اين تصور احتمالا شبيه تصوير كودك لنگي بود كه صداي پايش را روي كف آجري حياط يك خانه ي قديمي مي شنيدم و با اين حال هيچ گونه تصوري از چهره و قد و قامتش نداشتم. در نظر من، اين كودك بي چهره بود و اگر حتي چهره داشت، چهره ي او شبيه يك مشت گره كرده و گاهش به يك سيب زميني وارفته بود. يك بچه ي ناقص الخلقه، مثلا برادر، يا شايد حتي تنها برادر بني عالمي كه به او محبت داشتم و با اين حال هرگز دل ديدن چشم هايش را نداشتم.
منفورترین داستانها برای من داستانهایین که نویسندهها میخوان توشون شخصیتشون رو روانکاوی کنن. به عنوان یه نفر دچار OCD اصلا نتونستم با وسواس فکری شخصیت اصلی ارتباط برقرار کنم. تکرار پشت تکرار پشت تکرار، سرگیجه آور بود. تکرارها رو حذف میکردن کتاب به پنجاه یا شصت صفحه کاهش پیدا میکرد. راوی دروغگوی داستان برای من قانع کننده نبود در حدی که تا مدتهای مدید اگه ببینم تو معرفی یه داستان ایرانی از کلمهی پست مدرن استفاده شده باشه از کنارش هم تو قفسهی کتاب فروشی نخواهم گذشت. تکیه کلامها برام زننده بود. لحظهای که متوجه شدم قراره روایت خطی بشکنه یهو به داستان امیدوار شدم ولی بعد هر چی منتظر شدم نتونستم اون کیفیت لازم رو شاهد باشم. به شخصه از آدمهایی که وسط صحبتهاشون از جملات نغز و شعر استفاده میکنن متنفرم در حدی که موقع مکالمه رودررو هم نمیتونم جلوی نمود این نفرت رو از چهرهام بگیرم. واقعا این جور آدمها فکر میکنن با این کار خیلی کول به نظر میرسن؟ نشر محترم مروارید هم زحمت کشیده بود و سه تا دو صفحهای از وسط کتاب (صفحات 80 تا 92 دو صفحه در میون) رو سفید تحویلم داده بود. البته چه فرقی داره. لابد قرار بوده سه دور دیگه هم تو اون شش صفحه دور چیزهایی که قبلا گفته شده بود بچرخیم.