What do you think?
Rate this book


89 pages, Paperback
First published June 9, 2008
همه دوروبر حاکی از شامگاه شهری نمناک بود: سیلاب سیاه در خیابانها، گنبدهای متحرک و پرجلای چترها و درخشش شیشهای مغازهها که به آسفالت نشت کرده بود. همراه باران، شب نیز شروع کرده بود به جاری شدن و هر محوطهای را از خود آکنده بود و در چشمان زنان خوشپروپای هرجایی که به آرامی در پس و پیش چهارراههای شلوغ پرسهزنی میکردند، چشمک میزد. جایی آن بالا، چراغهای گرد یک آگهی پیدرپی و برقزنان مثل چرخ ریسندگی میچرخید.
میچی عزیز! ... لطفا فراموشم کن. اگر مدت زیادی میماندم، همه را زجر میدادم که این خود زجری دیگر بود... اگر میمیرم، نه به خاطر نفرت از شما، که به خاطر نفرت از داستاننویسی است...
[ناتاشا] فکر کرد احساس بینظیری دارد و در بالشش خندید. اکنون پاها را در شکم گرفته و خوابیده بود و به نظرش میرسید به شکلی باورناپذیر کوچک شده و تمام افکاری که در سر داشت مثل جرقههای گرمی به آرامی پخش شده، میلغزیدند و رها میشدند. تازه به خواب رفته بود که فریاد بم و دیوانهواری رخوتش را متلاشی کرد.
«پدر، چهتونه؟»
ناتاشا کورمالکورمال روی میز را گشت و شمع را روشن کرد.
کرونف روی تختش به حالت نشسته درآمده بود و برآشفته و بیامان نفس میکشید و انگشتانش یقه لباسش را چنگ میزدند. لحظاتی پیشتر بیدار شده و از وحشت در جایش میخکوب شده بود. صفحه شبنمای ساعت جیبیاش را که روی صندلی کناری بود با دهانه لوله تفنگی که بیحرکت او را نشانه رفته، اشتباه گرفته بود. منتظر شلیک آن بود بیاینکه جرأت جنبیدن داشته باشد، سپس اختیار از کف داد و شروع کرد به فریاد زدن. اکنون در حالی که به سرعت پلک میزد به دخترش نگاه میکرد: با تعجب و لبخند، لبخندی بیمناک.
«آروم باشید پدر، چیزی نیست...»
«نمیدونم چرا حس میکنم حال پدر دوباره بد شده. شاید نباید تنهاش میگذاشتم.»
بارون وولف در اثر سروصدای وحشیانه بوق اتومبیلها کمحرف و عبوس شد، در حالی که ناتاشا به وسیله بادبانهایی به پیش میراند؛ گویی خستگیاش او را حفظ کرده بود، به او بالهایی بخشیده و بیوزنش کرده بود. در عوض وولف سراپا گرفته بود؛ گرفته چون شب. کمتر از یک بلوک تا خانه مانده بود که وولف ناگهان ایستاد. ناتاشا کمی فراتر رفت. بعد او هم ایستاد. دوروبرش را نگاه کرد. وولف شانه بالا انداخت و دستانش را تا ته در جیب شلوار فراخش چپاند. سپس سر آبی کمرنگش را مثل گاو نر پایین آورد. نگاهی یکوری به او انداخت و گفت که عاشقش است. سپس به سرعت چرخید و دور شد تا داخل یک مغازه تنباکوفروشی.
ناتاشا برای لحظاتی توقف کرد. انگار میان هوا و زمین معلق باشد. سپس به آرامی به سمت خانه رفت: «اینم باید به پدر بگم.»
ناتاشا، من مرتب تصور میکنم دارم توی دهکدهمون قدم میزنم. اونجا، کنار رودخونه، نزدیک کارخونه چوببری رو یادته؟ و اینکه راه رفتن سخته. میدونی که... اونهمه خاکاره. خاکاره و شن. پاهام توش فرو میره. قلقلکم میده. یک بار وقتی سفر کردیم خارج...
... اواسط روز بود که بارکش برای بردن او آمد. در آن ساعت همه حیوانات تحت نظارت خوکی مشغول وجین علف از میان شلغمها بودند. همه از دیدن بنجامین که عرعرکنان چهارنعل از سمت قلعه میآمد غرق در حیرت شدند. این اولین باری بود که بنجامین به هیجان آمده بود، و به طور قطع اولین دفعه بود که کسی او را در حال چهارنعل میدید. داد زد: «عجله کنید! عجله کنید! دارند باکسر را میبرند!» حیوانات بیآنکه منتظر اجازه خوک شوند کار را رها کردند و با سرعت به سمت ساختمان دویدند. آنجا در حیاط طویله بارکش بزرگ دواسبهای که اطرافش چیزهایی نوشته بودند، ایستاده بود و مردی با قیافهای شیطانی که کلاه ملون کوتاهی بر سر داشت، جای راننده نشسته بود و جای باکسر در طویله خالی بود.
حیوانات دور بارکش حلقه زدند و دستهجمعی گفتند: «خداحافظ! خداحافظ! خداحافظ باکسر!»
بنجامین در حالی که سم بر زمین میکوفت و جفتک میانداخت فریاد کشید: «احمقها! احمقها! نمیبینید اطراف بارکش چه نوشته شده؟»
این هیجان حیوانات را به تأمل واداشت. سکوت حکمفرما شد. موریل شروع کرد به هجی کردن کلمات، اما بنجامین او را پس زد و چنین خواند: «آلفرد سیموندز، گاوکش و سریشمساز شهر ولینگدن. فروشنده پوست و کود و استخوان حیوان. تهیهکننده لانه سگ با غذا. مگر نمیفهمید یعنی چه؟ دارند باکسر را به مسلخ میبرند!»
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم، اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد.
البته که باید بری عزیز دلم.
ناتاشا، ناتاشا، دیروز یادت رفته روزنامه بخری.
اینطوریه دیگه. اونها دوتا پسرم رو کشتن و من و ناتاشا رو از آشیانه و وطنمون بیرون کردن. حالا هم انگار قراره تو یه شهر غریب بمیریم. همهچیز چه احمقانه از پیش مقدر بوده...
ناتاشا گفت: «خروسکوچولوی موخاکستری من. نباید میاومدی بیرون.»
پدر سرش را به سمت دیگر کج کرد و به نرمی گفت: «عزیزترینم، یه چیز عالی تو روزنامه امروز هست. فقط یادم رفته پول بیارم، میتونی بدویی بالا و بیاری؟ همینجا منتظرت میمونم.»
دلخور از پدر و در عین حال خوشحال از اینکه او سُرومُروگنده است در را هل داد و با سرعت از پلهها بالا رفت، بیوزن، گویی در رؤیا باشد. با عجله از سرسرا گذشت: «ممکنه سرما بخوره اینجور که پایین منتظرم ایستاده...»