آتوسا افشین نوید نامی بود که زمانی در بلاگستان فارسی مدام تکرار می شد و هر دوست و آشنا و غریبه ای درباره ی وبلاگش، روایت های بی پرده و خلاقانه اش درباره ی وضعیت معلمان آموزش و پرورش و قدرت داستان گویی اش حرف می زد. آن دوران را و نام افشین نوید را خوب به یاد دارم. هرچند که به طرز عجیبی از نوشته های خود افشین نوید- جز یکی دو تا که بعدها در گچ و چای سرد شده به چاپ رسیدند- چیزی خاطرم نیست. گچ و چای... را هم در صف مطب پزشکی عجله ای ورق زدم و چیز چندانی از آن یادم نیست جز آن که شبیه مجموعه ای از چند پست وبلاگی نه چندان جذاب در باب مدارس دخترانه ی تهران بود. نام افشین نوید از سال ها پیش و مثلا تعریف های توکا نیستانی در وبلاگش از نوشته های او برایم کنجکاوی برانگیز بود. سراغش نرفتم تا... همین اواخر. . سرهنگ تمام را بدون هیچ ایده ی قبلی خریدم، طبق سهم چند کتابِ جیره ی هفتگی ام برای مطالعه ی آزاد. روبروی مرکزی که باید در آن دوز اول واکسن کوویدم را می گرفتم، کتابفروشی ای قدیمی بود که تا نوبتم سر برسد سری به آن زدم و از روی میز کتاب های حراجی اش این را برداشتم. با همان بهای پشت جلد چاپ اول. نوبت واکسن زود رسید و فرصت نکردم به غیر از «سرهنگ تمام» داستانی را بخوانم. کتاب یک ماهی به شئ مشخصی بدل شده بود که به یاد داشته باشم «کارت واکسن لای آن است!» و تا واکسن بعدی فرصت نشد لایش را هم باز کنم. بعد از دومین تزریق، کتاب را دست گرفتم و خب، حاصل این مرور اساسی دلسردم کرد. افشین نوید برای نوشتن داستان های این مجموعه ایده های خوبی داشته، اما بیانی سرد و بی شکل و خام دستی های اساسی در فرم سبب شده تا بیشتر شاهد نوشته هایی از یک وبلاگ متوسط و فراموش شدنی در سال های دور باشیم. کلی، شتاب زده، نام ها و توصیف هایی بی شکل به جای «شخصیت پردازی به فراخور داستان»، روزمره نویسی افراطی و و البته با پایان بندی هایی که انگار به زور تلاش شده تا غافلگیرکننده باشند و الصاق شده به نظر می رسند(مثال اساسی اش: داستان آخر، به نام «شب آخر» و تحمیل شدن بزنگاه تاریخی «زلزله بم» به آن که رویکردی از اساس سودجویانه است)
سرهنگ تمام یک کتاب فراموش شونده ی دیگر است، مثل عمده ی عناوین چاپ شده در حوزه ی داستان توسط نشر چشمه. همین.
قصه ی سرهنگ تمام و غوغای شهر گنگ را دوست داشتم. قصه ی سفارش یک سنگ قبر شعاری بود که زحمت قصه شدن را نکشیده بود، اصلا دوستش نداشتم. کفن کهنه را فهمیدم و نفهمیدم. ایده ی خوبی بود اما به نظرم شلخته بود، شاید باید بازیهای خاطره و اشاره ها بهتر در می آمد شب آخر ... تکه های توی خوابگاهش به نظرم کلیشه ای بود، انگار باید از هر طیفی آدمی در این جمع دوستان میبود، به زور، اما با این وجود باز هم دوستش داشتم... مردن و مهاجرت، جوانی و عشق، رویای آزادی ای که شاید هیچوقت واقعی نشود حتی اگر سرزمین آزاد خانه ی آدمی شود ...
این بدترین کتابی بود که امسال خوندم. توصیفها غیر منطقی و نابهجا هستند و داستانها بی سر و ته. نتونستم از نیمهی کتاب جلوتر برم انقدر که خوندنش برام عذابآور بود.
هرچی میرم جلوتر داستانهای فارسی معاصر متاسفانه به جای اینکه امیدوارترم بکنن، کاری جز ناامیدی ندارن. احتمالا باید تا چند مدت سمت داستان فارسی نرم حداقل معاصرش.
غم سنگینی در هر پنج داستان حاکم بود. به جز داستان آخر که اتمام تکاندهندهای داشت، بقیهٔ داستانها با سورپرایزهای کوچک تمام میشدند. توصیفهای دو داستان اول و داستان آخر را دوست داشتم ولی داستانهای سوم و چهارم فضاهای خیلی غمناکی داشتند که باعث میشد آرزو کنم کاش توصیفشان زودتر تمام شود. داستان آخر را خیلی زیاد دوست داشتم ولی داستانهای دیگر آنچنان جذبم نکردند.
آتوسا افشین نوید یعنی معلم کلاس های نوشتار خلاق یک سری مدرسه نمیدونم کجای تهران وبلاگ نویس خوبی که پس از جابه جا کردن وبلاگش از بلاگفا کمتر خوندمش و بعد فیلترینگ ... نوشته های قوی وبلاگ با داستانهای متوسط کتاب قابل قیاس نبودند. یعنی منُ به عنوان خواننده هیچ جوره راضی نکردند..
دلم میخواست تمام روز را در اتاقم بگذرانم. حوصله ی بچهها را نداشتم. وقتی دیگران شادند احساس بدی دارم. گاهی بدبختیهای دوستانم را مجسم میکنم، مرگ عزیزانشان، شکستشان در عشق، کار، زندگی. فکر میکنم این دخترها باید روزی درد مرا تجربه کنند. من معنای عدالت را اینگونه میفهمم.