یک شاعر در بیستویکسالگی میمیرد، یک انقلابی یا یک ستارهی راک در بیستوچهارسالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن، فکر میکنی همه چیز روبهراه است. فکر میکنی توانستهای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی. چه بخواهی باشی، چه نخواهی. موهایت را کوتاه میکنی؛ هر روز صبح صورتت را اصلاح میکنی، دیگر یک شاعر نیستی، یا یک انقلابی و یا یک ستارهی راک. در باجههای تلفن از مستی بیهوش نمیشوی یا صدای «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نمیکنی. در عوض، از شرکت دوستت بیمه عمر میخری، در بار هتلها مینوشی و صورتحسابهای دندانپزشکی را برای خدمات درمانی نگهمیداری؛
این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی است. اما دقیقا آن وقت بود که کشتار غیرمنتظره در زندگی ما شروع شد؛
Haruki Murakami (村上春樹) is a Japanese writer. His novels, essays, and short stories have been best-sellers in Japan and internationally, with his work translated into 50 languages and having sold millions of copies outside Japan. He has received numerous awards for his work, including the Gunzo Prize for New Writers, the World Fantasy Award, the Tanizaki Prize, Yomiuri Prize for Literature, the Frank O'Connor International Short Story Award, the Noma Literary Prize, the Franz Kafka Prize, the Kiriyama Prize for Fiction, the Goodreads Choice Awards for Best Fiction, the Jerusalem Prize, and the Princess of Asturias Awards. Growing up in Ashiya, near Kobe before moving to Tokyo to attend Waseda University, he published his first novel Hear the Wind Sing (1979) after working as the owner of a small jazz bar for seven years. His notable works include the novels Norwegian Wood (1987), The Wind-Up Bird Chronicle (1994–95), Kafka on the Shore (2002) and 1Q84 (2009–10); the last was ranked as the best work of Japan's Heisei era (1989–2019) by the national newspaper Asahi Shimbun's survey of literary experts. His work spans genres including science fiction, fantasy, and crime fiction, and has become known for his use of magical realist elements. His official website cites Raymond Chandler, Kurt Vonnegut and Richard Brautigan as key inspirations to his work, while Murakami himself has named Kazuo Ishiguro, Cormac McCarthy and Dag Solstad as his favourite currently active writers. Murakami has also published five short story collections, including First Person Singular (2020), and non-fiction works including Underground (1997), an oral history of the Tokyo subway sarin attack, and What I Talk About When I Talk About Running (2007), a memoir about his experience as a long distance runner. His fiction has polarized literary critics and the reading public. He has sometimes been criticised by Japan's literary establishment as un-Japanese, leading to Murakami's recalling that he was a "black sheep in the Japanese literary world". Meanwhile, Murakami has been described by Gary Fisketjon, the editor of Murakami's collection The Elephant Vanishes (1993), as a "truly extraordinary writer", while Steven Poole of The Guardian praised Murakami as "among the world's greatest living novelists" for his oeuvre.
همیشه نسبت به کسانی که بیشتر دوست داریم، سختگیرتر میشویم چون توقع انجام خیلی کارها را از آنها نداریم
اولاََ از قضا، این مجموعه داستانِ کوتاه، به عنوانِ اولین کتاب ترجمه شده از "موراکامی" در ایران، اولین کتابی اَم هَس که من از این نویسنده یِ ژاپنی خوندم بعید میدونم بهترین کارِش باشه. انطباقِ چندانی با ذهنیتِ خاصی که روایاتِ رُفقا تو عوالمِ واقع و مجاز از برابری ذوقِ موراکامی با طبعِ "ایشی گورو" و آثارش واسَم ساخته بود، نداشت
دوم اینکه یه جورایی شاید، سایه یِ هموطنِش(کازئو ایشی گورو) افتاده بود روش و باعث می شد تا سخت پَسند تَر شَم. اینم مُحتمَله به قولِ اون دوستِ عزیز که گفت واسه فهمیدنِ شاهکار بودنِ ذهن پُختِ هایِ موراکامی باید با خوندن "کافکا در کرانه"، "کافکا" رو در کرانه هایِ ساحلِ افکارِ موراکامی ملاقات کنیم، به وزنِ ادبی کارای موراکامی پی ببرم
و سوم اما ترجمه خوب بود. پنج تا داستانِ کوتاه، و هر کدوم نهایتاَ 40 صفحه بود. نگاهِ از درون به غیرمعمولی شدنِ زندگیایِ معمولی یِ آدمایِ معمولی چیزِ دیگه ای ندارم بگم، همین
پیش از این چند نقل قول از این کتاب و چند خطی نیز نوشته بودم که در پایان این نوشتار هنوز وجود دارد. اما داستانی در این کتاب هست به نام (زنی با سگش) البته اسم داستان را درست در خاطرم نیست و اکنون دسترسی به کتاب ندارم که در عین سادگی بسیار حرفها در خود دارد و کافیست کمی تمرکز ذهن داشت و ذکاوت تا از جمله جملهی این داستان لذت برد.
خلاصهی بسیار فشردهی داستان از این قرار است که: مرد جوانی برای تعطیلات در فصلی که فصل گردشگری نیست برای استراحت به هتلی میرود. در این بین به زن جوانی بر میخورد و با یکدیگر آشنا میشوند و طبق عادت ما مردها(به صورت نرمال) باید موضوعی پیدا کنیم برای شروع صحبت که در آن کشش را برای تداوم ارتباط داشته باشد تا طرف مقابلمان نیز قدمی پیش بردارد. مرد از این راه وارد میشود که درخواست میکند کف دست زن جون را ببیند تا اطلاعاتی از او به او بدهد. نکتهای که خانمها بیعلاقه به آن نیستند. مرد شروع میکند و تا اندازهی خوبی جلو میرود و در این بین دقت میکند که زن جوان مدام کف دست راستش را به دامنش میمالد و بو میکند و البته این نکتهای عادی نیست. هنگام وداع، مرد از زن علت این عمل را میپرسد که با واکنش منفی زن جوان مواجه میشود. شب هنگام، مرد یادداشتی از زن دریافت میکند حاوی قرار ملاقاتی کنار استخر هتل. در آنجا زن تعریف میکند که از خانوادهای بسیار متول است و تک فرزند این خانواده و این تنهایی باعث شد که در کودکی سگی برایش بخرند و این سگ از کودکی هشت سال تمام در بیست و چهار ساعت با او باشد. با او غذا بخورد. با او گردش برود. با او حمام کند. کنار تخت او بخوابد و خلاصه در خواب و بیداری این سگ یار این زن که در آن زمان نوجوان بوده است میشود تا اینکه سگ میمیرد و دنیا بر سر دختر نوجوان خراب میشود. دپرشن میگیرد و ایمان دارد که دنیا دیگر برایش به پایان خود رسیده است. سگ را به همراه دفترچه بانکیاش با احترام کامل در باغ خانهاش دفن میکند. سالها از این واقعه میگذرد تا در دبیرستان یکی از صمیمیترین دوستانش دچار مشکل حاد مالی میشود و از او تقضای کمک میکند. دخنر نوجوان هم که حالا تبدیل به دختر خانمی جوان شده تنها چاره را بیرون آوردن دفترچه بانکیاش از مقبرهی سگش میداند و این کار را میکند. بعد که دفترچه را به پول تبدیل میکند میبیند مشکل دوستش برطرف شده و به گفتهی خودش: ما زنها طبق عادت مشکلات را زیاد بزرگ نشان میدهیم.
بعد رو میکند به مرد و میگوید: از آن سال تا حالا که دو دهه میگذرد وقتی دست راستم را داخل مقبره بردم بوی آن مقبره بر کف دستم مانده و هنوز از بین نرفته. مرد که مشتاق شده درخواست میکند که کف دست راست زن را بو کند ولی به جز بوی صابون هتل چیز دیگری از کف دست زن جوان استشمام نمیکند؛ چون بوی دیگری نیست. در پایان زن میگوید: ولی این بو با من است و نمیتوانم فراموشش کنم و شما نتوانستید این بو را استشمام کنید.
نکتهی بسیار تفکر انگیز و عمیق داستان در همینجاست و من را یاد زندگیام و چند نقل قول دیگر از چند کتاب انداخت. در کتاب (من او را دوست داشتم) نوشتهی (آنا گاوالدا) جملهای وجود دارد این چنین "چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟" و یا در مروری که بر مجموعه شعر (روباه سفیدی بود که عاشق موسیقی بود) سرودهی (سارا محمدی اردهالی) نیز به آن " چهار انگشت " اشاره کردم و این که چرا ما سعی میکنیم این " بو " و یا این "چهار انگشت " و یا هر چیز دیگری را که شما نامش را میگذارید فراموش کنیم و گاهی اوقات این " بو " یا این " چهار انگشت " و یا تأثیر طرف مقابل به حدیست که تا پایان عمر نمیتوان خاطره، اثر و یا بویش را از یاد برد و منکر آن شد.
به راستی باید با این "بو" یا اثر "چهار انگشت" یا "خاطره" شخص مقابل زندگی کرد و یا این که...
به شخصه هرگز از خاطرههای گذشتهام علیرغم تمام تلخیها و حضیضهایش جدا و یا فرار نکردهام و همواره با منند و این " من " ساخته شده است از تمام آن "بو" ها، "چهار انگشت" ها و آثار انسانهایی که در زندگیام حضور داشتند و بر جان و روحم باقی گذاشتند. همهی اینان بودند که این " من " را ساختند و علیرغم تمام نکبتها و سختیهایی که گذراندم - شکایتم نیست؛ چرا که قسمتی از زندگی هر انسانی را چیزی جز اینها نمیدانم و بسیاری دیگر سعی در فراموش کردن این عرایضی که خدمتتان بیان کردم. حال شما دانید و آن چه به آن باور و یا اعتقاد دارید.
-----------
گفت: این روزها کمی افسرده به نظر میرسی گفتم: واقعاً ؟ گفت: حتماً نیمه شبها زیادی فکر میکنی. من فکر کردنهای نیمه شب را کنار گذاشتهام گفتم: چه طور توانستی این کار را بکنی؟ او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم میآید، شروع به تمیز کردن خانه میکنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرفها را میشویم، اجاق را گردگیری میکنم، زمین را جارو میکشم، دستمال سفرهها را سفیدکننده میاندازم، کشوهای میزم را منظم میکنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو میکشم. آنقدر این کار را میکنم تا خسته شوم، بعد چیزی مینوشم و میخوابم. صبح بیدار میشوم و وقتی جورابهایم را میپوشم، حتی یادم نمیآید شب قبل به چه فکر میکردم بار دیگر به اتاق نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود گفت: آدمها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر میکنند. همه ما همینطور هستیم صفحهی 25
----------
ـ مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم. یعنی فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر میکنیم، مگر نه؟ نه اینکه زندگی میکنیم تا فکر کنیم، اما بر عکسش هم درست نیست، که ما فکر میکنیم تا زندگی کنیم. من بر خلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر میکنیم تا نباشیم. خیره شدن به هوا شاید ناخواسته، تأثیر عکس داشته باشد. صفحهی 52
----------
او گفت: دیگر نمیتوانم این طور ادامه دهم ـ این طور؟ گفت: هر هفته یکبار برویم بیرون و بعد بیاییم با هم معاشقه کنیم. بعد یک هفته دیگر میگذرد. یکبار دیگر برویم بیرون و بعد با هم معاشقه کنیم... آیا قرار است همیشه اینطور باشد؟
----------
بعد از مدتها خواندن چند داستان از یک نویسنده که در داستانهایش علاوه بر عنصر داستانپردازی، عنصری به نام (تفکر) هم موج میزند و نویسنده میداند میخواهد چه بگوید و چگونه بگوید و به شعور خواننده توهین نکند، بدون هیچ قید و بندی باعث خوشحالی و ذوق من میشود. (هاروکی موراکامی) جزو نویسندگانی محسوب میشود که اندک اندک دارد سهم و محبوبیت خود را علاوه بر ادبیات جهان، بلکه در بین خوانندگان فارسی زبان نیز به دست میآورد و برای خود جایی باز میکند و پشتوانهی این محبوبیت چیزی نیست جز اینکه در عین تسلط بر عناصر داستان و داستانگویی بتوانی آن تفکری که در ذهن داری و میخواهی به خواننده منتقل کنی را به صورت (سهل و ممتنع)، همچون یک لیوان آب خنک به تشنهکامی تقدیم کنی (البته متخصصین در ادبیات فارسی « واضح است که بنده میدانم کلمهی "ادبیات" از لحاظ زبان فارسی کاملاً غلط است و کلمهی صحیح و درست آن "ادب" است، اما دریغ از زمانی که یک اشتباه بین مردم رایج شود و این اشتباه کمکم تا پایان عمر میشود زندگیشان و وقتی شما کلمههای صحیح را بیان میکنید سخنتان را درک نمیکنند» معنی دقیق " سهل و ممتنع " را به خوبی میدانند) و (هاروکی موراکامی) نیز به خوبی تا این زمان از عهدهی این امر به خوبی بر آمده است
خیلی دوستش داشتم. فکر کنم از بین مجموعهداستانهای موراکامی، این مجموعهشو بیشتر دوست داشتم تا اینجا. همۀ داستانها رو هم دوست داشتم. ریویوهای خوب هم زیاد خوندم و چیز دیگهای نمیگم. داستانهای موراکامی یه حالتی داره که انگار توی جلسۀ روانکاوی میبردت. پُر از جزییاته، پُر از دیالوگها و موقعیتهایی که بسته به هرکسی فرق میکنه! داستان اول رو چندسال پیش خونده بودم، فاجعۀ معدن. برداشتی که این دفعه ازش داشتم متفاوت بود. داستانکوتاههای موراکامی خیلی برام عزیزه. هربار میخونمشون یه چیزی از اعماق وجودم پاک میشه و میتونم راحتتر زندگی کنم.
گفت:" اين روزها كمى افسرده به نظر مى رسى. گفتم:" واقعا؟" گفت:" حتماً نيمه شب ها زيادى فكر مى كنى. من فكر كردن هاى نيمه شب را كنار گذاشته ام." " چه طور توانستى اين كار را بكنى؟" او گفت:" هروقت افسردگى به سراغم مى آيد، شروع به تميز كردن خانه مى كنم. حتى اگر دو يا سه صبح باشد. ظرف ها را مى شويم، اجاق را گردگيرى مى كنم، زمين را جارو مى كشم، دستمال ظرف ها را در سفيدكننده مى اندازم، كشوهاى ميزم را منظم مى كنم و هر لباسى را كه جلوى چشم باشد، اتو مى كشم. آنقدر اين كار را مى كنم تا خسته شوم، بعد چيزى مى نوشم و مى خوابم. صبح بيدار مى شوم و وقتى جوراب هايم را مى پوشم، حتى يادم نمى آيد شب قبل به چه فكر مى كردم." بار ديگر به اطراف نگاهى انداختم. اتاق مثل هميشه تميز و مرتب بود. "آدم ها در ساعت سه صبح به هرجور چيزى فكر مى كنند. همه ما اين طور هستيم. براى همين هركداممان بايد شيوه ى مبارزه خود را با آن پيدا كنيم."
داستان های کاروری عالی. به نظرم یکی از بهترین کسانی که ریموند کارور رو بعد از مرگش ادامه داده ند آقای موراکامی هستش و موراکامی به سبک داستان "وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟" یک کتاب خودش رو نام گذاری کرده "وقتی از دویدن حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟" این کتاب را من سال 89 خوندم که مربوط میشه به خاطرات و تجربیات جالب موراکامی از دوندگی های حرفه ای در مسابقات ماراتن در هر گوشهء دنیا.
ترتیب علاقه من به داستانها از آخر به اوله. (فاجعه معدن در نیویورک) و (کجا ممکن است پیدایش کنم) معمولی، (سگ کوچک آن زن در زمین) خوب، (راه دیگری برای مردن) و (خواب) عالی بودند. درواقع با خوندن دو داستان آخر میخکوب کتاب شدم. داستانهایی با موضوعات غریب که در عین خاص بودنشون، میشه باهاشون ارتباط زیادی گرفت. فقط یه نکته بسیار منفی که تو داستان خواب بود، اسپویل کردن آناکارنینای تولستوی بود :) من آناکارنینا رو نخوندم و ضدحال بهم خورد و به کسایی که مثه من نخوندنش توصیه میکنم خواب موراکامی رو به بعد از خوندن اون منتقل کنن! در کل، تا اینجا، نوشتن موراکامی رو دوست دارم :)
کجا ممکن است پیداش کنم ، مجموع ۵ تا داستان بلنده که از بینشون "خواب " و "راه دیگری برای مردن " رو دوس داشتم . وقتی حرف از ژاپن میشه هممون یاد نظم و ادب بی انتهای ژاپنیا میفتیم و فکر میکنیم خالی از هر بدیی هستند ولی موراکامی تو داستان "راه دیگری برای مردن" نشون داده انسان تو هر نقطه ای از کره زمینم باشه ، چه ژاپنی باشه چه نباشه، توحش و خویی حیوانی داره فقط باید تو موقعیتش قرار بگیره .
وقتی قبلا آثار موراکامی رو نمی خوندم، نمی دونم چرا این احساس رو داشتم که ممکنه اصلا دوستش نداشته باشم و احتمالا ارتباط برقرار نخواهم کرد برای همین هم با این که یه مدت تو کتابفروشی کار می کردم و همیشه کتاب هاش رو به مردم می فروختم ولی خودم فرار می کردم از خوندنش. احساس می کردم قراره خسته م کنه حالا با خوندن داستان هاش نه تنها عاشقش شدم، بلکه کاملا سبک نوشتن خودم هم تغییر کرده. همه می پرسن تو تازگیا چرا این قدر متفاوت و قشنگ تر می نویسی؟ افکارم هم عوض شده. مثلا یه برهه از کتابخوانیم انتظار داشتم کتاب به قدری عمیق و پر از مفهوم باشه که کمتر کتابی ارضام می کرد ولی حالا موراکامی نظرم رو عوض کرده و ترجیح میدم تنهایی های انسان و زندگی پیچیده در عین حال ساده آدم ها رو از نگاه موراکامی بخونم و ببینم و بنویسم
خواندن داستان های موراکامی خالی از لطف و تکنیک و تسلط نویسنده به داستان ها نیست. اغلب داستان ها به سمت و سوی وهم و خیال و سور رئال می رود که البته همگی عزیزان در این زمینه اطالاعات دارند. ترجمه ی بزرگمهر شرف الدین را زیاد نپسندیدم چرا که به علت ضعف ترجمه کاملا مشهود و بارز است که داستان ها بعضی مواقع به سمت و سوی گزارش گونه میل پیدا کرده است که صد در صد ضعف ترجمه است. به خصوص داستان سوم این مجموعه به نام"سگ آن زن در زمین". در مجموع کتاب و نویسنده ای بزرگ چون موراکامی لذت بخش و دارای زیر لایه های عمیقی است.
روند "داستان هاى كوتاه بخون بلكه نظرت نسبت بهشون عوض شه" ى من هنوز ادامه داره ولى تابحال تغيير خاصى رخ نداده . از ٥ تا داستان "كجا ممكن است پيدايش كنم" و "خواب" رو دوست داشتم. خواب رو خيلى بيشتر جورى كه خط آخر شوكه م كرد كه: لعنتى نه ! همين ؟ بعدش چى ؟
مجموعه داستانهای کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم عبارتند از: فاجعهی معدن در نیویورک: مرد از خاطرات خود و دوستانش میگوید. کجا ممکن است پیدایش کنم: داستان دربارهی مردی است که یک روز صبح به خانهی مادرش میرود و ناپدید میشود و همسر او به دنبالش است. سگ کوچولوی آن زن در زمین: مردی برای تعطیلات به هتل میرود و با زن جوانی آشنا میشود. راه دیگری برای مردن: دربارهی دامپزشکی که در محل اطراق خود با مردان نظامی درگیر میشود. خواب: دربارهی زن خانهداری است که با بیخوابی مواجه میشود. به نظرم صرف نظر از پایان قصهها، همهی داستانها، برای آشنایی با دنیای موراکامی انتخابهای فوقالعادهای هستند که با پس زمینههای وهم و خیال شما را به دنیای دیگری گره میزند. اما بعد از خواندن داستان «خواب» ساعتها به این فکر میکردم که دنیای بدون کتاب شبیه دنیای بدون هوا ست.
اولین کتاب موراکامی بود که خواندم. دو داستان هم قبلا ازش خونده بودم. موراکامی خیلی روان و آرام قصه میگه. داستانها هر کدام لایهای درونی دارند که ممکن است خواننده بعدها با دیدن چیزی یا شنیدن حرفی به داستان برگرده و چیزی رو کشف کنه. این خصوصیت داستانکوتاه خوبه. هستهای درونی که با قصهای حالا چه ساده یا پیچیده پوشانده شده و با تلاش خواننده کشف میشن
انسان ها، ذاتا نمی توانند از انگیزش های فردی پایداری که در زنجیره افکار یاحرکات جسمانی شان وجود دارد، رهایی یابند.انسان ها،ناخودآگاه، به فعالیت ها و افکار و انگیزش ها شکل می دهندکه تحت شرایط عادی هیچ وقت از میان نمی روند. به بیان دیگر انسان ها در سلول انگیزشی خود زندانی شده اند. داستان خواب رو از هممه بیشتر دوست داشتم دنیایی که تو شب داشت.. فضاش عالی بود
این مجموعه داستان موراکامی کمتر از بقیه آثارش رئالیسم جادویی ه و بیشتر داستان ها واقعی و قابل باورن اما هنوز هم به نظرم سمبولیک و نمادینن. توصیفات خیلی دقیق و عالیه به طوری که اکثر جزئیات در ذهن مجسم می شه اما این ویژگی برای بعضی داستان ها و موقعیت هاشون اصلا جالب نبود! توصیف اعدام سرباز های چینی در داستان "راه دیگری برای مردن" خیلی مشمئزکننده ست. فکر میکنم هیچ وقت صحنه دفن سگ داستان " سگ کوچک آن زن در زمین" از ذهن و روحم پاک نشه و مثل خاطره ای از دفن سگ نداشته ام، در یادم بمونه. داستان"خواب" به نظرم بهترین داستان این مجموعه ست که زندگی روزمره یک زن خانه دار رو که با بی خوابی غیرمنتظره ای روبرو میشه روایت میکنه. توصیفات فوق العاده ان، جوری که با اون خواب ترسناک، تپش قلب گرفتم و حس کردم نفسم بند اومده و آخر داستان از ترس نزدیک بود گریه ام بگیره. خیلی زیاد درگیرم کرد و شاید تنها خوندنش اونم آخر شب در این قضیه بی تاثیر نبود.
هاروکی موراکامی مرا مستقیم در مقابل تاریکی ذهنم قرار میدهد، ترسهایم را صدا میزند، چشم در چشم به آنها مینگرم، صدای نفسهایشان در پس گوشهایم است. سپس بر آنها نور میتاباند و مرا از شر آنها رهایی میبخشد؛ آری شیوهی او چنین است. خواندن داستان خواب برای من که همچون شخصیت داستان بیخوابی طولانی را تجربه کرده بودم در ابتدا بسیار ناخوشایند و ترسناک بود، اما من دیگر تنها نیستم!
This short story starts as a mystery, and turns out to be something far greater than just a mere case. The narration is classic Murakami, wherein the prose doesn't give any answers directly, but asks enough questions to leave the reader pondering over the bigger picture.
اين نويسنده همواره تيغ انتقاد خود را به سمت زندكي كسالت اور در كلان شهر هاي مدرنو روابط نا مانوس انساني در زندكي هاي ماشيني هدف رفته است قهرمان هاي كتاب خونسرد كم حرف بي ريشهو بي مكان هستند همه انها به دنبال جيزي مي كردند اما انجه دنبالش هستند اهميتي ندارد بلكه فرايند جستجو به ماهيت داستان تبديل مي شود
مي تونم بكم فوق العاده بود موراكامي به سبك جورناليستي مي نويسه و نوشته هاش بدون منظور خاصي بيان مي شوند ولي در نهايت از همان جملات براكنده فضاي داستان خلق مي شود
"آنگاه ديدم او چيزي در دست دارد. شيئي باريك و دراز و گرد كه نور سفيدي داشت. هنگامي كه به اين شيء خيره شده بودم و در اين فكر بودم كه آن شيء چه ميتواند باشد، كم كم شكل مشخصي به خود گرفت، همانگونه كه سايه پيش تر به هيأت مشخصي درآمده بود. آن بدون شك يك پارچ بود، يك پارچ چيني قديمي. بعد از مدتي مرد پارچ را بالا آورد و از درون آن بر پاي من آب ريخت. من آن را حس نمي كردم، آن را مي ديدم و صداي شلپ شلپش را بر روي پايم مي شنيدم. با اين حال هيچ چيز احساس نمي كردم. پيرمرد آب را بر پاهايم ريخت و ريخت. عجيب اين كه هرچه مي ريخت، آب پارچ تمام نمي شد. كم كم ترسيدم پاهايم بپوسد و بريزد. بله، بدون شك پاهايم مي پوسيدند. با آن همه آب چاره اي جز پوسيدن نداشتند."
پنج داستان با موضوع مرگ ؛ با اينكه گاه خيال در كنار واقعيت قرار مي گيرد ولي داستانها باورپذيرند.
پ.ن: اگر مثل من قصد خواندن" آناكارنينا" را داريد، داستان " خواب" را نخوانيد، چرا كه موراكامي بسياري از جاهاي مهم داستان از جمله پايان كتاب را بطور هنرمندانه اي لو مي دهد.
مرگ یک مرد در بیست و هشت سالگی مثل یکباران زمستانی غمگین کننده است _____________________________________________________________ مرگ برای آنها شبیه بالا رفتن از یک پلکان بود که قبلا دها هزار بار از آن بالا رفته بودند اما ناگهان یک پله زیر پایشان خالی شده بود _____________________________________________________________ لفباس مهم نیست، مهم چیزی است که داخل آن است _____________________________________________________________ وقتی تلوزیون را خاموش می کنی، یک طرف دیگر وجود ندارد. این ما هستیم یا او؟ تو فقط دکمه را فشار می دهی و بعد خاموشی رابطه است. خیلی ساده _____________________________________________________________ من از خواهش متنفرم. خواستن همیشه مرا افسرده می کند _____________________________________________________________ مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم - فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می کنیم، مگر نه؟ نه اینکه زندگی می کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش هم درست نیست، که ما فکر می کنیم تا زندگی کنیم. من برخلاف دکارت فکر می کنم ما گاهی فکر می کنم تا نباشیم. خیره ماندن به هوا شاید ناخواسته، تاثیر عکس داشته باشد ____________________________________________________________ گاه ما نیازی به کلمات نداریم. برعکس، این کلمات هستند که به ما نیاز دارند. اگر ما اینجا نباشیم، کلمات کارکردشان را به کلی از دست می دهند. آنها به سرنوشت کلماتی دچار می شوند که هیچوقت به زبان نیامدند، و کلماتی که به زبان نمی آیند دیگر کلمه نیستند ____________________________________________________________ گاه معنادارترین چیزها از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند ____________________________________________________________ تلفن زنگ خورد و زنگ خورد و زنگ خورد و زنگ خورد - 20باری شد. تلفن 20بار زنگ خورد. زنگ مثل دای قدم زدن آرام کسی در راهرویی طولانی بود. انگار از بوقی برمی خواست و در بوق دیگر گم میشد ____________________________________________________________ بیداری همیشه شانه به شانه ی من بود. می توانستم سرمای سایه اش را حس کنم، که سایه ی خود من بود. به طرز عجیبی فکر می کردم وقت خواب آلودگی من را می رباید، من سایه ی خودم هستم. در حال خواب آلودگی راه می رفتم، غذا می خوردم و با مردم حرف می زدم ____________________________________________________________ من در خواب زندگی می کردم. همچون جنازه ی مغروقی جهان پیامونم را حس می کردم. وجود و زندگی ام در این دنیا به یک توهم شبیه بود حس می کردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچوقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم. جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند. به خودم می گفتم محکم بچسب اما چیزی نبود که آن را بگیرم ____________________________________________________________ نمی فهمم این چجور زندگی است. منظورم این است. منظورم این است که زندگیم خالی است. من - خیلی ساده - شیفته ی بی مرزی روزها شده بودم.، شیفته ی اینکه خودم، بخشی از خودم، بخشی از این زندگی بودم. نوعی زندگی که من را، به تمامی، درون خود بلعیده بود. شیفته ی اینکه باد جاپاهایم را، پیش از آنکه فرت کنم برگردم و نگاهشان کنم، پاک می کرد ____________________________________________________________ چشمئهایم را بستم و با همه توانی که داشتم جیغ کشیدم. اما دای آن جیغ از دهانم بیرون نیامد، تنها ارتعاش آن درونم طنین انداز شد، درونم را از هم شکافت و قلبم را خاموش کرد. بعد، هنگامی که جیغ در تمام سلول هایم نفوذ می کرد، درون سرم لحظه ای سفید شد. چیزی درونم مرد. چیزی فرو ریخت و تنها خلئی لرزان به جا گذاشت. درخششی شدید و ناگهانی، هرچه آن چه وجودم به آن وابسته بود را سوزاند و از بین برد ____________________________________________________________ شبه جیغی که هیچوقت دایی نیافته بود، هنوز زندانی تن من بود و آن را از درون می لرزاند ____________________________________________________________ من تنها سوال بودم، بی هیچ جوابی ____________________________________________________________ همه ی خانواده های خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانواده ی بدبختی به شیوه ی خود بدبخت است ____________________________________________________________ چگونه ممکن است زندگی یک نفر اینطور دگرگون شود؟ آن منِ قدیمی کجا رفته بود ____________________________________________________________ من به زحمت می توانم برای چیزها کلمه ی مناسبی پیدا کنم ____________________________________________________________ تنها <انگیزش> من، که می توانستم به آن فکر کنم، خانه داری بود - کارهای روزمره ای که هر روز مثل یک آدم آهنی بی احساس انجام می دادم. غذا پختن، خرید کردن، شستن لباس ها و بچه داری: اگر این ها انگیزش نیستند، پس چه هستند؟ من می توانم آنها را با چشم های بسته هم انجام دهم. دکمه را فشار بده. دسته را بکش. خیلی زود، واقعیت می لغزد و دور می شود. همان حرکت های جسمانی، دوباره و دوباره. انگیزش ها. آنها من را تحلیل می بردند و یک گوشه از وجودم را فرسوده می کردند، مثل پاشنه ی کفش. برای تنظیم آنها باید هر روز می خوابیدم تا آرام شوم ____________________________________________________________ پس زندگی من چه معنایی داشت؟ انگیزش ها من را تحلیل می بردند و من می خوابیدم تا آسیب هایم را ترمیم کنم. زندگی من چیزی جز این تکرار چرخه نبود. به هیچ جا نمی انجامید ____________________________________________________________ حداقل حالا من زندگی ام را بسط داده بودم، و این رویایی بود. دست هایم دیگر خالی نبودند. من اینجا بودم - زنده و می توانستم این را احساس کنم.واقعیت داشت. من دیگر تحلیل نمی رفتم ، لااقل پاره ای از من وجود داشت که دیگر تحلیل نمی ررفت و همان بود که به من احساس واقعی زنده بودن می داد. زندگی بدون این احساس شاید تا ابد ادامه می یافت اما از هر معنایی تهی بود. حالا این را به وضوح می دیدم ____________________________________________________________دنیای رمان دنیای کوچکتری را در بر می گرفت و درون هرکدام از آنها هم دنیاهای کوچکتری قرار داشت. این دنیاها در کنار هم جهانی یک پارچه را شکل می دادند و این جهان انتظار می کشید خواننده ای آن را کشف کند ____________________________________________________________ همسر من در گذر سالها زشت شده است. لابت چهره اش از بین رفته. پیر شدن یعنی همین. او پیر و خسته شده است. فرسوده شده است. او بدون شک در سالهای بعد هم زشت تر خواهد شد و من چاره ای ندارم جز اینکه با آن کنار بیایم، آن را بپذیرم و به آن تن بدهم ____________________________________________________________ من حتی نمی توامنم از او کوچکترین ایرادی بگیرم. این دقیقا چیزی است که خون مرا به جوش می آورد. خالی بودن او از عیب، به انعطاف پذیری عجیبی دامن می زند و راه را بر هرگونه تخیل می بندد ____________________________________________________________ چشمانم را بستم و سعی کردم حس خواب را به خاطر بیاورم. اما تنها چیزی که درونم وجود داشت یک سیاهی بیدار بود. یک سیاهی بیدار: که واژه مرگ را در ذهن تداعی می کرد ____________________________________________________________ تا امروز، خواب را نوعی مردن می دانستم. فکر می کردم مرگ، امتداد خواب باشد. خوابی بسیار عمیق تر از خواب های عادی. خوابی که از هرگونه خودآگاهی خالی است. آرامش ابدی، خاموشی مطلق اما حالا به این فکر افتاده امکه قبلا اشتباه می کردم. شاید مرگ هیچ شباهتی به خوابیدن نداشته باشد. شاید مرگ به کلی در مقوله ی دیگری بگنجد. چیزی شبیه این تاریکی بیدار، بی پایان و بی انتها، که حالا درون خود احساس می کنم نه، اگر اینطور بود خیلی وحشتناک میشد. اگر مرگ برای ما استراحت نباشد، پس چه چیز زندگی ناقص ما را که چنین انباشته از فرسودگی ست بازخواهد خرید؟ ____________________________________________________________ همه ی خاطره هایی که از روزهای قبل از بی خوابی دارم، با شتاب از من دور می شوند. احساس عجیبی دارم. انگار آن من که هرشب می خوابید، من واقعی ام نبوده و خاطره های پیش از آن، به من تعلق ندارند. مردم این گونه تغییر می کنند. اما هیچکس متوجه نمی شود. هیچ کس نمی فهمد فقط من می دانم چه اتفاقی افتاده. می توانم به آنها بگویم اما آن ها نخواهند فهمید. آنها حرفم را باور نمی کنند. حتی اگر باور کنند ذره ای درک نمی کنند که من چه احساسی دارم. آنها من را تنها تهدیدی برای جهان بینی استقرایی شان خواهند دانست اما من تغییر می کنم. واقعا تغییر می کنم ____________________________________________________________ گریه ام می گیرد. فقط می توانم گریه کنم. اشک ها فرو می ریزد. درون این جعبه ی کوچک زندانی شده ام و نمی توانم هیچ جا بروم
داستانهای موراکامی عجیب و دوست داشتنی هستند. طوری که شما رو گیج و درگیر میکنن یا به قول مترجم کتاب: «خواندن داستانهای موراکامی آسان است، اما درک آنها آسان نیست.»
برشی از متن کتاب: ما فکر میکردیم زمینی که روی آن ایستادهایم محکم و قابلاعتماد است؛ اما وقتی زلزله آمد، زمین زیر پایمان دیگر ثبات نداشت. ما فکر میکردیم در جامعهای امن نفس میکشیم؛ اما وقتی تروریستها به مترو حمله کردند، دیگر امنیتی در کار نبود. اسطورهی ایمنی و استواری ما در یک لحظه فرو ریخت. میدانم باید یک کت و شلوار برای خودم بخرم، اما هیچوقت فرصتش را پیدا نمیکنم. احساس میکنم اگر لباس مراسم تدفین بخرم یعنی بسیار خب، اشکال ندارد کسی بمیرد. رفتن به مغازه برای سیگار خریدن و آمدن به اینجا برای سیگارکشیدن، خودش کمک میکند وقت بگذرد. من را به تحرک وا میدارد و نمیگذارد زیاد فکر کنم. گفتم: یعنی میگویید برای سلامتیتان سیگار میکشید. پیرمرد با نگاهی جدی گفت: دقیقاً. گاه ما نیازی به کلمات نداریم، برعکس، این کلمات هستند که به ما نیاز دارند. اگر ما اینجا نباشیم، کلمات کارکردشان را به کلی از دست میدهند. آنها به سرنوشت کلماتی دچار میشوند که هیچوقت به زبان نیامدند، و کلماتی که به زبان نمیآیند، دیگر کلمه نیستند. بگو ببینم دکتر، تو از مرگ میترسی؟ دامپزشک بعد از لحظهای تأمل گفت: فکر میکنم بستگی به این دارد که چهطور بمیری. اگر مرگ برای ما استراحت نباشد، پس چهچیز زندگی ناقص ما را که چنین انباشته از فرسودگی است، باز خواهد خرید؟
من برخلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر میکنیم تا نباشیم .. * شاید مرگ نوعی استراحت باشد ، اما با تعقل هم نمی توان این را فهمید .تنها راه برای اینکه بدانی مرگ چیست ،این است که بمیری .مرگ ممکن است هر چیزی باشد ..
کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم مجموعه داستانی ست شامل پنج داستان " فاجعه معدن در نیویورک /کجا ممکن است پیدایش کنم / سگ کوچک ان زن در زمین /راه دیگری برای مردن و خواب " و محبوب ترین داستان برای من در این مجموعه راه دیگری برای مردن بود.
موراکامی رو دوست دارم فرقی نمیکنه داستان بلند باشه یا کوتاه! همهشون برام جذابن. از بین این مجموعه بیشتر از همه «خواب» و «کجا ممکن است پیدایش کنم» رو دوست داشتم. «سگ آن زن در زمین» هم جالب بود بقیه هم خوب بودن کلا کتاب قشنگی بود.
این کتاب شامل ۵ داستان کوتاه هست و برندهی جایزه فرانتس کافکا پراگ ۲۰۰۶ هست و با توجه به علاقهای که به موراکامی دارم خیلی با علاقه شروع به خوندنش کردم.. سه داستان کوتاهِ اول به نظرم فقط خوب بودن که به <راه دیگری برای مردن> رسیدم.. و بعد از اون هم <خواب>.. اینکه یه نویسنده تو یه داستان کوتاه بتونه منو تا این حد به وجد بیاره واقعا برا خودم هم شگفت انگیزه.. ممنونم از موراکامی که هست و مینویسه.. به سه داستان اولی ۳ ستاره و به دو داستان آخری ۵ ستاره میدم با اینکه خواب دیشبم رو ازم گرفت.. که میانگین اینها میشه ۴ ستاره در کل..