احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
اکنون سکوت دیروز سکوت شاید فردا هم سکوت اکنون میدانم که گیاهان و نوزادان انسان در سکوت رشد میکنند این که میگویم نه به خاطر غروبهای سنگین و دلتنگی است و دوری از کسی که سالها در حافظه پهناورت حفظش کردی و خوب میدانی تا لحظه مرگ نخواهی دیدش دیگر هستی من برای بقا و ادامهی سکوت است همهی سازها و موسیقی ملتها سکوت و تنهایی محض را مینوازند نه اینکه تورا به سکوت بیاورند در شبهای طویل بیمارستان در ایستگاههای راهآهن که با یک چمدان خالی ایستاده بودم و نه مسافر بودم و نه در انتظار کسی بودم سکوت مرهم و شاهد من بود، هرچه از قلبم از دستها و از چشمانم حرف بزنم طرحی ناقص از سکوت است هروقت هم با مرگ قرار دیدار داشتم سکوت شاهد ما بوده است عقربهی ساعتها را در سکوت به جلو و عقب میبرم زمان تسخیر میشود و تنهایی من با سکوت آغشته میشود .و این مقدمهی شعری میشود که میخواهم بنویسم
هیچ اتفاقی لبخند مرا برای تو به تأخیر نینداخت فنجانی چای قاشقی مربا تکهای نان بیات آیا این ارثیهی من از این جهان بود لبخند تو در پشت درختان بیبرگ پرسه میزد من یکبار آغشته به سعادت شدم زمانش بسیار اندک بود پس از آن نیازی به هیاهو و باران نداشتم
ما مردمان عادی گاهی دلمان می خواهد خوشبخت باشیم،نان گرم بخوریم،یا بندرهای دنیا را نه در کارت پستال ها بلکه به صورت زنده ببینیم،ما مردمان عادی خیلی آرزوها دیگر هم داریم که ما فرصت شمردنش را نداریم و شما حوصله ی شنیدنش را ندارید.
ما امیدی نداریم که باد شکوفههای سیب را برای ما به ارمغان بیاورد دانستهایم بدون شکوفههای سیب بدون حرمانهای زودرس میتوان زندگی کرد هرچه برای ما محبوب شد در یخبندان شب شکست من بر باد نرفتم اما خیابانهای پاریس بارانهای پاریس آن تلویزیون سیاه و سفید در مدخل مسافرخانه که فیلم رؤیای شیرین رنه کلر ر نشان میداد مرا به آتش میکشد چاره چیست آیا باید فراموش کرد یا باید در شفافیت آبهای ناممکن به دنبال عکسش بود که هنوز خنجری را که در سینهی من به یادگار گذاشته است در سینهی من مانده است گاهی از جراحت خنجرش از خواب میپرم خیال میکنم میخواهند مرا به زور سوار آمبولانس کنند راستی نجات در چیست در فراموشی در خیرگی به شمعهایی که به پایان میرسند به یاد آوردن کافههای جوانی در تهران، لندن، ژنو، نیویورک، بیروت که با حضور زنان تا بینهایت وسعت پیدا میکردند و آینههایی که جوانی مرا نشان میدادند پس فراموشی است فراموشی خواهد بود ساده و حرمانزده در باران ماندهام فراموشی را به تنهایی با خودم تکرار میکنم.
پیش از آن که در فکر مرگ باشی مرده ای و آرزوی های تو در لابلای لباسهای کهنه زمستانی تو که بوی نفتالین می دهند مرده اند نفتالین همه آرزوهای تو را کشته است دیگر حرف از شیر و قهوه گفتن حرف از باغ گفتن حرف از عشق گفتن اگر نمی خواهی خودت را گول بزنی احمقانه است.