صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهرنویسنده ایرانی است.وی به همراه صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود ورمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.اکثرداستانهای وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده می شد سراغ شخصیت ها وماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می دادند و به شدّت ره به تاریکی میبردند. او یک رئالیست تمام عیاربود که با منعکس کردن چرک ها و و زخمهای طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی دهد. از این منظر طبقه ی فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می رود.جسد وی به درخواست او بعد از مرگ سوزانده شد و خاکستر آن به بادهای اقیانوس سپرده شد
سنگ صبور همان چيزي ست كه از چوبك ميشود انتظار داشت. اين بار اما به عنوان آخرين نوشته ي او ديگر تمام مرزها را در هم مي ريزد و حرف آخر را مي زند كه جامعه اي كه نخواهد چشم بر دانش و خردورزي باز كند چاره و انجامش جز تباهي نيست. نابودي و در منجلاب فرو رفتن و از دست دادن تمام دار و ندارش. جامعه اي كه در چنين عصري هنوز دلبسته ي خرافاتي باشد كه ساخته ي انديشه ي گروهي بيمار در طول تاریخ بوده است سرانجامش زنده به گور شدن است كه هست سنگ صبور توي خواننده هستي كه بايد بخواني و بداني كه چوبك از عمق انديشه اش اين رفتار جامعه ي پيرامون و بيمارش را به سخره مي گيرد تا دست كم تكاني بدهد خودش را و كمي چشم باز كند كه جهان به كدام سو مي رود و ما به كجا؟! سنگ صبور كتاب ارجمندي ست و خواندني. يك مواجهه ي آشكار با جهلِ بي پايانِ آدمي
«سنگ صبور» از نخستین داستانهایی است که یکسره بهشیوهی سیلان ذهن روایت شده است. در زمانی که چوبک این داستان را نوشته، این شیوهی داستاننویسی در ایران چندان شناختهشده نبوده و ازاینحیث، او بسیار پیشتر از زمانهی خود در این راه گام گذاشته است. این داستان درواقع، هیچ راویای ندارد. تمام آن، مجموعهای است از حدیثنفسهای شخصیتهای گونهگون و سراپا درون ذهن آنها میگذرد. هر فصل از داستان، از زبانِ ذهن یکی از شخصیتها است و صرفاً اندیشههایی است که از ذهن هریک میگذرد؛ منتها در سیلانِذهنبودن این نوع روایت، دستکم در بخشهایی از آن، میتوان اندکی تردید روا داشت؛ چراکه آنگونه که باید، گفتههای شخصیتها در همهجای داستان گسیختگی و بیانسجامی سیلان ذهن را ندارد. در بسیاری جاها، بهویژه در فصلهایی که از زبان احمدآقا است، حرفهایی که زده میشود، تااندازهای هدفدار و منسجم است و از پراکندهگوییهایی از نوع سیلان ذهن سراغی نمیتوان گرفت. در بخشهایی از داستان، این حرفزدنهای درونذهنی احمدآقا با چنان انسجامی پرداخته شده که حتی یکیدو نمایشنامهی چفتوبستدار و محکم در میان آن یافت میشود. یکی از ویژگیهای قوت این داستان این است که لحن و زبان هریک از شخیتها مطابق خلقوخو و جایگاه اجتماعی آنها پرورده شده است. کودک، کودکانه حرف میزند، زن، زنانه و مرد، مردانه. روحانی و پزشک و دانشمند نیز هریک لحن سازگار با شخصیت خویش را دارند. بهکارگیری ماهرانهی لهجهی شیرازی در متن داستان نیز دیگر خصیصهی درخشان این اثر است. فضای این داستان و لهجهی شخصیتها برای کسی که در شیراز زیسته باشد، بسیار بسیار دلنشین است و تا حد زیادی چنین خوانندهای را مجذوب فضای آشنای داستان میکند. درونمایهی این اثر، همچون دیگر آثار صادق چوبک، رویکرد ناتورالیستی به زندگی است. گرسنگی، قحطی، فقر، میل و شهوت سرکوبشده، تنهایی، مرگ و دلهرهی مرگ ازجمله موضوعهایی است که در این اثر رگههایی از آن نمودار شده است. چوبک در پرداختن به این مسائل سخت بیپروا و جسور است و از هیچگونه رکاکت لفظ و بیادبی دریغ نمیکند. وی همچنین در کنار این لحن رک و بیپرده، موضوعاتی را دستمایهی داستانپردازی میکند که در ادبیات ما کمسابقه است. برجستهترین نمونهی این موضوعها، امور جنسی و مسائل شهوتآمیز است که چوبک با تردستی و مهارت ویژهای این بخشها را خلق کرده است. کسانی با سبک بیپردهی چوبک در بازنمایی پلشتیها و ناگواریهای زندگی چندان موافق نیستند. اینان افزونبراین، رکاکت لفظ را در آثار او نمیپسندند و معقدند که این نوع زبان در ادبیات جایی ندارد. در پاسخ به این نگرش باید گفت اگرچه در این نوع نگاه به زندگی، تمرکز بر زشتیها و پلشتیها است و در بیان آنها مبالغههایی میشود، نمیتوان انتقادآمیزبودن آن را انکار کرد. درست است که در آثار چوبک، در بازنمایی زشتیها زیادهروی میشود؛ اما بهنظر میرسد نوعی اصلاحخواهی و دلسوزی اصلاحگرایانه نیز در آن موج میزند. بهگفتهی پرویز خانلری، «فضلهی سگ را در خیابان میتوان ندید و از کنارش رد شد؛ اما منکر وجودش نمیتوان شد. اصولاً ادبیات پودر و ماتیکی، ادبیات راحتطلبانه بابطبع عوام است. یک خوانندهی عادی میخواهد با خواندن داستان، از حقایق تلخ و سیاه و کثیف پیرامونیاش خلاص شود و از دست کلمات روزمره که از صبح تا شام با آنها سروکار دارد، بگریزد.» (۲۶۱) درمقابل، رویکردی مثل رویکرد چوبک، عمق زشتیهای جامعه را میبیند و با تعمدی انساندوستانه صرفاً بر آنها انگشت مینهد و در بازتاب آنها در اثرش نهایت کوشش خود را میکند؛ به این امید که بتوان تغییری ایجاد کرد و اندکی بهتر زیست. خانلری دربارهی بیپروایی چوبک در کلام نیز سخنهایی گفته است. «یکی از بزرگترین لطمههایی که ادبیات ممالکی مثل ما خورده و هنوز هم میخورد، همین مؤدببودنِ ادبی است. چوبک از پیشگامان شکستن سنت ادبیات مؤدب است.» (همان) درواقع، این بیادبی و این امور خلاف اخلاق هم بخشی از واقعیتهای موجودِ زندگی است که همهروزه اتفاق میافتد و اگر وظیفهی ادبیات را منعکسکردن زندگی با تمام ویژگیها و ریزهکاریهایش بدانیم، نمیتوانیم لزوم وجودِ این نوع از ادبیات را رد کنیم. لحن چوبک در غالب بخشهای داستان، لحنی تند و پرنیشوکنایه است. او دربرابر واقعیتهای زشت و زنندهی جامعه، با چنین لحن سرزنشگری میایستد و آنها را گاه به ریشخند میگیرد. ازجمله اعتراضهای او در این داستان بلند، اعتراض به دین و مقدسات است. این اعتراض در جاهایی حتی به انکار و رد دین و خدا و نوعی کفرگویی آشکار نیز کشیده میشود. بهنظر من، این باورهای افراطی چوبک توجیههایی دارد. در جامعهی ما، بهویژه در میان عوام، هیچگاه اصل دین و آنچه با تفکر و خردورزی بهدست میآید، رایج نبوده و نشده است. دینی که اغلبِ مردم ایران از دیرباز با آن بار آمدهاند، بهشدت با خرافات آمیخته است؛ همچنانکه در این داستان نیز نمودهایی از این مسئله دیده میشود. به یک نمونه از آن اشاره میکنم. در این داستان، گوهر با مردی ازدواج میکند که سه زنِ دیگر هم دارد و از هیچیک از آن سه صاحب فرزند نشده است. حاصل ازدواج گوهر با این مردِ بهظاهر دینورز، پسری میشود بهنام «کاکلزری». پس از این تولد، آن سه زن که نازا بودهاند، به گوهر حسادت میکنند و بر آن میشوند تا به او تهمت زنا بزنند. یکی از آنها آنقدر این حرف را برای مرد تکرار میکند که مرد سرانجام باور میکند که بچه، بچهی او نیست و حاصل رابطهای نامشروع است. آنچه این گمان را تأیید میکند، حادثهای است که در حرم شاهچراغ(ع) روی میدهد. یک روز که گوهر و کاکلزری به حرم شاهچراغ رفته بودهاند، دستِ یکی از زائران به بینی کاکلزری میخورد و کاکلزری خوندماغ میشود. بعد از این، برپایهی باوری خرافی و پوچ و مضحک، مردم چنین نتیجه میگیرند که «خونآمدن بینی بچه در حرم، نشانی از شومی و زنازادگی او است و همین ثابت میکند که بچه حرامزاده است و گوهر زناکار». با چنین خرافهی مضحکی، گناهکاربودن گوهر ثابت میشود و بعد از آن، از خانهی شوهرش بیرون انداخته میشود. علاوهبر آمیختگی این خرافهها با عقاید دینی، ریاکاریها و رفتارهای ناصواب عالمان و الگوهای دینی در جامعهی ما همیشه عاملی بوده که مردم را از دین بازمیداشته است؛ همچنانکه امروزه نیز شاهد چنین کجرویهایی هستیم. اینها همه موجب شده که مردم به دینِ ناب و اصیل دست نیابند و آنچه را سالها بهنامِ دین در جامعهشان رواج داشته، دین بنامند. شخصاً به چوبک و امثال او حق میدهم که با چنین دینی سرِ ستیز داشته باشند و آن را یکسره طرد کنند؛ چراکه این دین، فقط مایهی سوءاستفادههای برخی افراد سودجوی متظاهر شده و عدهی زیادی را محروم و بیبهره کرده است. درعینحال، معتقدم که حقیقتِ دین، آنچه با عقل و منطق دمساز است و از ریا و تظاهر بهدور، زندگی را بسامان میکند. در ادامه، صحنهای زیبا و پرتأثیر از داستان را میآورم. پیشاپیش بهدلیل اندکی بیادبی که در این بخش هست، پوزش میخواهم. این بخش از داستان بهراستی زیبا و تأثیرگذار است و ازطرفی، خصیصهی زبانی چوبک را نیز بهخوبی نمایان میکند؛ بهویژه شمهای از خلافِادبگوییها را بازمینماید و ازاینحیث، سودمند است. در این صحنه، کاکلزری، پسر کوچولوی گوهر، با خودش سخن میگوید. او پس از اینکه مادرش رهایش کرده و رفته، بیسرپرست شده است. مدتی یکی از دوستانِ خانوادگی و محلهای بهنامِ «کبری خانم» او را به خانهی خود میبرد و در آنجا با پسرش همبازی میشود. پسر کبریخانم به او تجاوز میکند و کبریخانم با تندی و خشونت کاکلزری را از خانه بیرون میاندازد و میگوید که تو پسرم را منحرف کردهای! بعد از آن، کاکلزری نزد بلقیش، همسایهشان، میرود. بلقیس با او سخت بدرفتاری میکند و او را میرنجاند. در این صحنه، یگانه امید کاکلزریِ تنها و بیکس، احمدآقا و مهربانیهای اوست: من دویدم رفّم سر حوض پیش ماهیا. میخواسم باشون حرف بزنم؛ اما اونام از من بدشون اومد. همهش میرفن ته حوض و نزّیک پاشوره نمیاومدن. اگه نزّیکم میاومدن، تو روم تف میکردن. اووَخ بلقیس رف تو اتاق احمدآقا و بش گف که علیآقا بُلش با بُلِ کاکلزری جنگ انداخته بود و بُلش رفته بود زیر بُل من قایم شده بود. [...] رفم تو اتاقش؛ اما میترسیدم بزنه پس گردنم و تف تو روم بندازه. واسهی جیجیم نون و حلوای ارده خریده بود. داد بم گف: «ببر واسهی جیجیت. خودتم بشین باش بخور.» اووَخ خودش رف بیرون تو کوچه. حالا دیگه من هیچکه ندارم که دوسم بداره؛ نه احمدآقا، نه ننهم. (۱۹۸)
** گفتههای نقلشده از پرویز خانلری از این مقاله برگرفته شده است: الهی، صدرالدین، «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتلخانلری دربارهی صادق چوبک»، ایرانشناسی، تابستان ۱۳۷۲، ش۱۸، صص۲۵۵تا۲۶۷.
[...] چه خوب است یک روز صبح پاشوم بیایم تو کوچه و بازار ببینم شهر خالی است و هیچکس نیست. آنوقت من پادشاه یک شهر بیسکنه میشدم» (سنگ صبور-ص۳۴۵)
ازم پرسید با سنگ صبور چطور بودی؟ گفتم دوست نداشتم. بعد علامت لبخند گذاشتم و گفتن نه! یک حال قهر و آشتیای داشتم. چوبک خواندن برایم مثل شنا کردن وسط دریای طوفانی با یک تخته پاره بود. قسمی از کشف و شهود و گمشدگی و ترس ترس ترس. انگار چیزی که در چوبک دیدم تلاش او برای پاسخ دادن به دغدغهها و سوالاتش در ساحت ادبیات بوده؛ چوبک برای پاسخ دادن به این دغدغهها چه عناصری را در داستانپردازی و نوشتنش رعایت میکرده؟ بهنظر میرسد او در دههی ۲۰ از ابزاری مانند ریتم جملهها و بهره گرفتن از زبان و موقعیتسازیها استفاده میکند تا با تأکید کمتر روی توصیفها بتواند میخ ایدهی سوار بر متنش را در ذهن مخاطب بکوبد. ولی این موقعیتسازی است که در انتقال چوبک دههي ۲۰ به چوبک دههي ۴۰ حفظ میشود، منتهی با تأکید بر عناصری دیگر. کمکم شمّههایی از توصیفاتی انسانوارانهتر تا موقعیتمحورتر بروز پیدا میکند. سنگ صبور در فضایی خلق شده که آثاری مانند «سووشون»، «شازده احتجاب» و شاید هم «ملکوت» صادقی در جوابی به «بوف کور» هدایت خلق شده بودند و میشدند، این آثار خود را وامدار هدایت دیده و نوشته شدند و اگر رشد و بالیدنی به چشم آمد برای صحه گذاشتن به نوع خلق جهان ذهنی روایت بود. اما سنگ صبور چه کرد؟ با انتخاب قالب رمان، که از ساحت مجموعههای داستانی یا داستانهای بلند فاصله گرفت، با تلاش برای درنظر گرفتن مقولهی چند صدایی خواست کار دیگری بکند، چوبک در آخرین اثرش و در سنگ صبور خودش را از این جریان جدا کرد. او تلاش کرد حرف خودش را در فرم رمانی بزند که بسیار مختص به خودش بود؛ فضایی جدید که در میان رمانهای دههی ۴۰ به چشم آمد. در داستان «چرا دریا طوفانی شده بود» زیور برایم تصویری از گوهر در «سنگ صبور» است. زنی که انگار پاسخ گمشدهی چوبک را در دستانش دارد، یکبار با بهدنیا آوردن کودکی در دل طوفان بوشهر و باردیگر کشته شده توسط قاتل شهر. ولی این زنها همگی در بند مردان هستند و انگار بدون آنکه خودشان کتمان کنند چیزی را دارند تقدیم به دنیای مردان میکنند، گوهری را زیوری را از زندگی. انگار جواب صادق چوبک در شناخت این زنها و نشان دادنشان نهفته است، نشان دادن مردانی که در نسبت با این زنها خود را بازمییابند و سوالاتشان سر بر میآورد. و در سنگ صبور بلقیس زنی واقعیتر ازدیگران است، چون نمادی کامل از بروز تنانگی است، او ابایی ندارد از اینکه شهوانیتش را نشان بدهد و انگار صرفا هست که باشد، نه برای هدایت کردن مردان داستان به سمت سوالات اگزیستانسیالشان. او هست تا در کنار گوهر که دستمایهی ایده پردازی چوبک شده، صورتی کامل و خالص از این فیگور را ارائه دهد. در داستان، چوبک دارد «گوهر»ی از دست رفته میبیند. احمد در فرآیندی که از آغاز داستان طی میکند، میخواهد از آن خانهی آشوب برود و میخواهد از گوهر بنویسد و بگویی نگویی از گوهر خوشش هم میآید به نقطهای میرسد که انگار همان آغاز است، او هنوز میخواهد از آنجا برود، اما دیگر گوهر را ندارد. او را از دست داده و به بلقیس رسیده است.
محمدعلی وکیلی صاحب سیفالقلم. اسمی ترسناک و البته نهچندان شناختهشده در فهرست قاتلین سریالی ایران. کسی که سودای دین داشت و پاک کردن زمین از لوث وجود زنان بدکارهای که به عقیدهی او عامل کوفت و آتشک (همان سیفلیس) بودند. لنگرگاهِ سنگ صبور در واقعیت، آخرین روزها و قتلهای سیف القلم در سال ۱۳۱۳ است. اما ورای این ریشهی تاریخی، جانمایهی کار را داستان درهمتنیدهی زندگی چند همسایه میسازد که از زبان هر کدام به صورت جداگانه روایت میشود، داستانی با رگههای تند از واقعگرایی اجتماعی که در عین حال از دغدغههای فراتاریخی نویسنده نیز میگوید.
چوبک در آخرین اثرش در پنجاه سالگی تردیدهایی جدی دربارهی رئالیسم اجتماعی (در شکل رایج منسوب به نویسندههای چپگرا) مطرح میکند. چرا باید سیاهیها را نوشت؟ برای اصلاح، برای فرار یا برای اینکه کار دیگری نمیتوان کرد؟ احمد، معلم مدرسهایست که ترسش از زلزله و آژان و تنهایی او را به نوشتن و آفریدن همزاد وادار میکند. نوشتههای او (که میتواند کل کتاب را هم در بر بگیرد) ترکیبیست از رئالیسم جادویی، شعر و نمایشنامه. نوشتن برای او آخرین سلاح است برای پیدا کردن دستآویزی برای زندگی. احمد، مثل آسیدملوچ، تار زندگیِ بلقیس، کاکل زری، گوهر، جهانسلطون و بقیه را میتند تا شاید از لابهلای آن لقمهای باب دندان گیرش بیاید. و اگر هم نیاید مهم نیست. او مینویسد، همانطور که عنکبوت میتند، همانقدر غریزی و همانقدر بیدلیل.
آنچه سنگ صبور را به اثری ماندگار تبدیل میکند چندصدایی آن است. چوبک در بیان آرزوها، حسرتها، دلهرهها و پرسشهای هر کدام از شخصیتها از زبانی دقیق و ویژه بهره میگیرد،طوری که شخصیتپردازی هر کس تمام و کمال در گفتار او اتفاق میافتد. البته گفتاری که بارها با افکار جامانده و عجول قطع میشوند.
اما نمایشنامهی سهپردهای انتهای کار – همچنان که داستان انوشیروان عادل یا داستان جنگ قادسیه در شاهنامه – علیرغم بازی طنازانهاش با افسانههای آفرینش ادیان ابراهیمی و مذاهب باستانی ایران، آنطور که باید و شاید در چارچوب اثر قرار نمیگیرد. شاید بهخاطر جایگذاری نامناسب که مانع از گذاری روان از پیرنگ به این حکایتها میشود و شاید به این خاطر که بیش از اندازه سرراست و برجسته است.
داستانی سیاه و گزنده و تلخ در مورد تیره روزی ها به شدت منو تحت تاثیر قرار داد و احساساتم رو دگرگون می کرد قسمتهای نمایشنامه رو هم خیلی دوست داشتم پرداختن به موضوع سیف القلم که یه شخصیت واقعی در شیراز 1313 بوده برای من جذاب بود و می شد تصور کرد داستان چندان هم دور از واقعیت و تصور نبوده
در کل جالب بود، موضوعاتی که پرداخته شده بود همچنان هم وجود دارند و جای بحث و فرهنگسازی دارند. بیشتر شخصیتها برای من عمق نداشتند، انگار فقط در خدمت پیشبرد داستان بودند. داستان گیرا و خواندنی بود، اما خط زمانی نامشخص، توهمات شخصیتها، تغییر مداوم راویها و نهایتا تکرارها و اضافهگوییهای گاه به گاهش برای من دوستداشتنی نبود.
سنگ صبور از چند منظر رمان رادیکالی در ادبیات ماست: اول از همه به عنوان یکی از سیاه و بی ترحم ترین روایت ها از اعماق جامعه، فوق العاده بی پرده و بی رودربایستی است. نویسنده فقط به نمایش فقر و فلاکت راضی نیست بلکه تنها نهایت فقر و بدبختی، و نمایش جزء نگرانه آن است که می تواند راضی اش کند. دوم اینکه بدعت گذار یک نوع غیر ادبی نویسی و نزدیک شدن به شیوه طبیعی حرف زدن مردم عادی است که از این نظر نمونه بسیار موفقی است( رمان با لهجه شیرازی نوشته شده و تلاش شده هر شخصیت لحن شخصی خودش را داشته باشد). نکته سوم فرم داستانی آن است که از طریق تک گویی های درونی شخصيت ها پیش می رود. اتخاذ این فرم باعث شده خط اصلی داستان در حاشیه قرار بگیرد و چند جایی اصلا فراموش شود. در عوض ، خواننده در طول رمان در معرض ذهن شخصیتهایی قرار داده می شود که دائما در حال نشخوار افکار و امیال حقیرشان هستند.ذهنیت این شخصیتها آنقدر جذابیت دارد که ضعف کم ماجرا بودن داستان و در نتیجه خسته کننده بودنش را تا حدود زیادی نادیده بگیریم. ضمناً رمان اشاره ای است به وقایع قتلهای زنجیره ای روسپيان شیراز در سال 1304
بار اول در دوره ای آثار صادق چوبک را خواندم که کتاب را بیشتر می بلعیدم تا هضم کنم. بار دوم هفده هژده سال پیش بود که همه ی آثارش در کالیفرنیا تجدید چاپ شد. چوبک مرا برای خواندن یک نفس و بی وقفه، زمینگیر نمی کند. با این همه منکر این نیستم که از خواندن بخش هایی از آثار چوبک لذت هم برده ام.
اول از همه توصیفات عالی صادق چوبک از جهل و بیرحمی مردم کاری کرد که درد شخصیتهای داستانش رو کاملاً حس کنم. دوم اینکه در تمام داستان فقط با واگویههای ذهنی آدمها سر و کار داریم ولی باعث نمیشه کتاب کسالتبار شه بلکه نقطه قوتش هم هست. سومین ویژگی جذابش، توجه نویسنده به انتخاب لحن و واژههای مناسب برای هر شخصیت بود. اما بخشهای نمایشنامهمانندش رو دوست نداشتم. هرچند که همراستای موضوع اصلی بود ولی حس میکردم به کتاب دوخته شده.
حالا عوض همه چی زلزله میاد. نه شب خواب داریم، نه روز آروم. همش ترس و دلهره. هی زلزله، هی زلزله. همش دلهره. سقف با هزارخروار خاک رو سر آدم خراب بشه و آدم اون زیر نفسش بِبُره و هی بدونه که راه پس و پیش نداره و هی بدونه که داره میمیره و کاری ازش ساخته نباشه و بعد هی اون بالا، آدم و خر و گاو بچرن و ریشه درخت از دل و جگرِ آدم کود بگیره. تموم شد. باز در رو همون پاشنه میچرخه. یکی رفت و یکی موند، یکی سر شو میجنبوند. باز آدمیزادا جماع میکنن و تولیدمثل میکنن و تخم وتَرِ کشون مثل موریونه رو زمین میگیره.
اگه من بکشمت میگن قضاوقدر اینطور خواسه بود ��ه احمدآقا بکشدش. اگه ولت کنم خودت نفله بشی، اونوخت میگن اگه هزار لشکر دور و برش گرفته بود که بکشدش، چون خدا خودش نخواس، نتونسن کاریش بکنن. هر کاری به سرت بیاد میگن خدا اینجور خواسه بود. مسخرهس. همهچیز رو اتفاقه. وجود مام اتفاقیه. من ممکن بود باشم یا نباشم. اگه دو نفر زیر لحاف به هم نچسبیده بودن احمدآقايی وجود نداشت. ممکن بود که اونا اصلا خودشونم نباشن که برن زیر لحاف. اونوخت احمدآقا کجا بود؟ تازه شاید جای من یکی دیگه بود.
دنيای به این قشنگی رو گند زدن. من خودم از کجا معلومه پسر بابام باشم؟ کی یه همچو ادعایی میتونه بکنه. تازه بود و نبودش چه فرقی داره. کی اومد اول دنیا دسّک و دفتر گذاشت ببینه که کی تخموترکه کیه؟ تازه مگه قصه خودشون مسخره نیس. بچههای نر و ماده آدم و حوا با همدیگه آمیزش کردن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرومزاده اندر حرومزاده. چه نقّالای ناشی و جاهلی بودن. چقده مزخرف گفتن.
نویسندگی چه هنر ناقصیه. هیچوخت نمیشه حقیقت رو روی کاغذ آورد. از خودم بدم میاد. زندگی برام جهنم شده. حالا دیگه کارم پخته و جاافتاده شده. مثه شراب جاافتاده و صاف شده. مثه جوجهای که از تو تخم به دیوار زندونش نوک میکوبه که بیاد بیرون، نوشتههای منم شب و روز توم رو میخورن و اذیتم میکنن که بیان بیرون.
در تاریخ ۱۷ شهریور سال ۱۳۹۸ کتاب را شروع کردم و چند ساعت بعد آن را کنار گذاشتم. پس از ۸۰ صفحه خواندن دیگر نتوانستم ادامه دهم و امیتازم ۲ ستاره است. کتاب از نظر شخصیتپردازی محشر عمل کرده است. هر شخصیتی طرز تفکر مخصوص و رفتارها خاص خود را دارد. از احمدآقا گرفته که دو قطبی است تا جهان سلطان که ناتوان و مذهبی است. قسمت عمدهی کتاب تکگوییهای شخصیتها است که به راحتی مخاطب را با شخصیت آشنا میکند و طرز تفکرهای مختلفی رو نشان میدهد. مشکل عظیم کتاب بیسر و ته بودن آن است. تکگوییها به درستی مشخص نشدهاند که بخواییم به روان آن را بخوانیم و تنها با بولد کردن جملات تکگویی عوض میشود. گفتگو و دیالوگها انقدر افتضاحاند که نمیشود تصورش کرد. اول اینکه کاملاً به شکل نمایشنامه نوشته شده است و دوم نویسنده حالت و حس و حال شخصیت را قبل از جملهی شخصیت نوشته است. مثلاً اگر شخصیتی متعجب است نباید بگوییم شخصیت متعجب گفت! باید آن تعجب و حیرت را در جملهی شخصیت نشان دهیم. البته باید توجه شود که کتاب سال ۱۳۴۵ نوشته شده است. به مذاق من که خوش نیامد. امیدوارم مخاطبان دیگر از سبک رمان تکگویی لذت ببرند.
سبك نوشتاري كتاب عاليه ، جوري كه اصلا نيشه بيخيالش شد و همينجور يكسره خونده ميشه شخصيت پردازي ها عاليه و همه شخصيت ها رو با وجود منفي بودن، ميشه دوست داشت. يه نكته ي جالب درباره ي كتاب ، حضور يك شيخ هستش و تأثيرش تو داستان، يعني از اون زمان تا حالا اين جماعت يك درصد هم عوض نشدن و روز به روز حيله گر تر و دو رو تر شدن😑
پایان خوانش: 1402.12.16 نمرهدادن به این کتاب سخته 4 از 5 از اون کتابهاییه که نویسنده جوری نوشته که بیشتر از یک بار نتونی یا نخوای بخونیش چون تو همون خوانش یکم درد و رنج رو فرو میکنه تو ذهنت. مثل فیلم مرثیهای برای یک رویا که با یک بار دیدن تا ژرفای جانت فرو میره.
بسیار کتاب با کشش،خوش خوان،زیبا و با محتواییست.. سه سن آخر کتاب رو در نوع خودش شاهکار کرد... شیطان نماینده خرد و خدا نماینده ظلم و خفه قان بود.. برای رهایی از ظلم هیچ راهی نبود بجز اتحاد و کسب دانش که پایه های ظلم را به لرزه در آورد... و در آخر همه چی نیست و نابود شد بجز درخت دانش و نماینده های خرد و سرزمینی آزاد و آباد... به امید ایرانی آزاد و آباد... ۲۳/۶/۱۴۰۳
سنگ صبور به زبان محاوره نوشته شده و چنین کاری هنوز هم بسیار جسورانه است هرچند گاهی لغزش های زبانی و نگارشی نیز در آن دیده میشود. داستان در شیراز میگذرد و ماجرای سیف القلم به خوبی با داستان پیوند خورده. بخش هایی در کتاب هست که من نتوانستم ارتباط و تناسب آنها را با داستان درک کنم. بخشی از شاهنامه، داستان انوشیروان عادل و قصه ی آفرینش و رمز و رازهای آن این بار با نگاهی متفاوت و به دیدهی تردید. داستان چندین راوی دارد که از نگاه خودشان ماوقع را روایت میکنند و هر کدام زبان و ادبیات خاص خود را دارند. احمد آقا روشنفکر منفعل قصهی چوبک دست روی دست میگذارد، شاهنامه (پایان پادشاهی یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی و حمله عمر سعد وقاص به ایران) میخواند و گریه میکند... اما جسارت این را ندارد که گوهر را نجات بدهد. جسارتش را ندارد یا نمیخواهد؟ چرا او یک عنکبوت را ( آسید ملوچ) به عنوان همزبان و مصاحب برمیگزیند و فقط وقتی سراغ گوهر میرود که... «تو اینقده مرد عوض میکنی، بیا یه شبی هم با هم خوش باشیم» درمورد نگاه احمد به گوهر نشانه های متناقضی وجود دارد. آسید ملوچ که سنگ صبور احمد آقا باشد همان ناخودآگاه اوست، عنکبوت بیزبان خیلی حرف ها را به اختیار خود نمیگوید. واگویه های آسید ملوچ همان نگاه عوام به زن است که در ناهشیار ذهن احمد نیز وجود دارد. احمد آقا با وجود علاقهاش به گوهر هیچ وقت نخواست که گوهر را از زندگی کوفتیاش نجات دهد. نگاه احمد به زنی مثل گوهر که زیبا و جوان است اما در منجلاب گیر افتاده آن قدرها هم بد نیست و تا حدودی منورالفکرانه و متجددانه است. اما نگاه همین شخص به بلقیس به شدت غیر انسانی است. بلقیس گناهی ندارد که آبلهرو است و شوهرش وافوری و ناتوان. احمد با بلقیس درمیآمیزد بی آنکه احترام و شأنی برای او قائل باشد. البته ریشه ی بدخلقی ها و بدرفتاری های بلقیس با کاکل زری، گوهر و جهان سلطان را به خوبی میداند اما این دانش باعث نمیشود نگاه و احساس منصفانهای نسبت به بلقیس داشته باشد.
هر کدام شخصیت های کتاب دمل و زخمی هستند مملو از چرک و خون و عفن با زخم های دیدنی یا نادیدنی.
کتاب سنگ صبور اولین تجربهی من از آثار آقای صادق چوبک بود و این کتاب تونست منو به دنیای پیچیده و در عین حال ملموس و واقعی او وارد کنه. در این اثر، چوبک با لحنی روان و آزاد، داستانی را روایت میکنه که در آن یک دورهی زمانی و مکانی خاص از زبان چندین راوی بیان میشه. این راویها که هرکدام جهانبینی، طرز فکر، سن، نیاز، شعور و حتی باور فرهنگی و دینی متفاوتی دارند، تصویری چندوجهی از یک زندگی مشترک را به نمایش میذارند. یکی از نکات جالب این اثر اینه که هر راوی، حتی با وجود آن که در یک زمان و مکان مشترک زندگی میکند، به شکلی کاملاً متفاوت به وقایع نگاه میکنه و تحت تاثیر ویژگی های شخصی و باورهایش، آنها را تفسیر وقضاوت میکنه. در این کتاب، همهی کاراکترها به گونهای متفاوت از تجربیات و چالشهای زندگیشان برای خواننده درد و دل میکنند، و خواننده خود را در جایگاه سنگ صبور این شخصیتها قرار میده. به نظر من، یکی از جنبههای مهم این کتاب، نقدی است که بر عقاید خرافی و مذهبی جامعه مطرح میکند. بهویژه چوبک در این اثر بهطور بیپروا عقاید و باورهایی را که شاید در جامعه آن روز ایران مورد پذیرش بوده، به چالش میکشد. باورهایی مانند "خون آمدن بینی کاکل زری" یا موضوعاتی چون "صیغه شدن".
در قسمت پایانی کتاب بالاخره احمد داستانش رو تموم میکنه و ما داریم نوشته ی احمد رو میخونیم. از اول کتاب میدونستیم احمد طرفدار و دین و مذهب نیست و اینو توی نمایشنامش هم میبینیم. به نظرم آقای چوبک خیلی جالب و خلاقانه این قسمت آخر رو نوشتند. انگاری هدف خلقت انسان یک علامت سوال بزرگ توی ذهنشون بوده وقتی قسمت نمایشنامه رو مینوشتند.
برای من سنگ صبور داستانی جالب ، خلاقانه و تامل برانگیز بود.
این کتاب دومین کتابی بود که از چوبک خواندم که شیوه نوشتن آن سیال ذهن بود. در کتاب هیچ راوی وجود نداشت و مجموعه ای از تمام افکار هایی بود که در ذهن شخصیت ها وجود داشت اما پراکندگی در داستان ها و ماجرا ها وجود نداشت به ویژه قسمت هایی که از زبان احمد آقا گفته میشد، کاملا می توان فهمید که تمام موضوعات هدف دار و منسجم گفته شدند، به خصوص در قسمت هایی که نمایشنامه های جالب و پر مفهومی داشت. تمام قسمت های شخصیت ها همدیگر را کامل می کردند. نویسنده در کتاب به این نکته توجه دارد که جامعه ای که چشم خودش را بر دانش و خرد باز نمی کند به تباهی می رود و با خرافات خودش را به نابودی می کشد. چوبک در این کتاب این تفکرات را به سخره می گیرد تا جامعه تغییر یا تحولی داشته باشد. در کتاب کاملا می شود باور ها و تفکرات به روزِ نویسنده را متوجه شد. نکته بعدی لهجه و طرز صحبت کردن شخصیت ها بود که به نظر من به گیرایی و جالب بودن کتاب افزوده بود. کتاب را می توان گفت که ترکیبی از شعر و نمایشنامه و رئالیسم جادویی بود. توصیفات، فضاپردازی و شخصیت پردازی کتاب فوق العاده بود و تمام احساسات شخصیت ها را میشد حس کرد. به نظر من قسمت های بی نظیر کتاب، گفتگو احمد آقا با آسید ملوچ، نمایشنامه های آخر کتاب بود.
ماجرای تلخی بود.نمیشه گفت حقیقت محض جامعه ی اون زمان رو نشون میده.قطعا این تلخی اغراق شده است..اما همین ماجرای تلخ به قدری برای من جذاب بود که نمیتونستم کتاب و کنار بذارم.درباره ی تک تک واژه ها و اسامی افرادی که تو خلال داستان میخوندم و باهاشون آشنا نبودم تحقیق میکردم.در کل این کتاب چیزای زیادی به من یاد داد..لهجه ی شیرازی شخصیت ها،متفاوت بودن طرز صحبت کردنشون،نمایشنامه های بین داستان...همه از جذابیت های سنگ صبور برای من بود.کل کتابو با لذت خوندم به جز دو قسمتش.یکی قسمت شاهنامه خوانی احمدآقا و یکی هم قسمت آخر که مربوط به زروان بود.به این نمایشنامه به هیچ وجه حس خوبی نداشتم و فقط منتظر پایانش بودم.
من اینجا کسی را ندیدم بخنده. اینجا هیچکس خنده بلد نیست. من خیلی خنده را دوست دارم. گاهی تو تنهایی خودم پیش خودم میخندم؛ اما خنده یه آدم تنها چه فایده داره. دلم میخواد خنده یکی دیگه را هم مثل خنده خودم ببینم. من دیگر هیچ غمی ندارم. دیگر از تنهایی نمی ترسم. من و تو باید بخاطر همدیگر همیشه زنده باشیم.
سنگ صبورآخرین اثر منتشر شده از صادق چوبکه (1345) و بنظرم بهترین و پیشروترینشونه که فساد، ابتذال، جهل و خرافات و ... بسیار واضحتر از سایر آثار ارائه شده، ضمنا چاپ کتاب ممنوعه استفاده بخشی از شاهنامه (نامه رستم فرخزاد به برادرش در پی حمله اعراب) جالب بود
کتاب صوتی با اجرا و فن بیان بی نظیر برای تک تک شخصیت های داستان و گاهی با لهجه شیرازی... کتاب دارای پنج شخصیت هست و صادق چوبک داستان را بر اساس شخصیتی واقعی به اسم سیف القلم، طبیب هندی و یکی از معروفترین قاتلین زنجیره ای شیراز در دوره رضا پهلوی تحریر کرده.
یادگاریهای کتاب: - من التماس چشم را بیش از التماس زبان دوست میدارم. من همه چیزهای آرام و بی سرو صدا را دوست دارم. التماس زبانی وقیح و زشت می شود، یک آهوی تیرخورده هیچ وقت داد و فریاد راه نمی اندازد و زبانش چیزی ندارد بگوید. فقط نگاه می کند. چشمانش حرف می زند مثل چشمان تو. همین چشمانی که الان تب دارد آنها را ذوب می کند.
-زندگی من از اولش دروغ بوده، هرچه گذشته دروغ بوده. گذشته مسخره س اونیکه همیشه ازش میترسم آینده مه که نمیدونم چه جوری از آب درمیاد.
- می خواهی داد بزنی نمی توانی، می خواهی از جایت پا بشوی در بروی نمی توانی، کاش زبانت توی دهانت می گشت و می توانستی با من درددل کنی.
-یك خورشید جهان تاب لازمه كه اونقدر از بالا تو سر این مردم بتابه تا خرافات را تو لونه ی مغزشون بسوزونه.
- این مردم خیلی احمقند. این یکی خسته ام کرد. بند چادرش گره کور خورده بود و باز نمیشد. بس که زور زدم بندش را پاره کنم چون ابریشمی بود دستم را برید. باید یک قلمتراش کوچک برای خودم بخرم برای اینجور مواقع. آخر بند ابریشمی به این محکمی را برای چه می خواهید؟ مگر زندگی شما چقدر دوام دارد که دنبال چیزهای بادوام می گردید؟ دنبال چیزهایی بگردید که دوامشان به اندازه زندگیتان باشد.
- «زندگی برای من قشنگه.خیلی چیزای دیگه توش هس که من دلم میخواد ببینم. میخوام بمونم ببینم ظلم تا چه حد پیش میره. میخوام بمونم و ببینم آدم تا چه اندازه قوه ستم کشیدن داره. میخوام بمونم و تموم رنگهای رنگین کمون دروغ رو ببینم ببینم. میخوام بمونم و بنویسم. میخوام مردمو بشناسم.تو خیال میکنی شناختن آدمای خوب و بد خودش کم کیف داره؟ گمون میکنی دیدن طبیعت و لذت بردن از طبیعت تموم شدنیه؟»
«آدم از همون اولش از تنهایی وحشت داشته.»
«گوهر کیه؟هم فاحشه هم گدا. مگه صیغه رو با فاحشه فرقی داره؟ هر روز زیر پای یکی میخوابه تا یه لقمه نون برای شکم خودش و بچش دربیاره. تازه خودم چکاره م؟ یه گدا؛ یه معلم بیس و پنج تومنی که از سراپام اکبیر میباره و همیشه هشتم گرو نهمه. از بس از بقال چقال نسیه بردم دیگه روم نمیشه زیر بازارچه رد بشم.»
«نویسندگی چه هنر ناقصیه.»
«تموم این شمشیز زنی ها و آدم کشیها و مثل شتر فحل خرناس کشیدنها و تمدنها واژگون کردن ها، برای به نوا رسوندن پائین تنه ها بوده.»
«زندگی من از اولش دروغ بوده. هرچه گذشته دروغ بوده. گذشته مسخره س. اونیکه همیشه ازش میترسم آینده مه که نمیدونم چه جوری از آب درمیاد.»
«تو دشمن عفت و عصمت عمومی هسی. تو کافری، تو آنارشیستی. باید تورو دار زد تا مردم از شرت خلاص بشن. اگر جرات داری این فکر خودتو بلند بگو تا ببینی چه جوری چوب تو هرچی نه بدترت میکنن.»
«من اینجا کسی را ندیدم بخنده. اینجاهیچکس خنده بلد نیست. من خیلی خنده را دوست دارم.گاهی تو تنهائی خودم پیش خودم میخندم؛ اما خنده یه آدم تنها چه فایده داره. دلم میخواد خنده یکی دیگه را هم مثل خنده خودم ببینم.»
«من دیگر هیچ غمی ندارم. دیگر از تنهائی نمی ترسم. من و تو باید بخاطر همدیگر همیشه زنده باشیم.»
- اون ریختشو آفتابه دم خلا ببینه رم می کنه با اون همه آبله های تو صورتش صدتا چوبیش رو داشته باشم یکیش رو به بلقیس نمیدم.
- اگر راستش را بخواهی من اين شراب را برای مشيا ساختم که از بیحوصلگی در بياد. اما افسوس که تو نگذاشتی يک چکه اش از اينجا بزمين برسه. زروان: عجب حرفهائی ميزنی. يک چکه از اين معجون برای سر او زياده. او ظرفيتش را نداره. اين را بدون که مشيا هيچ وقت نبايد باين اکسير لب بزند. (مهرهای به پيش ميراند و مهرهای ميگيرد. ) اگر او از اين بخوره چشم و گوش واز ميشه و ديگر خدا را بنده نيست. اهريمن: اين درست دوای درد اين بيچاره است. غم و ترسی که تو تو دلش کاشتی پاد زهرش همين شرابه. دست کم برای اين موجودی که ساخته ای کمی همدردی داشته باش. چرااينقده آزارش ميدی؟ زروان برآشفته آزار؟ ديگه چه مرگشه. شب و ر و ز ميخوره و ميخوره و تو يه باغ وحش باين گل و گشادی واسطه خودش جولون ميده. مرگ ميخواد بره گيلون. وضع او اينجا از تموم جونورای ديگه بهتره. اهريمن با تمسخر گمون ميکنی اين تنها برای اشرف مخلوقات تو کافيه که بخوره و بخوابه. اين کار که هر جونور ديگر هم بلده بکنه زروان با لاف و غرور چی ميگی؟ من فکريش دادم که بنشينه تا دلش ميخواد برای خودش فکر بکنه. او ميتونه در آن واحد فکر خودش را هزار جور بچرخونه و سرگرم بشه. همين فکرشه که بدبختش کرده. ميشينه فکر ميکنه و غم و درد زندگيش پيش چشمش مياد. زروان آخر چه غم و دردی؟ اهريمن تنهايي، بی هدفی. بيچارگی و ترس. زروان تو هيچ متوجهی دوروئی اين جونور شدی که چقدره جالبه؟ هيچ جونور ديگه اينو نداره. زبونش ميگه بله دلش ميگه نه. دلش ميگه بله زبونش ميگه نه. تو دنيا هيچ موجودی نيست که بکمال دو روئی او برسه. اهريمن خوب، اينکه چيز تازهای نيست. تو او را از رو الگوی خودت خلقش کردی. دست کم بايد شباهتی به خود تو هم داشته باشه. ...
در سنگ صبورِ صادق چوبک، روایت از گلوگاهِ گمنامترین و خاموشترین آدمها بیرون میجهد. شخصیتهایی که صدایشان نه تنها در ادبیات، بلکه در روزمرگی جامعه نیز پژواکی ندارد. اما این بار، نه با زبان رسمی یا پالوده، که با همان واژگان لکدار، بریده، تند، آغشته به لهجه و لکنت، خودشان را روایت میکنند. گویی تکتک آنها در اتاق اعتراف ایستادهاند، به نوبت، در تاریکی، رو در روی آیینهای ترکخورده، و هر یک، بخشی از کابوس جمعیِ یک شهر را بلند میگویند. این ساختار مونولوگی، از دل شیوهٔ جریان سیال ذهن برمیخیزد؛ اما نه آنگونه که در اروپای مدرن، که در اینجا، ذهنها نه برای فلسفهپردازی که برای بیرون ریختن چرک زندگی، برای فریادهای خفه، دستوپا میزنند.
احمدآقا، درونمایهایست که در همهٔ صداها جاریست. نه راویست و نه قهرمان، اما همه به او ختم میشوند. مردی که شنونده است، ساکت، بیقضاوت، شبیه یک آینهی بیرحم که زندگی هرکسی را منعکس میکند. مانند خود رمان که آینهایست برای تباهی اخلاقی و فقر فرهنگی زمانه. شهر شی��از در این کتاب، نه شهری شاعرانه، که کانونیست از زوال و مرگ، از تنفروشی، خرافه، قتلهای سریالی و ناامیدیهای ریشهدار.
جذابیت رمان، در جسارت عریانی آن است. صادق چوبک اینجا، دیگر تنها نویسنده نیست؛ جراح است. رمانی بیپرده، که از رمانهای متعارف پیشی میگیرد و بدل میشود به گزارش درونیترین و تیرهترین سطوح آگاهی جمعی. زنها، در این فضا، بیش از هرچیز قربانیاند؛ قربانی فقر، شهوت، سنت، و بیپناهی مطلق. و مردها، با همهٔ تنوعشان، در نهایت، به یک نقطه میرسند: ناتوانی در عشق، در رهایی، در ایستادن.
سنگ صبور نه صرفاً ادامهای بر فضای بوف کور هدایت است، و نه تقلیدی از جویس و فاکنر، بلکه بازآفرینی آن جهان در زبان و جامعهای متفاوت است. زبان چوبک، در این اثر، عامدانه خام و زخمیست؛ نه برای بیهنری، که برای وفاداری. وفاداری به زبان آدمهایی که هیچوقت اجازهٔ سخنگفتن نداشتند.
این رمان، روایتیست از کابوسی بیپایان. خواندنش آسان نیست، چون مخاطب را به درون تونلی از جنون و چرک میبرد. اما کسی که از این تونل عبور کند، تنها به شناختی از شهر یا قشر خاصی نمیرسد؛ بلکه پردهای از روانشناسی اجتماعی ایرانیِ قرن بیستم را کنار میزند. در جایی که امید نیست، زبان باقی میماند، و در جایی که تاریخ فراموش می���کند، ادبیات یادآور میشود.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بالاخره ۴ یا ۵ ستاره؟ ولی آخرش گفتم توی دنیای داستانی ایران مگه چند تا کتاب در این سطح پیدا میشه؟ مهرزاد مرشد در وصفش به من گفته بود که قصهگویی چوبک، مسحورت میکنه و دقیقا همینطور هم بود... به قدری داستان پرکشش بود که من با همهی سخت خوان بودنم و اینکه تمرکز روی متن برام خیلی سخته، نفهمیدم چطور به انتها رسید اصلا فارغ از اینکه قراره در انتها گرههای داستان به چه شکل باز بشه، نثرش واقعا گیرا بود و من رو با خودش میبرد موضوعش یعنی پرداختن به حیات طبقهی فرودست و نقش پررنگ اعتقادات در زندگی جامعهی نویسنده که هنوز هم حس میشه نقد طنزآلود و بیبدیل از آفرینش تخیل اعجابآور و در کنار همهی اینها انسجام فکری نویسنده در خلق اثری برخاسته از جریان سیال ذهن بذله گویی و نگارش کتاب به گویش عامیانه(شیرازی) که اگر نبود، یقینا تلخی داستان به کام خواننده هموار نمیشد پایان مبتنی بر واقعیت اما به شیوهای گوارا برای خواننده و مشیا و مشیانه که در نهایت با کشتنِ نگاهشون به آسمان، رنگ آسایش رو چشیدند... که باورها رو باید با عقل صیقل بزنیم اگر نمیخوایم برامون طناب دار باشند (هر چقدر خواستم در طول نوشتن دیدگاهم هیجانزده نباشم، نشد... شاید در بعضی توصیفات اغراق شده باشه [صفات مبالغه] اما به هر حال بنده بیگناهم... یقهی نبوغ چوبک رو بگیرید)
البته ابعاد روانشناختی داستان هم به جای خودش محفوظ که حداقل از حیث مضامین جنسی، ظاهراً چارهای نیست جز رجوع به نقدهای فرویدی...
راستی دیگه دلم نمیخواد توی چالش کتابخوانی گودریدز باشم... برای من یکی که اثر عکس داشت... :::::::::::::::::::
صادق چوبک در سنگ صبور نشان میدهد چگونه درهمتنیدگی جهل، خرافات و باورهای موهوم میتواند سرنوشت افراد و در نهایت کلیت یک جامعه را به تباهی بکشاند، او تصویری بیپرده و تلخ از جامعهای ترسیم میکند که انسانهایش در چرخهای از ناآگاهی و تقدیرگرایی گرفتار شدهاند. شباهت این اثر با گور به گور فاکنر نیز بسیار قابل توجه است، چوبک با بهرهگیری از پنج راوی که هر یک از منظر و ذهنیت خود رویدادها را بازگو میکنند، ساختاری چندصدایی میآفریند و با تغییر زاویه دید خواننده را به عمق بیشتری از داستان فرو می برد. داستان کشش بالایی دارد و لحن و گویش آن که در بسیاری بخشها کاملاً بومی است و به جذابیت اثر افزوده و خواننده را در محیط داستان قرار داده است . به طور کلی از خواندن این اثر واقعاً لذت بردم.
مسحور شخصیت پردازی های بی نقص چوبک شدم پر از حس تعلیق و بردن آدم به عمق بدبختی ، فقر ، شهوت ، خرافات و تنهایی بعد از ژرمینال امیل زولا این دومین کتابیه که به این زیبایی ناتورالیسم رو توی تک تک صفحاتش به وضوح دیدم و در نهایت اون لحن خودمانی و عامیانه که توی این نوشته ها هست به کمال رسوندتش
تنها نکتهٔ مثبت این رمان نحوهٔ روایت داستان بوده که متفاوت و جذاب است.
نمیدانم کجای داستان تصویر واقعی از ایران آن سالهاست. به این حساب، ایران آن سالها یعنی شهوت محض و خرافه، زنان ستمدیده ولی پروسوسه و گناهکار مثل «گوهر» و «بلقیس». زنهای خوبش هم مثل «جهان سلطان» کرمزده و بدبو هستند. حتی دختران آیندهای که پدرشان اهل نماز خواندن هست مثل «شوکت» هوسباز و بچهبازند. پسرشان «علیآقا» هم که بماند. عنکبوت قصه «آسید ملوچ» هم نمادی است از خلقت و لجنی که آدمیزاد در آن تنیده شده است. آن هندی و آن شیخ صیغهخوان هم نوبرند. کلاً داستان یک چرت محض است. حاصل تفکرات خداستیزانهٔ نویسنده. این مرض روشنفکرمآبانه طوری است که فکر میکند مذهب آن چیزی است که باید آن را تاراند و هر چه خرافه است از مذهب میآید. صادق چوبک نه مذهب را درست شناخته و نه جامعهٔ خود را. زن ایرانی را خواسته بالا ببرد، آن را به تن «سوراخسوراخشده» تشبیه کرده. همان بهتر است که نویسنده شبیه «احمدآقا« داستان حمله به ایران را بخواند و گریه کند. تنها این رمان برای کسانی شاید خوب باشد که بخواهند تاریخ ادبیات داستانی معاصر را مطالعه کنند، نه سرگرمی دارد و نه نکتهٔ مثبت. پردهدری و فاشگویی آن هم به شکل افراطی که شبیهتر به فیلمهای پورنو هست تا واقعیت جامعه. پردهدری هنری نیست.