Jump to ratings and reviews
Rate this book

Natacha : et autres nouvelles

Rate this book
Vertige du premier émoi amoureux, fin de la liaison d'un adolescent avec une femme mariée, amour terrorisé d'une femme pour son terrible mari... Perceptions, angoisses, sensations... Exhumées des archives Nabokov et publiées à partir des années 1990 dans The New Yorker, de magnifiques nouvelles à la langue envoûtante et aux sonorités lumineuses.

89 pages, Paperback

First published June 9, 2008

16 people are currently reading
268 people want to read

About the author

Vladimir Nabokov

892 books14.9k followers
Vladimir Nabokov (Russian: Владимир Набоков) was a writer defined by a life of forced movement and extraordinary linguistic transformation. Born into a wealthy, liberal aristocratic family in St. Petersburg, Russia, he grew up trilingual, speaking Russian, English, and French in a household that nurtured his intellectual curiosities, including a lifelong passion for butterflies. This seemingly idyllic, privileged existence was abruptly shattered by the Bolshevik Revolution, which forced the family into permanent exile in 1919. This early, profound experience of displacement and the loss of a homeland became a central, enduring theme in his subsequent work, fueling his exploration of memory, nostalgia, and the irretrievable past.
The first phase of his literary life began in Europe, primarily in Berlin, where he established himself as a leading voice among the Russian émigré community under the pseudonym "Vladimir Sirin". During this prolific period, he penned nine novels in his native tongue, showcasing a precocious talent for intricate plotting and character study. Works like The Defense explored obsession through the extended metaphor of chess, while Invitation to a Beheading served as a potent, surreal critique of totalitarian absurdity. In 1925, he married Véra Slonim, an intellectual force in her own right, who would become his indispensable partner, editor, translator, and lifelong anchor.
The escalating shadow of Nazism necessitated another, urgent relocation in 1940, this time to the United States. It was here that Nabokov undertook an extraordinary linguistic metamorphosis, making the challenging yet resolute shift from Russian to English as his primary language of expression. He became a U.S. citizen in 1945, solidifying his new life in North America. To support his family, he took on academic positions, first founding the Russian department at Wellesley College, and later serving as a highly regarded professor of Russian and European literature at Cornell University from 1948 to 1959.
During this academic tenure, he also dedicated significant time to his other great passion: lepidoptery. He worked as an unpaid curator of butterflies at Harvard University's Museum of Comparative Zoology. His scientific work was far from amateurish; he developed novel taxonomic methods and a groundbreaking, highly debated theory on the migration patterns and phylogeny of the Polyommatus blue butterflies, a hypothesis that modern DNA analysis confirmed decades later.
Nabokov achieved widespread international fame and financial independence with the publication of Lolita in 1955, a novel that was initially met with controversy and censorship battles due to its provocative subject matter concerning a middle-aged literature professor and his obsession with a twelve-year-old girl. The novel's critical and commercial success finally allowed him to leave teaching and academia behind. In 1959, he and Véra moved permanently to the quiet luxury of the Montreux Palace Hotel in Switzerland, where he focused solely on writing, translating his earlier Russian works into meticulous English, and studying local butterflies.
His later English novels, such as Pale Fire (1962), a complex, postmodern narrative structured around a 999-line poem and its delusional commentator, cemented his reputation as a master stylist and a technical genius. His literary style is characterized by intricate wordplay, a profound use of allusion, structural complexity, and an insistence on the artist's total, almost tyrannical, control over their created world. Nabokov often expressed disdain for what he termed "topical trash" and the simplistic interpretations of Freudian psychoanalysis, preferring instead to focus on the power of individual consciousness, the mechanics of memory, and the intricate, often deceptive, interplay between art and perceived "reality". His unique body of work, straddling multiple cultures and languages, continues to

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
53 (11%)
4 stars
132 (29%)
3 stars
192 (42%)
2 stars
56 (12%)
1 star
14 (3%)
Displaying 1 - 30 of 36 reviews
Profile Image for Seyed Hashemi.
218 reviews94 followers
August 19, 2025
سادهٔ و یک‌خطی‌اش این میشود که ناباکوف روایتگری و داستان‌پردازی را استادانه بلد است. از میانه داستان فکر می‌کنید دست نویسنده برای شما رو شده است و پایان داستان قابل حدس است. درست فکر کردید، ولی خب، تمام داستان‌های دنیا تکراری اند و این روایتگری است که نویسنده را از نا-نویسنده متمایز می‌کند؛ واضح است که ناباکوف نویسنده است.


حال مگر چه کرده است ناباکوف؟ پایان داستان را درست بسته است. چون دست نویسنده رو شده است، کاملا انتظار داشتم از این داستان کوتاه خوشم نیاید، ولی پایان‌بندی درست، این داستان کوتاه را نجات داد و "تاثیر حسی‌"ای که باید را گذاشت.


داستان کوتاه نوشتن دشوار است! گویا ناباکوف از پس کارهای دشوار بر می‌آید.



در ضمن کاربر Sang cast یه مرور بسیار مفصل برای این کتاب همین‌جا توی گودریدز نوشته، بهش سر بزنید حتما.
Profile Image for Sang Cast.
76 reviews5 followers
July 15, 2024
برای دومین جلسه خوانش داستان‌های کوتاه این کتاب را انتخاب کردیم.
(درباره کتاب جلسه اول از این‌جا می‌توانید بخوانید: شبح خانم ویل)

از نابوکوف زیاد نخوانده‌ام، اما می‌دانم که به توصیفات خاص و تشبیهات جذابش معروف است. «م» هم که لولیتای او را خوانده می‌گوید که نویسنده باهوش و بسیار توانایی‌ست، و روایتش شاید تا حدودی دشوار باشد، اما قطعا ارزشش را دارد.
این کتاب را دو سال پیش، وقتی قرار بود لولیتا را شروع کنم پیدا کردم، و از آن‌جا که در تکه‌خوانی‌هایم از نابوکوف حس کرده بودم که با نوشته‌های یک نابغه طرف هستم، این را هم خریدم که بخوانم، اما تا امروز فرصت نشد. ضمن این‌که کتاب‌های دیگر نابوکوف در خیلی از کتاب‌فروشی‌ها پیدا می‌شوند، اما هزینه‌شان خیلی زیاد است و من در حال حاضر توان تهیه‌شان را ندارم.
از ظاهر ساده کتاب‌های کوچک نشر نیلا خوشم می‌آید. معمولا چاپ تمیز و مرتبی دارند و قیمت‌شان هم به‌صرفه است. البته اولین بار که با این کتاب‌ها آشنا شدم، اواخر سال ۱۳۹۳ بود و یکی-دو جلد از آثار کوتاه وودی آلن را برای تمرین تایپ در دفتر مجله‌ای که برایش کار می‌کردم به من داده بودند. یادم نیست که قیمت‌شان چه‌قدر بود، اما کتاب‌هایی که من از این مجموعه خریده‌ام، ۵هزار تومان و ۱۰هزار تومان بوده‌اند. وقتی در اینترنت دنبال باقی جلدها گشتم تا ببینم برای خوانش‌های شبانه‌مان می‌توانم خوراک تهیه کنم یا نه، فهمیدم که قیمت‌های‌شان به ۲۰هزار تومان افزایش یافته‌اند.

برای این‌که وقت تلف نکرده باشم، مستقیم به سراغ کتاب می‌روم و سعی می‌کنم نظرم را، در حین لو دادن تمام ماجرا شرح بدهم:

اگر خط قبلی را نخوانده‌اید، بدانید و آگاه باشید که به اسپویل نزدیک می‌شوید، پس خداوند خود را شاکر باشید و از اسپویل‌کنندگان دوری کنید.

یک نکته جالب: دریاچه تانگانی‌ایکا
دریاچه تانگانی‌ایکا یکی از قدیمی‌ترین دریاچه‌های جهان، با تخمین ۳ تا ۶میلیون سال عمر، و دومین دریاچه بزرگ آب شیرین جهان و هم‌چنین دومین عمیق‌ترین دریاچه جهان پس از دریاچه بایکال سیبری در روسیه است، که در قاره آفریقا واقع شده است.
این نکته در خود داستان نیامده، اما مترجم در پاورقی این توضیح را آورده بود و به نظرم خیلی جالب بود. از طریق همین پاورقی‌ها می‌توان فهمید که وولف خاطره‌گو چه‌قدر آدم دنیادیده و مطلعی نسبت به باقی دنیاست.
من عاشق این‌جور پاورقی‌ها هستم و بابت‌شان بی‌اندازه از مترجم متشکرم.

توصیفات و تشبیهات
همیشه بخشی از صحبت درباره نابوکوف، صحبت درباره خلاقیت در نوشتن است. شاید اگر تشبیه‌ها و توصیف‌های اضافه او را که هم‌چون کار دقیق و هنرمندانه یک خیاط بسیار مجرب و کارآزموده به سراسر آثارش دوخته شده‌اند از کتاب‌هایش حذف کنیم و روایت خشکی از داستان‌هایش بسازیم، حجم آن‌ها به یک‌سوم کاهش یابد؛ اما در آن صورت، قطعا آن احساس متعالی از خواندن‌شان را نخواهیم داشت.
به نظرم سخت‌ترین قسمت خلاصه کردن کتاب‌های نابوکوف، حذف همین تشبیهات و توضیحات شگفت‌انگیز است. مثل این‌که از باغبانی بخواهیم برای دسته‌گلی کوچک، از باغ عظیمش فقط چند شاخه معدود را انتخاب کند.
اما در این کتاب کوچک ۲۳صفحه‌ای، این توصیفات و تشبیهات اندکی بیش‌ازحد به نظر می‌رسند. من این قضیه را این‌طور توجیه می‌کنم که نابوکوف به نوشتن رمان‌هایش بیشتر عادت و علاقه داشته، و حالا که می‌خواسته خود را مجبور به نوشتن این داستان کوتاه کند، احتمالا قصد داشته ببیند چه‌قدر می‌تواند شگفتی و خلاقیتش را در این روایت کوتاه به کار برد و به رخ مخاطب بکشد.
برای مثال:
همه دوروبر حاکی از شامگاه شهری نمناک بود: سیلاب سیاه در خیابان‌ها، گنبدهای متحرک و پرجلای چترها و درخشش شیشه‌ای مغازه‌ها که به آسفالت نشت کرده بود. همراه باران، شب نیز شروع کرده بود به جاری شدن و هر محوطه‌ای را از خود آکنده بود و در چشمان زنان خوش‌پروپای هرجایی که به آرامی در پس و پیش چهارراه‌های شلوغ پرسه‌زنی می‌کردند، چشمک می‌زد. جایی آن بالا، چراغ‌های گرد یک آگهی پی‌درپی و برق‌زنان مثل چرخ ریسندگی می‌چرخید.

فکر نمی‌کنم کسی با خواندن این داستان از کار او متنفر شود، اما ممکن است این فکر به ذهنش برسد که: «نابوکوف قصد دارد بدبختی‌های زندگی را رومانتیک و زیبا جلوه بدهد.»
اما اجازه بدهید در این خصوص، تحت عنوان دیگری نظرم را تشریح کنم:

روایتی کوتاه از روزمرگی بدبختی
من کتاب‌های اوسامو دازای را بیش‌ازاندازه دوست دارم. او راوی بدبختی است. از اولین کلمه اولین سطر کتاب‌هایش بدبختی مثل سیلاب به سر شما می‌ریزد و تمام جان و توان‌تان را با خودش می‌برد. حتی وقتی که می‌خواهد اتفاقی شاد و خوش را تعریف کند، شما می‌فهمید که او دارد از خودش فاصله می‌گیرد تا اندکی نگاه عادی به زندگی را تقلید کند، و بعد دوباره برمی‌گردد و خیلی واضح به شما می‌گوید: «می‌بینید که؟ من متوجهم چیزهای شادی وجود دارند، اما هیچ‌کدام‌شان برای من نیستند. من، سال‌هاست دچار زوال بشری‌ام، و حالا هر چیزی که هستم، دیگر انسان نیستم.»
او انسان بودن را نوعی شادی و لذت بردن از زندگی می‌داند، و دوست ندارد این‌طور رنج‌آلوده زندگی کند. چنان‌چه در در نامه‌ای که برای همسرش به جا گذاشت، نوشت:
میچی عزیز! ... لطفا فراموشم کن. اگر مدت زیادی می‌ماندم، همه را زجر می‌دادم که این خود زجری دیگر بود... اگر می‌میرم، نه به خاطر نفرت از شما، که به خاطر نفرت از داستان‌نویسی است...

نویسنده دیگری مثل یاسمینا رضا، در اثرش به نام «دلتنگی» (نظر من را درباره کتاب از این‌جا بخوانید) اندوه شخصیت را پرطعنه شرح می‌دهد. نمی‌گذارد که مخاطب در اندوه او غرق شود، اما نمی‌گذارد که مخاطب تماما شاد و خوش‌حال قصه را دنبال کند. شاید بتوان کارش را این‌طور توصیف کرد که مدام سر خواننده را زیر آب می‌کند و در می‌آورد، و با لبخند از او می‌پرسد: «بامزه نیست؟!»
اما درباره نابوکوف این‌طور نیست. نه مثل اولی راوی دردمند است، و نه مثل دومی راوی لبخندبرلب. نابوکوف افسرده نیست، اما درد را می‌فهمد، و در عین حال، مثل بچه‌ای روی تاب و سرسره‌های پارک سرخوش و شاد نیست، اما لذت بردن را خوب می‌شناسد. قصد فریفتن خواننده‌اش را ندارد؛ فقط همان‌طور که خودش همه‌چیز را شاعرانه و پر از جلوه‌های خاص می‌بیند، برای مخاطبش هم همه‌چیز را با آب‌وتاب فراوان توضیح می‌دهد.
شاید بتوان گفت که او قصد دارد نشان دهد که می‌تواند در بدترین شرایط بهترین تصویرپردازی را ارائه دهد، اما هرگز قصد ندارد مثل سریال‌های ماه رمضان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران نشان دهد که خانواده‌های بدبخت نسبت به خانواده‌های مرفه زندگی شادتر و لذت‌بخش‌تری دارند. واقعیتی که نابوکوف نشان می‌دهد، همان چیزی‌ست که همه می‌بینند، اما آن را به نحوی ارائه می‌دهد که همیشه تازگی خاص خودش را دارد.
برای مثال:
[ناتاشا] فکر کرد احساس بی‌نظیری دارد و در بالشش خندید. اکنون پاها را در شکم گرفته و خوابیده بود و به نظرش می‌رسید به شکلی باورناپذیر کوچک شده و تمام افکاری که در سر داشت مثل جرقه‌های گرمی به آرامی پخش شده، می‌لغزیدند و رها می‌شدند. تازه به خواب رفته بود که فریاد بم و دیوانه‌واری رخوتش را متلاشی کرد.
«پدر، چه‌تونه؟»
ناتاشا کورمال‌کورمال روی میز را گشت و شمع را روشن کرد.
کرونف روی تختش به حالت نشسته درآمده بود و برآشفته و بی‌امان نفس می‌کشید و انگشتانش یقه لباسش را چنگ می‌زدند. لحظاتی پیش‌تر بیدار شده و از وحشت در جایش میخکوب شده بود. صفحه شب‌نمای ساعت جیبی‌اش را که روی صندلی کناری بود با دهانه لوله تفنگی که بی‌حرکت او را نشانه رفته، اشتباه گرفته بود. منتظر شلیک آن بود بی‌این‌که جرأت جنبیدن داشته باشد، سپس اختیار از کف داد و شروع کرد به فریاد زدن. اکنون در حالی که به سرعت پلک می‌زد به دخترش نگاه می‌کرد: با تعجب و لبخند، لبخندی بیمناک.
«آروم باشید پدر، چیزی نیست...»

از واکنش‌های ناتاشا می‌توان دریافت که او به رنج کشیدن عادت کرده. هل کردنش از بابت خواب‌آلودگی‌ست، و نه بابت ناآشنایی با این کابوس‌ها و دردها. چه بسا که گفته می‌شود دو برادرش پیش از فرار از روسیه کشته شده‌اند و پدرش هذیان‌وار این را در میان احوالی‌پرسی وولف از خودش ذکر می‌کند.

خیال‌پرداز عاشق
وولف قصه‌گوی خوبی‌ست. دیده‌ها و شنیده‌ها و خیالاتش را مدام با هم ترکیب می‌کند و همه‌چیز را به جای خاطرات خودش جا می‌زند. دوست دارد خودش را به ناتاشا و پدرش نزدیک‌تر کند. احتمالا دو دلیل برای این قضیه وجود دارد: تبعید و دوری از وطن و پیدا کردن چند هم‌وطن دل‌تنگ وطن؛ و علاقه به ناتاشا.
من احساس می‌کنم که حتی علاقه وولف به ناتاشا نیز در بستر آشنایی احساسی‌اش نسبت به دوری از وطن ایجاد شده است. یعنی چون خودش را با او هم‌احساس و هم‌زبان می‌بیند، فکر می‌کند که مناسب‌ترین فرد را یافته است.
باید توجه داشت که وولف در این «حدود سی سال زندگی» جاهای زیادی را ندیده و احتمالا همیشه تنها بوده است. وولف شخصیت نسبتا خجالتی‌ای دارد و سعی می‌کند تا حدودی خودش را بهتر از چیزی که هست نشان دهد. این کار را با قصه‌های عجیبش انجام می‌دهد و سعی می‌کند جلوه‌ای خاص برای خود ایجاد کند. دوری‌اش از عشق و عاشقی در تمام این سال‌ها، باعث شده کمی در ایجاد ارتباط و شیوه آن ارتباط با ناتاشا هم مردد باشد. اما با این شرایط چه‌طور حالا توانسته تا این حد به کرونف و دخترش نزدیک شود؟ احتمالا از راه هم‌دردی و رنج تنهایی‌ای که خودش آن را می‌شناخته و می‌داند که به زودی ناتاشا هم با آن آشنا خواهد شد.
ضمن این‌که ناتاشا هم کس دیگری را ندارد و هر دو غریبه هستند. چه فرصت‌های دیگری در این غربت و گوشه تاریک و پنهان جهان برایش وجود داشته که بخواهد بین‌شان انتخاب کند؟ اما ناتاشا حالا و در این برهه از زندگی‌اش اهمیتی به فرصت‌های ازدست‌رفته‌اش نمی‌دهد، بلکه فقط مثل دختربچه‌ای مطیع و مهربان با اجازه پدرش می‌خواهد با کسی که او را دعوت به یک گردش کرده، بیرون برود و قدری خستگی در کند.
اما بعد از تمام شیطنت‌ها و گشتن‌ها، و پیش از برگشتن به خانه، ناگاه دوباره ذهنش به سراغ رنج روزانه‌اش بازمی‌گردد:
«نمی‌دونم چرا حس می‌کنم حال پدر دوباره بد شده. شاید نباید تنهاش می‌گذاشتم.»

و وولف می‌داند که قرار است به زودی با چه چیزی مواجه شوند. در راه برگشت، وقتی ناتاشا می‌گوید که می‌خواهد همه اتفاقات گردش‌شان را برای پدرش که مدت‌هاست نمی‌تواند بیرون برود تعریف کند و او را هم در این لذت‌ها شریک کند، وولف دستپاچه می‌شود.
هم دیروز کرونف را دیده و هم امروز صبح، و احتمالا همه‌چیز را می‌داند. برای همین، دلش را به دریا می‌زند تا فقط برای لحظه‌ای هم که شده، مواجهه ناتاشا با اندوهی بیش از آن‌چه بر دل دارد را عقب انداخته باشد:
بارون وولف در اثر سروصدای وحشیانه بوق اتومبیل‌ها کم‌حرف و عبوس شد، در حالی که ناتاشا به وسیله بادبان‌هایی به پیش می‌راند؛ گویی خستگی‌اش او را حفظ کرده بود، به او بال‌هایی بخشیده و بی‌وزنش کرده بود. در عوض وولف سراپا گرفته بود؛ گرفته چون شب. کم‌تر از یک بلوک تا خانه مانده بود که وولف ناگهان ایستاد. ناتاشا کمی فراتر رفت. بعد او هم ایستاد. دوروبرش را نگاه کرد. وولف شانه بالا انداخت و دستانش را تا ته در جیب شلوار فراخش چپاند. سپس سر آبی کم‌رنگش را مثل گاو نر پایین آورد. نگاهی یک‌وری به او انداخت و گفت که عاشقش است. سپس به سرعت چرخید و دور شد تا داخل یک مغازه تنباکوفروشی.
ناتاشا برای لحظاتی توقف کرد. انگار میان هوا و زمین معلق باشد. سپس به آرامی به سمت خانه رفت: «اینم باید به پدر بگم.»

و خواننده در پایان می‌تواند دلش را خوش کند به این‌که برای ناتاشا لااقل آینده‌ای وجود دارد که ممکن است دوست‌داشتنی باشد، یا حداقل دوست‌داشتنی‌تر از زندگی فعلی‌اش خواهد بود...

نابوکوف و مهاجرت
نابوکوف در طول زندگی چندبار مجبور به مهاجرت شده بود: از روسیه به آلمان، از آلمان به فرانسه، و از فرانسه به آمریکا، و در نهایت از آمریکا به سوئیس. این نکته‌ای‌ست که به نظر من هر خواننده‌ای باید پیش از خواندن آثار او با آن آشنا باشد. نگاه او به وطن (زادگاهش و اولین سرزمینی که در آن بود، یعنی روسیه)، هرچند که فقط دوران نسبتا کوتاهی از کودکی‌اش با آن ارتباط مستقیم داشت، اما همیشه نوعی جایگاه ازدست‌رفته است.
شخصیت‌های او غالبا در سفرند و جغرافیا را می‌پیمایند تا به جای بهتری برسند. انگار آن‌ها به دنیا آمده‌اند تا دائما در سفر باشند. اما تا آن‌جا که من دیده‌ام، تقریبا هیچ‌کدام‌شان یاد وطن را از خود دور نمی‌کنند.
در این کتاب هم پدر ناتاشا، کرونُف (الکسی ایوانیچ)، که مریض است و محتضر، نمی‌تواند یاد روزهای قدیمش در روسیه را فراموش کند؛ حتی با این‌‌که هنگام یادآوری ناخوشی‌هایی مثل کشته شدن دو پسرش را هم به یاد می‌آورد. در جایی برای ناتاشا تعریف می‌کند که:
ناتاشا، من مرتب تصور می‌کنم دارم توی دهکده‌مون قدم می‌زنم. اون‌جا، کنار رودخونه، نزدیک کارخونه چوب‌بری رو یادته؟ و این‌که راه رفتن سخته. می‌دونی که... اون‌همه خاک‌اره. خاک‌اره و شن. پاهام توش فرو می‌ره. قلقلکم می‌ده. یک بار وقتی سفر کردیم خارج...

حتی خود ناتاشا هم با این‌که مدام سعی می‌کند جلوی مرور خاطرات پدرش از زندگی پیش از مهاجرت و تبعید را بگیرد و نگذارد او به سراغ دلتنگی برود، اما از زندگی فعلی رضایتی ندارد و ناخودآگاه به آن دوران و جوانی پدرش فکر می‌کند، و برای فرار خاطرات تقلبی از روزگار گذشته‌اش می‌سازد.
رفتار ناتاشا مثل کودکی‌ست که مجبور شده زودتر بزرگ شود، مراقب پدرش باشد، و با همه سختی‌ها و رنج‌های زندگی کنار بیاید. این اجبار هم ناشی از مهاجرتی‌ست که به او و پدرش و خیلی‌های دیگر تحمیل شده بوده است.
بارون وولف سال‌هاست از وطنش دور است، و فقط در ماجراهای خیالی‌اش به سرزمین‌های دور رفته و سفر را انتخاب خودش برای زندگی در نظر گرفته؛ اما حتی او هم ترجیح می‌دهد که جهان‌گردی باشد که در وطن خودش زندگی می‌کند و آخر ماجراهایش به همان‌جا که از ابتدا در آن متولد شده بوده، برگردد.
نابوکوف [تا آن‌جا که من فهمیده‌ام] همیشه در پس تمام داستان‌هایش نگاهی تلخ و تاریک به مهاجرت اجباری دارد.
من در آثار اورول (باز هم تا آن‌جا که خوانده‌ام)، که مدام مجبور به سفر در گوشه و کنار دنیا بود ندیده‌ام که چنین نگاه غم‌انگیزی را از «دوری از وطن» شرح بدهد. شاید جایی که در آثار اورول چنین احساسی به من می‌داد لحظه تبعید باکسر پیر و ناتوان به سلاخ‌خانه باشد:
... اواسط روز بود که بارکش برای بردن او آمد. در آن ساعت همه حیوانات تحت نظارت خوکی مشغول وجین علف از میان شلغم‌ها بودند. همه از دیدن بنجامین که عرعرکنان چهارنعل از سمت قلعه می‌آمد غرق در حیرت شدند. این اولین باری بود که بنجامین به هیجان آمده بود، و به طور قطع اولین دفعه بود که کسی او را در حال چهارنعل می‌دید. داد زد: «عجله کنید! عجله کنید! دارند باکسر را می‌برند!» حیوانات بی‌آن‌که منتظر اجازه خوک شوند کار را رها کردند و با سرعت به سمت ساختمان دویدند. آن‌جا در حیاط طویله بارکش بزرگ دواسبه‌ای که اطرافش چیزهایی نوشته بودند، ایستاده بود و مردی با قیافه‌ای شیطانی که کلاه ملون کوتاهی بر سر داشت، جای راننده نشسته بود و جای باکسر در طویله خالی بود.
حیوانات دور بارکش حلقه زدند و دسته‌جمعی گفتند: «خداحافظ! خداحافظ! خداحافظ باکسر!»
بنجامین در حالی که سم بر زمین می‌کوفت و جفتک می‌انداخت فریاد کشید: «احمق‌ها! احمق‌ها! نمی‌بینید اطراف بارکش چه نوشته شده؟»
این هیجان حیوانات را به تأمل واداشت. سکوت حکم‌فرما شد. موریل شروع کرد به هجی کردن کلمات، اما بنجامین او را پس زد و چنین خواند: «آلفرد سیموندز، گاوکش و سریشم‌ساز شهر ولینگدن. فروشنده پوست و کود و استخوان حیوان. تهیه‌کننده لانه سگ با غذا. مگر نمی‌فهمید یعنی چه؟ دارند باکسر را به مسلخ می‌برند!»

اما باز هم به یاد نمی‌آورم که اورول خود چنین حسی را درباره سفرهایش توضیح داده باشد، چرا که همیشه وطنش آماده بازگشت او بوده، حتی اگر آن‌جا زندگی خاصی نداشته و دردسرهایش کم نبوده‌اند.
ولی نابوکوف همیشه طوری آثارش را نوشته که می‌توان از آن‌ها عقیده‌اش درباره مهاجرت را دریافت: «هیچ‌کس نباید مجبور به مهاجرت شود. چه برای زندگی بهتر، چه برای عقیده‌اش، و چه برای این‌که فقط بتواند زنده بماند.»
شاید اگر او مجبور به مهاجرت نمی‌شد، باز هم نویسنده معروف و شگفت‌انگیزی می‌شد، و حتی برای تدریس به دانشگاه‌های مختلف و مطرح جهان دعوت می‌شد، و شاید این دعوت‌ها را هم می‌پذیرفت و در نهایت باز هم در سوئیس عمر خود را به پایان می‌رساند؛ اما آن موقع، همیشه می‌دانست که پشت سرش پلی برای بازگشت به وطن هست که هر وقت دلتنگ آن محیط و آدم‌هایش شود، می‌تواند برگردد و نگاهی به‌شان بیندازد.
دلتنگی‌ای که آدم هیچ جوابی برایش نداشته باشد، تبدیل می‌شود به راهکارهایی برای فرار از دامن زدن به آن دلتنگی، اما هیچ‌وقت حل نمی‌شود، و کم‌کم آدم را از درون می‌خورد. چه عشق پنهان باشد، و چه دلتنگی پنهان، هر نوع احساسی که زیر خاکستر دفن شده باشد، کم‌کم رشد می‌کند و بزرگ می‌شود و آدم را در خودش خرد می‌کند.
شاید موفقیت‌های نابوکوف در زندگی‌اش آن‌قدرها او را انسان رنجوری نشان ندهد، اما توقفش بر سر هر جایی که می‌خواهد سخن از وطن بگوید، آن‌چه را درون او دفن شده بیرون می‌کشد.
شاید احساس نابوکوف را بتوان به نوعی مشابه این بخش از داستان «دانوب خاکستری» نوشته غادة‌السمان دانست:
از وطن گریختم تا از رنج‌های آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم، اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد.


دور از وطن مردن
تنها ارتباطات کرونف پیر و بیمار با دنیای بیرون، حرف‌های اطرافیان و روزنامه‌ها هستند. از میز شلوغ و پر از روزنامه خانه او و ناتاشا می‌شود فهمید که چه‌قدر پی‌گیر اخبار است. اما ناتاشا و وولف به عنوان شخصیت‌های دیگر داستان، آن‌چنان خبرها را دنبال نمی‌کنند؛ هرچند که وولف با استفاده از همین خبرهاست که بخش بزرگی از داستان‌هایش را سرهم‌بندی می‌کند.
باید توجه داشته باشیم ناتاشا و پدرش توان هزینه‌های بیشتر را ندارند، و خرید روزنامه تنها سرگرمی روزانه و کم‌خرج ممکن برای آن‌هاست. این زندگی بدون سرگرمی تا آن‌جا پیش رفته که وقتی وولف از ناتاشا درخواست می‌کند که با هم به گردش بروند و ناتاشا این خبر را به پدرش می‌دهد، پدرش با این‌که درباره حال نسبتا بد خودش صحبتی می‌کند، اما موقعیت دخترش را هم درک می‌کند و نمی‌خواهد که او را اسیر حال بد خویش کند:
البته که باید بری عزیز دلم.

با توجه به اندوه پیرمرد از تبعید و فراغ پسران کشته‌اش، و ناامیدی او از زیستن در سرزمینی غریب، احتمالا توجه او به روزنامه‌ها زمانی به خاطر احتمال شنیدن خبر خوش درباره امکان بازگشت به وطن بوده، اما بعدها تبدیل به عادت شده است. پس احتمالا او و دخترش سال‌های زیادی را در تبعید و در همین واپسین شهر غریب مانده بوده‌اند.
ناتاشا، ناتاشا، دیروز یادت رفته روزنامه بخری.

در تبعید مردن، آن هم تبعیدی بی‌زمان و فراری از سر اجبار، همیشه این فکر را در ذهن آدم جا می‌گذارد که: «اگر مانده بودم چه؟» و همیشه این امید را به آدم می‌دهد که: «وقتی همه‌چیز درست شود می‌توانم برگردم!» و این همان چیزی‌ست که پیرمرد را وادار می‌کند به دنبال کردن روزنامه‌ها و خبرها، تا شاید بتواند به خانه و کاشانه خودش برگردد، و در همان‌جایی که به آن تعلق دارد زندگی کند و بمیرد، و در نهایت جایی نزدیک پسرانش دفن شود.
گفتار او غمگین و کوتاه و پراضطراب است، اما در عمل هنوز هم امید اندکی به خبرها دارد. شاید حتی اگر در روزنامه‌ها خبری خوش از امکان بازگشت به وطن نوشته باشد، عمر او به برگشتن کفاف ندهد، اما همین که بداند می‌توانسته به آن برگردد، بی‌نهایت او را آسوده‌خاطر خواهد کرد.
این‌طوریه دیگه. اون‌ها دوتا پسرم رو کشتن و من و ناتاشا رو از آشیانه و وطن‌مون بیرون کردن. حالا هم انگار قراره تو یه شهر غریب بمیریم. همه‌چیز چه احمقانه از پیش مقدر بوده...

این‌طور دوری از وطن، نوعی بلاتکلیفی است. این‌طور نیست که شخص نداند پل‌های پشت سرش خراب شده‌اند یا نه. اگر اوضاع عادی بود، می‌توانست فقط برگردد و نگاهی بیندازد و مطمئن شود. اما در وضعیتی که کرونف اسیر آن است، پس و پیش مه‌گرفته است. او اصلا نمی‌داند که همین حالا در مسیر تقدیر حرکت می‌کند، یا سقوط کرده. نمی‌تواند مطمئن باشد که هرگز به وطن باز نخواهند گشت، یا باید امیدش را حفظ کند و زنده بماند. و این بلاتکلیفی کشنده است...
غریبانه مردن در تبعید، مثل حس تکه پازل گم‌شده‌ای‌ست در گوشه‌ای از دنیا، جایی که هیچ‌کس درک نمی‌کند چه تصویری بر خود دارد و مال کجاست، و هرگز هم نمی‌تواند با پازل‌های دیگر جور بشود. تبعیدی، نمی‌تواند در تبعیدگاه به پازل تازه‌ای تبدیل شود،
و پازل اصلی وطن و خانه و خانواده و فرهنگش هم ناتمام و نیمه‌کاره باقی می‌مانند.
ناتاشا گفت: «خروس‌کوچولوی موخاکستری من. نباید می‌اومدی بیرون.»
پدر سرش را به سمت دیگر کج کرد و به نرمی گفت: «عزیزترینم، یه چیز عالی تو روزنامه امروز هست. فقط یادم رفته پول بیارم، می‌تونی بدویی بالا و بیاری؟ همین‌جا منتظرت می‌مونم.»
دلخور از پدر و در عین حال خوش‌حال از این‌که او سُرومُروگنده است در را هل داد و با سرعت از پله‌ها بالا رفت، بی‌وزن، گویی در رؤیا باشد. با عجله از سرسرا گذشت: «ممکنه سرما بخوره این‌جور که پایین منتظرم ایستاده...»
Profile Image for didikong fr.
168 reviews8 followers
January 24, 2022
J'ai beaucoup aimé Bruits, La vengeance et Bonté mais Natacha et Le mot.. ok Vladimir
Profile Image for Kojo.
27 reviews1 follower
February 23, 2017
Nabokov is by far the master of adjective and wording. Not only is his vocabulary impressive, but his use of it is so beautiful and poetic. In this book, there is no real plots, no surprises and no twists, just pure and raw emotions. The writting of Nabokov transports you to a dream-like state where each setences provoque a new emotion. At the end of each short stories, you are left puzzled. Nothing really happened, but somehow, you still felt something.
Profile Image for luv.
102 reviews
September 21, 2022
“Je sentis alors la tendresse du monde, la profonde bonté de tout ce qui m’ entourait, le lien voluptueux entre moi et tout ce qui existe, et je compris que la joie sue je cherchais en toi n’était pas seulement celée en toi, mais flottait partout autour de moi, dans les bruits fugitifs qui s’envolaient dans la rue, dans la jupe remontant bizarrement, dans le grondement métallique et tendre du vent, dans les nuages d’automne débordant de pluie. Je compris que le monde n’était pas du tout une lutte, n’était pas des successions des hasards rapaces, mais une joie papillotante, une émotion de félicité, un cadeau que nous n’apprécions pas. ”

Ean eprepe na ksexwrisw kati apauta ta -oxi toso idiaitera- dihghmatakia (ws epi to pleiston gia ekfanseis ths agaphs kai tu erwta) tha htan to mastery tou Nabokov me to synaisthima tu anagnwsth• gia mia akoma fora dulevei apolyta to synaisthima, to allazei kai to metavallei diarkws, gnwrisma pu mono se ayton ton syggrafea ehw dei toso kathara
4 reviews1 follower
November 1, 2021
clearly the best way to get into Nabokov's work if you do not wish to dive into.. well... that book (which I also found phenomenal for the RIGHT reasons). it is astonishing that you can actually be in awe of Nabokov's style and always precise, well-chosen vocabulary despite it being translated from Russian.
stories are so short and are not plot-driven, still a delight to read.
personal preference for The Word which felt... other-wordly (quite literally tbh).
Profile Image for Nat Lit.
158 reviews2 followers
March 29, 2022
Difficile pour moi d'évaluer ce livre. Je l'ai trouvé très beau et d'un style très soigné. J'avais déjà beaucoup aimé le style de "Lolita". Par contre, je dois avouer que je n'ai pas toujours compris les nouvelles. J'ai eu l'impression de rater quelque chose. Ce qui m'empêche d'avoir le coup de cœur.
Je recommande quand-même sa lecture car on ne lit pas assez souvent des livres d'un style aussi beau.
Profile Image for Bloodyvampirishreads.
87 reviews2 followers
May 9, 2023
Voici un florilège de courtes nouvelles qui m'ont permis de redécouvrir cet auteur. Les histoires n'étaient pas forcément intéressentes, ou surprenantes. Mais j'ai pris plaisir à les lire, tout simplement car les mots glissaient dans mon esprit avec aisance. La plume de Nabokov est merveilleuse. J'ai une petite préfèrence pour Natacha et Vengeance.
Profile Image for Eloo.
99 reviews1 follower
October 19, 2022
De jolies nouvelles avec une poésie des mots, des associations de sens agréable !
Profile Image for Emma.
169 reviews
June 14, 2023
J'ai vraiment adoré ce recueil de nouvelles qui était à la fois très poétique et super rapide à lire j'ai adoré "Natacha", "le mot" et "bruits".
Profile Image for CharlesJoli.
574 reviews57 followers
May 11, 2021
Je ne connaissais pas du tout l'oeuvre de Nabokov, et ce très court recueil est une bonne façon de l'aborder.
Les cinq nouvelles, dont certaines inédites en traduction française, tournent autour du sentiment amoureux. J'ai aimé le propos contenu dans la plupart d'entre elles qui décrit un sentiment qui dépasse la simple relation de deux personnes, et s'étend à toute chose de l'univers. Nabokov exploite pour décrire cela des procédés poétiques parfaitement maîtrisés.
Malheureusement, si son écriture est très belle, elle est aussi très complexe. J'ai eu parfois du mal à comprendre ce que je lisais, et j'ai donc peu apprécié ma lecture.
2 reviews
June 29, 2025
Natacha est une nouvelle ainsi, il faut à l’auteur trouver le juste moyen de ne pas s’éparpiller afin de respecter le propre de la courte durée de ce genre, tout en détaillant suffisamment pour être remarquablement agréable à lire. Nulle doute que Nabokov a trouvé comment évader son lecteur en un si court moment.
Cette nouvelle ne trouvera pas place sur le podium de mes succès de lectrice car le contenu en lui-même ne m’a pas suffisamment fait frissonner - bien que la fin de cet écrit puisse s’indigner de mes propos - en revanche, la plume de Nabokov est si puissante et si profonde qu’elle restera bien longtemps dans ma mémoire.
95 reviews
February 16, 2021
J’ai voulu me replonger dans un recueil de nouvelles après avoir lu celle de Poe. Malheureusement, je n’ai accroché sur aucune de ces nouvelles que j’ai trouvé trop en creux, focalisées presque uniquement sur les sensations, les bruissements, des phénomènes surnaturels qui cherchent à conférer une essence mystico-poétique aux textes. Pour moi, le format de la nouvelle exige davantage de « punch » car la frontière est trop mince sur quelques pages entre l‘élévation poétique et la platitude.
Profile Image for Corona Australis.
35 reviews19 followers
February 11, 2018
La nouvelle titrée "Natacha" a bizarrement été celle que j'ai préféré le moins. La meilleure à mon sens reste "Bruits". Nabokov a un talent inné pour écrire des descriptions tellement profondes qu'elles transpercent l'âme du lecteur. Je recommande vivement de découvrir l'auteur à travers ses courtes nouvelles plutôt qu'en commençant par ses romans à succés.
Profile Image for Amir.
50 reviews2 followers
March 24, 2023
یکی از نویسندگان روسی است که خیلی سعی می کنند که ادبیات سنگین روسیه روی داستان هایش اثری خاص نگذارد یعنی یک نویسنده است مستقل و آزاد می اندیشه و می نویسند بدون کدام قوانین و قاعده که از قبل برایش تعیین و مشخص شده باشد در روسیه متولد می شود و در امریکا چشم از جهانی فانی می بسته رمان جالبی است برای اولین بار در ایران ترجمه و چاپ شده اثری این نویسنده معروف روسی.
52 reviews4 followers
February 20, 2020
Onirisme, transsubstantiations et relecture du rapport humain-nature : trois choses que je n’aurais pas cru trouver chez Nabokov. De puissantes nouvelles, au vocabulaire riche et au style magnifique. Je suis absolument séduit par cet auteur.
Profile Image for Lilianne.
17 reviews2 followers
February 1, 2021
It was a beautiful novel! The stories were very well-written, intriguing, touching... These essays highlight Nabokov's deep longuing for the Russian motherland and the impact of exile on so many Russian emigrants.
Profile Image for Aïsha.
25 reviews4 followers
September 14, 2023
Vladou dead trop, les trois dernières nouvelles sont si bien écrites……la beauté de la nouvelle « bruits » je m’en remets pas.

CEPENDANT Je mets pas 5 étoiles à cause de « Natacha ». Désolé c’est guez de fou, un plot de fin qui laisse à désirer j’ai RIEN compris
Profile Image for slm.reads.
182 reviews2 followers
December 22, 2025
Vraiment cool, j’ai énormément aimé les nouvelles « Natacha » ainsi que « La Vengeance » les autres je les ai trouvé très contemplatives, assez lentes. La plume de l’auteur par contre j’ai énormément aimé.
Profile Image for yelenska.
685 reviews172 followers
December 31, 2018
Première approche de Nabokov réussie et fortement appréciée ! Vivement la suite !
Profile Image for Ingrid Mescudi.
9 reviews
January 2, 2021
Etant ma première lecture de Nabokov, je ne connais pas très bien son univers. Je n'aurai donc qu'une interrogation : est-ce qu'il laisse ses personnages finir leurs phrases au moins une fois?
Profile Image for Marc.
8 reviews2 followers
February 12, 2024
Belle écriture, mais des histoires d'un ennui mortel.
Displaying 1 - 30 of 36 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.