رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲، تهران) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است که مدتی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. وی به غیر از نگارش رمان و داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی نیز پرداخته است
تا الآن که این سطور رو مینویسم، آخرین اثر داستانی رضا امیرخانیه و به نظر میرسه که به این زودی قصد نداره داستان دیگه ای منتشر کنه.
قیدار قیدار، فرزند اسماعیل، فرزند ابراهیم، سومین نسل پیامبران بود بعد از ابراهیم، آن بت شکن کبیر و اسماعیل، آن که از خون خود در راه خدا گذشت. در زمان و مکانی زندگی می کرد که نه بتی باقی بود برای در هم شکستن و نه نیاز بود خون خود را بریزد. نه، وظیفه ی او "مردم داری" بود. در مکه، به امور مردمی که از دور و نزدیک برای زیارت می آمدند رسیدگی می کرد و گاه به نرمی تعلیمشان هم می داد. امیرخانی، نسل سوم انقلاب را، در لایه ای نمادین، به نسل سوم پیامبران تشبیه می کند و در قالب شخصیت "قیدار" گاراژدار لوطی مسلکی که همنام پیامبر نسل سومی است، الگوی چگونه زیستن در این دوره و زمانه را معرفی می کند. قیدار، آخرین بازمانده از تبار لوطی ها و عیارها و داش مشتی ها، می کوشد که آیین جوانمردی را در عصر ماشین زده حفظ کند. می کوشد با "مردم داری" خوب و بد را دور خود جمع کند و جوانمردی و لوطی گری را به آن ها یاد دهد.
زبان قیدار نقطه ی اوج امیرخانی از لحاظ فخامت زبان است. هر چند پیش از این هم رمان هایی در فضای ایران قدیم داشته، ولی هیچ یک زبانی به قدرتمندی قیدار نداشتند. به نظر می رسد که سفر امیرخانی به افغانستان و دقت در عبارات و ترکیبات افغان ها، دایره ی واژگانی او را بسیار وسعت بخشیده. نتیجه اش، شده نثری یک دست و باور پذیر که به راحتی خواننده را به طهران قدیم، محل وقوع داستان می برد.
محتوا اما حیف و صد حیف که این زبان، مثل قبای زردوز در بر شاهد بد قیافه است! زبان به اون قدرتمندی، در خدمت داستانی ضعیف.
اون جوری که از مصاحبه های امیرخانی برمیاد، حرف امیرخانی توی رمان "بیوتن" اینه که ما به عنوان مسلمان، نباید ذهنمون درگیر پارادایم "سنّت-مدرنیته" باشه، بلکه باید "هویّت" ایرانی-اسلامی برامون اهمّیّت داشته باشه، حتی اگه این هویّت موافق مدرنیته بود. حالا در رمان "قیدار"، می خواد این "هویّت" ایرانی-اسلامی رو معرّفی کنه و الگوی خودش رو برای دنیای امروز ارائه بده.
ولی نوشته ش اصلاً موفق نیست برای معرّفی این الگو و اقناع منِ مخاطب که این الگو برای دنیای امروز مناسبه. امیرخانی سعی نمیکنه آشنایی زدایی کنه از عناصر تکراری. همون تیپ معروف لوطی ها، همون تیپ معروف نالوطی ها، همون تیپ معروف روحانی ها، همون تیپ معروف معتادها. قدمی از به قول خودش "کهن الگو" ی "مردانگی" فراتر نمیذاره و حتی زیاد سعی نمیکنه با زندگی مدرن تطبیقش بده، به جز با چند تصویر شعاری و کمابیش بی فایده مثل ریختن کتب مقدسه پای بنا یا سلام کردن به دختر مینی ژوپ پوش. اینه که رمان هر چند قراره مکمّل "بیوتن" باشه، ولی اصلاً نمیتونه به اندازه ی اون درگیری های زندگی مدرن رو نشون بده و فرسنگ ها دور از این دغدغه هاست.
"تو کار قيدار پشيمانی راه ندارد. قيدار هيچوقت پشيمان نميشود... من هميشه به تصميم اول، احترام ميگذارم. تصميم اولی که به ذهنت میزند، با همهی جان گرفته میشود. تصميم دوم، با عقل، و تصميم سوم با ترس... از تصميم اول که رد شدی، باقیاش مزهای ندارد..."
رضا امیرخانی در این کتاب راوی زندگی مرد جوان و جوانمردی است بهنام قیدار، گاراژدار تهرانی در دهه ۵۰ شمسی،ماشینباز، عاشق "شهلا" و مُرید سیدی روحانی بهنام "گلپا".
قیدار پر از مفهوم جوانمردی در قالب "لوطیگری"ست. از بین تمام کتابهای داستانیای که از رضا امیرخانی خوندم قیدار و مناو بیشتر بهدلم نشست. هرچند هر دو فضا و شخصیتهای مشابهی دارند، اما از نظر من قیدار از لحاظ زبانی قویتره. واقعیت اینجاست که کتابهای امیرخانی همهپسند نیست، همونقدر که من از نحوه داستانگویی، خلاقیت در نگارش، انتخاب کلمات و نیمفاصلههای افراطی رضا امیرخانی لذت میبرم هستند کسانی که منتقد کتابهای ایشون هستند.
خلاصه که از نظر من کتاب یه حس لوطیگری قشنگی داشت داستان اونقدر صمیمی بود که خیلی راحت باهاش ارتباط برقرار کردم و دوستدارم.
قیدار دومین کتابی بود که از ایشون خوندم، این ریویو رو بعد از خوندن دهمین کتاب از ایشون مینویسم.
داستان در مورد مردی با عقاید جوانمردانه به اسم قیدار تو محدودهی زمانی قبل از انقلابه. قیدار یه گاراژداره که برای زن و نیکی احترام خاصی قائله و طرز فکرش به دل میشینه. شخصا این سبک داستانا چندان با سلیقهم جور نیست ولی نسبت به دو کتاب دیگهای که از امیرخانی خوندم (ارمیا و داستان سیستان)، برام قابل تحملتر بود. با ارفاق بهش ۳ دادم. + داستان رو با صدای خود رضا امیرخانی گوش دادم که تجربهی جالب و متفاوتی بود.
در یک کلام مبتذل. این دومین و آخرین کتابی بود که از رضا امیرخوانی خوندم. بهندرت پیش میاد که از خریدن کتابی پشیمان بشم، اما در مورد این کتاب، حیف از پول و زمانی که بابتش صرف کردم
«چند خطی در مورد قیدار» قیدار دومین و احتمالا آخرین کتابی بود که از امیرخانی خوندم.پس از خوندن کتاب "رهش" که کتابی بود که دوستش نداشتم،تصمیم گرفتم باز هم از امیرخانی بخونم و با یک اثر او رو قضاوت نکنم،مخصوصا که خیلی جاها دیدیم و شنیدم که حتی هواداران خود امیرخانی از رهش ناراضی بودند.این حس کنجکاوی همیشه همراهم بود که بدونم نویسنده ای که برخی آثارش به چاپ پنجاه و خورده ای با تیراژ بالا رسیده چی مینویسه و به چه شکل مینویسه.این شد که رفتم سراغ قیدار.نصف کتاب رو بیشتر نتونستم بخونم.تحمل این دنیایی که امیرخانی ساخته بیش از این برام مقدور نبود.اگر خاطرتون باشه یک سریال به غایت مسخره،بی محتوا و مزخرف به اسم ستایش چند سال پیش پخش میشد که شخصیتی داشت به اسم حشمت فردوس که یه تکیه کلام معروف داشت که میگفت افتاد؟؟.قیدار امیرخانی بسیار شبیه به حشمت فردوس بود.یه شخصیت لوطی منش پهلوون مسلک.کتاب رو که میخوندم انگار داشتم فیلم فارسی های آبکی قبل انقلاب رو تماشا میکردم.طرف سال 91 و تو این دوره زمونه اومده همچین چیزی نوشته.جالبه مصاحبه کرده گفته قیدار برداشت آزادی از جهان پهلوان تختی است.چه برداشت آزادی؟چه کشکی؟ظاهرا امیرخانی به خاطر باهوش بودنش میدونه چی کار کنه که اثرش پر فروش بشه.وقتی رگ خواب بخشی از مردم دستت باشه میتونی به راحتی جولان بدی.نکته دیگه رسم الخط امیرخانی است که کلمات رو جدا از هم مینویسه.مثلا به جای امروز مینویسه ام روز یا به جای رهبر مینویسه ره بر...عجب حرکت چرندی.خوندن متن به این شکل جاهایی واقعا عصبیم میکرد. سال 97 که دیدم زمان انتشار رهش صف برای خرید کتابش تشکیل شده خوشحال شدم.با اینکه تا اون روز چیزی ازش نخونده بودم،اما دیدن صف خرید یک کالای فرهنگی برای من حس خوبی داشت.درسته بعد از خوندن این دو اثر کنجکاوی من برطرف نشد و هنوز نمیدونم چرا این نویسنده اینقدر پرفروشه و چرا مردم برای خرید آثارش صف میبندن و اصلا چرا همچین نوشته هایی اینقدر بین عده ای محبوبه،اما لااقل تکلیف من رو با رضا امیرخانی مشخص کرد و دیگه قصد خوندن اثری ازش ندارم.
ریویو بعد از خواندن دوباره یا درواقع گوش کردن اول که استادی گوش کردن این کتاب در نرم افزار نوار را برایمان اجبار کرد، کلی گارد گرفتم که من این کتاب را خوانده ام و اصلا از کتاب صوتی خوشم نمی آید. چون معمولا سرعت راوی از خواندن من کمتر است و همه ش حواسم می رود. ولی به هر حال به احترام استاد دانلودش کردم. در وقت هایی که باید کارهای بدون فکر انجام می دادم، قیدار هم گوش می کرد. به این هم فکر می کردم که چرا راوی (خود آقای امیرخانی) یک طوری کتاب را می خواند و دوست ندارم اصلا و ازین حرف ها. تا این که رسید به صحنه ای که قیدار و شهلا جان در جاده اند و به داش صفدر برخورد می کنند که یک اتوبوس مسافر سرباز دارد و آن پلاک برنجی ش هم همراه ش هست. یا رب نظر تو بر نگردد. و این یا رب نظر تو برنگردد را یک طوری خواند آقای نویسنده که من هیچ کدام از یا رب نظر تو برنگردد های قیدار را آن طور نخوانده بودم. با تاکید بر تو. دیگر از آن به بعدش خیلی چیز ها به چشمم ( در واقع به گوشم) آمد. مثلا تغییر لحن دادن راوی برای تک تک شخصیت ها و رعایت کردن کوچک ترین صدا ها و در محیط و انتخاب موسیقی های به جا و کلا یک تجربه ی عالی بود. و نمی دانم عالی بودن ش از داستان بود یا از نویسنده یا از راوی یا از موسیقی های بین صحنه ها. و باز هم به راحتی قبول نمی کنم که یک کتاب صوتی را گوش کنم. ولی قیدار با صدای آقای امیرخانی و موجود در نرم افزار نوار (با همه ی آهنگ ها و صداگذار�� هایش) عالی بود.
پی نوشت: قیدار در دوران پسا ره ش هم لذتی دو چندان داشت البته و کلی از داستان را خاطرم نبود و دوباره برایش ذوق کردم و می ارزید که یک ستاره هم بیشتر بهش بدهم که چقدر همه چیزش به جا و درست بود.
داستان اصلا به پای «من او» نمی رسید، اما پایان بندیش نه به بدی ارمیا بود و نه به بدی من او... هر چند که باز هم نمیفهمم این 80 گوسفند زمین زدن آخر داستان چه دخلی به بقیه ی داستان داشت و یا پناهنده شدن پسر(اعلیحضرت همایونی پسر- همون محمدرضا پهلوی) به لنگر پاسید چی میگفت!!! بیشتر از این که حس و حال خوندن یک داستان رو داشته باشم، انگار «مرام نامه ی لوطی مسلکان» رو خونده م! از اون مرام نامه ها که هیچ جایی وجود ندارن جز توی کتاب و نوشته!... انگار که خیالات و حسرت ها، ابرقهرمانی اسطوره ای شکل داده باشن برای لوطی های تهرانی! نه حتی در قد و قامت فتوت نامه های قدیمی... پرسشی که بعد از خوندن سه کتاب امیرخانی توی ذهنمه، اینه که چطور ممکنه نویسنده ای لابه لای تمامی سطرهای کتابهاش حق حق کنه و یاعلی مددی بگه و آیه ی قرآن بیاره و توکل و توسل شخصیتهای داستانش به خدا باشه، ولی خودش تا این حد بت پرست باشه که آخر کتاب هاش رو گند بزنه به اسم باور و اعتقاد.... جناب امیرخانی! حکایت شما حکایت اون رزمنده ست و دوقایقی که یکیش میره جلوی خط و یکیش پشت خط! یه پاتو بردار برادر!
هرساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود توحید بر ما عرضه کن، تا بشکنیم اصنام را
در مورد قیدار نمیتوانم بگویم کتاب خوبی است یا بد است. چند نگتهی حاشیه ای را اما نمیتوانم در نظر نگیرم:
اول اینکه امیرخانی در حال حاضر جزو معدود نویسندگانی است که نوعی گرایش مذهبی دارد و واقعا داستان و رمان مینویسد.
دوم اینکه در این زمانهی عسرت که صبح تا شب را با بی اخلاقی و فراموش شدن حداقلهای اخلاق در زندگی روزمره دوروبرمان مواجهیم این کتاب تلنگری میزند به ما و نوعی اخلاقیات را که زمانی نوعی از آن در جامعهی ما رواج داشت را یادآوری میکند- گرچه گرایش باطنی گری آن را بعید میدانم به مزاق مومنان رسمی خوش بیاید-
اما داستان قیدار خوب چفت و محکم نشده (نمیدانم ایا امیرخانی از اول سرنوشت قیدار را پذبرفته بوده یا در مراحل نوشتن به آن رسیده -که بعید میدانم )
من در انتها منتظر بودم قیدار خودش را به تمام به من نشان بدهد ولی ظاهرن تمام کاری که ازو بر میآید خوراک مجانی دادن است. انتظار دیگری داشتم که جایی فتوتش را برای من که قرار است قیدار را ببینم و دوست داشته باشم تمام عیار رو کند.
در آخر همین دو ستاره را برای قیدارامیرخانی کافی میدانم ولی منتظر اثر دیگری ازو هستم (به عناون ارفاق البته)
در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است... این صلحا عاشق حضرت باری هستند... اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است... عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما... خدا عاشقی است که حتی دوست ندارد اسم معشوقش را کسی بداند... به او میگوید، رجل! همین... مرد!... همین... میفرماید و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی... جای دیگر می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند... هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، می آیند... اما اسمشان را حضرت حق نمی آورد... یکی می آید موسای نبی را نجات می دهد... قوم بنی اسرائیل را در اصل نجات می دهد... دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد.. اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمی دانیم... رجل است... معشوق حضرت حق است... اسم معشوق را که جار نمی زنند... حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهانش می کند... کاش پیش حضرت حق اسم نداشتیم، اما مرد بودیم... طوبا للغرباء
قیدارپای منبر سید گلپا رشد کرده است. مسئله اسم و رسم قیدار است که انسان باید با آن دست و پنجه نرم کند. حب نفس و حب جاه... قیدار بزرگ است و باید ببیند میتواند از پرستش بزرگیاش دست بکشد؟ او خدم و حشم و اطرافیان فراوانی دارد. عاقبت چالش او همین خواهد بود که به خاطر نجات اطرافیانش، از آبرویش مایه بگذارد. کار قیدار از همه سختتر است. پای نام و نشان وسط است... و قیدار از پرستش نام نیز میگذرد: «خوشنامی قدم اول است... از خوشنامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود... قدم آخر، گمنامی است... طوبا للغرباء!» خوشا گمنامان.
بنظر من گودریدز باید یه دسته بندیِ کلی داشته باشه واسه کتابایی که میخونم و نصفه نیمه ولشون میکنم :)) چون نه در حال خوندنم، نه میخوام بخونم، نه کامل خوندم! همیشه گیج میشم که تو چه دسته بندی ای بذارم این کتابارو :))
+ این کتاب (و کتابای مشابه) اونقدر کشش نداشت که بتونه منو تا آخرش بکشونه.نصفه خوندمو اونقد حوصله م سر رفت که وسطاش بیخیالش شدم.
گمان میکنم جناب امیرخانی تمام تلاش خود را برای مقدس جلوه دادن قیدار میکند سعی میکند خواننده را وادار کند که به عملکرد قیدار حتی اگر محیر العقول است لبخند بزند و آنرا بهترین خط مشی تلقی کندالبته شاید در بندهایی از کتاب موفق به اینکار شده باشد ولی در بسیاری از موارد از نظر من این اتفاق نمی افتد بر خلاف شخصیتهای پیشین امیرخانی مثل ارمیا که تمام احوال و احساساتش به -خواننده منتقل می شود- نکته دوم اینکه رابطه شهلا و قیدار نصفه نیمه به خواننده منتقل میشود اینکه چرا شهلا -جان!-؟مگر چه خلقیاتی دارد؟و... های دیگرتا انتهای کتاب نصفه نیمه باقی می ماند با احترام به سعی نویسنده بر کتابت اثری در باب مردانگی و آزادمردی کتاب اثری ضعیف با پایان بندی دم دستی و نچسب از آب در آمده
دو ستاره برای ادبیات جالبش و احترامی که شخصیت اصلی داستان برای واژه ( زن ) قائل بود.. اولین کتابیه که از امیرخانی میخونم..کمی حوصله سر بر بود مخصوصا فصل آخر کتاب!! فکرکنم این کتاب حوصله خود امیرخانی رو هم سر برد که مجبور شد همچین پایان بی درو پیکری بنویسه...قضیه شاهرخ که اصلا مشخص نبود چیه...مرگ مشکوک هاشم هم که نفهمیدیم به کجا رسید.. چرا هرقت میخوان نشون بدن یکی لوطیو جوانمرده...از گاراژو سیبیل قیطانی داشتنو کباب خوردن استفاده میکنن؟؟یعنی یه کارگر ساده نمیتونه لوطی باشه؟ خلاصه ما موندیمو کلی علامت سوال و هوس خوردن گوشت تو این اوضاع((:
قیدار کتاب قشنگیه شاید بعضی جاهاش یه مقدار خسته کننده باشه ولی در مجموع کتاب خیلی خوبیه به خصوص که خیلی خوب تموم میشه کتاب روند تازه ای داره تو یه برهه ای که کمتر ازش میدونیم اتفاق مبفته و توی یه قشری که تقریبا هیچی ازش نمیدونیم میشه گفت یه کم حال و هوای من او رو داره اما نسبت به من او به نظر من خیلی بهتره
کتاب خیلی خوبی بود کلا ولی یه جاهای گنگ میشد و نمیتونستم بعضی جملاتشو درک کنم ولی اینقدر جذبش شده بودم که باعث شد اونا رو نادیده بگیرم و بقیه کتا رو بخونم .. دوسش داشتم:))
حکایتی است در باب فتوت به روایت یک بورفتی (به سکون "ر" عبارتی است خودساخته از ترکیب بورژوا و فتی به معنی جوانمرد) اصولاً هرچه از فتوت قیدار می بینیم و می شنویم مربوط به دست و دل بازی است و ولخرجی و مایه داری و این قطعاً ریشه در زندگی و نحوه نگاه نویسنده بورژوای بی درد دارد به دست بده امثال خود و پدرش به ندارها و همواره منتش بالای سر ندارهای بدبخت است و بزرگواری ��ا تا بدانجا می رساند که وقتی به او می گویند "ارباب" می گوید ارباب نیستم و قیدارم مؤمنی که صبح تا شب از فرط دارایی شکمش در حال لمباندن است و اسطوره ای شده است با حیوان کشی و به خورد مردم دادن حیوان ها و اگر قیدار پول دار نبود، هیچ نبود جز یک پاپتی درس نخوانده از تبار همان سیاه و سفیدها
در مجموع ترجیح می دهم مثل خود نویسنده با آن خوانش عجیب غریب کلماتش در برخی موارد (که با کلیت قضیه موافقم ولی با کاریمثل جدا کردن شناسه ها از فعل یا اسم پیشین به شدت مشکل دارم) ، نام کتاب را قِی دار تلفظ کنم و یا حتی پول دار
این ها نظرات کسی است که ارمیا را دوست نداشته، من او را عاشق است، نشت نشا را فقط به خاطر نثر ویژه امیرخانی خوانده و پشیمان نشده و از بی وتن خوشش آمده است. دریغا که وقتی نویسندگی تبدیل به "شغل" شود رنگ و بو و خاصیت و در مجموع "روح"ش را از دست می دهد
تو کتابخونه که کتاب و گرفتم بعدش یکی دو صفحه خوندم زیاد بهم نچسبید
ولی گفتم حالا میخونم ببینم اینهمه تعریف برای چی بوده کم کم با فضا و لحنش اشنا شدم و برام خوندنش اسونتر شد
چیزی که خیلی تو داستان دوس داشتم اعتقادی بود که تو داستان پررنگ هم هست اعتقادی که این روزا خعلی کمتر تو داستانا دیده میشه یا هم اگه دیده بشه جوری بیان میشه که دل ادم و میزنه کم پیش میاد اینجوری ب دل ادم بشینه شاید باید ۴ ستاره میدادم ب کتاب ولی اون اولاش ک ب دلم نشست نمیزاره که خودم و راضی کنم ۴ بدم دوس دارم کتاب و ی بار برای بابابزرگم بخونم فک کنم خوشش بیاد #اقا_تختی #لوتی
جناب امیرخانی بنده اگر قبل از انتخاب رمان قیدار شما مختصری از زندگی شمارا خوانده بودم به هیچ عنوان سراغ خواندن این کتاب نمیرفتم ، نه به خاطر شخصیت شما که اطلاعی از آن ندارم فقط به خاطر خط فکری شما که یک ارزشی پیرو خط امام قرن پانزدهم شمسی هستید ، شخصیت اول رمان شما توسط یک آخوند ‘گلپا’منقلب شده ( آخوندی که بر خلاف ارزشی های امروز کاری به حجاب ، و زندگی شخصی خلق الله ندارد ) و سیر سلوک آهسته آهسته طی میکند و عمارت ‘لنگر پاسید’ را بنا میکند که مامن قشر زخم خورده جامعه است و در آن عمارت همیشه نیم لاست تا مظلومان بتوانند داخل شوند هم سقفی بالاسر و هر شب آبگوشتی نذری در شکم داشته باشند ، حال مقایسه شود با زندگی اکنون سید های جامعه که قدرت به دستی و شلاق به دستی دیگر دارند که نه تنها در خانه خود را برای مظلومان نیم لا نمیگذارند بلکه به ده ها متر زیر زمین یا در پشت حصار و صدها نگهبان زندگی میکنند و دغدغه شان به جای زندگی و معیشت مردم ، پر کردن جیب مبارک با دلار های نفتی و البته معدنی( همین چند روز پیش خبر اخلاص سه ملیارد دلاری فولاد مبارکه درز کرد) و زدن تو سر خلق الله و گرفتاری کردن آنان و البته دو دسته کردن جامعه برای خفه کردن آنها هست ، آقای امیرخانی در زمانه ما نه فیلم ساز ارزشی محترم است نه رمان نویس ارزشی نه هیچ کوفت و زهر مار دیگری ، کتاب های شما تاریخ دارد ، بعد از اتمام دوره حاضر به فراموشی سپرده خواهد شد ، دقیقا مثل سریال ها و فیلم های ساخته تفکرات ایدئوروژیکی در رمان شما با یک شخصیت افسانه ای رو به رو هستیم که از دل لوتی گری قبل از انقلاب به فیلم های صد من یک غاز ماه رمضون میرسه و برای اصلاح جامعه ‘ یک جوالدوز ‘ به خودش میزند و خودش رو فدای چند تا انسان سیاه و سفید میکنه که توسط جامعه ترد شدند ! (آیا تا به حال به شوش و یا مولوی تهران سر زده اید ؟ چند آخوند را در حال حل کردن مشکل معتادین دیده اید؟!!!!
که شاه مملکت خواست پناهنده عمارت قیدار شود ولی راهش ندادند از بس ظالم بود پدرسوخته….. آقای امیرخانی ظلم را برای من تعریف میکنید! چهل سال تحریم فقط به خاطر چهارتا عرب فلسطینی ظلم نیست ! گشت ارشاد ظلم نیست ! اختلاص های چند هزار ملیاردی ظلم نیست! نابودی منابع کشور ظلم نیست! سو مدیریت و به وجود آوردن الیگارشی حکومتی و نابودی یک ملت چند هزارساله ظلم نیست! کشتن جوانانی که فقط بر علیه ناعدالتی اعتراض کردند جرم نیست! کشتن و بیرون کردن صنعتگرانی که اگر بودند قطعا این وضع اسفناک اقتصادی پیش نمیامد جرم نیست! خواندن مردمی معترض به نام شیفتگان غرب، غرب زده ، و….. جرم نیست! نداشتن آزادی بیان و اندیشه جرم نیست! زدن هواپیما در آسمان و کشتن چند صد هموطن جر نیست ! ( حتی رییس کل قوا بابت این حرکت عذرخواهی هم نکرد)
این انقلاب حتما به دست حاج آقا گلپا افتاده ولی مردم قدر نشناسن ، چه مردم بی شرفی هستیم ما آقای امیرخانی مردمی خائن و قدرنشناس …..
این که یک نویسنده با کارهای قبلی اش مقایسه شود ، درست یا غلط ، امری است طبیعی. حالا یک رضا امیرخانی داریم با چند اثر قابل توجه و یک نمی دانم رمان یا بث الشکوی ( به قولی) یا درددل یا هر چیزی که همین "قیدار" باشد. با قهرمانی که مثل اسمش برای ما غریب است. این که این قیدار در کجای آثار امیرخانی قرار می گیرد برای من هنوز مجهول است. در ادامه کارهایش یا نقطه شروعی برای مسیری جدید در خط سیر نویسنده اش ( که البته اگر این دومی باشد رو به کمال نیست بهر حال قیدار گامی به پس است) . اما یک چیز برای من روشن است : به قول معروف کار در نیامده و من نتوانستم ارتباط خوبی با کتاب برقرار کنم و اصلا بفهمم چرا ؟ بازهم آفت همیشگی یقه نویسنده را گرفته، بر خلاف بیوتن که تا اواسط کتاب جاندار بود ، این بار همان فصل اول داستان از دست می رود. البته بی انصافی است اگر نثر درخشان داستان را ندیده بگیریم. اما مگر همه چیز نثر است؟ فصل اول کتاب فوق العاده است ، پر از تیزبینی ، کشف و ریز بینی ، جزئیات ، شخصیت پردازی خوب و دیالوگهای بهتر که به همه اینها نثر خوب هم اضافه می شود اما از فصل دوم دیگر کتاب از رمق می افتد. طرح داستانی صعیف است و کار نشده . این از امیرخانی که نویسنده ای حرفه ای و سخت گیر است عجیب است. به نظر می رسد اواخر کتاب خیلی شتابزده نوشته شده ، چفت و بست های داستان در هم نرفته و خلاصه پای طرح داستان می لنگد. به نظر می رسد نویسنده آنقدر که شخصیت قیدار برایش مهم بوده بقیه را فراموش کرده و آدمها چه ناصر ، چه فریدون و ... همه تخت و تک بعدی اند به جز شخصیت سید گلپا که خیلی خوب در آمده و صفدر که کم و بیش فراز و فرودی در شخصیت پردازی اش دیده می شود. گاهی کتاب به فانتزی نزدیک می شود و گاهی به افسانه. اما قیدار بهرحال شرح حال موجوداتی است که زمانی انواعی از آنها وجود داشت و حالا دیگر منقرض شده اند. حرف اصلی کتاب علاوه بر نگاهی به رسم جوانمردی ، رسیدن از خوشنامی به بدنامی و در نهایت گمنامی است. نکته ای که کتاب در بیانش کمی لکنت دارد و برای همین مجبور شده اینقدر "رو" و صریح آنرا بیان کند.
این کتاب و یکی از دوستانم به عنوان کادوی تولد به من داد ، یادمه چند صفحه اولش و خوندم و دیدم اصلا نمی تونه منو جذب کنه کلا بیخیالش شده بودم و تو کیفم جا مونده بود تا این ک یه روز مجبور بودم یه چند ساعتی صببر کنم و به خاطر این که حوصلم سر نره دوباره تصمیم گرفتم کتابب بازبخونم و خواندم و خواندم و خواندم و ناگهان دیدم ک در اخرین صفحاتم مدل نوشتارش برام خیلی جذاب بود اون حس و حال تهران قدیم اون مردانگی ها از ااون به بعد دیگه تصمیم گرفتم هیچ کتابی و نصفه رها نکنم
سبك نوشتاري كتاب و نيز نحوه ي توصيف فضاها و شخصيت اشخاص مختلف داستان بسيار عالي است. داستان به خوبي توانسته هويت اخلاقي و شخصيتي اشخاص داستان مخصوصا خود قيدار را نشان دهد. حكايت داستان منتقل كننده ي مفاهيم عميقي چون جوانمردي ،گذشت ،فداكاري،انسانيت،ازخود گذشتكي و بزرگ انديشي است. نويسنده بسيار خوب ابتداي هر ماجرا را در ادامه ي انتهاي ماجراي قبلي آورده است.و توانسته شيوه ي مناسبي براي جذاب كردن داستان و متنوع كردن آن براي خواننده فراهم كند.در كل داستان بسيار قوي و گيرا است و با انتخاب عنوانهاي مناسب براي هر فصل جذابيت خاصي به داستان داده است.
۳.۳۶ کمی سختخوان بود. خوندنش بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید. من از داستان خوشم اومد، اما حس کردم همهچیز کمی اغراقشدهست. از رفتارهای شخصیتها بگیر تا خود زبان داستان که پر از اصطلاحات و کلمات تخصصی بود. پایانش رو خیلی پسندیدم.
مي دوني برا من مثل چيه؟! مثل فيلم وسترن ديدنه. شاهكارش رو هم بذارن جلوم آخرش وسترنه براي من و نچسب! حالا هم گاراژ قيدار و كوچه قيدار و نوكرتم و چاكرتم... اوف ... نمي چسبه. علي رغم اينكه دستخط اميرخاني برام توي همه كارهاي قبليش خيلي خيلي خوندني و دوباره خوندني بوده با اين يكي ارتباط نگرفتم هنوز...
من زندگیم به دو قسمت تقسیم میشه دسته اول قبل از خوندن رمان قیدار و دسته دوم بعد از خوندن رمان قیدار خب حالا من این رمان زیبا رو بیش از 7 دفعه خوندم و هر دفعه تو قسمت ذوم زنگیم دوباره متولد شدم اگر کسی نخونه از زندگی بهره ای نبرده جز غبار ایام
-رفتهای توی خودت، نشستهای تو قفسِ بالاخانه و دنیا را به چشمت تیره و تار کردهای... دنیا که تیره نمیشود. چشمت تیره شده است ...
-بیبیهای ما پایِ دار قالی حرفهایی میزدند... میگفتند تار و پودی که زنِ آبستن و زائو ابزار زده باشد، شل و وارفته است. فرشی که پیرزن بافته باشد، گرم است و به دردِ خواب زمستان میخورد... فرش دخترِ مجرد، تیزرنگ است و تند و چشم را میزند... اما همانها میگفتند که امان از قالیِ نوعروس و دخترِ عاشق... نقشش هزار راه میبرد آدم را... نقشش غلط است؛ مرغش سر میکند توی گل و گلش میرود زیر بال و پرِ مرغ، اما عوضش تا بخواهی جان دارد...