خانواده بزرگزاده ادریسی رو به زوال است و ۴ بازمانده از سه نسل آن در خانه آبا و اجدادی پرشکوهش زندگی ساکت و افسردهای دارند. تا اینکه انقلابیون قدرت را به دست میگیرند و عدهای از مردم عامی را برای زندگی در خانه بزرگ نیمهخالی به آنجا میفرستند تا حق و حقوق بیچیزان را از پولدارها گرفته باشند. این نه تنها زندگی صاحبان خانه که زندگی انقلابیون از راه رسیده را هم دگرگون میکند؛ گذشته خانه، آینده آدمهای آن را تعیین خواهد کرد.
او با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران، برای تحصیل در رشتهٔ فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت. وی پیشهٔ ادبی خود را از دههٔ ۱۳۴۰ و با چاپ داستانهای خود در مشهد آغاز کرد. وی که از بیماری سرطان رنج میبرد بعد از دو بار اقدام ناموفق به خودکشی، سرانجام در ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۷۵ در روستای جواهرده رامسر، خود را از درختی حلقآویز کرد.
آثار: * سفر ناگذشتنی * دو منظره * چهارراه * تالارها * شبهای تهران * خانه ادریسیها
چهار اثر نخست در مجموعهای با نام با غزاله تا ناکجا در سال ۱۳۷۸ توسط نشر توس منتشر شدهاست. کتاب خانه ادریسیها سه سال پس از مرگ غزاله، جایزه بیست سال داستاننویسی را از آن خود کرد.
خاطرم هست سال گذشته عکسی از خانم علیزاده دیدم و مجذوب چهره اش شدم. بعد در اینترنت گشتم و زندگی نامه اش ، شرح شوریدگی ها و رنج هایش و آن نامه خداحافظی اش را که خواندم، قلبم برایش تپید. شبی بعد در رویایی شیرین، خانم علیزاده را دیدم که بمن کتاب هدیه داد و از زیبایی ام تعریف کرد. حتما دلیلش این بود که با دیدن عکسش ارزو کردم کاش چشمهایی به گیرایی ایشان داشتم . بعدتر هم وفتی بخشی از مستند اقا مرتضی را دیدم که در آن سعی کرده بودند با کوچک کردن خانم علیزاده، شهید آوینی را بزرگتر کنند، ارزش این خانم نویسنده در نظرم چند برابر و احترامم بیشتر شد. ماجرای عاشقانه من و خانم علیزاده سربسته باقی ماند تا روزی که نوبت مطالعه کتاب ( ادریسی ها) رسید. و بعد از خواندن اولین صفحه این عشق دوباره جوانه زد. «خانهی ادریسیها» بدون شک شاهکار است. از همان پاراگراف اول اسیرت میکند: «بروز آشفتگی در هیچ خانهای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزا پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند» این رمان، حکایت رشد و تحول آدمها در شرایط سخت ناخواسته و غیرقابل پیشبینی است. که در آن هر فردی به فراخور تجربهی زیستی و فرهنگی اش به شکل متفاوتی واکنش نشان میدهد. اما اینطور هم ساده نمیتوان از این روایت گذشت. خانم علیزاده با قدرت نویسندگی اش به زیبایی شخصیت آفرینی و وقایع نمایی کرده، تا آنجا که یکی از متفاوت ترین رمانهای روشنفکرانه و رئالیسم معاصر را خلق میکند. از طرف دیگر من این رمان را اثری در مدح و مربوط به زنان میدانم. من فکر میکنم خانم علیزاده، خود را بعنوان یک زن، بارها در این داستان تکثیر کرده و در هر شخصیت زن رمان، بخشی از وجود و تجارب خود را بازگو میکند. او به سرنوشت زنان میپردازد، زنان محکم ، عاصی، عاشق پیشه، آرام و مطیع، منزوی ، متجدد ، متحجر، که همگی اسیر مردسالاری و محکوم به سرخوردگی اند. با اینحال هستند زنانی که پارا از این چارچوب های تنگ بیرون گذاشته و نور امید را میبینند. اینها قهرمانان داستان هستند که در آخر، بر عکس سایر شخصیتها که منفعل اند و شرایط را پذیرفته اند، در فکر تغییرند و دست به کاری میزنند که در ابتدای رمان از انها بعید بود. ....... در آخر میخواهم خطاب به خانم علیزاده بگویم؛ غزاله خانم من هم غلام خانه های روشنم، من هم مثل شما خسته شده ام، اما هنوز کاری دارم که باید تمامش کنم. باید چیزی بسازم که شکستنی نباشد. در خاطره ها بماند، مثل شما.
وقتی مستند محاکات غزاله علیزاده را میدیدم، با آن زندگی و حاشیه ها و مرگ خودخواسته، با خودم فکر میکردم چطور ممکن است این غزاله همان نویسنده خانه ادریسی ها باشد؟ دنبال ردپایی می گشتم تا این اثر را به آن زندگی پیوند بزند.
ارتباط بین دو اثر زمانی آشکار میشود که هم از ظاهر و حواشی این زندگی و هم فرم و سطح آن داستان فراتر رویم. در بطن خانه ادریسی ها با تمام فراز و فرودهای تاریخی و سیاسی اش یک اتفاق مهم جای دارد. نزدیک شدن اهالی خانه به غریبه هایی که در ابتدا جمع اضداد تلقی میشوند اما در هیاهو و اختلافات و تجمعهای ناهمگونشان میتوان سیر یک نوع نزدیک یا شبیهشدن را دید و احساس کرد.
به زندگی غزاله علیزاده که مینگریم، با نگاه گاه گزنده کارگردان و خانواده توام با نقدی بر نابهنجاری و عیاشیهای غریب مواجه میشویم که در تضاد با دیدگاه رمانتیک و روشنفکرانه آشنایانی سرشناس به نظر میآید. اما کلید فهم مهمانیها و مراودات غریب را شاید باید در عمق تنهایی های غزاله نویسنده جستجو کرد.
تنهاییهایی که از دل مهمانیهای بزرگ و تجمعات ناهمگون به دنبال همان نزدیکی و شبیه شدنهای خانه ادریسیهاست که رخصتی به بروز تنهایی ها ندهند. تلاشی که در دنیای واقعی شاید به ثمرننشست و تبدیل به رنجی الهام بخش یک داستان بزرگ شد
خوشحالم از اینکه فرصتی پیدا شد تا این اثر از خانم علیزاده را بخوانم و ناراحتم که چرا آنقدر وقت نداشتم که پیوستهتر بخوانم و بیشتر با کتاب یکی شوم.
از نقاط قوت کتاب میتوان به نثر شاعرانهی بسیار دلپذیر آن اشاره کرد که انگار یکایک واژههایش با وسواس انتخاب و در کنار هم چیده شدهاند. همچنین انتخاب سوژه که تااندازهای نوین است و به دنیای امروز نزدیک. روایت قصه هم جالب آغاز میشود و تا پایان سیر جذابی را طی میکند. شخصیتهای کتاب اکثراً تیپ هستند و به شخصیتی متمایز تبدیل نمیشوند که این نکته نه ضعف بلکه لازمهی جهان اثر است. آن شخصیتها که پرداخته میشوند اما همه به تصویری کامل در برابر چشم خواننده بدل میشوند.
آنچه شاید بشود بهعنوان ضعف این کتاب گفت، افت و خیز ضرباهنگ داستان است، گاهی خواننده از درگیریهای شخصیتها با هم خسته میشود چون انگار تکرار درگیریهای پیشیناند. همچنین نحوهی پیشبرد داستان که بیشتر در دیالوگهای ردوبدلشده اتفاق میافتد و گاهی تمایز بین شخصیتها در میان این دیالوگها از بین میرود. به این معنا که تمام شخصیتهای درگیر انگار با یک ذهن میاندیشند و آنکس که از او توقع نمیرود، یکدفعه واژهها و جملات عمیقی میگوید و از چیزهایی صحبت میکند که ارتباط خواننده با داستان را قطع میکند.
بعضی از فصلهای کتاب با چنان ظرافتی نوشته شدهاند که بهشخصه دوست داشتم بارها و بارها برگردم و بخوانمشان. اواسط جلد دوم در قالبی بسیار مطبوع سرگذشت بیشتر شخصیتها بیان میشود. این چند فصل قلب آدم را میفشارد و اشک از چشمها جاری میکند. بهراستی که چه دردناک است وقتی سرگذشت آدمیان در چندین خط یا صفحه خلاصه میشود. سنگینی هر غم و شادی چندبرابر و در عین حال هیچ میشود.
پایان داستان منطقی است. همانطور که کل اثر با وجود نثر شاعرانهاش کاملاً منطقی گفته میشود و پیش میرود. هر شخصیت به همان نقطهای میرسد که باید. آنکه خودنابودگر است را کسی نمیتواند نجات دهد. آنکه سودازده است جز باربستن و پرکشیدن راهی ندارد. آنکه آرمانگراست باید برای آرمانش جان دهد و با آن یکی شود و در نهایت فقط آنها میمانند که سازشپذیرند و منعطف.
یازده مهر هزار و سیصد و شصت و نه، به تاریخ پایان داستان نگاه میکنم و جلد پشتی کتاب را روی هم میگذارم. چشمها را میبندم و نفسی عمیق. غزاله علیزاده در سومین تلاش خود برای خودکشی در سال ۱۳۷۵ میمیرد. ۶ سال بعد از تمام کردن این کتاب. حس میکنم بخشی از او در من تکثیر شده و تسخیر شدهام. سرم شهر فرنگ است، شبیه پریدن از لبهي صخره در دل درهای عمیق و سبز؛ یکهو زیر پایم خالی شده و در بیزمانی و بیمکانی پیچیدهام. چهار جملهي شروع زیر پایم را کشید :«بروز آشفتگی در هیچ خانهیی ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.». در تارو پود دوجین آدمی که از لابهلای خطوط قصه متولد میشدند، پیوستم. اتفاقهای تکاندهندهی داستان با نرمش در هم بافته میشدند، تکانهای در کار نبود. این دوماه و نیمی که درگیر خواندن خانهی ادریسیها بودم، صبحها که چشمهایم را باز میکردم، قلم که روی کاغذ میگذاشتم، کتابهای دیگر را که میخواندم؛ در سرم در حال مرور خطوط کتاب و داستان بودم. خیلی جاها و خیلی چیزها را نمیفهمیدم. عطرها و رایحهها مشامم را پر کردهاند؛ بوی داروهای گندزدای آتشخانهي مرکزی و خانههای عمومی، عطرهای افیونی که شمیم جوانیشان در دل گندزداها میپژمرد؛ عطر درههای کشمیر رحیلا، عطر وهاب، عطر کاوه که در پایان داستان با آب قاطیاش میکند، به خود اسپری میکند و شیشه را گوشهای پرتاب میکند و خانه را ترک میکند. علیزاده با قلمی زنانه گرد و خاک میکند، او هم مثل خانوادهی ادریسی رویابین است و خودش را در تکتک جزئیات آدمهای قصهاش تعریف میکند. او خودش را چند تکه میکند و در دل زنهای خانهی ادریسی جای میدهد، زنهایی که در عین تفاوت از کلی واحد میجوشند. بله قطعا تمام افراد این داستان، تمام نامها رمز و رازی دارند و اشاره به چیزی میکنند؛ اما دلم نمیخواهد رمزگشایی کنم. دست و دلم نمیرود دست به این گوی جادویی بزنم و تصوراتم از کتاب را دقیق کنم. میخواهم تا آخر عمر در تصاویری به هم بافته در جلوی چشمم وهاب و شوکت وسط حیاط کاردپرانی کنند، قهرمانها با نوای پیانوی لقا زیر چلچلراغ سرسرا دستهجمعی برقصند، شوکت و رکسانا پای بقیه را در دیگهای چرکتاب بشویند، رحیلا و لوبا در برق چشمهای آبی قباد و چشم عقیقی یونس، در سردناکی مه عمارت معلق باشند. هنوز نمیدانم از دل گردباد پراکندگی و آشفتگی ذهن غزاله علیزاده چه چیزی درونم متولد شده است، همهچیز شبیه یک آبی دوردست است، میبینمش، نمیخواهم به آن نزدیک شوم چون میدانم از بین میرود.
خانهی ادریسیها یکی از بهترین رمانهای سیاسی-اجتماعی ایرانه. در شروع کتاب چهار نفر در خانهی مجلل ادریسیها زندگی میکنند، خانم ادریسی، دخترش لقا، نوهی پسریش وهاب و مستخدم خونه یاور. خانهی ادریسیها در شهر خیالی عشقآباد قرار داره. این کشور اخیراً دچار انقلاب شده، یک انقلاب کارگری-کمونیستی. داستان از جایی شروع میشه که آتشکارها به خانهی ادریسیها میان و پس از بازدید اعلام میکنند به زودی افرادی برای استقرار در این خانه به اونجا میان و در واقع این مکان یک خانهی اشتراکی میشه. چندین نفر به خانهی ادریسیها میان و زندگی مشترک افراد طبقهی کارگر و فقیر با افراد مرفه(از دید تازهواردان) شروع میشه. این کتاب به جز نقد جریان سیاسی آشنای موجود در کتاب به مسائل مهم اجتماعی دیگهای میپردازه که چه بسا مهمتر از نقدهای سیاسی باشه. اولین موضوع تغییر و تطبیق افراد مختلف در شرایط مختلف. نکتهی بعد نقد ظلمی که به زنان شده در طول نسلهای مختلف، از خانم ادریسی و دختر عموی زیباش، تا دخترانش رحیل و لقا و حتی عروسش رعنا و زنان تازهوارد به خانه حتی قویترین اونها، قهرمان شوکت. موضوع بعدی موجود در کتاب، موضوع عشقه، هرچند کمرنگتر از بقیهی مسائل. کتاب شخصیتپردازی خیلی خوبی داره و برای ساخته و پرداخته شدن این شخصیتها نیاز به موقعیتهای زیادی داره و این موقعیتها گاهی باعث کسل کننده شدن کتاب میشه، اما من این مورد رو جزو عیوب کتاب نمیدونم چون هر کتابی که بیش از ۵۰۰ صفحه باشه اونم در دستههای سیاسی، اجتماعی، درام و ... که ماهیت هیجانی ندارند، خواه ناخواه گاهی کسل کننده میشه. سبک کتاب من رو یاد نویسندگان روس میندازه. کتاب جذاب به معنای سرگرم کننده بودن نیست اما از نظر «حرف برای گفتن» داشتن بسیار جذاب و خواندنیه.ه
ما همه چیزمان را با خیالمان میسازیم، تا هست نمیبینیمش، وقتی از دست رفت، خاطرهاش را ستاره باران میکنیم. کل داستان در مورد خانهی ادریسیهاست، که توسط افرادی قرار است اشغال شود؟ آیا مسئله فقط اشغال یک حریم خصوصیست؟! کتاب خوبی بود، داستان خلاقی داشت، داستانی که با شخصیتهاش جون گرفت، همان شخصیتهای درمانده!
امتیاز دادن به این کتاب یکی از سختترینها بود. خانه ادریسیها یکی از متفاوتترین آثار ادبیات ایرانه، داستانی آشنا تو فضایی عجیب و وهمآلود با شخصیتهایی که دنیاهای متفاوتی دارند و خیلیهاشون حداقل برای من غیرقابل درک بودند. پیرنگ اصلی قصه خیلی جذابه، خونهای که از آدمهای اشرافزادهی اون فقط چهار نفر باقی موندن و در انزوای کامل و دور از جامعه گرفتار ملال و روزمرگی شدند، اما با وارد شدن عدهای از طبقهی کاملا متفاوت زندگیشون دستخوش تغییر بزرگی میشه. ریتم داستان برای من کند نبود اما سخت پیش میرفتم، آدمها جذبم نمیکردن، مکالماتشون چیزی از دنیاشون رو بهم نمیداد و خیلی جاها واکنشها و رفتارهای شخصیتها رو غیرمنطقی میدونستم. با این وجود قلم این کتاب فوقالعاده قدرتمنده، همین دیالوگهای دوست نداشتنی برای من، پر از حرفهایی بودن که در کنار هم آوردنشون اینقدر شاعرانه و جذاب کار هرکسی نیست. اما همین تلاش برای زیبانویسی باعث از هم گسسته بودن روایت و ضعف تو شخصیتپردازی شده. بخش سرگذشتهای قهرمانها رو هم بیاندازه دوست داشتم، شاید تنها بخشی که آدمها برام زنده بودند، حتی با وجود کلیشه در بعضی از قصهها. داستان هرچی به انتها نزدیک میشد ساکنین خونه واقعیتر میشدند و راحتتر میشد باهاشون همراه شد. دلم میخواست بهش ۴ یا حتی ۵ بدم، در حقیقت دوست داشتم که بیشتر ازش لذت میبردم، اما با این حال تصویرش تو ذهنم موندگار و منحصر به فرده!
وقتی انقلاب میشود، طبقهای که ثروت و قدرت داشته پایین کشیده میشود. فاتحان املاک و داراییهای آنها را میگیرند. در تهران تا همین چند سال پیش املاک و عمارتهای گندهای بود که روی دیوارش با اسپری نوشته بودند متعلق به ستاد اجرایی فرمان امام. این روزها کمترند. تعدادیشان به برج-باغ تبدیل شدهاند.
مالکین قبلی یا بایستی فرار کنند و یا بمانند و ذره ذره در نظام جدید -که دشمنشان است- نابود شوند. این قرائت ساده و سادهلوحانهایست از هر انقلابی. کتاب اول خانهی ادریسیها هم چیزی نیست جز همین داستان ساده. در عشقآباد عمارتی هست مال خاندان ادریسی. از اشراف یا شاید نجبای شهر. بهرحال از طبقات مرفه. انقلابی کمونیستی میشود و فاتحین که به همدیگر «قهرمان» میگویند خانهی ادریسیها را غصب میکنند. آنها بو میدهند. لباسهایشان بد دوخت است با پارچههای زمخت.
لقا پیردختر خانواده است. وسواسیست. چندین و چند جا بخاطر مواجهه با قهرمانها و رفتار زمختشان پشتش از نفرت تیر میکشد. بعد میرود سراغ پیانواش، مونتهوردی و مندلسون مینوازد. مادرش (خانم ادریسی پیر) بگی نگی پشیمان است که چرا بعد از انقلاب زحمتکشان مهاجرت نکرده: «با رگ و ریشه به درخت بید، باغ و خانه چسبیده بود. ادعا میکرد وطنش را به هیچ جا نمیفروشد. حالا پی میبرد وطن او چند شعلهی خرد آتش روی کوهساری دور بوده … خاکسترش مانده بود … ویرانهی بنایی پوک و موریانه خورده. در برابر لقا و وهاب خود را گناهکار میدانست …»
عشقآباد میتوانست تبریز باشد یا تهران. یا هر شهر دیگری در ایران بعد از انقلاب.
وهاب نوهی سی سالهی خانوادهی ادریسی مردیست کتابخوانده. طبعاً افسرده است، به همان روالی که در این کتاب همه چیز همان طوریست که انتظارش را داریم. افسردگیاش از همان نوع بهخصوصیست که محصول رفاه و بیکاریست. با قرص میخوابد و با پردههای ضخیم در برابر نور از خودش دفاع میکند. عطر عنبر به خودش میزند، عطری که کسی قریحهی درکش را ندارد. غاصبینِ خانه با وهاب و لقا و خانم ادریسیِ پیر بدرفتاری میکنند. قالیهای ظریف را لگدمال و کتابخانهشان را آتش میزنند. دنبال تساوی و عدالت و کشاورزی مکانیزه هستند. کتاب اول که ۳۰۰ص هست داستان همین همزیستی و زوال ادریسیهاست. درشت و زمخت، لطیف و نرم را نابود میکند. شخصیتها دقیقاً همینقدر متعارفند و قالبی. روایت هم همینقدر تکراری و قابل پیشبینی. افسوسی در کل کتاب جاریست. غصه بابت سرنوشت تلخ ادریسیها، بابت اینکه با ترمههای ارزشمندشان شلوار کردی دوختند. بابتِ «هنر خوار شد جادویی ارجمند». همانهایی که با غبطه منوتو و صدای آمریکا تماشا میکنند و بابت نابودی «فرهنگ و هنر» آه میکشند و «این آخوندا» را ناله و نفرین میکنند، احتمالاً بیان داستانی اعتقادات سرراستشان را در خانهی ادریسیها پیدا میکنند.
دیالوگها همه طنازانهاند. داستان را پیش نمیبرند، هدفشان صرفاً استفاده از عباراتیست که باحالند و گاهی چالهمیدانی. سردستهی فاتحین، «قهرمانْ شوکت» که زنیست بددهن و هار با موهای وزوزی (بله، زحمتکشان عمدتا زشتند) در کل کتاب مشغول حاضرجوابی و یکی به دو با وهاب است؛ «فکّت را پیاده میکنم! از سگ بدترم اگر همه چیز تو را به باد ندهم!» پاسخ وهاب چیزیست همینقدر صداسیمایی: «داری بچّه میترسانی؟ از امثال تو اگر بخورم، قُرم دنگم! بفرما، بگرد تا بگردیم!»
اصرار بر زیبانویسی باعث شده نویسنده فقط چیزهای بخصوصی را ببیند که برایشان کلمهی فارسی زیبا و هوشمندانه دارد. دنیای کتاب و توصیفاتش محدود به همینهاست و تکرارشان حوصله سربر. چایی از شُرنه قوری سرازیر شد توی فنجان. اصرار به استفاده از شُرنه باعث میشود چندین و چند جا هی چاییها از شُرنهها جاری شوند. یا مثلاً هیزمسوز جایگزینیست عالی برای شومینه. مرحبا. ولی چندبار باید در مورد هیزمسوز خواند؟ قهرمانْ قباد که پایش را در مبارزات از دست داده عصا ندارد. عصا مال عوام است. غزاله علیزاده «چوبپا» میزند زیر بغل قباد و گمانم اقلاً پنجاه بار از این کلمه استفاده میکند. آخر کتاب چیز زیادی از قباد نمیدانیم، او صرفاً «تیپ» است، اما از چوبپا چرا. وضعیت نورها هم به همین منوالند. تمامی نورهای کتاب -که زیاد هم هستند- یا نرمتابند و یا کجتاب. اما عمدتاً نرمتاب. اگر سرشماری ملاک مناسبی باشد میشود گفت غزاله علیزاده نرمتاب را به کجتاب ترجیح میداده. محصول جانبی رمان طبعا سطرهاییست که به تنهایی زیبا هستند، میشود نقلشان کرد و تشویق شد. اما همه میدانیم که رمان فرق دارد با کتابی قطور که لابلایش را با سطور زیبا ادویهپاشی کرده باشند.
نسخهای هم که برای ترکیب ناسازگار این دو طبقه میپیچد هنر والاست. زبان مشترکی که شاید باعث تفاهم این دو وصلهی ناجور شود. فکر بکر نویسنده. قهرمان شوکت در حیاط مشغول طناببازیست: «کف پاها را بالا میگرفت و نشان میداد، شاید به این هوا که بینندگان ضخامت و زبری پوست او را تحسین کنند.» در همین حال لقا میرود پشت سازش: «صدای پیانو بلند شد. همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت، از دریچههای تالار در باغ پخش میشد؛ والسی از شوپن بود … شور شوکت فزونی گرفت، موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند.»
نوهی ننر خانواده، وهاب، قابلیتهای دیگری هم دارد. در یکی از همین روزهایی که قهرمانها در باغ مشغول مسابقهی پرتاب چاقو هستند، قهرمان شوکت دوباره به او پیله میکند. میخواهد او هم شرکت کند. همانند عالیترین مثالهای اساطیری، وهاب بدون اینکه بداند، تواناییهایی دارد که خودش هم از آنها بیخبر است. او که مشغول کانت و هگل بود حالا به زور مجبور میشود چاقویی پرتاب کند و یاللعجب، چاقو میخورد به قلب هدف. همه دهانشان باز میماند. توضیح بیشتری داده نمیشود. نمیشود هم چیزی گفت. احتمالاً شاهد بروزی ناب از «فر ایزدی» بودهایم. سیاوشی که نمیدانسته می تواند از آتش رد شود. زیگفریدی که نمیدانسته فقط اوست که میتواند از شمشیر جادویی استفاده کند. وهاب هم یکی از همینهاست. این مایه البته جالب است و مهیج. اینکه رسالت زندگی و «خویشکاری» وهاب در طول رمان به فعلیت برسد. اما چنین اتفاقی نمیافتد. صحنهی کاردپرانی در همان حد اشاره با فر ایزدی نوهی ادریسیها باقی میماند. مابقی داستان، وهاب به همان زیست بیمعنی و پراندن جملات گلدرشت خودش ادامه میدهد و گاهی هم قوطی عطر عنبرش را بو میکشد.
کتاب دوم هم مسیرش مشابه است. خلاصهاش میشود «انقلاب فرزندان خودش را میخورد». چیزی بیشتر از این هم نیست. انقلابیون دیروز و قهرمان شوکت خودشان مورد غضب دولت مرکزی قرار میگیرند. تارو مار میشوند. تکهی خندهدار کتاب دوم اواخرش است. نویسنده انگار که فهمیده بعد از اینهمه صفحه هنوز هیچ چیزی از آدمهای قصهاش نگفته (چون مشغول توصیف هیزمسوز و شُرنه و گلهای قالی و پرهیب لای درختان بوده) ناگهان شروع میکند شلاق زدن اسبهایش. سریع و فشرده گذشتهی آدمهای متعدد قصهاش را میگوید. با داستانکهایی که یکی از یکی کلیشهایترند. دختر فلج و فقیری که «بیسیرت» شده. خودکشی میکند. برادر نوجوانش از خشم خانه را آتش میزند و متواری میشود. مردهایی که مست و پاتیل میآیند خانه، زنشان را کتک میزنند، بعد کپهی مرگشان را میگذارند. و قصههای مشابه دیگر که همه از حفظیم. شاید هم این قسمت کتاب بد نبود چون چندین بار به خنده افتادم، شدید و پرصدا جوری که البته کمی نگران شدم شاید منشا عصبی داشته باشند. با اینحال کتاب تمام شد. خوبها از اول تا آخر خوب بودند و بدها هم همینطور. ساز و کار انقلاب و زیر و زبر شدن طبقات جامعه توضیح داده شد. گمانم بعد از خواندنش با خیال راحتتری میشود برای نابودی ایران و چندهزار سال تمدنش تاسف خورد. من البته کمی هم به حال وقت و اعصابی که از خودم تلف کردم افسوس خوردم. احتمالاً اگر کلمهای به نام «حرصخوانی» داشته باشیم میشود توصیف مختصر برخورد من با خانهی ادریسیها.
... به آلاچیق نزدیک شد.رکسانا برگشت:"ترسیدم!" "از چی؟" رکسانا خندید:"دشمنان" "مگر دوستشان نداری؟" "روح به زندگی می دهند" "پس بیشتر از دوستان به تو می رسند." "غیر از آن نمایشگر دوره گرد،دوستی نمی شناسم." "دلداده چی؟" "مفت گران بودند.کسی ادم را آن جور که هست نمیبیند؛هر تلاشی بیهوده است.باید قبول کرد.وقتی به پشت سرم نگاه میکنم،هیچ تاسفی ندارم." دست روی زانو گذاشت،مهتاب انگشتهای بلند او را روشن کرد.وهاب کنار زن نشست:"لعنت به سایه های ویرانگر گذشته!روزهای اول به خودم دروغ می گفتم،پناه می بردم به شباهت ظاهری تو با رحیلا.بازی پرخطری انتظارم را می کشید.فهمیده بودم تو اصلن شبیه رحیلا نیستی،تصویر مقابل او بودی،از نوع زنهایی که مرا به وحشت می اندازند،مثل مادرم سودایی،موجودات فراری که هربار انها را میبینم،دلهره داریم مبادا دیدار آخر باشد." رکسانا برخاست،با پلکهای نیمه بسته او را نگاه کرد:"زنهایی با این طبیعت زیاد دیده ای؟" "همه جا ریخته! پشت هر دری منتظر نشسته!" رکسانا کف دستها را روی هم گذاشت،زانو زد و پیشانی او در نور ماه درخشید:"چه عالی!" وهاب با افسوس سر تکان داد:"هر صد سال یکی!" زن نیم رخ ظریف را رو به آسمان گرفت. مرد به سایه های درختان بر سنگفرش روشن خیره شد:"پیشترها اگر میگفتند مجذوب زنی خواهم شد از ته دل می خندیدم؛هیچ موجودی را بیرون از خودم نمیدیدم،تا تو ذره ذره آمدی به درونم؛با هر نبض من می تپی.فراغتی نیست.انگار بزرگت کرده ام،مثل احمقها با خیالت حرف می زنم." رکسانا شانه را بر دیرک چوبی تکیه داد،به زمزمه گفت:"چه جور حرفهایی؟" وهاب سر را پایین انداخت.از نگاه زن می ترسید،گرم بود و سرد،شکافنده،انگار چیزی از چشم او پنهان نمی ماند.نفسی کشید:"یادم نیست." رکسانا نشست:"راست بگو!به آن زن هندی در کشمیر شبیهم یا نه؟" مرد کف دست را بر پیشانی گذاشت:"تو همه چیز را کم رنگ میکنی!" رکسانا نوک کفش را به زمین سایید:"تنها یک جمله! دلم میخواهد بدانم." وهاب به ماه کرد:"تکرارش چه فایده دارد؟پرت و پلا می گویم! از هر جا عبور می کنی دنباله عطر تنت را می گیرم تا با خطهای پیکرت در فضا یکی شوم." رکسانا انگشتها را در هم فرو برد:"تو از مارنکو شاعرتری!" وهاب برافروخت:"مارنکو اصلن شاعر نیست! سالها در اتاقهای تنگ،شکوه تو را تلف کرد.قربانی او بودی،نه الهه الهامش.برای روزهایی که از تو دزدیده،افسوس میخورم،هر دوی ما را غارت کرده." رکسانا اخم کرد:"من به پیشنهاد مارنکو آمدم اینجا." وهاب شانه بالا انداخت:"تو را سرنوشت آورد اینجا.همچنان که مادرم را سالها پیش به تفلیس برد." "می تواند برایم بمیرد." "این آدم فقط می تواند برای خودش بمیرد! اما من زنده می مانم برای تو!" رکسانا دست را بر شانه مرد گذاشت:"بوی گل یاس.کاش چیزی نمی فهمیدی!" "افسوس می فهمم." "فهمیدن ما را از هم جدا می کند." "فرصت زیادی نداریم! سمت راستت را نگاه کن! مرگ ایستاده." دست رکسانا را گرفت.بیا! او را برد به سوی چمنزار."دلم میخواهد خارهای پولکی را از دامنت بگیرم.تیغها به انگشتهایم فرو برود،یادگار زخمهای تو." گیره زلف رکسانا باز شد.طره های آشفته مو،بر شانه وهاب ریخت.مرد عطر تارها را بویید؛سبک می شد و سایه ابرها،شاخه ها و پرتو ماه دورش می چرخید. رکسانا به نجوا پرسید:"حیف! چرا رویاهای ما منتهی می شوند به حقارت؟" "امشب کوتاه است.با تجربه های گذشته تلفش نکن!" رکسانا علفهای مرطوب را نگاه کرد:"با چی تلف کنم؟" "یک کمی با من! چون علف ایامم." "علف خشک سر بام؟" "نه .برای تو تازه مانده ام.بعد از این دلم میخواهد در تو زندگی کنم." رکسانا از او فاصله گرفت:"نه.طاقتش را ندارم.باید بارم را سبکتر کنم." "پابه پای هم سبک می شویم." "آنقدر که نخهای دنیایمان ببرد؟" "چون به هم گره خورده اند.چه ترسی داری؟" "ترس از رها شدگی.دلم میخواهد به ریشه های اعماق زمین،هرچند پوسیده وصل باشم." "کدام ریشه ها؟مارنکو؟" رکسانا به او پشت کرد:"آخ که چقدر ابلهی!" وهاب پیش دوید،رو به روی او ایستاد:"رکسانا! اینها به تو می خندند،هیچکدامشان عاشق نیستند،مقصودی دارند که میخواهند به آن برسند." "تحمل من برای تو هم مشکل هست." "قرار نیست تحمل کنم.فرق من اینست که هیچ چیز را برای خودم نمیخواهم." زن بر تخته سنگی نشست.قطره های شبنم،روی کفشهای او می درخشید:"صدایت گرمست مثل مادرت.چه تصادفی! با او زندگی را شروع کردم.با تو شاید تمامش کنم!" وهاب کنار او نشست:"رکسانا! مرا نترسان!" "دیر شده وهاب!" "از نو شروع می کنیم.دوباره به دنیا می آییم." رکسانا پوزخند زد:"تو میتوانی؟" "من گذشته یی ندارم.هر چه هست تویی!" رکسانا طره های زلف وهاب را به هم ریخت:"پس کجا بودی؟" "تصویرهایت را هر روز می دیدم" رکسانا دست پس کشید:"به خاطر رحیلا؟" مرد به چشمهای زن خیره شد:"حالا می فهمم! نگاه خودت جذبم می کرد.در بعضی عکسها لبخند می زدی،بی شادی و رنج،پیچیده،ساده،پیر و کودک.خیلی جوان بودی،اما در جسمت نمی گنجیدی،جز تبسم زورکی راهی برای نجات نداشتی،آنقدر به آن تصاویر نگاه کرده ام که روزنامه ها ساییده شده.راستی،کلاههایت کو؟" "آخ! آن کلاهها! بخشیدمشان.درخانه های آشنایان دارند می پوسند." "نه! نمیپوسند! با تو تماس داشته اند." رکسانا دست بر لب فشرد و خندید:"ای پسربچه! خودم دیر یا زود خواهم پوسید." وهاب در چمن چنگ فروبرد:"کابوس را ترجیح می دهی.دل بسته ای به فانی بودن!" سر رکسانا به سینه خم شد:"زندگی کوتاه را عشق است!جاودانگی چه لطفی دارد؟" "جادوی باستانی تو کوتاه نیست!-زنهای دوران گذشته در وجودت تکرار می شوند،نگاهت پرده در پرده تا ته تاریخ می رود،همه جا حضور داری....در تمام رویاهایم از دورانهای باستانی،رد پای تو را می بینم میدانم همه جا کنارت بوده ام،با نوازش سرانگشتهایت به خواب رفته ام.اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم در آوندهایم جریان داری-به این می گویم جاودانگی!" رکسانا برخاست:"آه! تا به کجا می روی؟...بی حضور تو این خاطره تا آخر عمر در تاریکی باقی می ماند...." وهاب خم شد و گلخارهای پولکی را از دامن او جدا کرد.
خانهی ادریسیها جاییست برای "آدمهایی که به درد دنیا نمیخورند". این آدمها "با تبسمی بیگذشته و آینده" و خالی از رویا زندگی میکنند، اما مگر "واقعیت درنده چه عیبی دارد؟".
علیرغم نظراتی که پیش از شروع خوانده بودم، این کتاب صرفا راجع به زنها و دغدغههایشان نیست، شخصیتپردازی مردهای داستان به خوبی شخصیتپردازی زنهاست؛ در این رمان هر نوع آدمیزادی وجود دارد و نویسنده، انسانیت مشترک بین آنها را به تصویر میکشد. میتوانم بگویم این کتاب بهترین اثری بود که تاکنون از یک نویسندهی زن ایرانی خواندهام.
از آن دسته کتابها بود که هم اذیتم کرد و هم لذتبخش بود. اذیت شدم چون هوای خانه را نفس میکشیدم. چون طبق عادت معمول کتابخوانیهایم در داستان فرو میروم و تا تمام نشدنش بخش بزرگی از ذهنم درگیر آن باقی میماند. درست است خواندنش سه روز بیشتر طول نکشید ولی عین دو شبی که بعد از بستن کتاب خوابیدم در خواب دنیایی شبیه آن کتاب را دیدم! از بیماریهای خاص من است البته. شما نترسید! لذت بردم چون مدام کتاب را میبستم و به اسم نویسنده نگاه میکردم و میگفتم یعنی باور کنم چنین شخصیتپردازی قویای کار یک نویسنده زن معاصر است؟ چون داستانی میخواندم که در عین واقعی بودن پر از نماد و اسطوره بود. لذت بردم چون من هم مثل شخصیتهای کتاب در راه تغییر درد کشیدهام و اذیت شدم...
یک هفته از تمام کردن کتاب گذشته است و همچنان موفق نشده ام چیز یا چیزکی در موردش بنویسم. فقط اینجا یادداشت میکنم که غزاله علیزاده بسیار بزرگ است و تحسین برانگیز. ظرافت دارد و زیرک است و دقیق و باسواد و آگاه. یک نویسنده ی کامل. شاید یک زمانی که بزرگ تر شوم، بتوانم چیز یا چیزکی بنویسم درخور علیزاده و ادریسیها.
اول از این موضوع بگذریم که من اسم این کتاب و با کتاب خانه لهستانی ها همیشه اشتباه میگرفتم و فکر میکردم که خوندمش جوری که نزدیک بود تو همخونیش شرکت نکنم :دی ولی الان که تمومش کردم فهمیدم حقیقتا از زمین تا اسمون باهم فرق دارن و فقط اون کلیت خونه بودن توی داستان که به هم شبیه کرده این دوتا رو. کتاب چهار تا بخش داشت که خب از نظر من بخش اولش خیلی قابل لمس تر و بهتر نوشته شده بود همینجور که به پایان کتاب نزدیک میشدم,نه اینکه داستان کم بیاره ولی اتفاق ها خیلی تند و بی دلیل اتفاق میفتاد و یا شخصیتای داستان خیلی سریع به نظرم تغییر رفتار دادن :/ بخاطر همین اخرای داستان و خیلی سعی کردم کتاب و نزارم کنار و برم سراغ کتاب بعدی درموردتوصیف هایی که داشت داخل داستان واقعا قشنگ بود و به دل می شست البته اگ از اندازه کافی نمیگذشت خلاصه روی هم رفته از این که خوندمش پشیمون نیستم چون حین خوندنش حس خوبی داشتم :) همین.
عزیزانم، تموم شد بالاخره این کتاب خب من شاید خیلی نتونم نظر بدم در موردش چون حقیقتا باهاش ارتباط زیادی نگرفتم و از تموم شدنشم بسی خوشحالم فقط در همین حد که نوع نگاه نویسنده جالبه، لغات درست حسابیای توش استفاده کرده، دیالوگا خوبن و فضاسازی و شخصیت پردازی فوقالعادهس با اینکه یه جاهایی توصیفات و توضیحات اضافهس و دوس داری اسکیپ کنی ولی در کل کار بسیار قویای بود. ولی خب باید همفاز داستان باشی که بتونی کانکت شی باهاش
داشتم به غزاله علیزاده فکر میکردم و خانه ادریسی هایش،به عشق آباد و شهری که هیچ عشقی در آن نبود. به تمام آن صحنه های زنده کتاب،به تعریف جدید از زن،که نویسنده پرده از رخش فرو می کشید و پشت بندش مقام تقدیس شده ی زنان زیبای خاموش را به چالش فرا میخواند و سحرشان را باطل میکرد. داشتم به این کتاب فکر میکردم و تعریف دیگری که از زن های متفاوت به من داد. از حسی که در جانم نشاند و من هرگز نتوانستم درهیچ قالبی برایش توصیفی بنویسم جز یک همدلی عمیق با غزاله و عشق آبادش. خوب است این کتاب،خیلی خوبتر از خوب.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود حالا که نگاه میکنم میبینم که چقدر سخت جانم که توانسته ام دویست صفحه از خانه ادریسیها را بخوانم . دوستانی که مرا میشناسند میدانند که چقدر از نیمه کاره رها کردن کتاب بدم میاد و به ندرت پیش میاید کتابی را به انتها نرسانم ولی وقتی که از یک سوم رمان خانه ادریسیها گذشتم احساس حماقت عجیبی بابت بطالت وقتم بهم دست داد دقیقترین توصیفی که میتوان از این مقداری که خواندم بکنم این است: پرت و پلا
خانم (غزاله علیزاده) متولد 27 بهمن 1325 در شهر مشهد بود. معروفترین رمان او را "خانه ادریسیها" میشناسند که سه سال پس از فوت ايشان٬ جایزه "بیست سال داستاننویسی" ایران را به دست آورد
او که فارغالتحصیل رشته علوم سیاسی از دانشگاه تهران بود برای مطالعه فلسفه و سینما به دانشگاه سوربن فرانسه رفت
سفر ناگذشتنی٬ دو منظره٬ چهارراه٬ تالارها و شبهای تهران از دیگر آثار ادبی اوست. او سال ۱۳۷۳ جایزه بهترین مجموعه داستان سال را به خاطر کتاب "چهارراه" دریافت کرد
چهار اثر نخست وي در مجموعهای با نام "با غزاله تا ناکجا" در سال هزار و سيصد و هفتاد و هشت توسط نشر توس منتشر شدهاست
غزاله علیزاده پس از دوبار خودکشی ناموفق٬ 21 اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ در روستای جواهرده رامسر خود را از درختي حلقآويز كرد. او به سرطان مبتلا بود
در ميان رمانهاي منتشر شده پس از انقلاب، رمان خانهي ادريسيها از جايگاه ويژهاي برخوردار است. اگر بخواهم در يك جمله منظور خود را بيان كنم، بايد عرض كنم كه رمان (خانهي ادريسيها) در زمرهي ادبيات داستاني جدي اين سرزمين قرار ميگيرد. همچون آثار گلشيري، بزرگ علوي، چوبك، هدايت، آلاحمد و چند نفر ديگر كه داستاننويسي براي ايشان امري جدي بود نه تفنني
در اين كتاب مرحوم عليزاده واقعاً از تمام تكنيكهاي داستان نويسي در حد و اندازههاي داستاننويسي ايران و توان خود به خوبي استفاده كرده است. زبان روايت داستان، خام نيست. شخصيت پردازيها به خوبي انجام شده است. مكان وقوع داستان به هوشمندي انتخاب شده و در آخر خواننده، اگر خوانندهاي دانا و آگاه باشد، از خواندن چنين رمان خوبي لذت خواهد برد
خیلی وقت پیش، ویدیویی از غزاله علیزاده دیدم که با حالتی مضطرب از علاقهش به نویسندگی میگفت، اون اتفاق باعث شد که دربارهش تحقیق کنم و نامهی تلخِ خداحافظیش رو بخونم و در نهایت با «خانهی ادریسیها» آشنا بشم. این کتاب شما رو درگیر خودش میکنه، از همون پاراگراف اول متوجه میشید که با یک اثر معمولی طرف نیستید و قراره داستان متفاوت و جالبی رو بخونید. کتاب زندگی خانوادهی مرفهِ چهارنفرهای رو روایت میکنه که از اجتماع به دور و منزوی هستن و از خانهی بزرگ اما بیروحشون جز در موارد ضروری خارج نمیشن، تا روزی که انقلابی در اون کشور رخ میده و عدهای تازهوارد به نام آتشکار که بعدها لقب "قهرمان" میگیرن، تحول بزرگی رو در زندگی این خانواده ایجاد میکنن. در اوایل داستان شاید با قهرمانها ارتباط نگیرین اما رفته رفته توجهتون رو به خودشون جلب میکنن و درگیرشون میشید. داستانِ رشد شخصیتهای مختلف توی شرایط سخت و غیرقابل پیشینی، میتونه موضوع اصلی کتاب باشه. شخصیتهایی که نه خوبی مطلق هستن و نه بدی مطلق و قضاوت دربارهشون با خوانندهست. نویسنده بسیار توانا و خلاقه و انتخاب واژهها و جملهها خیلی درست و به اندازهست. جزئیات خیلی زیبا و لطیف روایت شدن به طوری که تصور فضای داستان خیلی راحتتر شده و گاهی حس میکنین که به همراه خانواده و قهرمانها عضوی از خانهی ادریسیها هستین. این نکته انکارناپذیره که زنها در این داستان نقش بسیار مهمی دارن و هر کدومشون با توجه به شرایطی که در زندگی تجربه کرده، میتونه مطیع، عاشق، منزوی، سخت، متحجر یا متجدد باشه. پس از گذشت حدود دو هفته از پایان این کتاب، حس آدمی رو دارم که دوستی رو از دست داده و احساس دلتنگی زیادی داره. صحنهها، خیلی از دیالوگها و جملههای این کتاب تا همیشه توی ذهن من باقی میمونن. امیدوارم روزی همهی ما چیزی بسازیم که شکستنی نباشه و در خاطرهها بمونه :) اگر داستانهای عمیق و واقعگرایانه براتون جالب هستن، خوندن این کتاب رو توصیه میکنم. این رو هم بگم که حجم این کتاب بالاست و حوصلهی زیادی رو میطلبه پس؛ برای مخاطبی که تازه شروع به خوندن کتاب کرده یا توقع داستانی پرشور و هیجان و با حال و هوای خوب داره، مناسب نیست.
نمیتونم بگم کتابی بود که من میپسندم یا به سلیقه م نزدیکه، چون نیست. اما نمیتونم جادویی بودنش رو انکار کنم. قلمی توانمند که فضاها رو چنان زنده کرده که میتونی بوی عطر عنبر وهاب و صابون لقا و عطر کشمیر رحیلا و رکسانا رو توی سطرهای کتاب حس کنی. تجربه ی دشوار و متفاوتی از کتاب خوانی بود... هر چند با مغلق نویسی همیشه مشکل داشته م، ولی زمانی که برای نفس زدن در فضای این کتاب گذاشتم، می ارزید.
پیش از خواندن متن زیر دو نکته را درنظر بگیرید:ر یک- متن زیر گاه و بیگاه داستان را فاش میکند دو- اگر کتاب را خواندهاید مستند «محاکات غزاله علیزاده» ساخته پگاه آهنگرانی را هم باید ببینید تا گوشه و کنار متن زیر برایتان روشنتر شود. در متن زیر هرجا از «محاکات» حرف زدهام منظورم همین مستند مذکور است
خانهای که گاه روشن و گاه تیره است به دست دادن برآوردی کلی از خانه ادریسیها بسیار دشوار است. کتاب همانطور که اکثر منتقدین گفتهاند سبکی روسی دارد - تا حدی که گاهی که یادم میرفت چه میخوانم با خودم فکر میکردم این دستاندازها تقصیر مترجم است! مانند بیشتر رمانهای موفق روس، شخصیتها دامنه احساسی بسیار گستردهای دارند و گاه فکرهای بلندبلند مؤلف را میتوانید در آن بشنوید که البته این از درخششهای اثر است. به نخستین جمله کتاب توجه کنید: «بروز آشفتگی در هیچ خانهای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزای پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند». این آغاز طلایی، یک رمان بینقص را مژده میدهد، مگر نه؟ سالی که نکوست از بهارش پیداست ولی اینطور نیست. با اینکه میدانم اکثر منتقدین مطرح این اثر آن را در وصف جزئیات و توجه به ظرایف ستودهاند، برای من این دقت و حوصله در پرداخت اصلا یکدست نبود. دیری از آغاز گیرای اثر نمیگذرد که از نیمه اول جلد اول نوعی ملال در اثر موج میزند. جلد دوم که آغاز میشود حس میکنید زود قضاوت کردهاید و مانند رمانهای کلاسیک تازه سربالایی را با هر مشقتی رد کردهاید و ازینجاست که سیر بیرونی حوادث و سیر درونی شخصیتها شما را غرق خواهد کرد. ولی باز هم چندان امیدوار نمیمانید و باز دلزده میشوید. همین درخششها و این تاریکیها، همین جاذبهها و دافعههای ممتد است که برآورد کلی از «خانه ادریسیها» را دشوار میکند ولی چه اتفاقی میافتد؟ چرا مدام با قبض و بسط داستانی، با قوت و سستی قلم نویسنده مواجه میشویم؟ چرا ابعادی از شخصیتها و پیرنگ کلی داستان گشوده میشود که با بیمیلی رها میشود؟ حین خواندن داستان من به پاسخی رسیده بودم که «محاکات علیزاده» آن را تایید کرد: خود نویسنده. از روی متن میتوان مطمئن بود که حالات درونی علیزاده، شور، امید، جسارت و حتی تمرکز او چقدر متغیر و چقدر دستخوش تغییر بودهاست. هر جلد، به ویژه در بخشهای ابتدایی، مانند گیاهی که تازه خریده باشید، شاداب و بالنده و بینقض است و پس از مدتی گویی نه آفتاب خورده و نه آب دیده (یا شاید برعکس، شاید هم آفتاب زیادی خورده و هم آب زیادی دیده) است: کم کم زرد و افسرده و بیحال میشود. این قوت و ضعفِ مداوم برای من هیچ دلیلی ندارد جز قبض و بسط حالات درونی خود نویسنده. در نظر داشته باشید که تنها پنج سال پس از چاپ این کتاب است که علیزاده پایان حسابشده زندگی خودش را، بنا بر توصیف دخترش سلما، «مثل یک تابلوی نقاشی کلاسیک» رقم میزند این تحلیل و زوال نه تنها در کل اثر، بلکه در بخشهای بسیاری از کتاب هم دیده میشود که ایده آن در حد نوعی نبوغ میدرخشد اما پرداخت آن نشان از دلمردگیها و پوچانگاریهای گاه و بیگاه نویسنده نسبت به اثرش دارد (شاید بخاطر اینکه چندان از سوی دیگران تشویق نشده است). از بهترین این بخشها میتوان به مجلس تاریخخوانی یونس که گذشته «قهرمان»ها را بازگو میکند و مراسم پاشویه پیش از دستگیری اشاره کرد؛ وقایعی که مانند سکانسهای طلایی یک فیلم در ذهن خواننده خواهد ماند اما علیزاده آنها را مانند عقیق تراشنخوردهای در رکاب کردهاست. وقایع اپیزودیکی که نه مستقلا از غنچگی خارج شدهاند و نه چندان به شکفتگی داستان کمک میکنند
از علیزاده تا لقا، رکسانا و وهاب (و برعکس؟) – یک فروریزی یکی از امور پذیرفته شده در نقد رمان این است که مؤلف، خواه ناخواه، تجربه زیسته خود را به داستان منتقل میکند. یکی از انواع این انتقال، انتقال مستقیم این تجارب به شخصیتهای داستان است. ولی خود این انتقال چگونه ممکن است؟ گمان میکنم میتوان دستکم دو نوع انتقال درونیات مؤلف به شخصیتها را درنظر گرفت: (۱) فراریزش یا سرریز کردن که نوعی تولید فهم جهان توسط مؤلف و نیز نوعی فرار از باری است که نویسنده بر دوش خود حس میکند؛ و (۲) فروریزش یا تجزیه شدن که نوعی تخلیه، نوعی تهی شدن از درون و پخش شدن تدریجی خود مؤلف در آثاری است که از خود به جا میگذارد. تجربه کم و احتمالا متفاوت من میگوید اولی معمولا راهی برای خلاصی مؤلف از مواجهه سنگین و صورتبندی نشدهاش با جهان است؛ و دومی راهی برای فرار از تنهایی، برای یافتن خود در جهانی که بیشتر میشناسی، بیشتر به آن تعلق داری و بیشتر در آن خودت هستی. وقتی «خانه ادریسیها» را میخواندم حس کردم علیزاده دارد تجزیه میشود. این کتاب نوعی فروریزش او در شخصیتهاست. وقتی «محاکات» را دیدم مطمئن شدم که این تجزیه برای او نوعی تخلیه و فرار از بار تنهایی و حتی بار پوچی هم بودهاست. این پوچی گاه از محتوای نوشته فراتر رفته و به انگیزه خود نویسنده هم بازگشته و برای همین پرداخت اثر از نظر من یکدست نبود. سبک تالیف داستان (اگر همانی باشد که محاکات نشان داده) هم موید همین است: نوعی تخلیه شفاهی که فرصت تبدیل به متن را ندارد: باید گفته شود و توسط منشی نگارش شود: «مثل مولوی که اشعارش را به حسامالدین چلپی دیکته میکرد»ر این فروریزش در چند شخصیت به خوبی دیده میشود: لقا که تنها در هنگام نواختن همانی بود که باید باشد، وهاب که درمیان جمع باز هم همیشه تنها بود و رکسانا که بازیگری را برای پوشاندن آنچه بود انتخاب کرده بود: همو که به لقا و وهاب آموخت حقیقت آنقدر پیشپا افتاده است که با دروغ هیچ فرقی ندارد. به همین دلیل رکسانا و پس از مدتی وهاب و لقا میتوانند به سادگی دروغ بگویند. این سه ویژگی و مطابقت آن با خود علیزاده را به ویژه وقتی گفتههای مادر و دختران علیزاده را در محاکات بشنوید تطبیق خواهید داد
دیگری، تغییر و اصالت: تفسیری واقعگرایانه از داستان مهمترین درونمایه اثر از نظر من تاثیر دیگری است: این دیگری است که به شما امکان تغییر میدهد یا این امکان را از شما سلب میکند از یک سو، ورود دیگریهای ناخوانده، قهرمانهای بیسروپا، که در ظاهر مثل جهنم عذابآور و نامانوساند به وضوح بر سردی و بیروحی اعضای خانواده اثر میگذارد. لقا از انزوای دینی و وهاب از انزوای فکری خود «به اجبار» بیرون میآیند. امری که برای آنها ناخوشایند و برای خانم ادریسی (مادر لقا و مادربزرگ وهاب) خوشایند است: هم به این دلیل که از این سردی و سرخوردگی بدش میآید (کنایههای او در جلد اول) و هم به این خاطر که خود را مقصر این سردی و سرخوردگی لقا و وهاب میداند (اعترافات او در جلد دوم). البته قهرمانها تنها در نقش تغییردهنده ظاهر نمیشوند. آنها به تدریج با پذیرفتن وهاب و لقا، با گشودگی به گفتگو با آنها، تغییرپذیر هم میشوند. یوسف، گلرخ و بچهها، کوکان و مهمتر از همه شوکت اوج این تغییر را نشان میدهند از سوی دیگر ولی دیگری میتواند مانع هرگونه تغییر هم بشود. دیگری در نقش ساختاری «سرنوشت»ساز به ویژه در سرگذشت زنان خاندان ادریسی مشخص میشود. در نگاه اول و به ویژه با توجه به آنچه شخصیتها (خانم ادریسی، رکسانا و وهاب) میگویند بین رحیلا و رعنا از زمین تا آسمان فرق است: وهاب رحیلا را زنی اثیری، نماد پاکی و دست نیافتگی میداند و رعنا (مادرش) را زنی هوسباز، بیمسئولیت و ناچیز. رکسانا برعکس رحیلا را زنی سرسپرده به سرنوشت محدود خود به عنوان جنسی دوم تحقیر میکند و رعنا را زنی که جسارت رسیدن به چیزی را داشت که میخواست. ولی واقعیت این است که هر دو روایت از محدودیت دید رنج میبرد. رعنا و رحیلا یک سرنوشت داشتند: عاقبت هر دو حسرت و رنج و زوال در خاندانی و جامعهای بود که حتی با اینکه انتخابهای فردی آنها متفاوت بود به آنها اجازه نمیداد متفاوت زندگی کنند و بمیرند. نه تنها رحیلا و رعنا، بلکه رکسانایی که با کسی که میخواست ازدواج کرد و لقایی که اصلا ازدواج نکرد هم همین سرنوشت را داشتند: پشیمانی و حسرت نسبت به گذشته. دیگری میتواند عامل تغییر باشد، ولی میتواند عامل حبس و رکود هم باشد
امید، اخلاق و مسئولیت: نقدی آرمانگرایانه به داستان تفسیر فمنیستی (و رایجتر) تنها تفسیر ممکن از داستان نیست. تفسیر واضحتر آن میتواند نسبتی مستقیمتر بین متن و بافتار، بین محتوای اثر و شرایط اجتماعی و تاریخی نویسنده برقرار کند. داستان به احتمال زیاد در همان دهه ۶۰ در ذهن علیزاده شکل گرفتهاست: آتشکارها با سلاح و آرمان خود «رژیم سابق» را برانداختهاند و حالا خانه را گرفتهاند. بعضی منتقدین (با توجه به تاریخ نگارش؟) می گویند مضمون داستان امید است! بله، البته که آتشی که یاور آن بیرون میبیند میتواند آتشی در دل، بارقه امید، باشد. اما من تعجب میکنم که آن کورسوی آتش را که معلوم نیست چقدر واقعی است ببینیم اما این را نبینیم که آتشکارها یک بار آتش در دل همه کاشته بودند و محصول همین آتشخانه مرکزی است. معلوم نیست که آیا آتش آن بیرون میماند یا خاموش میشود اما معلوم است که همین حالا در جامعه چه نتیجهای به بار آوردهاست: تباهی. این تباهی البته مانند آنچه درباره نظام مردسالار گفتم، تنها تباهی ناشی از ظلم (آینده تیره چه با سرسپردگی رحیلا و چه با طغیان رعنا) نیست؛ بلکه تباهی ناشی از پوچی است. این پوچی جایی نه برای اخلاق و نه برای اتحاد نمیگذارد: میتوان دروغ گفت تا کمی اوضاع تیمور یا گلرخ بهتر شود اما این بهبود تنها فردی و تنها درون این سقف آهنین باقی میماند. نتیجه این پوچی چیزی جز مرگ مسئولیت جمعی نیست: اگر وهاب رخت خودش را از ورطه اجتماع بیرون میکشد و تنهایی به کشمیر میرود و اگر لقا به پیشگامان میپیوندد تنها به خاطرهای از خانه و امیدی به آتش پای کوه به پایان میرسد، همه و همه یعنی زمینی برای امید واقعی وجود ندارد. امید روی ظلم ریشه میدواند اما روی پوچی گمان نکنم. شاید مهاجرت (وهاب)، تن دادن (لقا) یا حتی خودکشی (غزاله) تنها راههای تاریک این نوع نگاه باشد
واقعا یکی از عجیب ترین تجربههای داستان خوانیم بود. نظرات خیلی از دوستان رو راجع بهش خوندم. بعضی ایراداتی که به خط سیر داستان و دیالوگها گرفته بودن رو وارد میدونم، با این حال جذابیت کتاب برام به حدی بود که بهش نمره خوبی بدم. فضاسازی کتاب به خصوص اولش که خواننده رو وارد قصه میکنه خیلی جادویی و جذابه. اینکه آیا این انقلابی که توی کتاب اتفاق میفته رو مثل انقلاب سرخ کشورهای اروپای شرقی نشون داده و فضای کتاب جوریه که انگار توی ایران نیست برام هم جالبه هم سوال. یک جاهایی منظور نویسنده برام شفاف نبود، آیا کنایه به وضعیت انقلاب ایرانه(در اواخر دهه شصت)؟ آیا کنایه به چپ ها و حکومتهای کمونیستی و سوسیالیستیه؟ امیدوارم در جستو جوهام راجع به این کتاب یه توضیحی درباره قصد و نیت نویسنده پیدا کنم:)
به نظرم بین کارهای علیزاده میشه گفت بهترین و پختهترین کار. سوای نقصهایی که انگار الگووار در کارهای علیزاده به چشم میخوره (توصیفات طولانی که گاه ملالانگیز میشن، سانتیمانتالیسم، قاطی کردن مرزهای تاریخ و خیال و...) این کتاب از جنبههای بسیاری مثل نگاهش به زنان و شیوهای که در روایت پیش میگیره، ارجاعات اسطورهای و چیزهایی از این دست مهم و خوبه. و در کل پیشنهاد میکنم که بخونیدش و اگر دنبال خوندن یه نقد حسابی راجعبه «خانهی ادریسیها» و در کل نثر علیزاده هستید، آب دستتونه بذارید زمین و مقالهای که «محمد مختاری» به عنوان «پیچیدگی سرنوشت یک خانه» روی این رمان نوشته رو بخونید.
خانه ادریسیها بیش از هر چیز روایتی است شاعرانه. زنانگی و لطافت نگاه ن��یسنده در ��وع کلماتی که به کار میبرد و توصیفات دقیق و ظریفی که از اطراف دارد کاملا مشهود است. به گمانم دلیل علاقه شخصیام به این کتاب، همین شاعرانگی و لطافت باشد. اثری با ریتم کند و آرام که توصیفات شاعرانه، شخصیتهای پرداختشده و جذاب و توجه بینظیرش به جزئیات آن را به اثری خواندنی تبدیل میکند.
خانه ادریسیها روایتی است از زندگی یک خانواده منزوی اشرافی که در عمارتی بزرگ در سرزمینی خیالی زندگی میکنند. داستان خانه ادریسیها از آنجا شروع میشود که در محل زندگی خانواده ادریسی انقلابی شکل میگیرد. یکی از اندیشههای اساسی حزب هدایتکننده این انقلاب، عدم وجود مالکیت خصوصی است. به همین دلیل خانهی بزرگ خانواده ادریسی که سالها در انزوای کامل در آن زیستهاند مصادره شده و به خانهای عمومی تبدیل میشود که سیلی از انسانهای مختلف به آن سرازیر میشوند. خانه ادریسیها داستان مواجهه شخصیتهای منزوی خانواده ادریسی با انسانهایی است که در خانه آنها اسکان داده شدهاند. روایتی از خشم، ترس و البته عشق.
درست نمیدانم منظور نویسنده از برخی قسمتهای این کتاب همانطور است که من برداشت میکنم یا خیر. با مطالعه دیگر یادداشتهای نوشته شده پیرامون این کتاب نیز به جایی نرسیدم. معتقدم مقصود غزاله علیزاده از برخی قسمتهای این کتاب نقد حزب چپ و کمونیسم است. ماشینی شدن انسان بعد از حکومت کمونیسم، تقلیل انسان به ابزاری برای رسیدن به اهداف دیگر و مرگ هنر، لطافت و شاعرانگی چیزهایی است که اگر کتاب را با این اندیشه بخوانیم کاملا مشهود و مشخص است.
بزرگترین نقطه قوت خانه ادریسیها شخصیتپردازی و دقتی است که غزاله علیزاده به جزئیات شخصیتها دارد. با آنکه تعداد شخصیتها در این کتاب زیاد است اما همگی آنها با دقت خوبی پردازش شدهاند. همگی شخصیتهای یکتا هستند که قصهی خودشان را دارند. شخصیتهایی با انگیزهها و ارزشهای متفاوت که تمامشان به خوبی برای خواننده معرفی میشوند.
اما بزرگترین نقطه ضعف کتاب کم بودن عنصر کشش در پیرنگ داستان است. شاید اگر بر خلاف من پیوند خوبی با نثر شاعرانه کتاب برقرار نکنید خواندن خانه ادریسیها حوصلهتان را سر ببرد و چه بسا نصفه و نیمه رهایش کنید.
اما اگر به کتابهای با ریتم آرام، با توصیفات هنرمندانه و جزئی و شخصیتهایی که همیشه در ذهنتان رسوب میکنند علاقمندید، خانه ادریسیها انتخاب مناسبی برای مطالعه است.
دل و جرئتش را دارید؟ من پیرم، ولی نه اینقدر که روی وعدههای پادرهوا جان دیگران را فدا کنم. شما نکونال میکنید، چون که مأیوساید؛ اما وقتی کار بالا بگیرد بیش از همه به زندگی چسبیده اید. روشنفکرهای سرخورده، هرگز درخور اعتماد نیستند، ضعف نفس دارند، شیفته شهرت و افتخارند، خود را مرکز هستی میدانند.
داستان از آخرین نفسهای یک خاندان اشرافی شروع میشود. خاندانی که از آن فقط و فقط ۳نفر از ۳ نسل خاندان ماندهاند. مادربزرگ(خانم ادریسی)، عمه لقا دختر خانم ادریسی و وهاب نوهی خانم ادریسی و برادرزادهی لقا. آنها زندگی اشرافی را پشت سرگذاشتهاند با وسواسها و عادتهای خاص خود تا اینکه آتشکارها برای زندگی جمعی به خانهی آنها میآیند... هر شخصیت مشخصهها و ویژگیهای خاص خود را دارد. در خلال داستان بستر تغییر شخصیتها با خوبی فراهم شده و شخصیتها به صورتی معقول دچار تغییر میشوند. رفته رفته پرده از گذشتهی خاندان ادریسی، مرگ رحیلا دختر دیگر خانم ادریسی، زندگی آتشکارهای وارد شده که خود را قهرمان میخوانند. در ابتدا مخاطب آتشکارها را از دیدگاه ادریسیها افرادی اضافی و با فرهنگ و شخصیت سطح پایین میبیند اما رفته رفته با آشنایی با آنها با زندگی آنها و پستی و بلندی و مشکلاتشان آشنا میشود. این دو دسته یعنی ادریسیها و آتشکارها رفته رفته به یکدیگر خو میگیرند و تا حدودی باعث تغییر یکدیگر میشوند اما ایدئولوژی شکل گرفته در مکانی که دقیقا مشخص نیست و زمانی که دقیقا مشخص نیست و شناور است دچار افول میشود. در هستهی مرکزی آتشخانه،دیگر آتشکارها دچار فساد میشوند و در مقابل آتشکارهای قدیم و درستکار قرار میگیرند پس خانم ادریسی، قباد و چند تن دیگر از آتشکارها را دستگیر میکنند و احتمالا میکشند، در ادامه اسطورهای از آنها ساخته میشود و امیدی در دل لقا و وهاب که شاید زنده باشند...در نهایت باز چند تن از خانوادهی ادریسی میمانند، درمانده، تنها و تغییر یافته... با حکومت و سیاستی که هیچ با آرمانهایشان همخوانی نداشت...
در ادبیات داستانی ایران...کتابیست بس خواندنی و حرفهای...
امتیاز دادن به این کتاب بسیار برایم سخت است. از یک سو، عاشق بیان زیبا و شاعرانهٔ آن شدم، از سوی دیگر داستان و شخصیتهایش را دوست نداشتم.
توصیفات کتاب فوقالعاده هستند و برخلاف نظر اکثر خوانندگان که این وجه کتاب را نقد میکنند من بیشتر از هرچیزی همین نکته برایم جذاب بود. دیالوگهای کتاب هم عالی بودند، چه آنهایی که به بحثهای جدی میپرداختند و چه آنهایی که جر و بحث و یکه به دو کردنهای بین افراد بود. موضوع کتاب را هم دوست داشتم: نقد انقلابها و فساد بعدشان و نقد نظامهای کمونیستی. از نظر فمینیستی هم نکات زیادی وجود دارد که به ارزش کتاب اضافه میکند. همینطور نکات روانشناختی شخصیتها.
اما ماجرای کلی داستان و اتفاقهایی که رخ میداد برایم جالب نبود و انگار نسبت به سرنوشت شخصیتها بیتفاوت بودم. البته کلاً هم از نظر سیر داستانی اتفاقات زیادی در طول کتاب رخ نمیدهد و بیشتر حجم این کتاب قطور مکالمات بین شخصیتهاست و این گفتگوها محور اصلی هستند تا وقایع مختلف. شخصیتها هم به جز چند نفر کلافهام میکردند و چندتایی هم که منزجر کننده بودند و بسیار روی اعصاب.
برای همین سخت است بگویم کتاب را دوست داشتم یا نه و پیشنهادش میکنم یا نه. اما احساس میکنم احساسات منفیام بیشتر از مثبتها باشد.
"پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند."
از طرفی خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم این کتاب رو بخونم؛ چون مدت زیادی بود که میخواستم بخونمش و بالاخره فرصتش به وجود اومد. از طرفی خیلی ناراحتم چون که اصلا ازش خوشم نیومد.یعنی به رغم تعاریفی که شنیده بودم، انتظارات بالایی داشتم و فکر میکردم که قراره ازش لذت ببرم ولی اصلا اینطوری نشد و تمامش برام خسته کننده بود و موضوعش، فضاسازیش و شخصیتهاش مطابق میلم پیش نرفت
البته که پر جملات زیبا بود که دلم نمیاد ننویسمشون
"از آتش اینجا و کوه، یک مشت خاکستر به جا مانده. کاری به کار مردم ندارم؛ با عشق به آنها عمر تلف کردم؛ تا سحر بیدار مینشستم به هوای دیدن کورسوی چراغهای شهر. (شیارهای کنج لبها با تبسّمی اندوهگین محو شد) نقش طبیب آنها را بازی میکردم، غافل از اینکه به شفادهنده احتیاج ندارند، جلّاد میخواهند، کسی که از او بترسند"
"خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شدهام به انتهای دنیا. هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه به زور میکشندم وسط مضحکه."
"جنگ و خشونت دور باطلیست که تصاعدی، وسیع میشود. وقتی گردونه راه بیفتد، روزبهروز بیشتر خون میریزد. ما روشنایی آتش را به آنها تحمیل میکردیم، با حکومت میجنگیدیم نه با جهالت. از آزادی بیزار بودند، چون آن را نمیشناختند. این کلمه مثل حباب، معلّق و بیاعتبار بود. از هر قوم و دسته دورش جمع شدند و فوتش کردند، تا ترکید و رفت."
"ما همه چیز را با خیالمان میسازیم؛ تا هست نمیبینیمش، وقتی از دست رفت، خاطرهاش را ستارهباران میکنیم."