گل فروش ِ مسلمان در آفریقا با بوی ِ مغازه اش افطار می کند و خرده نانش را می گذارد برای مردم سومالی راننده ی ِاتوبوس ِ بحرینی با پرتاب ِ سنگی به سوی دشمن تصمیم دارد بار دیگر که بخت و اقبال پرید جلوی راهش با اتوبوسی پر از آمال و آرزو به ساختمان وزارت کشور بکوبد من، دانشجویی در مالزی سکّه ی خورشید را در قلّک دریا می اندازم به یاد پدربزرگ که تمام روزه های کودکی ام را خرید قبل از آنکه بفهمم چگونه مادرم سفره ای به وسعت همه ی جهان پهن می کند ....