Abas Na'lbandian عباس نعلبندیان (۱۳۲۸–۸ خرداد ۱۳۶۸) نمایشنامهنویس پیشرو ایرانی بود. وی در جشن هنر شیراز مورد تحسین قرار گرفته و جوایز متعددی را بهدست آوردهبود. عباس نعلبندیان در سال ۴۸ به عنوان مدیر و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول به کار شد و تا اواخر سال ۵۷ در همین سمت باقیماند. با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران، کارگاه نمایش منحل شد. تعدادی از اعضای کارگاه به دادگاه احضار شدند، از جمله عباس نعلبندیان که ۴ ماه را در زندان گذراند. آسیب روحی این ۴ ماه، به همراه انزواء و محدودیتهای حضور در عرصهٔ تئاتر او را خانه نشین کرد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.
ناگهان این دوستِ خدا، مُرد در عشقِ خدا. این کُشتهی خداست، به شمشیرِ خدا. نعلبندیان در این نمایشنامه میخواهد بگوید که ایمانِ عارفان در نظر مردمانِ عوام، شبیه به کفر است. مسلمین در روز عاشورا کمر به قتل مؤمنى میبندند، به جرم تکفیر. و طمعِ غارت کردن صندوقچهاش را در دل دارند. نویسنده در این نمایشنامه قصد داشته از غربت عُرَفا در زمانه ی خودشان و از ستمهایی که عوامالنّاس بر آنها روا می داشتهاند و میدارند بگوید. در متونِ کهن فارسی ماجراهایی مشابه به این ماجرا بهتکرار آورده شده است که مشهورترینِ آنها، ماجرایِ بر دار کردنِ منصور حلّاج است. نمایشنامههای عباس نعلبندیان فضایی عرفانی دارند و مخاطب، با داشتنِ پیش زمینهای از عرفانِ ایرانیاسلامی میتواند به غایت از آثار نعلبندیان لذت ببرد.
من این نمایشنامه رو دوست نداشتم، به همون دلایلی که بقیه دوست داشتن.
غلط های املایی عمدی رو دوست نداشتم، نماد پردازی های گل درشت رو دوست نداشتم، تناقض های حل نشده رو دوست نداشتم. امیدوارم در آینده آثار بهتری از آقای نعلبندیان بخونم.
یکی از متفاوت ترین آثار ادبیات مدرن فارسی. اثری پیشرو که چه در قالب فرم و چه محتوا و نیز از منظر رسم الخط دست به نوآوری هایی زده است.
به لحاظ فرمی با اثری بينامتني و سراسر ارجاعاتي به داستان های دینی و عرفانی روبرو هستیم. این را می توان در ادامه ی موج ارجاع به اندوخته های ادبی و سنت دانست که در نمود آن در هنر را می توان در "مکتب سقاخانه" دید و در ادبیات در نمایشنامه های مثلا بیضایی. در زمینه ی زبان نیز نویسنده به خوبی زبان ادبی و آرکائيک راوی و فریدون را در کنار زبان محاوره ای دیگر شخصیت ها قرار می دهد.
پ. ن: این نمایشنامه سال ۱۳۵۱توسط آربی اُوانسیان در ششمین جشن هنر شیراز اجرا شد.
چيزى كه خيلى آزارم داد، اين بود كه نویسنده مدام اصرار داشت با نمادها و اشاره هاى مذهبى مختلف به ما بباورونه فريدون يك مسيح يا شهيده. بارها و بارها در طول نمايشنامه فريدون آخرين كلمات مسيح مصلوب "ايلوى ايلوى لما شبقتنى؟" (خدايا خدايا چرا مرا رها كردى) رو تكرار مى كنه. و همين طور فريدون مدام اون حقيقت برتر (خدا يا هر چيز ديگه) رو با اسم "پدر" خطاب مى كنه. بدون اين كه چيزى از اين مسيح بودن رو واقعاً "نشون" بده، بدون این که چیزی از این مسیح بودن رو ما واقعاً "ببینیم"، در تفكرات فريدون، در كارهاى فريدون، در يه چيزى كه منِ خواننده بتونم مسيح بودن رو خودم ازش استنباط كنم، بدون اين كه نويسنده به ضرب و زور نمادهاش به من ديكته كنه كه "اين شخصيت مسيح است". تنها چيزى كه من خواننده به صورت "فكت" مى دونم اينه كه فريدون يه معلمه كه به خاطر اتهام تجاوز به يه پسربچه اخراج شده، و حالا توى يه خونه قديمى پايين شهرى زندگى مى كنه، كتاب مى خونه و عرق مى خوره و با دختر همسايه "كامش" مى كنه! چیزی که نویسنده از فریدون به من "نشون" میده، همینه.
داستان پر از نماد و "نشانه" است، بدون فكت. گريه كردن، غريب بودن، شنيدن صدای غیبی، اين ها فقط "نشانه" و نمادهای مذهبی و عرفانی هستن. همون طور كه زنجيرزنى، كشته شدن در ظهر عاشورا، و مونولوگ هاى گل درشت. این ها دقیقاً همون چیزهایی هستن که من بهش میگم "ادا" و گفتم: "نویسنده اصرار داره به ما بباورونه، بدون این که به ما اجازه بده خودمون استنباط کنیم."
نسیم شاد پر بهارت نیست چرا ؟ دستم را اگر به سویت بیاورم آیا تسلی داری ؟ تسلی ات را تسلی مقدس مبارکت را بر دریاهای ژرف ابر بنشان و به ماتمزدگان هبه کن . چه کسی غارت لبخند شنیده است و ره آورد اشک ؟
لبخندت که مرا به مرگ می خاند کجاست ؟ نگاه هایت جانوران بی نامی اند که با چشم های درشت زهر آلود ، به جانب من بال می گشایند . لب هایت که تیره ترین رنگ همه ی هستی اند ، موج موج آتش سوزاننده اشان را بر جسم پوسیده ی من فرو می ریزند و مارهای خشمگینی که دست های تو اند ، لرزان و پیچان ، می آیند که مرا در برگیرند و به فشارهای هولناک بنوازند . محبت تو مرا بس ....
ناگهان بر خلاف اگر فاوست... که معروفترین شخصیتهای تاریخ ادبیات را وارد داستانش کرده بود و یک داستان خیال گونه بود یک داستان سرراست دارد. داستان یک دزدیست در روز عاشورا از مردی که خود و اطرافیانش با مشکلات زیادی درگیرند. عملی که هم افراد خانه هم همسایهها در آن .دخیلاند. فقر و مشکلات روحی شخصیتها باعث میشوند با وجود تمام مشکلاتشان با یکدیگر برای دزدیدن صندوقچهی مرد همدل شوند مانند تمام آثار نعلبندیان زبان و طرز روایت است که تجربهی عجیب و متفاوتی را رقم میزند. آدمهای داستان هر کدام جداگانه زمانی دارند تا مستقیم با مخاطب حرف بزنند، هر بخش نمایش دارای یک زبان خاص است و گاهی متن محاورهای میشود و گاهی ادبی. ناگهان داستان آدمهاییست که توسط اطرافیان درک نمیشوند. از مردان همجنسخواه و زنانی که نمیتوانند با هم حرف بزنند تا فریدون که از آموزگاری منع شده. جامعهای که هیچ راهی برای گفتگو و درک شدن ندارد. هر خوانشی از نعلبندیان منجر میشود به لعن فرستادن به کسانی که هنر ما را از این نابغه محروم کردهاند. نفرین بر شما. چند :نفر در تاریخ نمایش ما به این قدرت قلم رسیدهاند فدا، نوش! خونم را بنوشید. خونم را به پای نهالهای تازه کاشتهتان بپاشید؛ به پای گلها. آنک اتصال، اینک حیات. گلهای مست چه دارید؟ خورجینی گل مست میخاهم که هر بهار، بر خاک من بیفشانید. گلهای مستی که با لبهای شرابآلود، خاک عصیر آلود مرا ببوسند. آنک اتصال، اینک حیات. درویشان گذرندهی بیمکان را بگویید که گرمای مرا برسر کشند تا نهیب گریهی ابر پاییزی آزارشان ندهد. آنک اتصال، اینک حیات. ساکت! سکوت! ساکت! .سکوت! آنک اتصال، اینک حیات
بویت را می شنوم. بوی تنت را. بدنت آیا در زیر کدامین خورشید می گندد؟ _____________________________________________________________ در این جا، در این صبح، نسیم بی قراری می آید که دیوانگی متبسمی در خویش دارد _____________________________________________________________ صدات کجاست تا گریه کنم؟ _____________________________________________________________ در تو چه چیزی است که از حقیقت می گریزاندت و به سوی مرگی ناگزیر می کشاندت؟ _____________________________________________________________ لبخندت که مرا به مرگ می خواند کجاست؟ نگاه هایت جانوران بی نامی اند که با چشم های درشت زهرآلود، به جانب من بال می گشایند. لبهایت که تیره ترین رنگ همه هستی اند، موج موج آتش سوزاننده شان را بر جسم پوسیده ی من فرو می ریزند و مارهای خشماگینی که دستهای تواند، لرزان و پیچان، می آیند که مرا در برگیرند و به فشارهای هولناک بنوازند. محبت تو، مرا بس. ____________________________________________________________ مرا به نوازش سترگ خاک مهمان کنید ____________________________________________________________ سکوت زبان و صدای چشم ها ____________________________________________________________ ضربان آرام قلبم و تاریکی پرلذتم را از من می ربایی ____________________________________________________________ مشک ها باید، چه جای اشک ها در هجر تو ____________________________________________________________ دستم را اگر به سویت بیاورم آیا تسلی داری؟ تسلی ات را - تسلی مقدس مبارکت را - بر دریاهای ژرف ابر را بنشان و به ماتمزدگان هبه کن. چه کسی غاذت لبخند شنیده است و ره آورد اشک؟ ____________________________________________________________ چه روز خوشی! بوی دلپذیر سکوت ابدی می آید. من، تو را انتار می کشم، ای فرجام خوب! ____________________________________________________________ من در کدام جهانم، ای دادار مهربانم! گورم - گور مهربانم - با خاکهای به هم فشرده و مرده خواران زشت، در کدام جهت است؟ ____________________________________________________________
در نیمه دوم قرن بیستم تئاتر ابزورد در فرانسه متولد شد. این تئاتر پایان زبانی را اعلام میکرد که نتوانسته بود مانع از جنگ جهانی و فجایعاش شود. جهانْ تیره و بیرحم و سرد بود و دیگر هیچ چیز عقلانی بهنظر نمیرسید. شخصیتهایی شبیه به عروسک خیمهشببازی، با دیالوگهای کوتاه که سیر منطقیای را دنبال نمیکردند، ضعف و ناکارآمدی زبان و تعقل فروریخته را نشان میدهند. میشل ویناور، نمیشنامهنویس و متفکر تئاتر، آثار ژان ژنه را از تئاتر ابزورد جدا میکند: اینجا شخصیتها انگار در مراسمی آیینی هستند که رو به مرگ میرود. واقعیت وجود ندارد و همه چیز ساختگی است. دنیا، دنیای درون شخصیتهاست که هر کدام همچنان که پرسه میزنند، با اعترافاتشان خودنگارهای میسازند و کشمکشهای درونیشان را نمایش میدهند. این تئاتر که ویژگیای غنایی داشت اثر قابل توجهی بر تئاتر پس از خود میگذارد. با سر رسیدن کاگردانان بزرگ تئاتر، بهنظر میرسید آرام آرام جنبه ادبی این هنر رو به فراموشی میرود. اما از میانه دهه 70 میلادی، نمایشنامهنویسانی از راه میرسند که زبان را نجات میدهند. مونولوگهای طولانی، تکرار و تغییر چند باره جملهها برای یافتن واژه مناسب و زبانی که گاهی به شعر نزدیک میشود از ویژگیهای این تئاتر تازه است که میخواست دوباره به متن برگردد. در این یادداشت قرار است ببینیم چطور میتوانیم رد این چند مکتب نمایشنامهنویسی را در ناگهان (1350) اثر عباس نعلبندیان پیدا کنیم.
حس کردم کاش عباس نعلبندیانو دیده بودم زمانی که هنوز نمرده بود در هر حال اگه بخوام درباره این نمایش توصیه ای بکنم اون اینه: چه مذهبی باشی و چه لامذهب از خوندنش لذت می بری حقیقتی توی این نمایش هست که البته فقط یک ایرانی می فهمدش این ایرانی اصلا ربطی نداره که مال دهه چهل باشه یا هشتاد این ایرانی این داستانو می فهمه خواسته بودن که اجراش کنن خواسته بودن که بازخوانیش کنن اما یه ایرانیو چه به این کارا اسلوب چارچوب بیرون نزن جمع شو خم شو
آقای قاسم هاشمینژاد، در زمان اجرای نمایش به کارگردانی آوانسیان، نقدی بر خودِ اثر نوشته. تکههایی از آن را نقل میکنم: «ناگهان» از اداهای اوّلین کارهای یک نمایشنامهنویس جوان خالی نیست، هم در صحنهپردازی، هم در خلق شخصیتها، هم در استفادهی درست از زبان نمایشی و مهمتر، در استفاده از تمثیل که کانون دریافت بازیست و ظرافتی طُرفه میطلبد، زخم میخورد.
اما مشکل بازی از کجا آب میخورد؟ ضعف در داستانپردازیست و ارتباط پرسوناژها با هم: صحنهها مطلقاً از توضیحات انباشته است و آنچه به بازی شکل میدهد همین توضیحات است. من تصور میکنم این ناشی از دریافت متعجبکنندهایست که نویسنده ــ نعلبندیان ــ در مورد بازی پیش گرفته است: دوری از پرداخت داستانی، در حالی که واقعهای بر صحنه میگذرد. توضیحات تکگویانه گریز از این محدودیّتهای خودخواسته است. [~] تقابل شخصیتها اصلاً مطرح نیست.
و نهایتاً میرسد به این که نویسنده تنها «به زعم خویش از منطق سنّتی تئاتر گریخته است». و اینکه: مطلقاً «ناگهان» تمثیلی نیست، یا کار تمثیلی خوبی نیست. نشده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقلها برگرفته از این کتاب است: بوته بر بوته، قاسم هاشمینژاد، نشر هرمس، ۱۳۹۲.
دوست داشتم و نداشتم. صدای زنجیرزنی و عزای عاشورا به حد کافی گویا بود که فریدون را خدای شهید بدانیم. نعلبندیان از خدای شهید هر آیین آشنایی تکهای برداشته بود تا خدای شهید خود را بیافریند. ملغمهای شده بود. اما خدای او بود، (احتمالاً) مجرم و خطاکار، معصوم بود و نبود. معصوم بودن و نبودنش را دوست داشتم و هویت مغشوش هزارآیینی او را نه.
خیلی شعاری و کینه توزانه بود. موقعیت و فضایی که خلق کرده بود جدا از محتوا و حرفی که میخواست بزنه تلاش خوبی بود. اما بیزاریش رو عیان نوشته بود که تو ذوق میزد. قلم خوبی داشت. شخصا دوستش نداشتم ولی پیشنهاد میدم بخونید
نعلبندیان نام نمایشنامۀ ناگهان " هذا حبیب الله و..." را از باب سیزدهم تذکره الاولیای عطار که در ذکر ذوالنون مصری ست، انتخاب میکند، ذوالنون مصری یکی از خواص طریقت است و عطار او را به واسطۀ کرامتهای فراانسانی اش، مردی جدا از زمان و مکان میداند، ذالنون به واسطۀ افکار و نوع طریقت و سلوک خود، به علت جهل مردم زمانهاش درک نمیشود و زمانی که از دنیا میرود، مردمی نادم و پشیمان بر گورش ابراز شرمساری میکنند، نعلبندیان شروع نمایشنامۀ خود را با نامی آغاز میکند تا مخاطب را مهیای ورود به جهانی کند که در آن "تنهایی" کنش دراماتیک قهرمان را رقم می زند.
نعلبندیان با اضافه کردن کلمه "ناگهان" به ابتدای نام نمایشنامۀ خود و اشاره به تلمیح ذوالنون مصری به رخداد اشاره دارد، به ناگهانهای مکرری که در زیست انسان اندیشه ورز (قهرمان مدرن) رخ میدهد در تقابل با "ناگهان" هایی در بستر جهل مردمانی که به سوی تحولی کاذب در حرکتند، آنجا که دیگر "دیر شده است" و بازگشتی برای قهرمان نخواهد بود.
نمایشنامه موضوع مردی ست به نام فریدون که از شغل آموزگاری به علت اتهامی اخراج شده است و با صندوقچهای در یک اتاق از خانهای مخروبه، کنار عدهای از مردم فرودست جامعه، زندگی میکند، در بین همسایهها شایعه میشود که صندوقچه حاوی پول بسیاری ست و هر کدام از همسایهها به دلیلی محتاج آن پول است، در ظهر عاشورا، فریدون توسط همسایگان به قتل میرسد در حالیکه در صندوقچه تنها کتاب است و بس.
همانطور که مشاهده میشود تأثیر نعلبندیان از متون کهن بسیار واضح است و همانطور که در نمایشنامه پیش میرویم گویی در صحنههای مختلف تاریخی، اسطورهای، مذهبی، آیینی و متون ادبی گام بر میداریم، مانند بندبازی هستیم در بینامتنیت ذهن انتزاعی و پیچیدۀ عباس نعلبندیان.
نمایشنامه بر سه اندیشۀ فلسفی ابزورد، اگزیستانسیالیست و نیهلیسم شرقی بنا شده است، تنهایی فریدون به واسطۀ اتهامی که جامعۀ پیرامونش به او وارد کرده است تا او را به انفعال و انزوا بکشاند و فریدون در جهان مالیخولیایی خود میان گذشتههای تاریخی و اسطورهای و عرفانی در نوسان است و صدایی میشنود و مدام صدایی میشنود و با او به گفتگو مینشیند، گویی در این جهان هیچکس صدای او را نمیشنود.
نعلبندیان یک زنجیرۀ تاریخی، عرفانی، اسطورهای، مذهبی میسازد، میخواهد خیال همه را راحت کند، نمیخواهد پشت سرش بگویند، او مذهبی ست! او عارف است! و مدام به او اتهام بزنند... گویی عباس هم مانند فریدون از جهان اطرافش گریزان است، احساس انزوای شدید میکند، از این جهت زنجیرهای از تمام افکار و اندیشهها را در کل اثر بیان میکند، عباس هم در هراس است جامعه او را خودکشی کند، اگر چه او را خودکشی کردند.
فریدون در نمایشنامه در سیارهای زیست میکند که یک صدا وجود دارد و یک صاحبخانه ای که روی درخت نشسته است (همان درخت زندگی که همۀ اجزای حیات به صورت اسطورهای بر روی آن به هم مرتبط هستند) و پدری که مدام او را مسیح وار صدا میکند.
فریدون در جهانی متفاوت با جهان همسایگانش زیست میکند، زیرا او تنهاست، از یک طرف میل به همبستگی با جهان اطرافش دارد و از یک طرف تنهایی ابزوردی او را رها نمیکند، جهان او جهان ابزورد است، او میخواهد حتی اگزیستنس خود را انکار کند، میخواهد طغیان کند و آزاد گردد، اما انتخاب او در این جهان ابزورد چیزی جز مرگ نمیتواند باشد.
نمایشنامه توسط عباس نعلبندیان به استاد خود محمد آستیم تقدیم شد�� است و به نوعی نعلبندیان روایتی از زندگی محمد فرهنگیان (آستیم) را در شمایل فریدون نقل کرده است، او در ابتدای نمایشنامه با حروف کوچک نوشته است: برای م. ف
نسیم شاد پر بهارت نیست چرا؟ دستم را اگر به سویت بیاورم آیا تسلی داری؟ تسلیات را_تسلی مقدس مبارکت را_ بر دریاهای ژرف ابر بنشان و به ماتمزدگان هبه کن. چه کسی غا��ت لبخند شنیدهاست و ره آورد اشک؟ #ناگهان
نعلبندیان برای همه دچار یک تناقضه تناقضی که متوجه نمیشوی او را دوست داریم یا از او متنفریم. گاه از نمادپردازیهایش دهان به تحیر باز میکنیم و گاه از نمادپردازیهایش انگ گلدرشتی به آن میزنیم. برای من که به تازگی با سپاس از استاد آوانسیان با آقای نعلبندیان آشنا شدم، متنهای او یعنی تحیر و شگفتی یعنی بودن در محیطی که پیش از این نبودی. دوستانی که مرا میشناسند میدانن که من از نمایشنامههای ایران، آویزان به قلم استاد بیضاییام. کلام نغز بیضایی است که مرا سرپا نگه داشته اما این آبزوردیسم نعلبندیان است که من را زمینگیر میکند. پا در هوا ماندم میان این تاریکی و آن روشنی.
چه کسی غارت لبخند شنیده است و رهآورد اشک؟ دستت را به من بده! گریه نکن! بگذار تا دانههای اشک را از گونههای کوچک پژمردهات دورکنم. دخترک تنها! پسرک تنها! هیچ میدانی که من از زمانی چه دور، به پس برگشتهام تا در کنار تو باشم؟
چند ماه قبل نمایشی را دیدم که نوشته بودند «برداشتی» از این نمایشنامه است، ولی حالا که آن را خواندم فهمیدم در واقع خودش بوده و تغییراتش جزئی. اصل ماجرا آنکه عاشورای حسینی است، مردم میگویند مردی بنام فریدون در خانهش صندوقهایی دارد که پر از پول است و حالا میخواهند سرِ آن از خدا بیخبر را زیر آب کنند و مال و منالش را بالا بکشند. خرده داستانهایی هم هست که بعضیهاشان جذابند. کوتاه است و میتوان آن را یک نفس خواند.
عجیب بود. خیلی اتفاقی خوندمش. و خوشحالم. هنوز یه سری گرهها تو ذهنم هست که شاید باید اگر نقدی پیدا کردم بخونم. این نمایش یه اجرا داشته تو جشن هنر شیراز و هم در فرانسه.
*ناگهان؛ عبّاس ِ نعلبندیان* ... •| به صَحرا شُدَم، عِشق باریده بود ُ زَمین تَر شُده، چنانَک پای به بَرف فرو شَوَد، به عِشق فُرو میشُد! [سُکوت] به بَهار چه گُفتی که چنین پَژمِرد؟ ~ به بهار چهگفتی چه چنین پژمرد؟! ~ تو مَرگ میدانی چیست؟! دَستت را به سَبزی ِ بَرگ بیاویز ُ در بهار بِنِشین. ~ بویَت را میشنوم، بوی تن ات را، بدنت آیا در زیر کدامخورشید، میگندد ~ پدر به یادَت که میافتم، گریهام میگیرد صورتت را از یاد بردهام. به کلّی از یاد بردهام. امروز پیاپی گریهام میگیرَد ~ سلام، غریب هستی. از کجا میآیی؟ چرا جامهات سرخ است و صورتت سرخ است و چشم هایت سرخ است؟ ~ سِدای ِ گریهی شب را میشنوید؟ ظلمت شما را دوست میدارد، میدانید؟ هیچ میدانید که شب از اندوه ِ شما میگرید؟ ~ های در میان ِ پروانههای و شبنمها گم نشوی! ~ هوا چه دمی کرده، مثل ِ اینکه گلوی ِ آدم را گرفتهاند ُ فشار میدهند ~ لبخندت که مرا به مرگ میخاند کجاست؟ ~ مَرا به نوازش سترگ ِ خاک مهمان کنید ~ آه... در سکوت پایان شب دیدمات که خورشید را به توطئه میخاندی