… چطور تا حالا متوجه نشده بودم. تو انگشت های بلندی داری. انگشت شست ات فوق العاده است. تو می تونی با این انگشت و این یکی، شماره ی دو و پنج، یه فاصله ی سیزدهم یا دوازدهم رو به طور همزمان به صدا دربیاری. می دونی این یعنی چه؟ یعنی انگشت های تو می تونن به راحتی روی کلاویه ها سُر بخورند. درست مثل انگشت های کلارا هاسکیل.
جمشید خانیان داستاننویس و نمایشنامهنویس است. کتابهای او افتخارات ملی و بینالمللی زیادی برایش به ارمغان آوردهاند؛ برگزیدهی شورای کتاب کودک، نشان طلایی لاکپشت پرنده و قرار گرفتن در فهرست افتخار IBBY لندن و مکزیک از آن جملهاند. خانیان نخستین نویسندهی ایرانی ادبیات کودک و نوجوان است که در سال 2018 به فستیوال کلاغ سفید مونیخ دعوت شد.
هوووف. تازگی به شدت لاکپشتی دارم کتاب میخونم و نمیتونم تمرکز داشته باشم. این داستان هم رو مخم بود، نه اینکه بد باشه. نه، در واقع میتونست خوب باشه.
نویسنده کاملاً مشخصه که تکنیک رو میشناسه و اگه یکم بیشتر وقت میذاشت، میتونست داستان خوبی درآره. نثر خوب کتاب باعث میشه آدم دلش بسوزه؛ چون ینی نویسنده میتونسته بیشتر بپردازه و نپرداخته. نمیدونم چقد ویرایش شده. ولی چیزی شبیه به نسخه خامه. شخصیتها- جز سام، عجب سام خوب شخصیتپردازی شده- شکل نگرفتن. یونس نتونست برای منِ مخاطب دوستداشتنی بشه، خیلی هم رو مخم بود. درسته شخصیت اول دوستش داشت. ولی منو نتونست برانگیخته کنه.
از شیوه غیرخطی روایت خیلی خوشم اومد. اما این هم خیلی جای کار داشت. قطعات خیلی هوشمندانهتر میشد چیده شن، اصراااار به این دارم که حجم بیشتر میشد تا برای پرداخت بهتر فضا داشته باشه و این روایت غیرخطی هم خوش بنشینه. جایی که یونس مُرد، به شدت خورد توی ذوق من. جایی نبود که انتظار میداشتم. پایان داستان هم اونقد یهویی بود که دوبار چندصفحه آخرو خوندم و بازم گیج بودم. داستان خیلی گنگ بود، خیلی.
نمادسازی و تمثیلانگاریهای نویسنده خیلی زیرکانه و قشنگ بودن. ولی اینم به خاطر حجم کم درست شکل نگرفته بود. روایت غیرخطیش خیلی مقطع بود و هنوز درست ارتباط نگرفته بودم با هر قسمت، میرفت یه جای دیگه. دیالوگها رگباری پشت هم ردیف میشدن و بعضاً خیلی حشو و اضافی بودن. ینی تیکههای سام نجاتش میداد وگرنه یونس و سارا رو اعصاب بودن. تم غمانگیز و فلسفیِ نچسبی داشت که اصلاً درست کاشته نشده بود. توی دیالوگا بودن اینا و من دارم جلو خودمو میگیرم نگم شعارزده بود. با مخاطب نوجوان این کارو نکنیم. یه ویرایش اساسی میشد و فرعیهای درستی میخورد، اثر درخوری درمیاومد. ولی من حین خوندن داشتم کتابای نوجوان غرب رو مقایسه میکردم ناخودآگاه، و واقعاً میبینم مخاطبمون رو دست کم میگیریم.
بیش تر از هر چیزی سبکِ نوشتن ش ه که عالی ه. و شخصیتِ سارا -که کاملن قابلِ درک ه- و یونس.
"بی بی م همیشه میگه ما گناه کار ها یی هستیم که گیر افتاده یم تو یِ تاریکیِ شکمِ ماهی. به این راحتی نمیمیریم. وقتِ مُردن که برسه، اون وقت ماهی دهن باز ..میکنه"
اما از بین تمام شخصیتها، شخصیت سام رو دوست داشتم.. با وجود سن کمش اما خیلی خوب درک میکنه مسائل رو و میشه گفت که حرفهاش همیشه با مزه و به جا هستن :)
و اما یونس.. یه جمله از کتاب رو خیلی دوست دارم و میخوام ایمجا هم بیارمش :)
«آیینه همه چیز رو وارونه میکنه. ... یعنی اینکه آیینه داره به تو میگه تو میتونی از توی هر چیز تکراری یه چیز تازه و عجیب بیرون بکشی، به شرط اینکه عادتهای همیشگی ت رو بذاری کنار.» و سرش را خم کرد روی شانه و خیره شد به آینه و گفت: «ما واقعا وقتی توی آینه به خودمون نگاه میکنیم، داریم به کی نگاه میکنیم؟»
ص. 162
:) میتونم به جرات بگم که تمام رمانهای خانیان آدم رو به فکر کردن وا میداره..
شخصیت دو قهرمان نوجوان کتاب #عاشقانه_های_یونس_در_شکم_ماهی خوب از کار درآمده است. اما اینکه چنین شخصیت هایی چه قدر به بافت داستان چفت شده اند، جای بحث دارد. راستش اگر شخصیت سارا یک دختر امروزی تهرانی شمال شهری با پدری و مادری تحصیلکرده و با سرمایه فرهنگی بالا بود، شخصیتش به متن زندگی اش می خورد. یونس هم که بدون هیچ پیش زمینه ای از گذشته، او را پسری جذاب می بینیم، به طرز نچسبی افتاده بود وسط یک جنگ نابرابر. شخصیت ها بیشتر شبیه اشراف زادگان قرن هجدهمی رومانتیک فرانسوی هستند تا یک عده جنگ زده و آواره. راستش گاهی اوقات در بعضی قسمت ها، حرف های یونس نه فقط باورناپذیر بلکه خنده دار به نظر می آید. انگار نویسنده شخصیت ها را خلق کرده و بعد تصمیم گرفته آنها در چه متنی حاضر شوند و به نظر می رسد انتخاب اشتباهی هم کرده است. درحالیکه شخصیت ها باید از متن داستان متولد شوند نه برعکس. من راستش این اصرار نویسنده ها برای چپاندن جنگ در قصه هایشان را نمی فهمم. این را در داستان #وقتی_جنگ_تمام_شد_بیدارم_کن هم می شد دید. اینکه اگرچه داستان در زمان جنگ می گذرد اما هیچ نشانی از جنگ و فضای حاکم بر آن و دغدغه های جنگزده ها و خانواده های شهید و غیره را نمی توان دید. بحث بعدی در مورد اسم کتاب است. عاشقانه های یونس در شکم ماهی. خب تکلیف یونس و شکم ماهی معلوم است، اما عاشقانه ها کجا است؟ به نظر می آید کل کتاب ورودی است به عاشقانه ها. یعنی ایجاد زمینه برای این عاشقانه ها، این احساسات. اما کتاب در جایی که باید شروع شود، تمام می شود. رابطه یونس و سارا به خوبی به تصویر کشیده نشده است. این ضعف خصوصا در مورد یونس پر رنگ تر است. کل کتاب مقدمه ای شامل ساختن شخصیت ها و فضا است اما آن اتفاقی که باید بیفتد و در عنوان هم قید شده، هیچ وقت نمی افتد. داستان نقطه های کور و پرسش های بی پاسخ زیاد دارد. روایت شروع نشده با مرگ گنگ قهرمان داستان تمام می شود و به این خاطر انتهای کتاب، توی ذوق خواننده می خورد. درباره قالب داستان، من به شخصه از چنین قالبی خوشم آمد اما برای نوجوان کم کتاب خوان غیر حرفه ای، به نظرم ممکن است قالب داستان در آغاز گیج و دلزده اش کند و از کتاب دست بکشد. به نظرم روایت تک خطی برای این جور مخاطبان بهتر است. یک سوالی که ذهن مرا مشغول کرد و در مورد کتاب بخت پریشان هم برایم پیش آمد، این بود که تفاوت رمان نوجوان و رمان بزرگسال چیست؟ من تفاوت بارزی که دیدم نوجوان بودن شخصیت های داستان و تفاوت های ظاهری کتاب از جمله درشت تر بودن فونت کتاب است که این آخری مثلا درمورد بخت پریشان مصداق نداشت. حالا به نظر شما چه فرقی بین این دو نوع کتاب با توجه به کتاب هایی که خوانده ایم وجود دارد؟
لیلی به عنوان داستان نوجوان خوب کتاب رو معرفی کرد و نظر منم همینه. گرچه به نظرم ۳ و نیم امتیاز براش مناسبتره اما به طور کلی داستان روان و خوبیه. شیوهی نگارشش جذابه اما میشد رو فرم بیشتر کار کنه. یعنی مثلا یه جاهایی دیالوگها لوسه یا زبانش درنیومده. جذابیتش برای من این بود که در مورد جنگه و برای بچهها اما روایت همیشگی از جنگ که میشنویم نیست، یعنی نه تقدیس دفاعه و نه فقط شرح بدبختی. داستان در واقع در مورد جنگه اما محور اصلی نیست، زندگی و بازیهای بچهها توش خیلی پررنگه با اینکه شخصیت یونس خیلی عجیبه مثلا و ممکنه قابلدرک نباشه ولی به نظرم با همهی عجیبیش در اومده و احتمالا برای نوجوونها بیشتر پذیرفتنی باشه.
منطقم میگفت ۴، اما ترجیح دادم به حسم اعتماد کنم که با اطمینان میگفت این کتاب لایق ۵ه.
«ماهیها رنگ استتار دارن.» «تو ماهی هستی؟» «رنگ نقرهای فلسهای ماهی، رنگ استتاره.» «تو ماهی هستی؟» «من ماهی نیستم. ولی رنگ چشمهای تو سارا، رنگ نقرهای فلسهای ماهیه.» «چشمهای من؟» «چشمهای تو. قرار بود من دیده نشم تا خورده نشم. من باید محفوظ میموندم توی چشمهای تو.» «تو کی هستی؟» «ولی تو رنگ نقرهای فلسهای ماهی چشماتو از من گرفتی.» «من؟» «تو.»
به نظرم هر کتابی رو که می خونیم باید با نگاه به مخاطبش بسنجیم و ببینیم که خوبه یا نه. مخاطب این کتاب نوجوانه، و من مطمئنم هر نوجوانی این کتاب رو بخونه، خیلی خیلی دوستش خواهد داشت! داستان، شخصیت پردازی، خط یکی در میون داستان، همممممه چیش خیلی خوب و عالی بود به نظرم... دست نویسنده های خوب کودک و نوجوانمون درد نکنه...
فوق العاده! بی نظیر! درجه ۱! با اینکه رمان نوجوان است ولی بنظرم برای بزرگسالان هم جذاب باشه بخصوص هرکسی که عاشق شده باشه! داستان در دوران آغاز جنگ میگذرد و خانواده ای که مجبور به ترک خرمشهر میشود. در راه با پیرزن و نوه اش که یونس نام دارد آشنا میشوند ارتباطات و ماجراهای کوتاه و بلند این دوخانواده با هم کتاب را میسازند. بخصوص شیطنت ها و گفتگوهای سارا و سام دو فرزند خانواده خرمشهری. پیانو و موسیقی نیز نقش مهمی در داستان دارند و جریان ماجراها را جلو میبرند و تر و تازه میکنند کتاب باطراوت و زیبا و دلنشینی است.
انگار که یونس برای من، همون امیر"وضعیت سفید " بود. با همون ویژگی های خاصی که آدمو جذب میکنه و فکر میکنه ب اینکه چرا من تو سن و سال اینا، اینقدر بزرگ نیستم؟ سارا و سام هم خیلی واقعی و قابل درک بودن....
" گفتم : "می تونم بپرسم سلما ��یه؟" با لبخند گفت:"سلما کسیه که من برای اون شعر میگم." بلافاصله گفتم: "خوش ب حال سلما" نمی خواستم بگویم. گفتم."
حتما اگر پیانو داشتم و میتونستم جاهاییش که واقعا دلم میخواست کلاویهها رو فشار بدم و تولید صدا کنم، میرفتم پشتش مینشستم و مینواختمش، پنج میدادم. ولی قلبم رو مچاله کرد آخراش...
من نمیتونم در ذهنم این رمان رو با "هستی" فرهاد حسن زاده مقایسه نکنم. چرا؟ چون اونجا هم قهرمان یه دختربچه س. چون اونجا هم خانواده جنگزده جنوبی رو میبینیم. به این دو دلیل البته مهم ترین تفاوت این دو تا دختر اینه که هستی خیلی شر و شلوغ و برون گراست ولی سارا شهودی و هنرمند و نوازنده پیانو. رابطه پدر و هستی در رمان حسن زاده بسیار عالی حلاجی شده ولی اینجا کم بهش پرداخته شده جز اینکه پدر خیلی از استعداد دخترش حمایت میکنه و براش پیانو میخره اما خب در بخش زیادی از داستان غایبه. یادمه حسن زاده اونجا یهو یه برگی رو میکنه که آدم میگرخه: موقع بمبارون پدر هستی خودش رو خیس میکنه! یعنی ضعف پدر رو هم نشون میده اما اینجا خانیان این اندازه عمیق نمیشه در پرداخت شخصیت پدر مهم ترین و جذاب ترین چالش داستان که چگونگی نجات دادن پیانو از زیر بمبارون باشه متاسفانه در نیمه داستان تموم میشه. از اون بدتر این که وقتی فکر میکنیم یه رابطه عاطفی داره بین سارا و یونس شکل میگیره یونس بی مقدمه میمیره. البته همه حرکات و سکنات یونس در این داستان دوست داشتنی و پر معناست. از حرف زدن عجیبش گرفته تا مرگش. اما این رمان واقعا یه ایجاز مخل داره. آخه چرا ماجرای عشق یونس اینقدر سربسته روایت شد؟ شخصیت خاص و عجیب یونس چطور شکل گرفته بود؟ به هر حال زبان لطیف و شاعرانه داستان احتمالا خیلی از دخترهای نوجوان رو که مخاطب اصلی کتاب هستند به خودش جلب میکنه این ایجاز مخلی که گفتم توی رمان طبقه هفتم غربی جمشید خانیان هم بود اونجا هم قرار بود یه نوجوون با مسئله مرگ روبرو بشه ولی بعد از اینکه روبرو شد بازخورد و انعکاس و واکنش نوجوون رو ندیدیم. اینجا هم ندیدیم. چرا؟ آیا نویسنده نگرانه که داستان تلخ بشه؟ خب بشه
هرداستاني اينطور نيست. شايد هم هر نويسنده يا شايد درست تر اين است كه بگويم هركسي با هر نويسنده اي چنين رابطه اي ندارد. تا به حال چند نويسنده بوده اند كه توانسته ايم با هم هم جهت، هم خط و همفكر شويم تا جايي كه پرنده ي ذهنم مستقيم بالش را در جهت بال پرنده ي آنها تنظيم كند و هر خط را كه مي خواند بتواند حدس بزند كه بعد چه خواهد شد و درست باشد تمامي گره ها، لحظه هاو همه چيز سرجايش باشد. اصلا درباره ي قدرت نوشته صحبت نمي كنم. درباره ي حس و تنها حس خوب همفكري صحبت مي كنم.
بعد چند سال، دوباره خوندمش کتاب سعی کرده غیرخطی باشه، ولی خیلی موفق نبوده به نظرم.انگار دو تا خط زمان داستان، هرکدوم یه داستان جداگانه رو تعریف میکنن و بدون خوندن قسمت های گذشته، میتونید به راحتی قسمت های حال رو بخونید و داستان رو متوجه بشید یک داستان نیمه عاشقانه که در بستر جنگ شکل میگیره، عشقی که اول به یک پیانو است و کم کم به عشقی دیگر تبدیل میشود
رمان نوجوانی ایرانی که خوب باشه خیلی کم داریم این کتاب یکی از همون کمهای خوندنی بود وابسته نبودن نوشته به روال و زمان و رئالیسم جادویی، موسیقی و جنگ و عشق همه توی صد و شصت هفتاد صفحه جا خوش کرده...
۴ الی ۴.۵ ستاره ی طلایی -شایدم آبی- 🌊 شخصیت اصلی کتاب اسمش «سارا»ـست. پدر سارا تعمیرکار ساز های موسیقی و مخصوصا پیانوـه، البته بهتره بگیم احیاگر ساز هاست. چون هر ساز رو مثل یک موجود زنده میبینه و مثل یک موجود زنده باهاش رفتار میکنه. خلاصه، پدر سارا متوجه میشه که سارا در زدن پیانو استعداد داره و فرم دست و انگشت هاش به شدت مناسبِ پیانو زدنه. اینجوری میشه که تعلیمات سارا برای یادگیری نحوه ی نواختن پیانو آغاز میشه. و این پروسه با ورود پیانو ای به اسم کوکو به خونشون عجیب تر و هیجان انگیز تر میشه و باعث میشه سارا حتی با اینکه تا حالا پشت پیانو ننشسته یکهو در خوابش بهش قطعه ای الهام بشه و اون رو بزنه! اما داستان اصلی از جایی شروع میشه که اونها (سارا، سام-برادر سارا- و مامانش) در حالی که از جنگ فرار میکنن با یونس و بی بی آشنا میشن و با اونها به «آشیانه» میرن و.. 🌊 کتاب، خیلی روانه و قابل فهم. یه چیزی بین رمان نوجوان و بزرگساله و بزرگسالان هم از خوندنش لذت خواهند برد. فقط کاش به یونس بیشتر پرداخته میشد. میدونم که یونس شخصیتی بود که جذابیتش به مرموز بودن و جادویی بودنش بود، ولی دوست داشتم بیشتر درمورد یونس بدونم... 🌊 کتاب تعداد صفحات کمی داره و ۳,۲ ساعته تموم میشه، ولی خیلی جذاب و قشنگه ؛) 🌊 موقع خوندن کتاب، کاملا غرق شده بودم داخلش :-) و بهتون پیشنهاد میدم که سونات (Sonata) هایی که اسمشون تو کتاب هست رو گوش کنید =] تا قشنگ حس های کتاب رو تجربه کنید 3>
به خوبی به یاد دارم. زمانی که این کتاب را خواندم یک نوجوان ۱۳ ساله بودم.. مجذوب شخصیت "یونس" شدم، از عشق و علاقه ای که به "آلما" داشت و حس غریب و ناخوشایندی نسبت به "سارا" داشتم.. دوست نداشتم در آخر داستان یونس بمیرد .. می توانم بگویم "دلم برای بی بی سوخت!" اما خب اسمش "داستان" است! هر اتفاق غیر ممکنی قرار است ممکن شود...
خوش خوان و خوش قلم ، انصافاً بیشتر از بقیه کتاب های آقای خانیان دوستش داشتم. داستان آنقدر خوب قلابشو میندازه که بعد از تموم شدنش انگار هنوز کلی صفحه برای خوندن هست.
بیبیم همیشه میگه ما گناهکارهایی هستیم که گیر افتادهيم توی تاریکی شکم ماهی. به این راحتی نمیمیریم. وقتِ مُردن که برسه، اون وقت ماهی دهن باز میکنه. ****
این رمان نمونه خوبی برا نشون دادن استفادهٔ بیمورد و تزئینی از «نگاه غیرخطی به زمان»ئه.یه عاشقانهٔ دم دستی پر از «تیپ»،تو ژانر «جنگ خارج از جبهه» سرشار از دیالوگای ملالآور که از نویسندهای که نمایشنامه هم مینویسه بعیده. اگه اسم راوی رو کسی صدا نزنه مخاطب بعیده بتونه جنسیتشو حدس بزنه:شخصیت پردازی ضعیف دختر نوجوان راوی.
a tale of young love simply told ... is "Salma" in Younes's imagination same as Sara?! the book has great characters ; I like Younes the more because he's full of wonder and looks at world a diffrent way. I suggest you to read it ^^
«بیبیم همیشه میگه ما گناهکارهایی هستیم که گیر افتادهیم توی تاریکیِ شکم ماهی. به این راحتی نمیمیریم. وقت مردن که برسه، اونوقت ماهی دهن باز میکنه.»