داستانهای تخیلی هارتموت لانگه (۱۹۳۷) در چهار داستان از مجموعهی فرجام نیچه، میل جاه طلبانه و سرشار از نبوغ تغییر جهان را در ذهنهای شگفتانگیز و خلاق نیچه، فون کلایست، زایدل فیلسوف چپگرا و گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر روایت میکند. از لانگه تاکنون بیش از ۲۰ کتاب منتشر شده و جایزههای نورت لیتراتور و ایتالو اسوو به او اهدا شده است.
داستان اول: فرجام نیچه نیچه در زندگی شخصی خود ناکامی های زیادی دید و دهه آخر عمر خود را در جنون به سر برد. این داستان به روزهای انزوای این اندیشه پرداز . پیوسته با خود و اجتماع در کلنجار می پردازد به آن روزها که تردید و جنون مثل پرده ای از مه فراپیش او سینه می افرازد بخشهایی از این داستان:
بیگانه گفت: " فراموش کن که تو انسان هستی، فکر کردن را از سرت بیانداز. کسی که در چه و چون کار انسان زیاده فکر کند، کارش به جنون میکشد" نیچه گفت" ولی من یک مشکلم و آنچه در مورد من صدق میکند در مورد دیگران هم صدق خود را دارد" بیگانه گفت: انسان مشکل نیست بلکه چیز محال است.
داستان دوم: سونات والدشتاین داستان دوم بر مبنای عقاید ژوزف گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر است. گوبلز نماد دروغ و عوام فریبی در فرهنگ جهانی است. گوبلز هفت فرزند چهار تا دوازده ساله داشت که به نشان وفاداری به هیتلر برای هر کدام اسمی که با حرف ه شروع میشد انتخاب کرده بود. بعد از شکست آلمان گوبلز پیش از خودکشی مشترک با همسرش به کمک پزشک شخصی هیتلر همه فرزندان خود را گویا با سیانور مسموم کرد.... نگاه هارتموت لانگه نویسنده این کتاب به این نابودسازی خانوادگی نگاهی به هر روی پردرنگ و تامل است. اما برای اینکه بتواند از دیدی تا آنجا که میشود خالی از احساس یا گرایش شخصی در کودک کشی گوبلز باریک بینی کند از عرصه ابدیت از دیار مردگان کسی که میتواند در این واقعه بی طرف باشد به کمک میطلبد و آن شخص روح هنرمند بزرگ فرانس لیست آهنگساز نامدار قرن نوزدهم و از دوستداران بتهوون است. به گونه ای که با نواختن بخشهایی از اثر زیبای سونات والدشتاین بتواند حس آدمیت را در این قاتل بیدار کند و مانع کشتن کودکانش شود بخشهای از داستان:
...... گفت در حق زندگی ناروا نکنید خانم. مهمتر از همه آنکه نباید همیشه و به هر قیمت بر یک خواسته پافشاری کرد. ............... مادام شما ناامیدید ولی هیچ ناامیدی حتی آن نامیدی که مرگ را به جان آرزو میکند نباید آن اندازه آشفته شود که جهان را صرفا از دید خودش ببیند . هیچ باری سنگین تر از بدبختی شخصی نیست......
داستان سوم: در ماه پاییزی نوامبر این داستان بر پایه زندگی هاینریش فون کلایست نویسنده آلمانی اواخر قرن هجدهم و سرآغاز قرن نوزدهم است که بیش از 36 بهار عمر نکرد. به دلیل ناکامی این نویسنده درعرصه نمایشنامه نویسی، نوول های نوآورانه، داستانهای بلند بعد از سوزاندن یک رمان مفصل خود به خواهش زنی افسرده و از زندگی بیزار نخست او را کشت و سپس به زندگی خود پایان داد. بخشهایی از داستان.. از خدا میخواست بدون بهانه بگوید چرا زندگی را که جز بیهوده نمیشد خواندش اساسا روا داشته است و چرا از او، آری تنها از او که بیش از هر کس دیگر در تلاش پیوند با ملکوت بوده لمس آن ناچیزترین سعادت را حتی برای یک دم کوتاه دریغ کرده است. از خدا چنین توضیح هایی میخواست پیوسته در تلاش اینکه در زیر بار این گریه صدایش را که میبرید و اندیشه هایش را که دایم زیر و زبر میشد دوباره در مهار گیرد.
داستان چهارم: از رنج آگاهی این داستان در مورد آلفرد زایدل روشنفکر چپ گرای آلمانی متولد 1895 است. بچه ای زشت همیشه بیمارضعیف و ریز اندام نامحبوب و اسباب مسخره همسالانش. در برلین به دانشگاه میرود و به جنبشهای چپ میپیوندد.احساس آنکه دردهای اجتماعی را میبنید ولی در درمانشان ناتوان است و نیز مشاهده ناکامی های نظریه های انقلابی چپ، جوانی او را تلخ کام میسازد.سرانجام بعد از اتمام کتاب خود در سن بیست و نه سالگی در آسایشگاهی دست به خودکشی زد. بخشهایی از داستان: سپس افزود جهان در پیش چشم آدمی همیشه ناخشنود هیچ است و پوچ و تاکید کرد شناخت در دست انسان زیباترین ابزار برای سقوط است. پزشک پرسید آیا چیزی که آزارش میدهد همین است؟ زایدل پاسخ داد بله این مساله بی اندازه آزارش میدهد.
و اندیشید کاش میشد از آگاهی ام جدا میشدم و فاصله میگرفتم مثل آن دانشجوی پراگی که از تصویر خودش در آینه جدا شد. در آن صورت برای همه جهان مثال انسانی بودم که خوشبخت است چرا که دیگر نمیتواند خودش را به جا بیاورد. کاش دست کم شاعر بودم تا زهر اندیشه های زیاده بیدارم را دستمایه شعر میکردم.
داستان پنجم: از شادابی مرگ بازنگری در پدیده جنایت جنگی پایه این نوول کوتاه و تاثر انگیز است. زنی غیرنظامی در میانه زندگی روزمره خود به دست افسری نازی کشته شده است. پرسش عام این است که آیا دیگرانی که از دور شاهد رنج های این قربانیان بوده اند ولی این رنجها را بر پوست خود نچشیده اند حق بازنمایی آن را دارند؟ لانگه این مشکل را به شکلی عرفانی حل میکند به این ترتیب که رابطه قاتل و مقتول را به دیار جاویدان مرگ میبرد. صلحی جاویدان دست کم هنوز در عالم زندگان در کار نیست. پس از منظر جاودانگی مرگ قیل و قال زندگان و کنشهای کور و حریصانه آنان چه چشم اندازی میتواند داشته باشد؟ و جنایت ومکافات چه مفهومی؟ بخشهایی از داستان: در دل میگویم چه خود از یاد بردگی ای! انگاری این زن چنین که دست در گردن این مرد انداخته میخواهد در مرگ آن جوانی به قهر از او گرفته را جبران کند. زن فریاد میزند: دست از سر ما بردار آقا. مرد میگوید: آقای محترم من میفهمم که شما عشق مرا به زنی که کشته ام پسندیده نمیدانید. ولی من کفاره پس داده ام و اگر نه در مرگ پس کی باید گناهی که در زندگی کرده ایم سرانجام پاک شود؟
خوب بود بیشتر شعرهایی بلند بود درباره ی آدم ها و داستان هایی در تاریخ، هرچند در پیوست و مقدمه داستان های تاریخی خوانده شده بود اما پنج شعر زیبا بود از درونیات و کشمکش های شخصیت هایی چون نیچه، گوبلز و فون کلایست.
بیگانه گفت فراموش کن که تو انسان هستی، فکر کردن را از سرت بینداز. کسی که در چه و چون کار انسان زیاده فکر می کند، کارش به جنون می کشد نیچه گفت: ولی من یک مشکلم، و آنچه در مورد من صدق می کند در مورد دیگران هم صدق دارد. بیگانه گفت انسان مشکل نیست، بلکه چیز محال است...
با این که ترجمشو زیاد نپسندیدم ولی خود کتاب، درون مایه و سوژه هاش عالی بودن! خصوصا دو تا داستان آخرش! در کل کتابیه که ارزش دو دفه پشت سر هم خوندنو داره!
فرجام نیچه : در مورد روزهای پایانی زندگی نیچه و جنونی که گرفتارش بود . سونات والدشتاین : در مورد گوبلز آلمانی از نزدیکان هیتلر که فرزندانش را پیش از شکست کشت . در ماه پاییزی نوامبر : در مورد کلایست نویسنده آلمانی که همراه با زنی خودکشی کرد . از رنج آگاهی : در مورد زایدل روشنفکر چپ گرای آلمانی و فکرهای هذیانی او در باره مرگ و زندگی . از شادابی مرگ : پس از مرگ شاهد روابط زن و قاتلش هستیم .