل وظیفه ای که انگار کسی به دوشش گذاشته و حالا باید این وظیفه رو ادا کنه. کتاب بزرگترین مشکلش یکدست نبودنه.مدام بین حال و هوای جمیل و ناجی به فضای ذهنی نویسنده در نوسانه .ربیحاوی نمیتونه روی شخصیت ها تمرکز کنه و مدام شخصیت های مکمل رو به امان خدا رها میکنه .از اونها برای چفت و بست روایتش استفاده میکنه ولی اونها رو به سرانجام نمی رسونه به همین خاطر گاهی به جای جمیل ،ربیحاوی نویسنده است که در حال حرف زدنه و فقط حرفاش از دهن جمیل بیرون میاد.شاید اگر راوی داستان سوم شخص بود کمتر این نکته تو ذوق میزد و شاید اگر کتاب فصل بندی داشت و تقسیم بندی،کمتر مخاطب رو آزار میداد ولی خوب ربیحاوی نویسنده توانایی هستش و همین قدرت قلمش باعث میشه بتونه کتاب رو به سرانجام برسونه حتی با ساده ترین و دم دستی ترین علت و معلول ها. گاهی کتاب صحنه های بدیعی خلق میکنه و لذت خوندن رو چند برابر میکنه مثل صحنه سقط جنین اون دختر و ورود خمینی به ایران.اون تقابل مرگ با مرگ نه برخلاف اون چیزی که فکر میکنی زندگی با زندگی . در مجموع پسران عشق کتابی هستش که باید خوند ولی جزو کارهای عالی نویسنده اش نمیشه حساب کرد. نویسنده ای که قبلا در گیسو نشون داده بود که میتونه از داستان کوتاه فراتر بره و موفق هم باشه،اینجا تلاش میکنه ولی مشخصه ذهن خسته اون زیاد دقت قبل رو روی روند و چهارچوب داستان نداره.
خیلی عجیبه. تا قبل از صفحه ۲۰ داستان داره روی اصول روایت میشه. بعد از اون یهو نثر عوض میشه. انگار یه بچه که چیزی درباره نوشتن و اصول اون نمیدونه قلم رو میگیره. دیالوگ ها واقعا خسته کننده، روایت و تصاویر نقلی... اقای ربیحاوی داستان کوتاه های عالی دارند. ولی این کتاب؟ حتی نمیشه تمومش کرد...
اولین کتاب فارسی که در مورد عشق بین دو همجنس خوندم، خیلی برام جالب بود. داستانش درباره دو پسر بود که در جنوب ایران، احتمالا اهواز، زندگی میکردن و همون فضای اونجا رو توصیف میکرد. قسمتهای تاریخی داستان، هم قبل و هم بعد از انقلاب، برام خیلی جذاب بود. ولی بیشتر کتاب پر بود از صحبتهای خستهکننده که به نظرم خیلی جاها لازم نبود، میشد کوتاهتر باشه و یا میشد بیشتر روی قسمتهای تاریخی و فضای داستان تمرکز کنه. این کتاب رو از دوستم که یونانیه و فارسی یاد گرفته گرفتم. اتفاقاتی که توی کتاب بود برام تازگی نداشت، اما حس میکنم خیلی مهم بود که توی مقدمه کتاب حتماً هشدار میدادن که با انواع خشونت، هم سطحی و هم شدید، روبرو خواهید شد.
داستانی نو ،روایتی از زندگی یک همجنس گرا در سالهای قبل و بعد انقلاب و جنگ... راستش اگر نویسنده بیشتر احساس خواننده را در گیر داستان می کرد(منظورم ایجاد حس همدردی و غمخواری بیشتر است) کتابی بی نهایت جذاب میشد.