راوی از شهر زادگاهش، اصفهان به تهران آمده و با دو نفر همخانه است. او خاطرات به هم پیچیده و معمولاً تلخ از دوران کودکی و نوجوانی دارد که عشقی نافرجام و مرگ پدر و مادرش از آن جمله است.
از سال هشتادوچهار که این کتاب را خریدهام تا الان، سهبار خواندماش. و این تعداد بازخوانی، در این یازده سال اصلاً زیاد نیست. خوبیاش اتفاقاً این است که میشود هربار رویکردی به داستاناش داشت و چیزکی تازهتر از آن درآورد. مثلاً من پیشتر این اندازه به پررنگی اصفهان و معنای نمادیناش در داستان فکر نکرده بودم. واژهی «صُفّه» برایم کلمهای بیشتر نبود. پل فلزی و پل شهرستان را نمیشناختم. یائسگی زایندهرود زخمی بر جانم نبود. ولی حالا که بارها و بارها رو گرداندهام از خشکی زندهرود و در تاریکی شب به هیئت غولآسای صُفّه خیره شدهام، و فکر کردهام این کوه شبیه سمت تاریک روان آدمهای این شهر است، هر کلمه برایم دری است به معنایی. به رگههایی از متعلقاتی که عین جان، دوستشان داری.
«دلم میخواست برگردم تهران. نه اینکه اصفهان را دوست نداشته باشم. اصفهان را بیشتر از تهران. امّا اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت.» (ص۴۹)
زایندهرود، اصفهان و گاوخونی هر کدام لایهای در رسیدن به مفهومی هستند که از طریق این نشانهها نمادین شده است. بیش از همه زایندهرود که نمادی از باروری است و حیاتبخشی و اصفهان که این رود را در خود دارد. درست مثل زنی است با قدرت باروری. زنی که زندگی در رگهایش میجوشد و در تناش خونی جاری است که حیات میبخشد. و این رگها و رگهها به رحم او میرسند. به جایی که نطفه در آن شکل میگیرد. جایی مثل باتلاق گاوخونی در تن اصفهان. شهری که رود در خیلی از خیابانهایش حضور دارد. در فرعیها و اصلیها. این معنای نمادین در ارتباط با رابطهی راوی با مادر و همچنین با دیگر دختران شهر نیز مشهود است. بروز عقدهی ادیپ را میتوان در اینجا تشخیص داد. آن زمان که راوی مدام در نزدیک شدن به مادر ناکام بوده است و این نیاز را بر روی دختران دیگر فرافکنی کرده اما باز هم سرخورده شده. طرد شده. به تهران گریخته و حالا پدر از میان خوابهایش او را به خود میخواند. بهرهگیری از متن رؤیاهای راوی میتواند تکهی بزرگی از پازلی باشد که مضمون داستان را میسازد. راوی در خوابهایش به اصفهان برمیگردد. در زایندهرود آبتنی میکند. (آن هم در شرایطی که هرگز در واقعیت تن به آب نداده) و بعدها در یکی از محوریترین خوابهایش به سمت گاوخونی میروند. حتا همخوانی واژهی گاوخونی با شکل ساختاری رحم برای من جذاب است. گاوِ خونی: رحم پر خون و آماده باروری. راوی در خواب به دوران رحمیاش برمیگردد. به زمانی که جزئی جدانشدنی از هستی مادر بوده است. به اصل خود و به آغاز خود. چون به قول پدر؛ «همهی زندگی ما تو این باتلاقه، هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو.» راوی به زمان دلخواهاش میرسد؛ زمان پیش از جدایی از مادر.
گاوخونی یکی از بهترین رمان هایی بود که در این چند سال اخیر خوانده ام. رمان (یا داستان بلندی) که نویسنده، آن را در سال شصت و در اوج دوران جنگ هشت ساله ی ایران و عراق نوشته است. داستان، از زبان راوی یی گفته می شود که تا به انتها نام او را نمی فهمیم. کتاب با رویایی که راوی دیده شروع می شود، و در ادامه مرز رویا و واقعیت برای خواننده مخدوش می گردد. در این داستان، عناصر طبیعت نمادین هستند و هر کدام به مفهومی اشاره دارند که برای فهم لایه ی زیرین داستان لازم است به آن ها بیشتر دقت شود. دو شهر در قصه حضور پررنگی دارند: اصفهان و تهران. تقابل این دو شهر، اصفهان با محله های قدیمی و در و دیوارهای کاهگلی، و تهران مدرن و پر از مغازه، در داستان یکی از نقش های اساسی را بازی می کند.
از این جا، سعی می کنم چندی از نکاتی که به نظرم رسیدند و یا این جا و آن جا خوانده ام را، شماره گذاری کنم و بنویسم، شاید برای کسانی که کتاب را خوانده اند و به دنبال معنای فرامتنی داستان هستند، مفید واقع شود:
1. به نظر می رسد راوی در برابر مادر و دختر عمه اش، لحن یکسانی دارد و البته خیلی تمایلی به حرف زدن ازشان ندارد؛ اما برعکس، اشتیاق زیادی نسبت به آقای گلچین نشان می دهد. در برابر پدرش، ترکیبی از عشق و نفرت را می بینیم که از طرفی خود را در آرزوی مرگ پدر نشان می دهد، و از طرف دیگر، همراهی همیشگی در خواب و بیداری و همراهی خودخواسته در صبح های آب تنی.
2. در اساطیر ایران و جهان، آب نماد باروری است و با جنس زن، پیوند عمیقی دارد. رابطه ی راوی با آب، عجیب و غریب است. تماشای آن را از دور دوست دارد، اما دلش نمی خواهد در آن شنا کند. زمانی هم که در خواب، در آب رودخانه قرار می گیرد، رویایش به کابوسی همراه با ترس و دلهره بدل می شود.
3. گلچین، یکی از شخصیت های محوری داستان محسوب می شود و حضورش همیشه در هاله ای از ابهام و اوهام قرار می گیرد. او کسی ست که مانند پدر راوی، عاشق آب تنی در زاینده رود است، اما برعکس پدر، خود را به یک منطقه از رودخانه محدود نمی کند. او قهرمان شناست، جذاب است و نیرومند. گلچین با گشت و گذار در روخانه، انگار قصد دارد قسمت های مختلف تن زن را کشف کند. این گونه به نظر می رسد که گلچین، تمام آن چیزی ست که راوی می خواهد به آن بدل شود؛ اما گلچین دو بار راوی را می بیند و او را نمی شناسد؛ انگار که گلچین در راوی خصیصه ی پررنگی پیدا نمی کند و به اشتیاق راوی به خود، اهمیتی نمی دهد. زمانی که راوی خبر مرگ آقای گلچین را می شنود، انگار که تمام طنابی که او را با واقعیت پیوند می داده، برایش بریده می شود. از آن جا به بعد، راوی وارد گسست از واقعیت می شود.
4. خانه ی راوی در تهران، نمادِ درون راوی است. خانه ای که شلوغ است، نشان دهنده ی آشفتگی روانی است. راوی همیشه در آشپرخانه دیده می شود؛ مکانی که (متاسفانه با نمادهای جنسیت زده) زنانه محسوب می شود و تنها جایی از خانه است که به راوی احساس امنیت می دهد. او، بر روی صندلی «لهستانی» می نشیند.
5. اگر قبول کنیم که خانه ی راوی، در واقع ذهن اش است، دو ساکن دیگر این خانه، یعنی خشایار و حمید، هم جزوی از ذهن راوی محسوب می شوند و خیالی هستند. حمید، نماد شخصیتی که با مسخره کردن هایش احساس ناامنی به راوی می دهد و بخش "نرمال" ذهن راوی محسوب می شود: دنبال زن گرفتن، خانه گرفتن، لباس قشنگ پوشیدن و... . از طرفی خشایار، نماد احساسات راویست، که خود را با شعر گفتن نشان می دهد و دغدغه مند است. به نظر می رسد که راوی جذب حمید نشده (و بنابراین جذب زن و زندگی هم نمی شود) و البته به خشایار هم محلی نمی گذارد و او را جدی نمی گیرد (احساساتش را هضم نکرده و با آن ها به صورت جدی رو به رو نشده است). ذهنی بودن خشایار و حمید، زمانی که پدر فوت شده ی راوی در انتهای داستان مهمان خانه شان می شود، خود را پررنگ تر از همیشه بروز می دهد.
6. پیدا شدن پدر راوی در خانه ی تهران، با باز شدن پنجره و ورود هوای سرد هم زمان است. از هوای سرد، در دنیای هنر و ادبیات، عموما برای نشان دادن ورود مرده ها به دنیای زنده ها استفاده می شود. خشایار و حمید با پدر راوی آشنا هستند و می گویند چند روزی ست که پدر مهمان خانه شان است. این نشان دهنده ی درگیر شدن ذهن راوی، با مسئله ی مرگ پدرش (علاوه بر معاش و احساسات) در مدت اخیر است.
7. در انتهای داستان، پدر راوی، داستان معشوقه ی لهستانی خود را برای پسرش بازگو می کند. دختر لهستانی به کشور خودش برمیگردد، کشوری که از وسطش رودی بزرگ رد می شود و به دریا می ریزد. پدر راوی هم به اصفهان برمی گردد و هر روز صبح برای شنا و آب تنی به زاینده رود می رود. زاینده رود برای پدر راوی نماد معشوق لهستانی اش است و آبتنی در آب زاینده رود، عشق بازی پدر با تن معشوقه ی خود. علت حسادت مادر راوی به رودخانه همین است؛ پدر عشقش را به معشوقه ی لهستانی اش حفظ کرده و به مادر راوی علاقه نشان نمی دهد. بی توجهی پدر، مادر راوی را افسرده کرده و بنابراین مادر محبتش را از فرزندش دریغ کرده است. مشخص است که در مدت زمانی طولانی، راوی عشقش را نسبت به مادرش بارها ابراز کرده، اما مادر او را دفع کرده است؛ این روند جذب و دفع در ادامه ی بزرگسالی راوی هم نسبت به جنس مخالفش وجود دارد. همچنین، همین رابطه با رودخانه هم، که نماد زنانه ایست، به چشم می آید. ناکامی راوی غریزه ی زندگی را ازش گرفته و به جای آن، غریزه ی مرگ را در او پررنگ کرده است. فروید معتقد است که مهم ترین لذتی که می تواند غریزه ی مرگ را دور کند، کام گرفتن از جنس مخالف است. می توان گفت راوی بازتولید پدرش است.
8. در انتها، راوی در آبی که به اندازه ی بدن انسان گرم است، فرو می رود و در اعماق آن، آواز غریب زنی را می شنود. فرآیند فرورفتن در آب، استعاره از بازگشت درون رحمی و مرگ راوی ست.
خوشحال می شوم اگر شما هم به نکته ای دقت کردید، در زیر برایم بنویسید.
خواندن کتاب گاوخونی نوشته جعفر مدرس صادقی اگرچه ممکن است در ابتدا ساده روان به نظر برسد اما اثری ایست عمیق و چند لایه که ذهن خواننده را با خود همراه و درگیر داستان می کند با وجود اینکه شاید خواننده از درک تمامی ابعاد و لایه های داستان ناتوان مانده باشد . آنچه در این داستان بیشتر می بینیم رابطه پدر ، پسر و آقای گلچین با محوریت زاینده رود است ، زنده رود در کتاب نقش محوری داشته و در خواب و بیداری یا رویا و واقعیت ، به همین گونه در تهران و اصفهان حضور دارد ، داستان از نگاه اول شخص روایت شده که میان رویا و واقعیت سرگردان است ، شاید داستان مکان مشخصی هم نداشته باشد ، تهران یا اصفهان ، خواب یا بیدار ، واقعیت یا رویا چندان مهم نیست ،همه چنان به هم آمیخته شده اند که نمی توان آنها را از هم تفکیک کرد . نقش زاینده رود با وجود نام دیگرش زنده رود در کتاب چندان هم مایه زندگی نیست ، شاید این را بتوان در هنگام گفتگوی پدر با زن لهستانی فهمید ، زمانی که آن زن از رود ویستولا می گوید که از ورشو گذر کرده و سرانجام به دریا می ریزد ، پدر با لحنی تلخ بیان می ! کند که ما هم یه رودخانه داریم که می ریزه به باتلاق اما به نظر پدر و آقای گلچین ، با شنا کردن در زاینده رود به درک و شناخت واقعی از بات��اق هم رسیده اند ، در حالی که پسر از باتلاق وحشت داشته و به نظر او باتلاق جای دیدنی نیست ، پدر همه زندگی را از باتلاق می داند . انگار همین باتلاق گاوخونی ایست که پدر را به ابدیت رسانده ، او جاودان شده و مانند فرشته بر پسر نازل شده و در زندگی سخت او را راهنمایی می کند . هنر نویسنده در این کتاب کوتاه اما بسیار پر معنی و عمیق آفریدن و قرار دادن منافات و ناسازگاری ها در کنار هم بوده ، حکایت معما گونه او پیچیده تر از آن است که با یک بار خواندن بتوان به معنی آن پی برد ( برای نمونه پدر را می توان به جای فرشته ، مانند یک پدر سنتی سلطه گر دانست که هیچ گاه پسر خود را به حال خود رها نمی کند ، گلچین هم معمای دیگری ایست که نه می توان او را نادیده گرفت و نه باید به او اهمیتی بیش از انداره داد .) شاید به جای کشف معما و یافتن معانی نهفته کتاب ، تنها باید از خواندن گاو خونی لذت برد ، شاید هدف جناب مدرس صادقی هم همین بوده .
...آه، کاش تاریک میبودم و شبگون ! تا عزم مکیدن نور از پستان روشنایی میکردم ! آفرینگوییِ شمایان ای ستارگانِ سوسو زن و شبتاب های خُردِ فراز بختیار میگشتم از شاباش نورتان. امّا من در روشنایی خویش میزیم و سر میکشم، شرارههایی که از من زبانه میکشند. .نیچه
فیلمش را که چند سال پیش دیده بودم، چنگی به دلم نزده بود چون شبیه کتابی صوتی و فاقد کیفیت کارگردانی بود. اما کتاب را که خواندم، حس کردم قالب داستان همان چیزی است که برازنده این روایت است.
اعتراف میکنم که در تمام داستان ردپای بیگانه آلبر کامو را حس میکردم. حس بیمعنایی و پشت پازدن به همه چیز و درگیر فتیشهایی بودن و موشکافی از درونیات آدمیزادی که با دنیای خودش هیچ طوری نمی سازد و با زوایای خوبش، مثل همسری که خیلی خوب است و مغازه ای که سرمایه اش است، بیش از سایر چیزها نمی سازد و همچو رودی است که به باتلاقی میریزد در نهایت. فکر میکنم چقدر از این آدمها پیرامون ما هستند و چقدر زندگی ما میتواند فارغ از روانی و خروشانی اش چنین سرنوشتی داشته باشد
مشكلة هذا الكاتب أنه يستطيع أن يدخلك في قلب روايته ولكن لن تقدر على الخروج منها بمفردك.. ستغرق في روايته، سيجرك الى أحلامه وكوابيسه ومتاهاته الواسعة، فهو لن يأبه لك مطلقاً.. مادمت خارج المستنقع..
هي إذن رواية إيرانية قصيرة ، تحكي عن قصة إنسان من مدينة أصفهان عاش في كنف نهر "زاينده" ذلك النهر الذي أصبح محور حياته في صغره ثم أصبح فيما بعد أحد أركان كوابيسه ومخيلاته.. عن أشخاص ينتمون إلى ذاكرته فقط..
الرواية عبارة عن مشاهد يسردها بطل القصة وهو يتجول بين الماضي والحاضر، كذلك مواجهة غريبة بين الواقع وعالم الأحلام في رحلة تستمر ولا تنتهي تشعر أنك في جميع مشاهد الرواية في ذات الوقت..
رواية تجد شد القارئ الى نصوصها ولغتها البسيطة وطريقة سردها الأخآذ يعطي نكهة محببة الى تلك القصة وتجلب الحنين الى النفس بذلك الأسلوب الروائي الحافل بنبش ذاكرة القارئ..
وصلتني هذه الرواية بكل ما فيها، أحسست أنه يسرد حياةً عاشها القارئ قبل أن يكتبها الكتاب نفسه،، أستمتعت بقرائتها وأردت ألا تنتهي بهذه السرعة العجيبة.. للأسف كانت رواية قصيرة جداً..
شئ واحد أزعجني في الرواية وهي الترجمة التي كانت ضعيفة لحد ما، مستفزة في ترجمة بعض النصوص بشكل سئ وغير متقن تماماً.. وهذا تقييمي لأجل الكتاب بحد ذاته ولا علاقة للترجمة فيه بصلة..
داشت خوابم میبرد ... دیدم اگه این خواب باشه و توی این خواب، خوابم ببره، تازه وقتی از اون خواب دومی بیدار بشم، توی این اولی ام ... و تازه باید از این یکی هم بیدار بشم
رمان گاوخونی رمانی کاملا مدرنیستی با سمبل هایی بسیار و شاید بشه گفت یه کار سبمبولیستی هست، بنظرم این رمان رو.میشه جز رمان های روانکاوانه گذاشت چون بیشتر المان های روانکاوانه رو داره مثل سیلان ذهن، تک گویی درونی،ناخودآگاه، خوابهای آشفته، عقده ادیپ و فرافکنی که توی این اثر بسیار مشهود هست و نقد روانکاوانه خوبی میشه براش نوشت، بنظرم جعفر مدرس صادقی رو با این کار میشه یکی از رمان نویسان مدرن ایران نامید. این کتاب جایزه های زیادی آورده و حتی فیلمی هم که از روی این رمان به اقتباس ساخته شده محشره، فیلم به نام ( گاوخونی) به کارگردانی بهروز افخمی و با بازی خوب بهرام رادان جوایز بسیاری گرفته، من قبل از اینکه کتاب رو بخونم چند سال پیش فیلمش رو دیده بودم که عالی بود، بنظرم کسانی که فیلم رو دیدن دیگه نیازی نیست کتاب رو بخونن چون تک تک دیالوگ های فیلم از روی رمان گرفته شده و عینا مثل هم هستند، در هر حال من که لذت بردم هم از خوندن کتاب هم از فیلم اش.
گاوخونی از آن دست آثار فارسی است که سینهدران خودش را دارد و عدهی فراوانی معتقد به این هستند که سمبولیک و عمیقتر از آن است که مینماید که البته پر بیراه هم نیست اما کمی شفافسازی دربارهش را لازم میدانم. حدود هشتاد درصد اولیه کتاب عملا چیزی نیست. داستان ساده و همهچیز معمولی. هم پیرنگ هم فضاسازی هم ایده هم واژهگزینی و هرچه به داستان مربوط است کاملا معمولی است. سیر چخوفواری را طی میکند ولی آن جذبه نثر او و ظرافات پنهانش را نمیبینیم یا حداقل من ندیدم. از اواخر داستان روند داستان شکلی سورئال به خود میگیرد و هشتاد درصد گذرانده را کمی معنا میبخشد. میتوان به عناصر تکرار شونده توجه بیشتری و همچنین تحلیل بیشتری خرجشان کرد. در کل برایم متنی بود برای بازخوانی معنا و رکود. یا شاید خودم خواستم از این زاویه بیشتر نگاه کنم. ولی محض جمعبندی، کتابی معمولی معمولی بود. نه آنچنان شاهکار و نه از آن دست متون ادایی که در نهایت از خود بپرسی: خب که چی؟!
نه اونقدری خوب بود که بیشتر از 3 داد نه اونقدر بد بود که کمتر از 3 داد . درکلی مسیر داستانیشو دوست داشتم البته که به نظرم هدف خاصی پشتش نبود!!!! احتمالا اگ اصفهانی بودم و چند صباحی از زندگیمو کنار زاینده رود گذرونده بودم شاید بیشتر از داستان خوشم میومد و باهاش حال میکردم!
گاوخونی مرثیهای بر جاودانگیِ نیستی: در مورد گاوخونی
بچه بودم. آن زمانها٬ هنوز «نخراشیده بود به غفلت گونهام را٬ تیغ». زایندهرود هنوز آب داشت؛ خشکسالی اوایلش بود. گاوخونی گاوش خروس می خواند. چند سالی هنوز زمان داشت تا باور کند مرگش را؛ که باور کند روزگارِ سیاه باتلاقها را. به مردنِ باتلاق گونهاش اخت کرده بود. چه کسی باورش میشد اما٬ که باتلاقها هم بمیرند. مگر چند دفعه میشود مرد؟
بچه بودم. آن زمانها٬ دبستانمان هر ۶ ماه یکبار٬ حداقل٬ اردویی برگزار میکرد به مقصدِ موزهی تاریخِ طبیعیِ اصفهان٬ کنار چلستون. روزش که میشد٬ هیجان عجیبی میرفت زیرِ پوستم. دل توی دلم نبود که بروم و چندباره ببینم اسکلت جاودان شدهی آن مردِ «۳۵ الی ۳۸ ساله» را. همان که در گاوخونی پیدایش کرده بودند و «به علت تشکیل سریع رسوب بر روی آن»٬ بعد از ۲۵۰ سال هنوز سالم بود. همان که قرار بود سالیانِ درازی به جرم غرق شدن در گاوخونی کنار موزه٬ توی تابوت٬ بخوابد و به ما دهنکجی کند. نمیدانم چرا٬ ولی سرنوشتش را دوست داشتم. جاودانگیاش را شاید. آن زمانها فکر میکردم که هر کس در زاینده رود غرق شود٬ سر از گاوخونی درمیآورد و جاودانه میشود. جرأت غرق شدن نداشتم٬ ولی در خیالبافیهای هر روزهام٬ دمِ مرگ وصیت میکردم که جسدم را به گاوخونی بیاندازند. میخواستم جاودانه شوم؛ از نبودن متنفر بودم. فکر نمیکردم که روزی گاوخونی هم خشک شود؛ که بمیرد. مگر چند دفعه میشود مرد؟
ربطش به کتاب چیست؟ ربط دارد! پدرِ داستان هم مثل من بدش میآمد از نبودن. برای همین بود که میگفت « اگر من مردم برای من مجلس ختم نگیرید و از این بازیها درنیاورید. » برای همین بود که مثل من «توی هیچ مجلسِ ختمی شرکت نمیکرد.» برای همین بود که شبها در خوابِ پسرش پلِ شهرستان را رد میکرد و هوسِ دیدنِ گاوخونی را داشت. می خواست ببیند باتلاقی را که « همهی زندگیِ ما٬ هست و نیست ما٬ دار و ندار ما ریخته توش.» باتلاقی که پر است از هستیها و نیستیهای ما که زایندهرود شسته است و تحویلش داده. هستیهایی که نیست شدهاند٬ ولی نیستشان جاودان است در گاوخونی. جاودان بود٬ چه کسی فکرش را میکرد که باتلاق هم بمیرد؛ که نیستیمان هم نیست شود؟
گاوخونی مرثیهایست بر جاودانگیِ نیستی. جاودانگیِ تسلسل پدران٬ مادران و فرزندانی که از دست هم دق میکنند. همانهایی که «هر کدام گوشهای کز میکنند و انگار با هم قهرند.» همانهایی که حتی گلچین با آن زیرپوشِ بروسلیدارش هم «لبخند بیمعنایی» تحویلشان میدهد؛ که رودخانههایشان «درسته آبِ چندانی نداره٬ ولی پرِ گردابه.» آنهایی که «اینجا» هستند؛ اینجایی که رودخانهاش « میریزه به باتلاق». همانهایی که در حسرت «آنجا»یی هستند که «همهی رودخونههاش میریزه به دریا». آنهایی که «میپرند٬ میدوند و به آب میزنند. آب که از سرشان گذشت٬ پایینتر میروند ولی پاهایشان به زمین نمیرسد ... و آن پایینِ پایین٬ فقط صدای آوازِ نیزنی توی گوششان هست- صدای آوازِ غریبی از دور دست ». «گاوخونی آنجاست٬ با راهیانِ آب٬ آبستن و پریشان». بود! مگر میشود باتلاق هم بمیرد؟ مگر چند دفعه میشود مرد؟ مگر نیستی هم نیست میشود؟
وقتی تمامش کردم متوجه شدم یک نفس خوانده بودمش. زنگ زدم به محسن صفایی و گفتم لامصب این چی بود که گفتی بخونم؟ گاوخونی را نمیشد دوست داشت. و توامان نمیشد نادیدهاش گرفت. فضای غریبی داشت. روایت یک انحطاط بود. روایت ریختن «زنده»رود به «باتلاق» روایت یک پسر که توی خاطرات پدرش دنبال خودش میگردد و دست آخر گم میشود. من از گاوخونی و چیزی که بهم نشون میداد بدم میاومد. بعدها که داشتم با محمد آوینی صحبت میکردم خیلی اتفاقی صحبت به گاوخونی کشید. تعریف کرد که افخمی عاشق این کتابه. تعریف کرد که چطور یهتِک برایشان کتاب را خوانده. افخمی گفته بود 10 سال دیر کتاب را پیدا کردم. بعدها البته وسوسه شده بود و ازش فیلمی هم ساخته بود. ولی خودش میگفت کار عجیبی کردم. یکبار برای همیشه به خودم و بقیه نشان دادم که بعضی چیزها ادبیات است. و ادبیات میماند.
در خوانش اول سه ستاره داده بودم، نمیدونم چرا. این بار به اندازۀ دو ستاره بیشتر خوشم اومد. کتاب بی نظیری بود. گفتنی ها رو خیلی ها گفتن. من فقط بگم که سهلِ ممتنع بودن کتاب بیش از همه من رو جذب کرد. ساده گویی و طنز رمان من رو یاد بهرام صادقی و ملکوت انداخت؛ البته منهای دغدغه های خیر/ شرّی ملکوت. دیالوگ نویسی ها بسیار جذاب و کار شده بود، و همچنین صحنه هایی که هم به شخصیت شکل میدادن و هم پیرنگ رو پیش میبردن.
اين ماليخولياي زنده رود و آن اوهام اصفهان و اين نثر به جا و چينش شگفت انگيز واژه ها را آنقدر مدرس صادقي خوب انجامش داده كه انگار نه انگار سي و چند سال از نگارش اين داستان گذشته است. هنوز تازه و هنوز عجيب. دور از تهوع و بدگويي هاي پيايي داستان نويسهاي اين روزها او به متن و شيوه ي روايتش چه خوب تسلط داشته است و اين توهمات ملموس را چقدر بي همتا جمله بندي كرده است. گــــاوخوني يعني ابديت زنده رود و اصفهان آي اصفهـــان
آدمیزاد از یک سن و جایی به بعد تبدیل میشه به کپی برابر اصل والدینش. مهم نیست چقدر تلاش کنه از این شباهت فرار کنه یهو به خودش میاد و میبینه تمام کارهایی رو انجام میده که زمانی ازشون فراری بوده و به خودش قول داده بوده هرگز اونا رو از والدینش به ارث نبره. مثلا قبل ناهار حتما یه چایی بدون قند میخوره، سر ساعت هشت اخبار نگاه میکنه، قبل از خواب همه ظرفا رو میشوره و زمستون ها هدبند زمخت و بیقواره ای رو سرش می کنه که سال تا سال نگاهش نمیکرده… این همون باتلاقیه که آدمیزاد ازش گریزانه اما عاقبت داخلش پا میذاره… این ماجرا، حکایت گاوخونیه… داستان آدمی که دست و پا میزنه تا در بستر رود خاطراتش و دلبستگی هاش شنا کنه و به سلامت ازش عبور کنه و به خشکی برسه اما در نهایت سر از باتلاق درمیاره . پ.ن : این اولین کتابی بود که از مدرس صادقی میخوندم و تجربه دلچسبی بود. کاملا واضحه که نویسنده کتاب از نویسندگان غربی متاثر بوده ، بیشتر از همه ردپای بیگانه ی کامو تو این کتاب دیده میشد.
تا حالا کتابی انقدر با نقش پررنگ اصفهان نخونده بودم و احساس میکنم اگه در اصفهان بزرگ نشده بودم انقدر برام جذاب نبود و این باعث میشه حسرت تمام بقیه کتابایی رو بخورم که هیچ درکی از جغرافیاش نداشتم. این روزا که دارم فروید میخونم هی بیشتر ردشو تو همه چیز میبینم و احساس میکنم این کتاب هم نیاز به تحلیل داره و هنوز کلی نکته داره که نفهمیدم.
جنونآمیز اما سرد و بیاعتنا دوست داشتم زیاد براش بنویسم اما اسپویل میشه و مزهی ۱۰۹ صفحهی کوتاه رمان از بین میره. تنها یک توصیه: بعد این کتاب، حتما سری به مقالهی نقد کهنالگویی رمان گاوخونی بزنید تا بیشتر و بیشتر از این داستان لذت ببرید.
اثری بینظیر با نثری گیرا گاوخونی شاهکاری صد و ده صفحهای که موقع خوندن و تمام کردنش حس میکنید یک اثر طولانی هزارصفحهای رو مطالعه کردید چرا که فضاسازی و نثر نویسنده به طوری هست که انگار لحظه به لحظه زندگی راوی داستان رو خوندید از کودکی تا پایان زندگیش. اگر کسی بتونه فضاسازی فصل اول این کتاب رو انجام بده میتونه بیاد بگه که این کتاب خوب نیست و تنها یک داستان معمولی ساده هست.( جدا از نمادگراییها و عمق این شاهکار) از زایندهرودی که بیشتر شباهت به یک گودال مرگ و پوچی داره تا سرزندگی و از گذر راوی داستان در رویاها و واقعیتی که خودش هم سردرگم شده. شخصیت گلچین که با همون چند جملهی راوی دربارهش کاملا ساخته میشه و به خوبی حس میشه. این یعنی خلاقیت و مهارت نویسنده که تنها با یکی دو جمله میتونه مخاطب رو به وسط داستان ببره. چیزی که توی نویسنده( به اصطلاح نویسنده) های امروزی کمتر میبینم. دیالوگهای کاملا گیرا و خواندنی که در آثار امروزی چیزی جز دیالوگهای مصنوعی نمیبینیم. قطعا این کتاب عمیق تر از ۱۱۰ صفحهای که نوشته شده هست و باید نقدها و تحلیلهاش رو هم جدا مطالعه کنم ( و شاید بازخوانی مجدد کتاب) خوشحالم که قراره آثار جذاب دیگهای از این نویسنده بخونم و لذت ببرم.
این کتاب، کتابِ یکبار خواندن نیست. در نظراتی که روی این کتاب نوشتند چرخی زدم و یکی، جملهای نوشته بود که به نظرم خیلی درست آمد، این کتاب ۱۱۰ صفحه حجم دارد و چندصدصفحه حرف. از نظر ساختار نثر کتاب ساده و روان است و نویسنده به خوبی از ایجاز در آن بهره برده. اصلا گول زبان سادهی آن را نخورید، شاید در برخورد اول «گاوخونی» قصهای ساده مثل بقیه قصهها به نظر بیاید، اما این کتاب از نظر ساختاری بینقص است. سبک نوشتاری داستان شبیه سیال ذهن است و هرچه به آخر کتاب نزدیک میشویم این گمان شدت مییابد و داستان سیر زمانی و مکانی خود را از دست میدهد، جایی که دیگر تمییز خواب و بیداری و رویا و واقعیت بسیاری مشکل است و شما در بستری از افکار راوی شناور میشوید. کاری که جعفر مدرس صادقی در «گاوخونی» کرده و آن را تبدیل به یک شاهکار میکند، تشخصبخشیدن و اسطورهسازی از یک پدیده بومی است. اصفهان شاید در نظر ما یک شهر باشد اما فینفسه ما، درون ما یا کل جهان است. زایندهرودی که نماد باروری و تولد دوباره است، آبی که هر روز تن پدر را میشوید و پاک میکند و از وقتی که پدر به آبتنی نرفت، دق کرد و مرد. و در نهایت گاوخونیای که زایندهرود را در خود میبلعد و به وحدت و سکون میرسد. گاوخونیای که به قول پدر «همهی زندگی ما تو این باتلاقه، هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو». پدر پشت میز نمرد، در گاوخونی غرق شد. اقای گلچین هم. همه در گاوخونی غرق میشوند. وسط لالهزار تهران هم ایستاده باشی، آب زایندهرود حتی در خواب هم به تنت خورده باشد آخرش روزی در انتها، گاوخونی منتظرت است. اینها شاید در خارج از کتاب صرفا یک شهر، رودخانه و باتلاق معمولی باشند اما در کتاب با ما سخن میگویند و از روی دیگر خود حرف میزنند. دیک دیویس، شاعر و نویسنده انگلیسی٬ در مقدمهای که بر ترجمه انگلیسی این کتاب نوشته به تاثیرپذیری نویسنده از سبک روایت ادبیات غرب و تلفیق آن با برداشتش از ادبیات کلاسیک و بومی ایران اشاره میکند و «گاوخونی» را یک شاهکار مینامد. تلفیقی که منجر به الگویی مختص «گاوخونی» شده است. در واقع کتاب بیشتر وامدار ادبیات کلاسیک ایران است، داستانی که میتوان در آن هم سنت یافت و هم مدرنیته. همانگونه که راوی نیمنگاهی به ازدواج و زندگی زناشویی دارد و آن را زیر ذرهبین میبرد، همانگونه هم از تغییر مغازه پدرش و برداشته شدن آن میز چوبی آزرده خاطر میشود. شاید کار جعفر مدرس صادقی بیشتر از هرچیز بتوان با این جملهای باشو٬ شاعر ژاپنی٬ توصیف کرد: «پا جای پای شعرای قدیم نگذار. در پی آن چیزی باش که آنها در پیاش بودند»
من را بارها یادِ «بیگانه» کامو انداخت. با این تفاوت که «پوچی» گاوخونی، با پوچیِ کامویی در جزئیات تفاوت دارد: آدمِ داستانِ گاوخونی (که حتی اسمش هم مهم نیست، اسم زن و پدر و مادرش هم مهم نیست) دستوپایی برای زندگی نمیزند، ته خط نیست، با این حال بدش نمیآید برسد ته خط و همه چیز را از دست بدهد، چون به این نقطه رسیده که همه چیز یک جورهایی بیهودهست. اما این بیهودگی از کجا آمده؟ از پدر. از ژن. از ریشه. از گذشته. گاوخونی قصۀ سهلوممتنعی دارد. ظاهرا روایتیست ساده از بیهودگی یک جوان که پدرش میانۀ راه میمیرد. ولی در حقیقت قصۀ بیهودگیِ موروثیست که هنوز که هنوز است دست از سر نسل مردان ایرانی برنداشته و به این سبب، من هم حسش میکنم.
نثر جعفر مدرس صادقی ستودنیست: پاکیزه و داستانگو. برای علاقهمندان به نوشتن، خواندنِ آثار مدرسصادقی یک توصیۀ جدی و مؤثر است.
چون فیلم بین هستم ، فیلمش را سالها پیش درسینما عصرجدید درقهر وفراری باشکوه ازمحل کاروبایکی دونفردیگر دراولین سئانس دیدم و لذت بردم . فیلم خوبی بود . ارزش واقعی کتاب برای من چهارونیم است به ویژه که تاریخ نگارش آن رادرنظرمی آورم . درباره آن بسیارگفته اند .من چیزی برای افزودن ندارم به جزتاثیر بسیارقوی.
اصلا نمیدونم از این کتاب خوشم اومد یا نه، انگار منم مثل راوی داستان دچار یه سردرگمی و دوگانگی شدم. با خوندن چندتا مقاله متوجه شدم داستان کهن الگویی و نمادینه اما به نظرم خیلی باید تو این زمینه حرفهای باشی که بتونی خودت با خوندن کتاب به این نتایج برسی وگرنه سر در اوردن از این همه سمبل و ارتباط کار هرکسی نیست.
کاش زاینده رود بودم، تواما آفریننده و ویرانگر، واقعی، خودِ خودم، عین پرفورمنس آرت، خلق می کنی و خودت ویرونش می کنی، اما تاثیرگذاری، میمیری ولی نابود نمیشی
پ.ن: من تو ادبیات معاصرمون (که البته خیلی کم کتاب خوندم) هرگز کارکتر زنی که دلم بخواد باهاش همذات پنداری کنم ندیدم، اینجا هم نه با مادرِ راوی، نه عمه اش، نه دختر عمه اش و حتی بعد تغییر نقشش در نقش زن راوی و حتی نه با دخترِ همسایه و تمام دخترهایی که راوی بهشون اشاره کرد و از اون پشت رد شدن هم نتونستم همذات پنداری کنم. اگر کتابی سراغ دارید که سرِ زن قصه به تنش بیارزه لطفا بهم بگین
من تازه با اين نوع سبك از نويسندگي آشنا شدم و به شدت برام جالبه و بعد از خوندن اينها خيلي زود به سراغ تحليلش ميرم..پيشنهاد ميكنيم كه عنوان تحليل فرويدي بر داستان گاو خونيرو توي گوگل سرچ كنين و بخونين و ببينين كه چقدر اين داستان كوتاه ميتونه جنبه هاي جالب و رمزي و نهفته داشته باشه