چاپ اول ۱۳۴۹ همزمان با نوشتن «قصه نویسی »، براهنی به نوشتن رمان «روزگار دوزخمی آقای ایاز» نیز مشغول بود؛ که شاید این رمان و کتاب «قصه نویسی » را بتوان دو اثر در هم تنیده و تفکیک ناپذیر از یکدیگر دانست. «روزگار دوزخی آقای ایاز» به محض انتشار توسط «ساواک » توقیف و مثله شد.
1. به باور جلال ستاری بسیاری از نویسندگانِ ادبیات ایران به جای اینکه همچون متفکران مدرن به ساختارهای اسطوره ای فکر کنند(اسطوره اندیش باشند)، هنوز همچون مردمان این سرزمین، اسطوره باور هستند. سرتاپای ذهنِ اینان/ماها را اسطوره گرفته است، و در میان اساطیر زندگی می کنیم و نمی توانیم بیرون از ساختارهای اساطیری به زندگی و دنیای پیرامون و "تاریخ" و خود فکر کنیم: «محمود واقعیت است و من اسطوره ساز آن واقعیت؛... کسی که اسطوره بسازد قربانی است» (ص300)
2. یکی از ویژگی های تفکر اسطوره ای، اعتقاد به زمان دوری و تکرار شونده می باشد. تاریخ به گذشته و حال و آینده تقسیم بندی نمی شود؛ بلکه یک الگوی ازلی و مربوط به روزگاران کهن، بصورت چرخه ای تکرار می گردد و تاریخ و مردمان را راه گریزی از این الگوها نیست.
3. ذهن اسطوره باورِ ایرانی تا بدانجا در میان متفکران و نویسندگان نفوذ کرده است که حتی کاتوزیان نیز در یکی از مهترین کتب جامعه شناسی سیاسی مان نمی تواند از هزارتوی اسطوره ها خلاصی یابد و همان الگوی زمان چرخه ای (دوری) را در نظریه ی "چرخه ی استبداد"ِ خود بازتولید می کند.
و در اینجا نیز براهنی با ذهنی اسطوره باور به استقبال تاریخ رفته؛ گرچه سعی می کند که همچون نویسندگان مدرن به ریشه های تاریخ و چگونگی امکان لحظه ی اکنون بپردازد (و در این راه از فرم و روایتی بشدت مدرنیستی بهره می گیرد)، اما او نیز در نهایت در چنگال شومِ اسطوره باوری می افتد و نتیجه می گیرد که مفعولیت مان و فاعل بودنِ حاکمان مان، و همه ی هستی تاریخی مان در طی این هزاره های تاریخی تکرار و تکرار شده است؛ بارها و بارها جای امیرمحمود با کورش، الب ارسلان و ناصرالدین شاه و دیگر پادشاهان عوض می شود، "صمد(بهرنگی)" به دوران غزنویان برده می شود و غیره و غیره... . «شنیدم که در سال 640، 780، 990، 1100 و 1220 به منصور گفته شده که منشی ظل الله بشود» (ص120)
پ نوشت: به راستی آیا وقت آن نرسیده که نویسنده ای ایرانی بتواند خود را از این هزارتوی "اسطوره باوری" رهانیده، پرده از ساختارهای اساطیری ذهن جمعی ما بردارد و با ذهن و تفکری "اسطوره اندیش" به تاریخ اعصار و قرون مان بیندیشد. نمونه ی آرمانی چنین نویسنده ای را من در کسی همچون "ویلیام فاکنر" جستجو می کنم.
مراقب باشید این مکالمات به شدت آزارتان خواهد داد. (خارج از متن کتاب) محبوبهی آقای پ: گفته بودند در بَندِ شما همیشه بوی خون میآید. آقای پ: شما هم این چیزها را شنیدهاید؟ محبوبهی آقای پ: اری، عزیزکم مردم را نمیدانم اما من هم با هر ضربهای بر تو درد کشیدام، مگر نشنیدهای که میگویند هر گلوله دونفر را میکشد، سرباز(مبارز) و معشوقهی در قلبش را؟ آقای پ: آه گلولهها را در همان محله خودمان نوش جان کردیم، فراموش کن محبوبهام ما اکنون فقط کلمهایم که میخوانند و فراموشمان میکنند..
انا الحق کاش اندکی «حلاج» بودیم و به خداییمان ایمان می آوردیم محبوبم را به چشم دل دیدم گفتم: تو کیستی؟ گفتا: تو
در کتابهای تاریخ معمولا قلم کاتب بیشتر دور شاهان و قهرمانان میگردد. اما در ادبیات است که نابرابری از بین می رود و مردم مهمتر از کوروش صفوی یا محمود هخامنشی میشوند. استاد براهنی در این اثر، با سیلیئی که از هر تازیانه ای بُرندهتر است "تاریخ مفعولیت" را به صورت ما ایرانیها میزند. ما در طول هزاران سال توسط شاهان به مفعولی گرفته شدیم و بعد شاعران هم از این فاعلان اسطوره ساختند تا خلعت بگیرند و دهانشان پر از سکه های طلا شود و حتی همهی دندانهایشان را کشیدند تا دهان بو گندویشان برای حجم بیشتری از سکهها آماده باشد فاعلان توسط سلاح ترس ما را فلج کردند و از این طریق ما را به مفعولیت خو دادند. آنها ما را به مرحله حیوانیت کشاندند و کاری کردند که حاضر شدیم حتی علف هم بخوریم اما جیکمان در نیاید و هرروز بیشتر از گذشته سقوط کنیم و شعورمان را به این ترس ببازیم
مفعول شدن ادامه دارد:
یکی از همزبانانم میگفت همه چیز تقصیر پدران و اجدادمان است. اگر آنها با حکومتها-از صفویه تا به امروز- نجنگیده بودند الان ما کُردها شهروند درجه سه نبودیم گفتم حرفت درست، اما اگر آنها نبودند الان من و تو در حال ساک زدن ک..ر این و آن بودیم. حکومتها از هر راهی که شده(فقر و تبعیض وظلم و...) ما را بسوی انسانی بیهویت و بی گذشته میرانند تا به زانو درآییم و بعد همه جایمان بگذارند. اگر این یاغیها و مفسدان فی الارض -تعریفِ اغلب حکومتها از پدران و اجدادمان- نبودند شاید برای همیشه انسان بودنمان را فراموش میکردیم. مگر یک زندگی مفعولی چقدر ارزش دارد که بهایی به این سنگینی را برایش بپردازی
حرف منصور در گوشم میپیچد، پدر زندگی این مردم عین مرگ است! و پدرم میگوید: به سن من که برسی، خواهی فهمید که از آن هم بدتر است. زندگی این مردم، حتی حیوانی هم نیست، حیوان دست کم یک آزادی غریزی دارد، اینها حتی غرایزشان هم برای "امیر" شده
جملات کتاب:
تماشاگر به اندازهی جلاد، قاتل است
ـ محمود بزرگترین خصیصه مردم چیست؟ ـ خریتشان...از دو سه هزار سال پیش مردم همین بودهاند که هستند
باید آهنگ جمعه از فرهاد مهراد را پلی کرد وقت خوندن این کتاب
چیزی که منو سوق میداد برای خوندن یه رمان از رضا براهنی دو کلمه بود. (رضا براهنی) این اسم به خودی خود اونقدر وحشتناک هست که کل یه سیستم رو بلرزونه،حالا اگه همین اسم اومده باشه و ۴۲۴ صفحه هم نوشته باشه،حتی تصورش هم ترسناک هست. روزگار غریبیست ایاز خان،کدامین ایاز ، من درحال حاضر 80 میلیون ایاز میبینم،۸۰ میلیون و من،اره ها را میبریم بالا. من و تو بین عشق به این و آن گیر کرده ایم،و ناگهان درون خودمان میبینیم آن چیزی را که حاکم دستور میدهد. همین امروز،همین حالا من و تو وارد قصه ای شده ایم و سرهایمان را زیر برف کرده ایم و میکنندمان مداوم،اما رگباری ،فرو میرود درونمان و خارج میشود. ما فراموش شدگان به قدری به درد عادت کرده ایم که از درد هم لذت میبریم! من و تو ایازی هستیم که به حقوقی که از ارباب میگیریم،بیشتر از خواست آزادی تعهد داریم. ما را در شیفتگی های زود گذری زندانی کرده اند،یکی از ما را شیفته قیافه گلزار،یکی را شیفته سریال های آبکی صدا سیما،یکی را شیفته استقلال ۶تایی،چرا چرا چرا؟ چون من و تو باید در شیفتگی بمانیم! امروزه امیر ماضی فاسد شده ،امیر جوان هم خروسش انحراف به چپ گرفته،اما امیران هستن هنوز و محمود ها همان محمود،محمود ها به سرعت در حال تکثیر،. میدان شهر را که بخاطر دارید،آیا این خود ما مردم جهان نیستیم که درحال دَرِ هم گذاشتن همدیگر هستیم ؟؟ در عصر امروزی نکشتن هنر است
آقای رضا براهنی، توصیف و تصویر فاجعه در هنر شما، واقعیت فاجعه را مخدوش میکند!
در راه امدنم به کافه کتاب احساس کردم کسی مرا صدا زد:
[پیمان اره را بیار بالا]
*دلار ۹۰ تومنی باعث شد به این ریویو یک پاراگراف از کتاب را اضافه کنم:
پدر ! زندگی این مردم عین مرگ است ! و پدرم میگوید ، به سن من که برسی خواهی فهمید که از آن هم بدتر است ، زندگی این مردم ، حتی حیوانی هم نیست ، حیوان دست کم یک آزادی غریزی دارد ، اینها حتی غرائزشان هم بردهی امیر شده
سومین رمان از لیست ده رمان ممنوعه که هر ایرانی باید بخواند.
رمان با یکی از تأثیرگذارترین صحنه هایی که تا حالا خوندم شروع میشه، و صد صفحه اول ترکیبی مهوع و درخشانه از سکس و خشونت و سیاست که تا جایی که می دونم در ادبیات فارسی بی همتاست. جدای از مضامین بی پروا، نکتهٔ برجستهٔ کتاب نثرشه که خیلی جاها به شعر (مخصوصاً شعرهای خود براهنی، با تکرار واژه ها و به هم ریختن ترکیب عبارت ها به شکلی معنیدار و...) نزدیک میشه.
بعد از اون صد صفحه، داستان از اون فضا دور میشه و افت می کنه. مخصوصاً وقتی که به زندگی ایاز، عشقش به کیمیا و جستجوش با برادرهاش به دنبال برادر گمشدهشون صمد [بهرنگی] و ماجرای ترور محمود میپردازه. هر چند باز بخش های درخشان زیاد داره، اما کلیت داستان از اون فضای صد صفحه اول دور میشه. البته باز در پایان تا حدی به اون فضای شروع داستان بر می گرده.
از وقتی این کتابو خوندم و بعدشم فهمیدم که " ما از این ایاز چیزتریم " ، کلی حالم بد شده . نمی خوام بگم خیلی آدم احساساتی ایم یا زود جوگیر می شم ، نه . ولی خب بالاخره آدمیزاده و ترساش دیگه . و از اونجایی هم که دشمن کلا شب و روز در فکر اینه که چطوری دخل ما رو بیاره ، همش منتظر اینم که یکی درو باز کنه و بگه : « بخواب بابا ». خب این ترس نداره ؟ ترس داره به خدا . بزرگترین ترسه به نظر من . آخه یکی نیست به اینا بگه بابا یعنی تو دنیای به این بزرگی کفلی از کفل ما بهتر وجود نداره که شما همش گیر دادین به ما ؟ خب لابد نیس دیگه . و تازه میفهمی که ترسات ریشه حقیقی دارن و بیشتر میترسی . حالا من به این قسمتش کاری ندارم که دشمن دقیقا کی میتونه باشه . بهتره اینجا راجع بهش حرف نزنم . چون خودتون بهتر میدونین که دشمن همه جا هست . دشمن مث سوسک میمونه . دقیقا از جایی که آدم انتظارشو نداره یهو میپره جلو و خوار-مادر آدمو میفرسته به پابوسی آقا . بله ، بهتره راجع به انواع دشمنایی که یهو میتونن مث سوسک بپرن جلو آدم ، حرفی نزنم . مهم همین کفل و ترس از کفل بود که امیدوارم تونسته باشم عمق ترسمو انتقال داده باشم . البته من تدابیر امنیتی مختلفی هم اتخاذ کرده م . مثلا از اون موقع تا حالا تا اونجایی که تونستم سعی کرده م این کفل نازنین رو از ریخت و قیافه بندازم تا اگه یه روز یه دشمن درو باز کرد و گفت : « بخواب بابا » و منم از ترس اجراش کردم ، خودش بیخیال شه و بره پی کار خودش بار خودش . بله ، من همچین آدمیم . ولی خب شاید دشمن هم همچون آدمی باشه . اون وقت دیگه واویلا میشه لیلی . و در آخر هم یه گله از استاد براهنی نازنین دارم و اونم اینه که آخه استاد درسته که آدم راجع به ناموسی ترین عضو یه هموطن اینقدر زیبا داستان سرایی کنه و حرف بزنه و گزک بده دست دشمن ؟ یعنی شما عضو شایسته دیگه ای در هموطنت ندیدی که بخوای ازش حرف بزنی ؟ یا حتی یه چیزی که الزاما عضو هم نباشه ؟ هان ؟ لااقل میومدی راجع به این همه اتحادی که بین ما مردم وجود داره حرف میزدی و یه داستان معرکه میگفتی . اینکه خیلی بهتر بود به خدا . بهتر نبود ؟
روزگار دوزخی آقای ایاز حداقل سه تولد را در زندگی خواهد دید. تولد اولی همان روزیست که برآهنی کتاب رانوشت تولد دوم روزیست که کتاب پس از چهار دهه انتشار یافت و تولد سوم احتمالاً چند روز تا چند هفته پس از مرگ برآهنی است. لاریب فیها اعتراف میکنم که میدانستم بخشهای زیادی از کتاب را درک نمیکنم، لیکن همان اندکی که دریافتم با اعماق وجودم آن را احساس کردم و همین برای رنج تمام این روزها کافیست. روزگار دوزخی شاهکاریست که انقضا ندارد، همواره مفعول بودن ما مردم را به همانند حقیقت دردناک نشان میدهد و این کتاب غایت تاریکی است. در تمام طول زندگی برای به پایان رساندن هیچ کتابی اینگونه رنج نکشیدهبودم اما امروز برخلاف چند روز قبل از خواندنش پشیمان نیستم و دوباره خواهمش خواند و در انتها :پیش از تولد سوم روزگار دوزخی آقای ایاز آن را بخوانید، همین و بس
دردناکترین کتابی که به عمرم خوندم روزی ۳ یا ۴ صفحه بیشتر نمیشد بخونم از بس هر جمله این کتاب درد داشت از بس این درد آشنا بود از بس این تکرار تاریخ تهوع آور
بدون شک بهترین نویسنده ایرانی برای من براهنی هست. صریح، قصهگو، تلخ با بازیهای زبانی بسیار زیبا !!
بعیده بتونم این کتاب رو دوباره بخونم ولی مطمئنم اثرش نشسته توی جونم تا ابد. هیچ وقت روزگار دوزخی آقای ایاز رو فراموش نمیکنم و هیچ وقت یادم نمیره که من هم توی این تکرار تاریخ چطور شریکم.
عصيان، هجو و بازخواني تاريخ جعلی ی برساخته از دروغ ها به گمانم مشخصههاي برجسته ي اين داستان بلندند درباره ي تكنيك كتاب فقط بايد گفت كه يك تك گويي بلند است كه با سبك و سياق خاص دكتر براهني نوشته شده يعني مختصاتي ويژه ي او دارد پس بهتر است آغازش كرد و اين مختصات را دانست از نگاه ديگر اين مساله كه كتاب هيچگاه رسمن چاپ نشده و نويسنده هيچگاه ديگر نخواسته است تا به چاپ برساندش هم چالشي ديگر براي خواننده مي تواند باشد. با اين فرض كه كتاب رسمن چاپ شده بود در زمان خودش بايد گفت: روزگار دوزخي محصول تهوع از شرايطي ست كه نويسنده اميدي به تغيير آن ندارد و بازخواني وقايع تاريخي آن هم در كنار هم و ارتباط دادن به آنها دليل اوست بر اين ماجرا. اينكه تاريخ اين سرزمين جز تيرگي و ناداني و مفعوليت(به تعبير نويسنده) چيزي درونش نيست و اينكه ايت تاريخ همه چيزش وابستهي همين مفعوليت است و بنا بر همين تمام جوانبش مثلن ادبياتش و ... هم محصول اين شرايط پس مي بينيم كه هيچ جنبشي براي بهتر كردن شرايط رخ نمي دهد چرا كه اين سرزمينِ مفعول ناتوان است از براي رهانيدن خودش از تجاوز پي در پي جبارانش نويسنده بسيار بي محابا روي قلم را به سوي همه و يك يك مان مي گيرد و اين است كه خودش را اول شخص مي نشاند تا مبرا نشود از اين موضوع كه همه ي ما در اين شرايط سهيم و دخيليم. نويسنده كاملن عاصي ست و اين عصيان بي ترديد هنوز هم قابل درك و زنده و به روز است چرا كه اين مفعوليت هم چنان برقرار است پس نوشت: در صفحه 454 از رمان آزاده خانم و نویسنده اش(چاپ دوم انتشارات کاروان) رضا براهنی به سرنوشت روزگار دوزخی آقای ایاز اشاره ی روشنی دارد. این که چه بر سر این رمان آمده است و دلیل چاپ نشدنش. البته در آن سال یعنی 1381 خورشیدی هنوز رمان آقای ایاز رونمایی ناگهانی نشده است و الان است که می دانیم منظور براهنی چیست
دیگرنوشت 11/12/97: در این ایامِ نکبت زده ی همه مان در کام فریب و دغل گرفتار و در کار(از جمله خودم) چی چیز بهتر از خواندن روزگار دوزخی ایاز؟ مگر روزگار دوزخی متعلق به هر روز نیست در این خاکِ زخمی ی خون خشکیده بر سر و رویش؟ این لجه ی انباشه از کینه و نفرت و دورویی را مگر با نوشته ای جز این می شود شرح داد و شرحه شرحه اش کرد برای دانستن این عفونت های ناتمام؟ چگونه می شود سکوت کرد با خود وقتی این را بخوانی و باز بنگری درون خودت را و روشن تر باز ببینی که دریغا از این همه حجمِ بزرگِ نادانی که ما هر روز دوره می کین و عجبا که سیر نمی شویم از این هجوم از این غرق شدن! دریغا و دریغا که هر بار یادآوری ایاز و آن روزهای خواندنش و باز یادآوردنش چه که نمی کند با آدمی. دریغا از این قلمی که پاره می کند، جِر می دهد همه ی کرباسِ کثافتِ جعل را و تقلب را و توهم بزرگ بودن و بافرهنگ بودن را. دریغا
درباره کتاب "روزگار دوزخی ایاز" و جنبه های نمادین آن، گفته های زیادی گفته شده و حرفها شنیده شده . اینکه ما ملت مفعولیم و حاکمان فاعل. تاریخ یکی است و همواره در حال تکرار و ما ملت نیز مدام خودمان و سرنوشتمان را تکرار میکنیم ... آن چیزی که از کتاب برای من جالب تر بود، پرداختن به جنبه های اروتیک داستان و بعضا سانسور کلمات است. اقای عباس معروفی در کتاب "این سو و آن سوی متن " میگوید: 《اروتیسم نیز مانند شکست زمان، ایهام، ایجاز، شخصیت پردازی، و بقیه عناصر داستان اهمیت دارد. اروتیسم بیش از هرچیزی به شخصیت پردازی و تصویر سازی غنا میبخشد که گاه در دیالوگ مینشیند، گاه در تصویر است و گاه در برق دو نگاه میگذرد. داستان نویس اجازه دارد هر واژه و تصویری را هنرمندانه بکار بگیرد . هیچ واژه ای برای نویسنده ممنوع نیست، به شرطی که دلیلی برای استفاده از آن داشته باشد. 》 نمیدانم شما چقدر با این گفته ها موافقید، تصاویر جنسی و اروتیک کتاب چقدر برای شما برجسته بود یا چه حدی از بی پروایی را برای بکار بردن اروتیسم در داستان جایز میدانید؛ اما از نظر من همه چیز به جا و به اندازه ست. در این رمان، اروتیسم با بقیه اجزای داستان همخوان پیش میرود و تصویر خشونت بار آن با هدف و فضای تاریک داستان همخوان و هماهنگ بوده و به روایت کمک کرده است. بحث دوم راجع به خودسانسوری در متن است که نمیدانم تا چه اندازه کار خود براهنی میتواند باشد. ترس از سانسور حکومتی که اینجا معنا ندارد چون کتاب غیرقانونی چاپ و خوانده میشود. می ماند ترس از سانسور اجتماعی که آنهم اگر به موازات اروتیسم موجود در داستان مقایسه شود، واقعا حرفی خنده دار است. در داخل متن کتاب، جا به جا سه نقطه هایی را میبینی که بجای اسم واقعی اندام بدن به کار رفته اند . به جای کون، ک... و مثالهایی از این دست بسیارند ولی پستان را همان پستان نوشته اند. اینجا را نفهمیدم. خواسته اند کدام سانسورچی را دور بزنند که به جایش خواننده را رکب زده اند؟
در مورد نثر براهنی تقریبا چیزی نمیشه گفت،بجز اینکه نثرِ براهنی،خودِ براهنیه
بهترین تعریف از نوشتارش رو خودش در این کتاب میکنه :مغزم مثل آش در هم جوشی،جوشیده بود و بخارهای آن به اطراف حافظه ام ماسیده بود.انگار تمام صفحات کتابی را تکه تکه کرده و در دیگی ریخته و گاهی جملات یا عباراتی ناگهان بیرون میپرید و در سطح محتویات دیگ،خوانا میشد.و بعد چی��ی از اعماق به پا میخواست و آن جمله و عبارت را در خود فرو میبلعید و بعد جمله یا عبارت دیگری به بیرون،به سطحِ دیگِ جوشان میرسید
باید با قلم صریح و تند و عصبی براهنی کنار بیایم و بجای انکار و تقبیحش،اون رو بخشی از کتاباش و بخشی از براهنی بدونیم و از خوندن توصیفات جنسی و جنایی ناخوشایند و کشدارش آزرده نشیم
:حرف های براهنی در مورد کتاب و مشقت هایی که برای چاپش متحمل شده
شرمآور است که یکی بگوید به او گزارش داده شده که روزگار دوزخی آقای ایاز را پس از درک این نکته که متن ناراحتکننده است، در وسط چاپ قطع کرده و همهی نسخ چاپی را داده خمیر کردهاند
بیش از نصف آن کتاب در دوران جمهوری اسلامی در کتاب جنون نوشتن که گزیدهی آثار من است با اجازهی وزارت ارشاد چاپ شده. دشمن اصلی آن کتاب نه اخلاق عمومی، که اخلاق حاکم بر دوران سلطنت بود. آنچه من آنجا نوشتهام، بعدها کتاب عَلَم در مورد مفاسد دربار، بهویژه شاه، بدتر از آنش را چاپ کرده است
من فساد حاکم را درونی شخصیتهایم کردهام. فساد شاه، کتاب جلد پشت سر جلد دیگر دربار، و حتی کتاب ثریا دربارهی اتاق خواب شاه، در واقع بر کتاب من صحه گذاشتهاند. ایاز من فقط از دوران محمود و ایاز شروع نشده، بلکه ارتباط درست به ریشههای اصلی برمیگشت، وقتی که زبانی قطعهقطعه برای اولینبار در رمانِ جهان، «پارودی» کتیبهها را با زبانهای رایج درطول قرون و حتی زبان رایج مادری خود من ترکیب میکرد
چرا بر سر مال خود میزنید! چرا فکرتان را به اندازهی سانسورچی دوران شاه کوتاه میگیرید؟ چرا نمیفهمید که به قول ساعدی، من با خونم آن رمان را نوشتهام، خونم را به بازی گرفتهام، ایمان و اعتقاد یک نویسندهی ایرانی به خود را در آن سکه زدهام؟ چرا افتخار نمیکنی که ناشر اول روزگار دوزخی آقای ایاز تو بودی؟ رسوا کردن اخلاق فاسد اشراف و حاکمان وظیفهی نویسنده است.
رسوا کردن حاکمیتهای فاسد را نمیتوان با جانماز آب کشیدن تعهد کرد! این نویسنده است که جرأت میکند ـ به صراحت تمام، و بیواهمه از امروز و آینده میگویم ـ ایاز را در اول شخص مینویسد تا فساد را از درون بیان کند. خود را جای «بیلتمور» میگذارد، انگار دو جان در یک قالب میشود تا سایگونِ فاحشهخانه شده در زیر پای اَرقههای آمریکایی را رقم زند.
آخر تو چرا افتخار میکنی که کتاب مرا خمیر کردهای؟ تو که اعلامیهی آزادیات از زندان را همان قلم رقم زده که ترسیم بدبختی آن زنان و قوادان سوخته را، آخر چرا خنجر به خود میزنی! تو اگر ناشر من در فرانسه بودی آبرویت را میبردند. سالها در زندان میخوابیدی. کتاب را میخواندی، اگر نمیخواستی چاپش کنی، چرا تا ته، آن تهِ ته، با همان تاریخ که من در پایان گذاشتهام، چاپش کردی؟ تو میخواستی من اخلاق قلابی و سراسر ضداخلاقی حاکمان فاجر و فاسق را که بر زرورقی از اخلاق قلابی پیچیدهاند، تر و تمیز و تیتیش مامانیاش کردهاند، به عنوان اخلاق واقعی تحویل خلایق بدهم. من با خونم آن کتاب را نوشتهام. تو که زندان رفتهای و از زندان بیرون آمدهای چرا به خون منی که برای آزادی تو جان خود را به خطر انداختهام، تشنهای؟ چرا برای پس گرفتن اموالت خون مرا مباح میدانی؟ تو میخواستی من مترجم اولیس جویس باشم. افتخار بزرگی است، و دوست بزرگ من منوچهر بدیعی کتاب را به آن زیبایی و به مراتب بهتر از من در صورتی که من میخواستم ترجمه کنم، ترجمه کرده. عالی! تو پشیمان هستی از اینکه ایاز را چاپ کردهای؟
منی که اعلامیه برای آزادی شما از زندان نوشتهام، تبدیل شدهام به آن تفالهای که شما در زندگینامهتان از من ساختهاید. شرم نمیکنید؟ لااقل آنچه سلطان محمود به فردوسی داده بود، به درد یک فقّاع و فقّاعی در گرمابه میخورد. طبیعی است که نه شما انگشت کوچک محمود هستید، و نه من ناخن انگشت ریز فردوسی، اما، اما، اما تاریخ کور میترسم خاکستر کتاب مرا بر چهرهی شما بپاشد.
ایاز پاک است. کتاب است مرد حسابی! برای حفظ سرمایه، شما در برابر دو حاکمیت دمرو میخوابید، آنوقت ایاز را غیراخلاقی میدانید! شما ناشرید یا همدست کتابسوزان؟ جواب آینده را بدهید، همین امروز بدهید، چرا که شما رصدخانهی ادبیات ندارید تا بدانید که هر ایرانی در خانهاش در آینده ممکن است یک روزگار دوزخی آقای ایاز داشته باشد. من نیشتری به دمل تاریخ زدهام که تا تاریخ به این پاشنه میچرخد آن را به رغم لذت نثرش رسوا خواهد کرد. شما سه میلیون کتاب چاپ کردهاید. من از شما دفاع میکنم. اما شما کتاب مرا هم خمیر کردهاید. در عالم رمان، کسی که شخصیت رمان یک نویسنده را با خود نویسنده یکی بداند، مخبّط است.
:بریده
محمود زیبا نبود، ولى مردانه بود و تمام کارهایش را هم مردانه انجام میداد. هرگز وحشتى از خون نداشت و ما را هم عادت داده بود که ازخون وحشت نکنیم. او، گاهی به تدریج، و زمانی ناگهانى، ما را به خون عادت داده بود. او میتوانست حتا با خون وضو بگیرد و بعد در برابر مردم به نماز بایستد؛ و یا میتوانست پس از قتل عام مردم قصبهاى، دربارهی بزرگى خداوند داد سخن بدهد. میتوانست بیست نفر از متفکّران قوم را از زندان آزاد کند؛ تنها براى آنکه دو روز بعد، همهی آنها را یکجا بکشد و بگوید زیر آوار ماندند و بعد در برابر تمام مردم این خطه براى رخت بر بستن فکر و تعالى انسانى اشک بریزد. ولى او کسی بود که هرچه میخواست، دیگران هم آن را میخواستند؛ اگر او خون میخواست، مردم نیز خون میخواستند؛ اگر آب میخواست، مردم نیز آب میخواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمیخواست،مردم هیچ چیز نمیخواستند
مردم، معطل نمیتوانند بمانند؛ مردم باید مشغول باشند؛ باید از شدّت و حدت نوعى مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم، تمام مردم بچّگانهاند و باید بازیهائى بصورت قتل، جشن، عزا، جنگ ـ البته نه جنگ درست و حسابی گرسنهگی، تشنگی، فساد و وبا و طاعون داشته باشند؛ و مردم باید همیشه منتظر بمانند؛ باید کلمات بزرگ، کلمات پر طنین بزرگ بشنوند؛ مردان یا زنانى که این کلمات را بر زبان میرانند باید قوىترین، قابل انعطافترین و زیباترین صداها را داشته باشند؛ و مردم باید بیاموزند که چگونه افتخار کنند
که گوش و چشم، دو دریچه، دو پنجرهی بزرگ دید تخیلى آدم هستند. این دو دریچه، مائدههاى اساسى و مواد اوّلیه را به حافظه میرسانند؛ کبریتى میزنند و تخیّل مثل انبار پنبه، ناگهان مشتعل میشود و آنگاه این اشتعال یا هزار سر کوچک و بزرگ، به صورت کلمه، بر زبان جارى میشود و تبدیل به فریاد، فریادهاى زوزهسان حاکى از تشنگی براى ماجراهاى خیالانگیز بیشتر میشود. چیزی که درین میان مردم هرگز بهحساب نمیآوردند، شکنجهاى بود که چشمهایشان و گوشهایشان تحمّل میکرد. تخیّل آنچنان آنها را بسوى جلو پرتاب میکرد که آنها برهنه شدن ناگهانى خود را، تحت تأثیر حرکت باد و یا برخورد سریع و تند هواى روبرو با اندامشان، نادیده میگرفتند
به کمک هم زبانش را بریدیم، بدون آنکه دستهامان بلرزد، بدون آنکه کوچکترین اشتباهى بکنیم؛ و با بریدن زباناش، دیگر چه چیز او را بریدیم؟ با بریدن زباناش، وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را براى او بدل به خاطرهاى در مغز کردیم و او را زندانى ویرانههاى بیزبان یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوت ما را فقط در مغزش زندانى کند؛ هرگز نتواند از آن چیزى بر زبان بیاورد. با بریدن زباناش، او را زندانى خودش کردیم. او زندانبان زندان خود و زندانىی خود گردید. او را محصور در دیوارهاى لال، دیوارهاى بی مکان، بیزمان وبیزبان کردیم. به او گفتیم که فکر نکند و اگر میکند، آن را بر زبان نیاورد، چرا که او دیگر زبان ندارد؛ زبانی که در دهاناش میچرخید و کلمات را با صلابت و سلامت، و اندیشه و احساس تمام از خلال لبها و دندانها بیرون میداد، از بیخ بریده شد و زبان لیز پوشیده به خون، خون تازهی نورانی، در دست محمود ماند؛ و محمود آن را داخل طشتى انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آنگاه کلمات از بین رفتند، و او حرف و صدا و کلمه و نطق و بیان را فراموش کرد
. مردى که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پاهایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود: «آزادى!» و ما با یک قیچى، او را به درون حافظهاش رانده بودیم
جنایت انسان را شاعر میکند شاعری که نفهمد جنایت چه معنایی دارد شاعر نمیتواند باشد
دوزخ تعبیری بود که براهنی از روزگار ایاز داشت در این تک گویی شاعرانه. [دوزخ به اضافه کلمه یعنی شاعر _ شعر اسماعیل ]
ایاز قربانی ابدی تاریخ است ؛ اسطوره ساز واقعیتی به نام محمود ؛ تصویر مفعولیت همه ما و معشوقی که حتی در عمق ذهنش هم به محمود خیانت نمیکرد .
کتاب به وسعت کل تاریخ این خاک از اولین بیت شعر فارسی منم آن پیل دمان ، منمآن شیر یله جنایتکارانه شاعرانگی میکند و تا آیندگان نیز ادامه خواهد داشت . تاریخی که به عقیده براهنی ثابت کرده تکرار شده و میشود . مردم همین بوده اند که هستند مردمی که حتی غرائزشان هم برده امیرانشان شده . بی هویت ، دسته جمعی ، همه در یک جا و در یک حال و حالت . مردمی مفعول که بر این خاک نشسته و میخورند و می لولند وخوان یغما میکنند
جنایت ، خون ، شهوت ، غریزه و ترس خط به خط با خواننده جلو خواهد آمد و لذتی وصف ناپذیر آمیخته به هیجان حاصل از تصویر سازی های هنرمندانه خواننده رو به وجد خواهد آورد . بدون شک یکی از بهترین کتاب هایی بود که تا بحال خوندم و چه دردناک که چنین شاهکاری بعد حروف چینی باید خمیر بشه...
چقدر گفتن ازش سخته. چقدر حرف زدن از چنین شاهکاری دشواره. کتابی به اندازه ی تاریخ. روایت سیال ذهنی بین شروع یک قتل و پایان یک قتل که شخصیت های تاریخی در میانش استحاله پیدا می کنند و جای هم می نشینن تا نشون بدن که تاریخ همیشه همین بوده. عجب روایتی. عجب جانشینی هایی و عجب شخصیت هایی. شخصیت هایی که هر کدوم نمایانگر قشری از مردم یا جبهه ای از افراد یک حکومتن و محمود نماینده ی تمام دیکتاتورهای تاریخ؛ کوروش غزنوی، محمود هخامنشی و ...
باید مفصل تر ازش بنویسم. باید بنویسم که چرا انقدر از خوندنش کیفورم و چرا پیشنهاد می کنم که همه این رمان رو بخونن. از بازی های تاریخی و زبانی اش باید گفت. از تصاویر بی بدیلش و از ارجاعاتش. از ایاز، صمد، منصور و یوسف و پدر و کیمیا و همه. از انتقاد گزنده اش. از دیدگاه نافذش و ... از چه چیزش نباید گفت؟
برای خوندنش دست دست نکنین. برای کند خوندنش چرا. بذارین مزه کنه سطر به سطر.
آقای براهنی چنین خوب چرایی؟ و حالا که خودت رو هم فراموش کردی- که تلخی اش دل ما رو می دره- مثل ایاز تکرار می کنی یادم رفته که یادم رفته که یادم رفته؟
توان و اطلاعاتم اونقدر نبود که تمامی این رمان سراسر تمثیل و اشاره و منظورات نویسنده رو درک کنم،ولی نقدهایی که بر اون نوشته شده رو دنبال کردم و خواهم کرد برای درک هرچه بیشترش. با این حال،کیف کردم از قلم قدرتمند براهنی،کلام نافذ و البته خوفناکش.خوفی که از همون سطر اول دست میندازه بیخ گلوتون و شمارو با چشم های دریده به دنبال خودش میکشه.(اغراق نیست،کسانی که خوندنش میدونن دقیقا این فضای پر از ترس و ابهامی که میگم چیه). . و اینکه ،در جستجو برای خوندن نقدها،به اعتراض جناب براهنی و خانواده اش به انتشار بی اجازه ی این کتاب برخوردم،(کاغذی و حتی عرضه شده در آمازون)و اینکه اعلام کردن خوندن نسخه پی دی اف برای خواننده ی علاقه مند از نظرشون ایراد نداره،ولی راضی نیستن به انتشار کتاب.پس اگه چاپ شده اش رو دیدین نخرید لطفا.اطلاعات بیشتر رو با یه سرچ کوچیک میتونید دنبال کنید☺🌷
و دو صد حیف و فغان که چنین اثاری و نویسندگانی تو ادبیاتمون داریم ،ولی فلان کتاب (شما تو ذهنتون جاگذاری کنید)،به چاپ هفتاد ،هشتاد میرسه.یعنی میشه از براهنی و احمد محمود و چوبک و جمالزاده و...کتاب باشه ،بعد به فلان کتاب(خودتون جایگذاری کنید) که فقط به درد کپشن گذاشتن اینستا میخوره،بگی بی نظیر بود و زندگی منو عوض کرد؟اخه حرص خوردن نداره واقعا؟حیف نیست اخه؟... بی خیال ،🙆
میدونم که این داستان درونمایهی سیاسی و انتقادی داره و همچنین قبول دارم در بعضی قسمتها قلم نویسنده واقعاً جذاب هست مثلاً یکیش وقتی که ایاز همراه دو برادرش به جستجوی برادر گمشدهاش صمد رفت و بعد از پیدا کردنش حرفهایی که در ذهنش خطاب به صمد میگفت و البته خیلی جاهای دیگه... امّااااا توصیف بیش از اندازه و مکرر صحنههای جنسی (پورنوگرافیک) در این کتاب حالمو بهم زد. مثل توصیف رابطهی سه نفره ایاز و محمود و مادر محمود 😣 یا توصیفات رابطه ایاز و کیمیا. هر وقت فکر میکردم دیگه این جریانات تموم شد، شخصیتهای دیگهای وارد شده و مشغول میشدن و باز هم با ذکر جزئیات فراوان مثل بدرالسطنه که دخترش اونو به شوهرش پیشکش میکنه! (رابطه مادرزن و داماد) یا جلیل و جمشید. به نظرم این حجم از اینگونه توصیفات نشان دهنده اخلاقیات سخیف نویسنده است. تمام.
بالاخره تموم شد چه سخت بود و دردناک یک سیر و سفر تاریخی سیاه و تاریک با شخصیت های تاریخی از حسنک وزیر تا ابوریحان یک هرج و مرج تاریخی یک برهم زدن تاریخ ظرافت در نهایت خشونت رمان یا کتاب شعر ؟!آری تاریخ روی کفل های ما نوشته شده این کتاب از زخمی کهنه سخن میگوید آنقدر تلخ است که آدم یقین میکند واقعیت است ایاز نماینده تاریخ است تا حرف بزند تا تعریف کند و ما گوش دهیم به تمام آنچه باید تغییر کند ولی هیچگاه تغییر نمی کند
کتاب رو باز می کنم و شروع می کنم به خوندن. دارن یک نفر رو سلاخی میکنن. با خودم میگم یا خدااا این دیگه چیه. کمی دیگه ادامه میدم و میرسم به صحنه های پورن. با چشم هایی از حدقه بیرون زده نگاهی به چپ و راستم میکنم که ببینم درسته که من دارم یه کتابی رو در واقعیت میخونم. بله بیدارم و این هم واقعیته. کنجکاو میشم کیه این براهنی؟؟ یه سرچ کوچولو میکنم و میبینم بله کتاب ممنوعه است و آقای نویسنده هم خیلی وقته که ایران نیست. خب خیالم راحت شد. ادادمه میدم و میخونم. نفسم داره از این جمله ها بند میاد. با خودم میگم لامصب این چیه نوشتی. امون بده یه نفس بگیریم اما خیر، آقای براهنی قصه اش رو همینجور نفس گیر ادامه میده. ناچار میشم خودم یه جایی وقفه کنم و کتاب رو ببندم. با خودم فکر میکنم من آدم قصه ام. همیشه داستان و ماجرا برام اهمیت داره اما این کتاب خیلی قصه نداره. یعنی داره ولی نه از اونجور قصه ها که من همیشه دنبالشم. خب پس این کتاب چی داره که من اینجور دنبالشم؟؟ کلمه، نثر و ریتم. بله، جادوی این کتاب توی همین هاست. روزگار دوزخی آقای ایاز گرچه در دل خودش یک تاریخ داره و ایاز کتاب این ماجراست؛ کتابی که کاتبش تاریخ رو میسازه و بقول ایاز این تاریخ روی کفل اون نوشته میشه، اما مهمتر از اون نثر خیلی گیرایی داره. نثری که باز هم به قول ایاز این ملت مفعول رو که در طول تاریخ مفعول بودن و مفعول میمونن توصیف میکنه. من شیفته زیبایی این نثر شدم و این کتاب از معدود کتاب هایی هست که اون رو نه برای قصه اش، که برای جملات ریتمیک، زبان دلنشین و کلماتی که درد لش هزاران حرف داره، دوست دارم. کتاب رو تموم میکنم. به تاریخ فکر میکنم و این بخش از کتاب برام از همه پررنگ تر میشه. بنظرم حق با محموده. ما ملت همیشه مفعول تاریخ میمونیم.
«بزرگترين خصيصه ي مردم خريتشان است، وضع هميشه همين بوده که هست وهمين هم تا ابد خواهد بود... از دو سه هزار سال پيش تا حال مردم همين بوده اند که هستند؛ تاريخ ثابت کرده که آنها تغيير نميکنند ماهم تغيير نميکنيم آنها حتي اسمشان هم عوض نميشود ولي ما لااقل اسممان عوض ميشود لااقل من هخامنشي هستم آن ديگري صفوي وآن ديگر غزنوي وآن ديگري ساساني ولي مردم هميشه همان مردم هستند بي هويت دسته جمعي دريک جا در يک حال و حالت»
چندی پیش یه پادکست درمورد کتاب ایران جامعه ای کوتاه مدت گوش میدادم که و توی این کتاب عواملی که باعث عقب افتادگی جامعه ما شده بود رو بررسی میکرد، از طرفی خود من هم یه پادکست دارم به اسم هزارویک کست که قصه های هزارو یک شب رو تعریف میکنم، و الان هم که این کتاب رو خوندم، و نتیجه تلاقی این سه اتفاق تایید حرف های کاتوزیان بود، یکی از عواملی که باعث عقب ماندگی ما شده وجود پادشاه های قلدر و دیکتاتور بوده، افراد عادی که جان و مال ملت در دستشون بوده و با کوچکترین اتفاقی یک خانواده یا یک وزیر رو از صحنه روزگار محو میکردن.
دوستان زیاد درمورد کتاب نوشتن، بنابراین دیگه خارج از حوصله خواننده میشه که بگم ما همیشه درطول تاریخ مفعول بودیم و شاهان فاعل. این مفعولیت و فاعل بودن رو در ناشناخته موندن خود کتاب هم میشه دید، کتاب از نظر من یک شاهکار ادبی برای تمام دوران بود، و باید در صدر بهترین کتاب های دنیا میدیدیم، مطمئن باشید اگر جورج اورول بر اساس تجربیات روسیه کمونیستی مزرعه حیوانات را نوشته و همه انگشت به دهان موندن که این چجوری تونسته اینقدر دقیق پیشبینی کنه، به این دلیل بوده که در کشوری زندگی میکرده که تاریخ رو روی کفل مردمش نوشته نشده، ولی چون رضا براهنی توی ایران زندگی میکرده، باید ناشناخته میمونده و این طبیعیه. و اما ما! میتونیم توی دنیایی که ایاز ها و محمودها زندگی میکنن، یوسف و منصور باشیم، حواسمون باشه، آسایش در محبس رو به زندگی در پناهگاه ترجیح ندیم، چرا که اونوقت این کفل ماست که تاریخ روی اون نوشته میشه..... خیلی حرف ها میشه زد.... این کتاب رو به بهترین دوستانتون پیشنهاد بدید.
کتاب خیلی خوب بود، با وجود داستان سیاهش که مجبور میشی هزار دفعه کتاب رو بزاری زمین و دوباره بخونی (به علت داستان گویی خوب براهنی) جوری گفته شده که دوست داری تا آخر کتاب کدام یک از شخصیت ها میتواند از سرنوشت خودش فرار کنه.خیلی به فلسفه شرق و کلا فلسفه اشارات داشت. بخش مهمی درباره افسانه ادیپ به صورت داستان گفته شده بود اما این یار عجین شده با فرهنگ ایرانی. تا آخر داستان بحث امید مطرح هست. هرجای کتاب احساس میکنی آلان هست که این شخصیت از کار هایی که انجام داده پشیمان شود ، ولی… توی کتاب برخی جمله ها و کلمات به کرار تکرار میشه که به نظر میتونه شیوه نویسنده در داستان باشه که بتونه صحنه های اروتیک کتاب رو جذاب تر نشون بده.
به جرات میگم یکی از سختترین کتابهایی بود که در تمام عمرم خوندم. به معنای واقعی یک ماهی باهاش کشتی گرفتم و خوندمش و خیلی جاها ضربه فنی شدم. کتاب چندجا رسما سیلی میزنه به خوانندهش و شوکهایی وارد میکنه که هضمشون آسون نیست. توانایی نویسنده در توصیف صحنهها و اتفاقات کمنظیره. تجربهای عجیب و منحصربفرد بود خوندنش.
" ملت من، ملت مفعول من در این حالت غضروفی ماندهاند، در طول تاریخ، نه گوشت گوشت شدهاند تا بپوسند و در زیر حرکتهای پر تحرک زمان و سیل و هجوم و یورش ازبین بروند، و نه برخاستهاند، به مفهوم استخوانی کلمه، به صورت استخوان استخوان، و خود را با تحرک تمام بر روی خطوط کج و معوج تاریخ انداختهاند... البته من در طول تاریخ غضروفی خود، عین ملت مفعول خود، در طول تاریخ غضروفیاش، دمرو افتادهام. من نمونهای هستم، نمونهای کامل، نمونهای دمرو، و محمود ضلعی است قائم که بر ما فرود میآید... ما همه سروهای دمرو هستیم." به نظرم کتاب احتیاج به یک ادیت حسابی دارد. با ادیت شاید حتی تبدیل به شاهکار شود. مثلن یک چهارمش حذف شود. شروع عالی و کوبنده بود. اما حاشیه رویها و اطنابها کتاب را به کتاب متوسطی تبدیل کرد که نویسنده فقط میخواهد خودی نشان دهد و آسمان و ریسمان ببافد و از اطنابش لذت ببرد. این مفعولیت عمومی/ خصوصی ایاز در وجود من هم رسوخ کرده. رویاهای روزی که خود را در حال کرده شدن مییابم و این حس زندانی عاشق زندانبانش. طراحی جیاکومتی برای طرح جلد شرح حال است.
هنرمندانه، تلخ، و گزنده بود. این "عقیمماندگی" که نویسنده تاکید زیادی روش داره، این "مفعول بودن" به جای "فاعل بودن"، و این متنی که هر آن به ابتذال و هرزگی کشیده میشه تا بتونه بازتابی باشه از کاراکتر ایاز. از ایازی که به گفته خود کتاب، همسن تاریخ و شبیه همه ماست. بنظرم نویسنده خیلی هنرمندانه تونسته بود ایدهاش رو پیاده کنه. من بارها طی خوندن کتاب تحسینش کردم.
به طور خیلی کلی، این بغض واخورده تاریخی که چرا ملت ما همیشه مفعول تاریخ و زمانه خودش بود، و این ابتذال تاریخی که برخلاف تاریخ غرب، انگار ما همیشه غل و زنجیرهامون رو پرستیدیم و انگار هر کسی که بیشتر ستم کرد و بیشتر خون ریخت، ما بیشتر شیفتهاش شدیم، اینکه ما انگار ملت بیبنیهای هستیم که بیشتر دنبال یک سلطان محموده که به ما تجاوز کنه و ما دوستش داشته باشیم و براش هورا بکشیم، اینکه انگار اصلا دوست نداریم و نمیتونیم خودمون کار رو دست بگیریم، اصلا قادر نیستیم فکر فکر کنیم، درست مثل ایاز که بعد از اینکه بهش تجاوز شده، دیگه شالوده فکریش بالکل عوض شده و عاشق محمود شده. اینها همگی بعلاوه خیلی جزئیات ظریف دیگه، منجمله بنمایههای فکری این کتابه و به سادگی میشه تعمیمش داد به کل تاریخ سرزمین ما. حالا اسمش رو بذار هخامنشی یا غزنوی یا قاجار. ریویوهای خوبی روی این کتاب وجود داره و من بیشتر زیادهگویی نمیکنم.
فقط در آخر، در حد یک جمله میخوام بگم که ضمن همسویی کلی با نگاه نویسنده به تاریخ این سرزمین، حواسمون باید باشه که این صحبتها نمیتونه و نباید جایگزین "چرایی" اینکه چرا ما اینطوری هستیم بشه.
تمامی داستان در فاصله ی چندین ساعته ی مثله کردن مردی (خواجه ی دربار امیر ماضی؟) توسط امیر محمود و غلامش ایاز روایت میشود، ایاز با شنیدن هر کلمه ای و هرصدایی و هر بویی خاطراتش را در ذهنش مرور میکند، و همزمان نویسنده/کاتب، تاریخ دو هزار و پانصد و چندین ساله ی این مردم را ورق میزند، مردمی که به زعم او مفعولند و همواره چنین خواهند ماند. منصور و یوسف و صمد و ایاز فرزندان خواجه ی دربار امیر ماضی هستند، پس از مرگ امیر ماضی فرزندش امیر محمود به تخت مینشیند و با خواجه و پسرانش همان میکند که پدرانش نسل اندر نسل با پدران و پدربزرگان خواجه کرده بودند، گرفتن و در بند کردن و مثله کردن و ... در این بین اما ایاز پسر کوچک خواجه، غلام و معشوق امیر محمود میشود، نویسنده جا به جا (و به نظر من گاهی زیاده از حد) روابط امیر و غلامش را توصیف میکند، شاید برای تاکید بر مفعولیت این قوم، امیر محمود نمادی از حاکمیت میشود و ایاز نمادی از مردم!
مسلم آنست که نویسنده هنر نوشتن را خوب می داند و تاریخ را نیز خوب می شناسد.
“من به جنایت آلوده شدهام، بدان عادت کردم، قرنها آلوده شدم و قرنها بدان عادت کردم و بدون آن نمیتوانم زنده باشم. زندگی من جنایت است. هم سن تاریخ هستم و تاریخ جنایت من است.”
نشد بعد از تموم شدن هر صفحه یه بار از خودم نپرسم که براهنی چطور این کتابو نوشته؟
کتابت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد متبرک باد کتابت!
۱۱ تیر ۴۰۴: ایاز همپستیم بود توی شبهای برجک، همراه با صدای پدافند و انفجارهای گاه و بیگاه
شنیدم که به نجوا میگفت: پاهایم، بچه هایم! پاهایم، بچه هایم! چنین حرفهایی را باید زنی زده باشد با تجربه سی ساله، که در عشق، تا حد یک شهادت شاعرانه پیش رفته باشد؛ دست هایی داشته باشد، مثل گنجشک های کوچک؛ و لب هایی که همه جای آدم را…
براهنی در این اثر حاکمان تاریخ را سر پل صراط به یک صف میکند و همه را از بالا به زیر می افکند.
مردم را در یک جماع ملی به صف میکند و مفعولیتشان را به صورت آنان میکوبد.
خواجگان دانا را که از ترس سرها را در شانه فرو برده و خفته اند، شاعران را غرقه گشته در رود و اناالحق گویان را با زبانی بریده زندانی ویرانه های بی زبان یاد هایشان کنار هم در گورهایشان به صف میکند.
تاریخ ایران را از زمان کورش برگ برگ بر کفل ایاز به صف میکند. ایاز را غرقه در عشق محمود و در حال یادآوری خوابی که آفریننده اش محمود است که آراستن سرو ز پیراستن است در خط مقدم این صف میگذارد و درون همه را از از زبان ایاز بر ملا میکند.
صحنه های خشن فیزیکی در این رمان پا به پای صحنه های جنسی پیش میرود نویسنده در توصیف هر دو بی پرواست و هر دو لابلای هم در وصف تاریکی و سیاهی بسیار هماهنگ پیش میروند. بار منفی آنها گاهی بسیار آزرده میکرد. تا آخر داستان یک امید در دلت ایجاد میشود که شاید ایاز بازگردد که شاید مفعول نباشد ولی باز هم ناامید میشدی و یک جبری در دیدگاه نویسنده وجود داشت نمیشود که نمیشود.
محمود بزرگترین خصیصه مردم چیست: خریتشان! از دو سه هزار سال پیش همین بوده اند که هستند.
فقط با خودم فکر میکردم ای کاش هر فصل این کتاب از زبان یکی از برادرها بود که هر کدام نماینده قشر خاصی از جامعه است. قلم نویسنده بسیار توانا بود تاریخ را در قالب یک رمان زیبا به چالش کشیده بود و رمان پر از ظرایف ادبی بود.
حرف منصور همیشه در گوشم میپیچد! پدر! زندگی این مردم عین مرگ است و پدرم میگوید به سن من که برسی خواهی فهمید که از آن هم بدتر است زندگی این مردم حتی حیوانی هم نیست حیوان دست کم یک آزادی غریزی دارد اینها حتی غریزه شان هم برده امیر شده
محمود بزرگترین خصیصه مردم چیست؟ خریتشان از دو سه هزار سال پیش همین بوده اند که هستند.
روزگار دوزخی آقای ایاز کتابت پهن شدن مکان است در گستره ای دو هزار و پانصد و اندی ساله از زمان. کتابت و نه روایت. زیرا که اثر بی آنکه در تلهء تحلیل اجتماعی بیفتد (به جز یکی دو مورد قابل چشم پوشی) از روایت صرف فرا می رود و قبایی می شود بر تن ملتی که (از منظر کاتب) در طول زمان، همواره کتاب بوده. ملتی مفعول که در قامت ایاز متجلی شده. ایازی که تاریخ صفحه به صفحه بر باسنش کتابت شده. روزگار دوزخی آقای ایاز از اوجهای تکنیکی براهنی هم هست. اثری بسیار خوشخوان در چهارصد و بیست و چهار صفحه و سه چهار پاراگراف. اثری عالی.
اصن نمی دونم این کتاب چه جوری و کِی واسم شرو شد و چه جوری تموم شد. انقد مالیخولیایی و وهمناک و جانکاه می گذشت هر صفحه ش که نمی دونم واقعن چطور باید بنویسم ازش. براهنی دنیای شومی رو ترسیم کرده که خوندن سطور مرعوب کننده ش در عین حال لذت مازوخیستی ای رو نصیب مخاطبش می کنه. جمله به جمله انگار خون و درد و تن مثله شده و شیون و صیحه س که از سطور کتاب میاد بیرون. واقعن نمی تونم خوندنش رو به همه توصیه کنم ولی می تونمم اینو بگم که نخوندنش خسران بزرگیه.
خلاصه تاریخ چند هزار سال، منتها این بار نه از زبان مورخ که از زبان مردم ... و سخت دردناک (یک ستاره تنها بابت پرداخت بیش از حد به جزئیات اروتیک کم میکنم) . موسیقی متن : البوم هفت گاه معلق اثر فرخزاد لایق