قبل از هر چیز باید بگم احتمالا از این داستان خوشتون نمیآد. اما به قول یحیی سورآبادی، همون که برای بچهها قصه مینویسه، گاهی از چیزی که امروز خوشتون نمیآد ممکنه فردا خوشتون بیاد. اگه از اون آدمهایی هستید که میتونید تا فردا صبر کنید، گمونم بد نیست داستان رو بخونید. جدی میگم. نوشتناش یکی دو سال طول کشیده اما شرط میبندم خوندناش بیشتر از یکی دو ساعت وقتتون رو نگیره؛ به اندازهٔ دیدن یکی از همین فیلمهای سینما و تلویزیون، مثلا. یا تماشای مسابقهٔ فوتبالی، بوکسی چیزی. من به سهم خودم سعی کردهام خیلی زود سر و ته قضیه رو هم بیارم تا کل مصیبت خوندن توی بعد از ظهر یک روز تعطیل تموم بشه…
"قبل از هر چيزي بايد بگم احتمالا از اين داستان خوشتون نمي آد" بسيار مسرورم آقاي مستور كه خودتون اين واقعيت رو ميدونيد . "اما به قول يحيي سور آبادي ،گاهي از چيزي كه امروز خوشتون نمي آد ممكنه فردا خوشتون بياد" لازم به ذكره كه امروز ما همون فرداي ديروز ماست..پس بهتر نيست به همين امروز فكر كنيم؟؟ "نوشتن اش يكي دو سال طول كشيده" حرف شما سنده اما به نظرم الكي به خودتون فشار اورديد. "اما شرط ميبندم خوندن اش بيشتر از يكي دو ساعت وقتتون رو نگيره" با عرض تاسف به شما نويسنده عزيز ،شما شرط رو باختيدد. "به اندازه ي ديدن يكي از همين فيلم هاي سينمايي و تلويزيون مثلا" ديدن بعضي از همين فيلم ها رو به خوندن كتابتون،متاسفانه بعد از خوندن، ترجيح دادم "من به سهم خودم سعي كردم خيلي زود سرو ته قضيه رو هم بيارم" آهاااااان مشكل همين جاست جناب مستوور مشكل اينجاست تنها هنرتون در به هم اوردن سر و ته قضيه به كار بستين.. يك سوالي رو مطرح كرديد كه دغدغه ي بشر براي رسيدن به پاسخ صحيحشه اما به افتضاح ترين وجه ممكن در برابر اين سوال به هيچ جوابي نرسيديد يا تلاش نكرديد كه خودتون رو به همون سمت و سوي سوال نزديك كنيد...
"فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد. معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد.
از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است. در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیافتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همه این ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. تنها تفاوت آن ها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند؛ چون وقتی چیزی اتفاق افتاد دیگر نمی توان آن را به حالت اول برگرداند. هر خوشبختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند؛ حتی شاید شدت شان هم بیشتر بشود یا همان طور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمیروند. به همین دلیل روز به روز به فاجعه ها اضافه می شود و از خوشبختی ها کم میشود. فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛ به طوری که گلوله آخر _ به عنوان تیر خلاص _ توی شقیقه اش شلیک شود
گفتش که: تمام درد من اینجاست ـ تو هر کاری کنی خوبی حکایت کارهای مصطفی مستوره! توی این قحط الرجالی که هر طور حساب کنی، تعداد نویسندههایی که پنج تا کتاب خوب دارند، دو رقمی نمیشه؛ مصطفی مستور هرکاری کنه و هرچیزی که بنویسه، خوب در میاد و خوبه دربارۀ این کتابش هم همین رو بگم که مثل همیشه پره از جمله های قصار؛ جمله هایی که دوست داری توی دفتر یادداشتت ثبتشون کنی
«اولش همه می خواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازی کنیم اما آخر سر همه میشیم سیاهی لشکر. میشیم کتک خور فیلم. من که می گم طرف زد تو خال. قبول داری؟»
این چهارمین کتابی بود که از مستور خوندم.و تا اینجا باز کتاب روی ماه خدا راببوس رو بهترین اثر مستور میبینم. ولی این کتابش هم کتاب خوبی بود وداستان جالبی داشت . بنطرم مستور نه تنها یک نویسنده خوبیه بلکه کسی ای که آدما و رفتاراشون رو بخوبی در جامعه و فرهنگ ایرانی ما میشناسه و اینارو به سادگی و خیلی باورپذیر و رئال تو داستان هاش میاد میگه و تو خیلی جاها اینقدر همچی خوب داره روایت میشه و فضاسازی ها خوبه که خیلی موقع ها من حس میکردم دارم یه فیلم میبینم تا خوندن کتابی... و بنظرم اشاره به شخصیت ها و توضیحات بیشتر در مورد اونها در پاورقی هم خوب بود و تنها اشکالش شاید زیادی بودن این پاورقی ها بود...
کتابای مستور رو بخونید٬مطمعن باشید چیزای زیادی ازش یاد میگیرید..
این کتاب جدیدترین اثر مصطفی مستور است که ظاهراً بدون سر و صدای خاصی چاپ شد. این اثر در همان فضای همیشگی داستان های مستور و به شکل داستان بلند یا به عبارتی دیگر رمان (البته داستان بلند و رمان الزاماً یکی نیستند، من فقط خیلی علاقه ای ندارم به این کتاب به چشم رمان نگاه کنم!) شخصیت های این داستان قبلاً در داستان های دیگر مستور آمده اند، و این امری است که شما در دنیای داستانی مستور زیاد می بیندش. از نقاط قوت قلم مستور که در تمام کارهایش علی الخصوص این کار به چشم می خورد خلق فضاها و موقعیت هایی است که خواننده را درگیر می کند. گاهی نویسنده شخصیت هایش را در موقعیت هایی چون تاکسی، همراه با پیرمردها و پیرزن ها و یا درجایی که رادیو یا تلویزیون روشن است و به ظاهر چیزِ دمِ دستی (اما مرتبطی) می گوید قرار می دهد که از جمله همان موقعیت های در گیر کننده است. موقعیت هایی که معمولاً از لطافت و ظرافت ادبی زیادی بر خوردار است. نکته ی دیگری که من در این کتاب پسندیدم شیفت دادن، یا تغییر دادن روایت از زبان شخصیت ها به صورت کاملاً ناگهانی بود. اوج این کار در انتهای داستان این روایت بود، که اول شخص ناگهان به روایت سوم شخص ختم می شود و پایان بندی جالبی (از نظر فنی) برای کار به جای می گذارد. اما آنچه مرا به شدت در این کتاب مایوس کرد ارجاع زیاد های نویسنده به پاورقی ها بود، هر چند خودِ شخص نویسنده اصرار زیادی هم دارد که از ارجاع خواننده به پاورقی لذتی نمی برد اما باز هم این کار می کند. شاید نویسنده قصد ارائه اطلاعات جانبی و جالب از شخصیت ها و موقعیت هایش دارد و می خواهد به طریقی هم روایت را عمقی تر کند. اما به نظر من اینکار چندان جالب نیست، چرا که نه تنها روایت را عمقی تر نمی کند (به نظر من بزرگترین ایراد داستانهای مستور رو و بعضاً سطحی بودن آنهاست!) بلکه به وجهه نویسنده هم لطمه می زند، و شاید خواننده سخت گیری خود را در حالِ خواندن مطلبی ببیند که نویسنده اش دارد خودفروشی می کند! فضای داستان همانطور که در ابتدا یاد کردم چون فضای اکثر داستان های مستور بارِ متافیزیکی زیادی دارد، که البته به خودی خود ایرادی ندارد، اما از رو بودن این فضای متافیزیکی به هیچ عنوان لذت نمی برم. در اینجا می توان برای مقایسه به کتاب فرنی و زویی مراجعه کرد و دید آن دیدگاه "ذن" سلینجر چگونه به تار و پود داستان تزریق شده در حالی که مستور در این کتاب - که البته به نظرم بی شباهت به فرنی و زویی هم نیست- این دیدگاه متافیزیکی اش را جوری روی کار پاشیده که اگر آن را بتراشید هیچ اثری از آن نمی بینید. این کتاب بنا دارد تا قصه ی تلخی را روایت کند. توانسته است آیا؟ من که می گویم شاید نیمه ی اول کتاب موفق عمل کرده باشد، اما نیمه پایانی آنقدر ضعیف بود که به کلِ این تلخی لطمه زد. عملاً در انتهای داستان فقط شکل تو خالی غم و تلخی دیده می شد که چیزی بند نبود و متاسفانه نویسنده به این غم تصنعی اتکای زیادی کرده بود، و این اتکا در خواننده حسی را بر نمی انگیزد.
آنچه در انتها و با تفکر در مورد جهان داستانی مستور - که جهانی بدیع، لااقل در ادبیات داستانی این سالهاست- به ذهنم رسید این است که مستور هنوز هم دارد تمرین می کند. شاید ناخواسته البته. اما به نظر من این نویسنده توانایی بسیار بیشتر از این را دارد، و به شخصه منتظر قوی ترین و جهان شمول ترین اثرش باقی خواهم ماند.
از بهترین کتاب های مستور که حس همون نهنگ هایی رو به آدم میده که برای تنفس و رهایی از روزمرگی به ساحل میزنن ولی بعدش برمیگردن سر زندگیشون. این کتاب رو فقط باید در نیمه شب خواند و کنار دستت هم یک کتری و قوری آماده باشد.
امروز این کتاب رو خوند م و به عبارت دیگه یکسر سر کشید م ش کتاب رو در شرایط روحی خیلی بدی خوند م ولی بعد از خوندن ش حس خوبی به من دست داد از اینکه نگار رفت از اینکه نگار از خط نامرئی گذشت از تفاوت نگاه نگار به نهنگ با نوید نگار به نفس کشیدن نهنگ ها فکر می کرد و نوید به خودکشی دسته جمعی شون از رحمت توی قصه که رحمت زندگی اون ها بود از پدری که بوی خوب نوید هنوز توی مشام ش بود کتاب رو دوست داشت م دو ساعت و نیم طول کشید خوندن ش برای من دو ساعتی و نیمی که نمی خواست م تموم بشه
چندتا جمله داشت این کتاب که بعلت طولانی بودنشون ، اینجا نمیذارم ولی این دوستاره بیشترش به خاطر همون چندتا جمله هست !
اولین کتابی که من از مصطفی مستور خوندم ، تهران در بعد از ظهر بود« اسفند دو سال پیش » . عکس این کتاب رو توی صفحه ی یکی از دوستام خوندم و صرفا به خاطر اسمش بود که تصمیم گرفتم بخونمش ! از این کتاب خیلی خوشم اومد و حتی به چند تا از دوستام هم " تهران در بعد از ظهر " رو دادم تا مطالعه کنند . بعد از تهران در بعد از ظهر ، رساله درباره نادر فارابی و استخوان خوک و دست های جذامی رو خوندم و این دوتا کتاب رو حتی از تهران در بعد از ظهر هم بیشتر دوست داشتم و چندین بار خوندمشون! بعدش هم نوبت رسید به روی ماه خداوند را ببوس ! من این کتاب رو سه بار پشت سر هم از اوّل تا آخر مطالعه کردم و میتونم بگم جزو کتابایی هست که توی زندگی و افکارم تغییر ایجاد کرد. این کتاب رو هم به خیلی از دوستای کتابخون و کتاب نخونم دادم تا بخونند! چند ماه بعد ، حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه رو خوندم و دوتا از داستان های این کتاب رو هم خیلی دوست داشتم ، خصوصا " چند روایت معتبر درباره کشتن " ! « فکر کنم اسمش همین بود : | » ولی حس میکنم کتابهایی که بعدش خوندم ، مثل بهترین شکل ممکن « به نظرم این کتاب رو میشه بدترین کتاب مستور به حساب آورد ! تا این جایی که کتاباشو خوندم . » ، من گنجشک نیستم ، من دانای کل هستم ، و همچنین این کتاب جذابیت اون پنج تا کتاب اولی رو برام نداشتند ! مستور یکی از نویسنده های مورد علاقه من بوده و هست : ) ولی به نظرم کتاباش قبلا تاثیر بیشتری روی من داشتند ، چون خیلی از داستان ها و موضوعاتی که توی اون پنج تا کتاب اول خوندم ، موضوعاتی بودند که خیلی فکرم رو مشغول کرده بودند ! شاید هم من اول کتابهای عالی ــش رو خوندم و بعد سراغ کتاب های معمولیش رفتم ! خیلیا میگن مستور داستان هاش تکراریه . تا حدودی این رو قبول دارم ، خصوصا درباره تکرار شخصیت ها ، ولی خیلی وقت ها اسم شخصیت ها مثل هم هستش ولی دو تا آدم کاملا متفاوتن ، مثل شخصیت " مهتاب " که توی خیلی از کتابای مستور هست ، یا شخصیت هایی مثل " اسی " ، " عیدی " ، " رسول " ، " الیاس " ، " سوسن " و... که توی کتابهای مختلف از زوایای مختلف به داستانشون نگاه شده ...! جهان فکری مستور چیزی هست که من دوست دارم ، هرچند ممکنه تکرار داستان ها یه موقع آزاردهنده باشه « که این اتفاق خیلی کم برای من افتاده ! » دو سه تا کتاب دیگه از مستور مونده که اونا رو هم بخونم ، همه کتاباشو خوندم . منکر این نمیشم که رمان هاش بهتر از مجموعه داستان هاش هستند ! و این که تصمیم دارم وقتی همه کتاب هاشو خوندم ، دوباره به ترتیب چاپشون شروع کنم بخونم ، چون به نظرم وقتی به ترتیب با شخصیت ها و داستان هاشون آشنا بشی ، بهتر میتونی داستانشون درک کنی . یه نقدی رو چندوقت پیش توی گودریدز خوندم که مستور رو با مودب پور ، فهیمه رحیمی ، و چند تا از نویسنده های زردنویس مقایسه کرده بود ، فقط یه سوال : این کجا و آن کجا ؟!!!!!!
حرف که می زنی من/از هراس طوفان/زل می زنم به میز/ بخ زیر سیگاری/به خودکار/تا باد مرا نبرد به آسمان/لبخند که می زنی من مثل هالوها/زل می زنم به دستهات/به ساعت مچی طلا ئیت/به آستین پیراهنت/تا فرو نروم در زمین/دیشب مادرم گفت:تو از دیروز فرو رفته ای/در کلمه ای انگار/در عین/در شین/در قاف/در نقطه ها
صبحانه را در رستوران فرودگاه خوردم.پشت ميزي كنار شيشه نشستم و به هواپيماها نگاه كردم. وقتي صبحانه ميخوردم دوبار نزديك بود سُر بخورم توي رحمت يا دانشگاه اما حواسم را پرت كردم به هواپيماهايي كه از روي باند بلند ميشدند يا روي آن مي نشستند. فكر كردم اگر هركس هواپيماي كوچكي براي خودش داشت ميتوانست عصرهاي چهارشنبه سوار آن شود و به جاي شمال،برود تا نزديكي ابرها و همان جا دستش را از شيشه بيرون بياورد تا دست هايش از ابرها خيس شود. ميتوانست سرش را از پنجره بيرون بياورد و بدون اينكه مزاحم كسي باشد يا كسي او را مسخره كند يا از كسي يا چيزي بترسد از تهِ تهِ تهِ دل جيغ بكشد.فكر كردم اگر كسي بتواند هفته اي يك بار برود توي ابرها و جيغ بكشد و برگردد پايين از هزارتا دركه و فرحزاد و كلاردشت و شناي توي دريا بيشتر به او خوش ميگذرد.من اگر مي رفتم نزديك ابرها،موهايم را ميدادم به باد تا هواي خنك آن بالا برود لاي تك تك تارهاي موهايم.
اين اولين كتابي بود كه از مستور خوندم و از تك تك صفحاتش لذت بردم نميدونم چرا انقدر بي سر و صدا بود!چرا انقدر دير پيداش كردم!
سه كزارش كوتاه درباره نويد و نگار. مصطفي مستور. نشر مركز. نثر روان و در عين حال تو در تو. بازي با زمان و مكان، جابجا كردن راوي بين شخصيت ها و داناي كل. اين كتاب رو خيلي دوست دارم، همه كتابهاي مستور رو دوست دارم چون در عين حال كه روان و راحت خونده ميشن پر از پيچيدگي هم هستن. شخصيت ها تو داستانهاي مختلف دوباره ظاهر ميشن و بخش ديگه اي از روايت زندگيشون رو كامل ميكنن. مستور جهاني داستاني رو خلق كرده كه با خوندن همه آثارش كم كم با وضوح تمام براي خواننده روشن ميشه. اين قصه با رفتن نگار شروع و با برگشتش تموم ميشه. اينقدر روايت واقعي هست كه اخر قصه صداي النگوهاي نگار همونقدر كه براي نويد لذت بخشه براي خواننده هم شيرينه. "هيچ نداشتن از كم داشتن بهتر است.وقتي كسي چيزي را ندارد، آن را ندارد ديگر، اما وقتي كمي از آن را داشته باشدظاهرا چيزي دارد اما در واقع ندارد.اين بدتر از نداشتن است." "اولش همه ميخواهيم توي فيلم آرتيست باشيم و نقش اول را بازي كنيم اما آخر همه ميشيم سياهي لشكر.ميشيم كتك خور فيلم."
به سرعت پیش می رود، خیلی سریع... قصه روان است...و به شدت خوشخوان، در دو سه وعده مترو سواری طولانی تمام می شود... این از حجم کتاب :) اما از خود کتاب... خواندنش لذت بخش بود... بازی های جالبی داشت داستان...وقتی تمام شد دلم می خواست بروم توی قصه، دلم برای شخصیت های کتاب تنگ می شود حتی... جهانی که مصطفی مستور خلق می کند را دوست دارم... تمام شدنش مصادف بود با روزی که با آدمی حرف زدم که خیلی بی ربط بود ولی حس می کردم روح آدمها را لمس می کند...و با لبخند و آرامشش، حتی در حالی که خودش از خستگی نزدیک به بیهوشیست، سعی می کند به من آرامش بدهد و بگوید کمتر سخت بگیرم... به خاطر همین دیدار امروز، و تصادف زمانی، نمی دانم این حالت عجیبم تاثیر کتاب است، یا تاثیر آن دیدار نیم ساعته...هر چه هست نفسم در حال بند آمدن است از چیزی که نمی دانم چیست ولی به هر حال میدانم یی ربط به کتاب نیست :)
این کتاب مستور برایم جذابیت خاصی داشت. نه از حیث داستان. داستان همان داستان رسیدن به مرز یک انسان و تلاشی ناگهانی برای آزاد شدن از یک سری روزمرگی هاست و بعد سر عقل آمدن و بازگشتن یا بازنگشتن به همان رویه. هرچند در این روایت هم نسبتا خوب بود. اما جذابیت این داستان برای من استفاده آقای مستور از شخصیت های داستانهای پیشینش به عنوان افراد عبوری ، آشنا یا حتی سیاهی لشکر این داستانش بود. اینکه در داستان یک دفعه آدم متوجه می شد که" این همان فلانی است ، آن یکی هم آن فردی بود که فلان کار را کرد! عجب! دنیا چه قدر کوچک است!" و بعد این حس عجیب و به جا که من فقط یکی از هزاران هستم. من مرکز هستی نیستم! هر انسانی داستان خود را دارد و در داستان خودش مرکز هستی است و در داستان دیگران ، شاید یک آشنا باشد شاید یک غریبه و شاید کسی که تنها از کنارش در خیابان رد شدی! و شاید هم اصلا هیچ کسی در داستان دیگری نبودی! و عظمت این آگاهی ، انسان را در شوک و بهت می برد. آگاهی و بینشی که همیشه با انسان هست ولی تا زمانی که به صورت ملموس آن را نچشیده ، عظمتش را درک نمی کند. از این جهت این داستان آقای مستور برایم جذاب تر از همه داستانهای پیشینش داشت. به نظرم این حرکتی که در این داستان کردند چیزی نو ، جذاب و خاص بود و البته بسیار لذت بخش!
این کتاب رو یکی از بچههای ادبیات فارسی دانشکده توی استوریش معرفی کرده بود. گفت برای خوندن کتاب بهتره داس��انهای قبلی مستور رو خونده باشی، چون شخصیتها تکرارین. من از مستور، داستان زیاد خوندم اما حافظه ندارم:)) کتاب اوایلش برام اذیت کننده بود ولی قلم جذاب مستور، من رو تا انتهای کتاب کشوند. چندماه پیش کتاب رو خوندم اما یادمه داستان اصلی دربارهی نگاره که گم میشه و نوید که دنبالش میگرده. داستان به نظر ساده میاد ولی در عین حال جذابه.
خب این کتاب سه ستاره بیشتر نمیگیرد چون به نظرم مستور در این کتاب جوهر کارهای قبلی را تکرار میکند هرچند لحظههایی در این کتاب هست که در قبلیها نیست و همین کتاب را متمایز میکند اما در مجموع قوت کارهای دیگر (آنهایی که پیش از این منتشر شده و البته رمان هستند) را ندارد با این حال حتما نثر مستور شما را ترغیب میکند تا کتاب را به آخر برسانید
هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته باشد ظاهراً چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر می کند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمی بیند، نمی بیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمی بیند، گرچه فکر می کند دارد می بیند. به علاوه کسی که کمی می بیند می تواند بفهمد دیدن چقدر خوب است و همین فهمیدن او را کلافه می کند. اما کسی که مطلقاً نمی بیند نمی تواند بفهمد دیدن یعنی چه و از این نظر اصلاً کلافه نیست، یا حداقل کمتر کلافه است. کسی که اصلا نمی شنود هزار بار آسوده تر است از کسی که کمی می شنود. کسی که هیچ نمی داند یا کسی که خیلی می داند، خوشبختر است از کسی کمی می داند
هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته باشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر می کند دارد. اما ندارد. این بدتر از نداشتن است.
آقای مستور در این داستان سوالاتی رو در مورد مفهوم زندگی مطرح می کنه که شاید فکر خیلی هامون درگیرش باشه و به نظر من بهترین سوال این بود که چرا پدر و مادرمون به فکر آوردن ما به این دنیا می افتن؟ درسته که کتاب جواب دقیقی بهش نداده ولی واسه منی که از اینجور مسائل دور شدم شاید این کتاب تلنگری باشه که فکر کنم به دلیل وجودم و زندگی ام و خیلی چیزای دیگه خوندن آثار آقای مستور که آدم رو با مفاهیمی که برامون یه عادت شدن مثل مرگ و زندگی روبرو میکنه واقعا برام جذابه
نثر مستوررر… من قلم مستور رو دوست دارم تنها ایرادش شاید این باشه که باید پشت سر هم و بدون وقفه بخونی تا بتونی از نشانه گذاری های بینظیرش نهایت لذت رو ببری (ینی با حافظه ای که من دارم اینطوریه) و البته شاید همین پراکندگیشه که باعث میشه با گذر زمان تصویر روشنی از کتابهاش در ذهن نداشته باشی ولی واقعا دوست داشتنی بنظر من یجورایی لذت در لحظه ست دیگه … ارجاع هاش به داستان های مختلف، داستان های قبل و داستان های نانوشته آینده… مدل ارجاعش بینظیره یه دانای کل یه خالقه بنظرم خدای دنیایی که ساخته و هربار ذره بینش رو روی یه شخصیت و اتفاق میذاره و اجازه میده ما از زاویه دید او نگاه کنیم و گاهی ذره بین رو کمی جابحا میکنه تا اگر دوست داشته باشیم ریسمانهاش رو ببینیم و اگر پیگیر باشیم اونهارو تا داستان بعدی دنبال کنیم