بدون تردید هزار و یک شب از مهم ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان است . برخی معتقدند که هزار یک شب مادر تمام قصه هانیاست . صد ها اقتباس ، ترجمه های متفاوت و چاپ های مصور از این کتاب در زبان های زنده دنیا نشان میدهد که این کتاب چقدر حائز اهمیت است .متن این کتاب هرچقدر با زبان پیش میرود بحث برانگیز تر میشود .
Books can be attributed to "Anonymous" for several reasons:
* They are officially published under that name * They are traditional stories not attributed to a specific author * They are religious texts not generally attributed to a specific author
Books whose authorship is merely uncertain should be attributed to Unknown.
،ترس تو از مرگ ترسناک می کند مرگ را که تغذیه از ترس می کند یدالله رویایی
هزار و یک شب کتابی است در مورد ترس ها ترس از خیانت، ترس از مرگ شهرزاد برای نجات جان خود و دیگر زنان شهر، مجبور به قصه گویی می شود تا با آن پادشاه روانپریشی را معالجه کند شهرزاد وقت وداع گفت: فقط چند واژه مرا از مرگ می گیرد
این پادشاه بر اساس تجربه شخصی خود و برادرش، همه زنان را خائن می داند و بعد برطرف ساختن شهوتش، آنان را به جلاد می سپارد. همین ترس از مرگ، شهرزاد را استاد قصه گویی می سازد شهرزاد به جلادش می گفت: که مرگ خالق بزرگی است. وقتی مجبور باشیم، می سازیم. و جلاد دانسته بود که بهترین خلق ها زیر ِ هراس ِ مرگ جان گرفتند
:هزار و یک شب و عشق و خیانت
ارهان پاموک می گوید: من از هرجور «وابستگی» به اندازه ی عشق وحشت دارم
فلسفه پاموک پذیرفتن زندگی در شکل واقعی اش است. او زندگی را پر از دروغ و فریب می داند زوبای یونانی هم بیشتر زنان را بی وفا می دانست و با آن کنار آمده بود با اینحال بشدت به زنان عشق می ورزید، فقط خود را وابسته ی آنان نمی کرد؛ چون بر این باور بود که بالاخره روزی معشوقه هایش او را ترک خواهند کرد
:ارهان پاموک تجربه اش از خواندن هزارو یکشب را چنین بیان می کند
در دومین باری که هزارویکشب را خواندم کتاب اذیتم کرد و عصبی ام کرد حالا پس از سی سال به گمانم می دانم چی بود که این همه آزارم می داد: در اغلب این حکایت ها، مردها و زن ها درگیر جنگی پایان ناپذیر برای فریب یکدیگر هستند. بازی ها، حقه ها خیانت ها، فتنه های بی پایان انها مرا عصبانی می کرد. در دنیای هزارو یک شب هیچ زنی قابل اطمینان نیست. یک کلمه از حرف زن ها را نمی شود باور کرد؛ هیچ کاری ندارند جز فریب دادن مردها با بازی ها و نیرنگ های حقیرشان. این ها از همان صفحه اول شروع می شود، که در آن شهرزاد مرد سنگدلی را شیفته ی حکایت هایش می کند تا از کشتن خویش بازش دارد. تکرار این الگو در سراسر کتاب هیچ معنایی نمی تواند داشته باشد جز اینکه در فرهنگی که این حکایات را تولید کرده، مردها سخت از زن ها می ترسیده اند. و همین کاملا موید این واقعیت است که سلاحی که زنان با موفقیت تمام از آن بهره می برند، افسون جنسی آنهاست. به این تعبیر، هزارویک شب تبیینی است فاخر از شدیدترین ترسی که مردهای آن عصر درگیرش بودند: این که زنی ترک شان کند، باعث شود به بی غیرتی بیفتند، و به انزوا محکوم شان کند. حکایتی که از همه بیشتر چنین ترسی را احضار می کند- و لذتی بس مازوخیستی را موجب می شود- حکایت پادشاهای است که به تمام کنیزان حرم سرایش دستور داد با غلامان سیاهش به خطا روند و خود به تماشا نشست. حکایتی است موید عمیق ترین ترس ها و تعصب های جنس مذکر در باب جنس مونث
من در دومین دهه زندگی ام بودم و لبریز از ترس های معمول مردانه از جنسِ ازل تا به ابد غیرقابل اطمینانِ زن، چنین حکایت هایی را خفقان آور، بیش از حد شرقی و حتی به نوعی رکیک می دیدم. آن روزها هزارو یک شب ظاهرا سخت مایه عشرت طرفداران ماجراهای اندرونی بود، ایضا شخصیت های عامی، دورو، و بدجنس (که اگر خودشان هم زشت نبودند زشت سیرتی شان را با زشت صورت نمودن شان برجسته می کردند) که سرتاپا نفرت انگیز بودند و از سر بدترین رذائل رفتار می کردند، محض اینکه داستان ادامه پیدا کند
سومین بار که هزارویک شب را خواندم تازه توانستم نظر خوشی نسبت به آن پیدا کنم. شاید با گذشت زمان به این پذیرش رسیدم که آنقدر عمر کرده ام که بدانم زندگی از خیانت و کینه ساخته شده. بنابراین در سومینِ بار خواندن، بالاخره موفق شدم هزارویکشب را در مقام اثر هنری قدر بدانم و از سفسطه گری های بی پایان، مخفی کاری ها، قایم باشک ها و از حکایت های فراوان ان در باب مکر زنان لذت ببرم
و بالاخره توانستم در میانه ی دهه سوم عمرم، هزارویک شب را به خاطر منطق پنهان آن، لطایف درونی اش، غنایش، زیبایی های نجیب و عجیبش، میان پرده های قبیحش، هرزه درایی و رکاکتش بخوانم. رابطه عشق و نفرت پیشینم با کتاب دیگر محلی از اعراب نداشت: کودکی که نمی توانست دنیای خودش را در آن کتاب بیابد، کودکی بود که هنوز زندگی را چنان که هست نپذیرفته بود؛ و همچنین بود جوانی که کتاب را رکیک و مبتذل می دانست و پست می شمرد. چون من کم کم به این درک رسیده ام که اگر هزارو یک شب راچنان که هست نپذیریم- مثل خود زندگی که اگر سرباز زنیم از پذیرفتنش، چنان که هست- همچنان در حکم مایه ی آزار خواهد بود
:حرف آخر
در مورد بی وفایی باید بگویم که تنها مختص به زنان نیست و مردان شاید حتی بیشتر از زنان اینگونه باشند مهمتر از همه این است که طبیعت همه انسانها باهم متفاوت است و هستند کسانی که در تمام زندگی شان وفادار می مانند؛ چنین شخصیتی را هاینریش بل در کتاب "عقاید یک دلقک" به صورتی عالی نشان داده است به همین خاطر است که کشورهای پیشرفته شرایط زندگی را برای همه نوع انسان مهیا کرده اند چه تک همسر و چه تنوع طلب
درمورد ستاره های کتاب، چون نتوانستم کتاب را بیشتر از 500 صفحه بخوانم به آن ستاره ای ندادم، اگه روزی تمامش کردم بهش ستاره خواهم داد دو جمله بولد شده دومی و سومی که در ابتدای ریویو از زبان شهرزاد گفته شده، از یدالله رویایی هستند
اگر قرار بود آدمها، کتاب باشند، من دوست داشتم هزار و یک شب باشم که حکایتهایم خوش و ناخوش، تلخ و گزنده یادآور زندگی و زیستن است. یادآور کلمه و نجاتدهندگیاش. داستانی که راویاش زنیست قصهگو و حضورش، پدیدآورندهی حس حیات. اگر قرار بود آدمها یک شخصیت داستانی باشند، من دوست داشتم سندباد باشم که اصل لذت را با اصل واقعیت، همزمان میزیست و هر سفرش به مثابه تولدی دوباره بود در جهانی تازه. اگر قرار بود از تمام زندگی یک توشه با خودم ببرم، انتخابم کتاب بود و آن کتاب قطعاً هزار و یک شب بود که خودش یک کتابخانهی کامل است از داستان عاشقانه، داستان جادویی، داستانی از سفر قهرمان، داستانی از خیانت زنان، داستانی از بخشش، داستانی از سفر معنوی و تحول درونی، داستانی از مکر و حیله، داستانی از اخلاق و انسانیت، داستان پریان وعفریتها و داستانی از پادشاهان و ملکی از ملوک آلساسان.
و این آخرین باری نبود که من هزار و یک شب را خواندم.
برای من این کتاب بیشتر از همه یادآور حال و هوای نوجوانی بود. اکثر داستانهای این کتاب عظیم رو تو سالهایی که ابتدایی بودم توی کتابایی جداجدا با نثر ساده شده خونده بودم. حالا بعد این سالها خوندن همه اونها توی چند جلد کنار هم حس شیرینی بود
داشتم فکر میکردم که منی که یکتنه جلوی تمام سریالبینهای جهان ایستادهام - به جز فرندز و تویینپیکز که حتی آنها هم مرا به پیوستن به این جرگه قانع نکردند- چه شده که هزار و یکشب میخوانم و درگیرش هم شدهام. دیدم انگار ویژگی مشترکی بین همهی اینها هست.این نیاز مشترک ما انسانها به شنیدن داستانهای پی در پی و طولانی. فکر میکنم خدای زمان که آنطور نفرینش میکنیم آنقدر هم بد نیست. آری، خدای زمان خدای ترک انداختن به سنگ و پوست و انسان و اشیاست. ولی خدای عادت هم هست. خدای نشاندن بذر دلبستگی. خدایی که صبورانه به ما اجازه میدهد مهر کسی یا چیزی را در دل بپرورانیم. مگر مهر به خواهر، برادر و نزدیکان جز از این راه است. جادوی داستانهای بلند، عامیانهتریناش هم، همین است. اگر دوست داشتن فیلمها عشق در نگاه اول باشند، عشق به سریالها یک جور بر دادن درخت دوستی ست. و من این را آشکارا دیدم. پیشتر، شاهنامه که گوش میکردم (صدای آقای فواد)، داستان بیژن و منیژه شاید کم مزهترین داستان شاهنامه برایم بود ولی بعد از خواندن هزار و یک شب، من دیگر دلبسته این الگوهای داستانی شده بودم، قهرمانی که به دنبال گوری، چشمهی آبی، پرندهای، سر از ناکجا دربیاورد و حوادث پیشرو، غرور یا شجاعت یا هرچیز اضافی یا کمش را به ریشخند بگیرد و این کابوس هی پیچ بخورد تا آخر برسد به لحظهی رهایی و بیداری. این است که حالا مثلا نیمهی دوم شاهنامه و شاید همهی داستانهای عامیانه برایم جذاب باشند. این الگوهای ساده ولی با سماجت تکرار شونده و نفوذکننده به اعماق جان
در مورد هزار و یک شب هم برای من به شخصه داستانهای ابتدایی کتاب حکم یک کشف داشت. گنجینهای از افسانههای فارسی که در مدرسه یا هیچجا، کسی کنار شاهنامه و هفت پیکر و منطق الطیر نیورده بودش (از طنز روزگار، تا قاجار به زبان سرزمینش ترجمه نشده بوده). ولی ��ب گویا با جلو رفتن در کتاب، داستانهای مبنا پالایش شده، دست خورده و امروزی تر شده یعنی به زمان خلفای اسلام نزدیکتر شده، که البته هنوز داستانهای خوبی درش هست ولی برای من آن افسانههای دورتر و سالمتر، چیز دیگری بود
این بود جلد اول به ترجمهی شاهکار طسوجی. و یک شوخی: پس قاجار هم میراث ماندگاری به جا گذاشت