من مانند یک علف صحرایی به وسیله باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شدهام و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار میکنم. قدرت من، فکر من، ایمان من، همه ایرانی است.
ثمین باغبان پسر جبار باغچهبان است و خاطراتش را از پدرش در مجموعهای به نام «چهرههایی از پدرم» جمع کرده است. تصویر جبار باغچهبان در این کتاب از همین یک خاطره زیر و تلاش و پشتکار او برای زندگی بخشیدن و رشد دادن مشخص است. باغچهبان از آن آدمهایی بود که در دل کویر درخت میرویانند و سختی مسیری که پیش رویشان است را با تلاش مداوم و خلاقیت خود هموار میکنند، میآموزند، و مثل باغبانی پرورش میدهند و مراقب حیاتاند و قدرش را میدانند. داستان را از زبان ثمین باغچهبان میخوانید:
«یک روز آب حوض را کشیده و لجنها را خالی کرده بودم توی باغچه. لجن، کف باغچه را پوشانده بود. این لجنها دو روزی که آفتاب میخوردند، خشک میشدند و به صورت کود در میآمدند.
بعد از آب حوض کشی، رفتم سراغ میز نجاریام. دو ساعتی نجاری و مشبک کاری کردم. وقتی مادرم ما را صدا کرد که برویم سر سفره، سه ساعتی میشد که آب حوض را خالی کرده بودم. .
رفتم سر سفره. داشتیم ناهار میخوردیم که پدرم وارد حیاط شد. وقتی دید آب حوض خالی شده، رفت سراغ لگن ماهیها، اما ماهی سفید و صورتی را در میان آن یکیها ندید. مرا صدا کرد و گفت: «ماهی بزرگه کجاست؟» یکهو یادم آمد که من اصلا ماهی بزرگه را ندیدم. معلوم بود که قاطی لجن شده و حالا خیلی وقت است که در یک گوشهی باغچه، زیر لجنهاست، و خیلی وقت است که مرده. پدرم رفت کنار باغچه. این گوشه و آن کنار را نگاه میکرد. مادرم، چند بار او را برای ناهار صدا کرد. او هم در هر بار جواب داد: «من حالا ناهار نخواهم خورد.» مادرم گفت: «معلوم نیست چهکار می خواد بکنه.» ما ناهار میخوردیم و پدرم را تماشا میکردیم.
پدرم کفش و جورابش را در آورد، دم پاهای شلوارش را هم بالا زد و رفت توی باغچه. مادرم، یک بار دیگر او را صدا زد و کفت: «ناهار سرد شد. میخوام سفره رو جمع کنم.» پدرم جواب داد: «من امروز نان و ماست خواهم خوردو تو سفره را جمع کن.» مادرم گفت: «یه چیزی به سرش افتاده، دیگه هیچکسی نمیتونه جلوشو بگیره.»
لجن و گل تا مچ پایش بود. توی باغچه هی بالا و پایین و این گوشه و آن کنار رفت. گاهی با دستش، گاهی با پایش لجن را زیر و رو کرد و بالاخره ماهی بزرگه را پیدا کرد و از زیر لجن در آورد.
پدرم مرا صدا کرد و گفت یک لگن آب برایش ببرم. من هم یک لگن بزرگ بردم گذاشتم کنار حوض. بعد از شیر حوض سطل را آب کردم و خالی کردم توی لگن. پدرم ماهی را انداخت توی لگن. ماهی یک پهلو آمد روی آب. من گفتم: «سه ساعت شد که آب حوض رو خالی کردم. این ماهی مرده.» پدرم گفت: «شاید نمرده باشد.» و شروع کرد به ور رفتن با ماهی. این ور و آن ورش را فشار میداد. شکمش را فشار میداد. گاهی پهلوها و گاهی شکمش را مالش میداد. زیر گوشهایش یک جایی را که زور میداد، دهان ماهی باز میشد. تا ولش میکرد بسته میشد،درست مثل گل میمون. وقتی ماهی را به حال خودش ول میکرد، یک وری میآمد روی آب. گفتم: «بابا، این ماهی سه ساعت بیشتره که مرده.» پدرم گفت: «به نظرم هنوز جان دارد.» و شروع کرد به ور رفتن با ماهی.
حوصلهی من سر رفت. رفتم توی اتاق. مادرم گفت: «داره چه کار میکنه.» گفتم: «میخواد ماهی مرده رو زنده کنه.» مادرم گفت: «خیلی یک دندهس. به سرش افتاده که این ماهی رو زنده کنه، دیگه تا شب هم دست بردار نیست، آخه ماهی مرده هم زنده میشه؟»
بیست دقیقهای بعد صدای پدرم بلند شد. میگفت: «این ماهی زنده خواهد شد، این ماهی هنوز جان دارد.» من دویدم توی حیاط. پدرم با دست چپش ماهی را گرفته بود و با انگشت شست و سبابهاش، زیر گوشهای ماهی، یک جایی را فشار میداد و ول میکرد. دهان ماهی مثل یک گل میمون باز و بسته میشد، با آن یکی دستش هم شکم و پهلوهای ماهی را مالش میداد. گاهی یکی دو چکه لجن سیاه رنگ از دهان ماهی بیرون میریخت. پدرم میگفت: «شکم و جهاز تنفسی این حیوان پر از لجن شده و اورا خفه کرده. باید لجنها را در آورد.»
پدرم با شوق بیشتری به کارش ادامه داد. گاهی ماهی را به حال خودش روی آب ول میکرد. ماهی بیحرکت و یک پهلو می آمد روی آب، اما پدرم دست بردارد نبود. باز به کارش ادامه داد و ادامه داد. آن قدر لجن از دهان ماهی بیرون ریخت که آب لگن تیره شد. آب لگن را عوض کردیم. کم کم آب تمیز و حبابهای زیر از دهان ماهی در می امد. این بار وقتی پدرم ماهی را به حال خودش ول کرد، ماهی باز یک پهلو آمد روی آب، اما حالا خودش مثل یک تلمبهی کوچک و خودکاری که لولههایش لجن گرفته باشد،به کار افتاده بود و آخرین باقیماندههای لجن را از دهانش بیرون میریخت. بعد، کم کم بالههایش به نرمی آب را پس میزدند و او را که هنوز بیحال و یک پهلو روی آب افتاده بود، به این ور و آن ور میبردند.
من داد زدم: «ماهی زنده شد، ماهی بزرگه زنده شد.» مینه و پروانه دویدند و آمدند. مادرم هم آمد. ماهی داشت یک پهلو شنا میکرد و توی لگن دور میزد. پدرم داشت میخندید.» http://blog.maryammomeni.com/
کتاب شامل روایت هایی است از زندگی جبار باغچه بان از زبان پسرش ثمین. باغچه بان از نسل آن آدم های بزرگ، تحسین برانگیز و خستگی ناپذیری است که کارهایی کارستان برای وطنشان انجام دادند. کتاب ایرادهای ویرایش زیادی دارد که امیدوارم در چاپ های جدید رفع شده باشند. و خب من عاشق این نقل قول از جبار باغچه بان شدم: من مانند یک علف صحرایی به وسیله باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شده ام و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار می کنم. قدرت من، فکر من، ایمان من، همه ایرانی است.
جبار باغچهبان بیشک انسانی است بزرگ، فداکار، خستگیناپذیر و توانا. خدمات او در راستای آموزش به کودکان کر و لال و تلاشهایش برای تالیف روشهای جدید آموزش الفبا را هرگز نمیتوان نادیده انگاشت چه که اگر او و امثال باغچهبانها نبودند، شاید ما نیز حالا در بسیاری از امورات بنیادین آموزش و پرورش دچار اشکال بودیم. کتابی که پسر باغچهبان تالیف کرده است، زندگینامه نیست، بلکه بیشتر شرح خاطراتی است که او از پدر خود شنیده و یا دیده است. نمیتوان گفت ثمین باغچهبان نویسنده است چرا که به لحاظ ویرایشی کتاب اشکالات زیادی دارد و خیلی از روایات بارها تکرار شده است اما در مقام پسری که پدر خود را مانند قهرمان زندگی خود میبیند، کاری که کرده تحسینبرانگیز است.
روایت بسیارضعیف و پر از شکستگی و تکرار و همپوشانی است. با این همه جبار باغچهبانی که از زبان پسرش، ثمین، در میآید خیلی نادر و پرزور است، یکی از آنهایی که آتش در جانشان دارند کاش نویسندههای فارسیزبان بیشتر به/ در ژانر زندگینامهنویسی و تاریخ شخصی توجه/ سرمایهگذاری کنند و روابط خانوادگی تنها شرط لازم روایت تاریخ آدمهایی شبیه جبار باغچهبان نباشد.
اولش اعتراف کنم که فکر میکردم روای ،دختر آقای باغچه بان هست.خوب تقصیر من نیست که ،همیشه ثمین اسم دختره بوده برام کتاب ساده و روان و پر از زیبایی هست پر از تلاش ها و مبارزه های باغچه بان برای رسیدن به هدفش وقتی اولین کودکستان را توی تبریز تاسیس میکند بهش میگویند: روش فروبل هست اما باغچه بان میگه: یه مدرسه ایرانی باید با فرهنگ ایرانی اداره بشود باغچه بان مردی است که،کلی کودک کرد و لال سرزمینش را از دنیای تاریک و پر از و سکوتشان نجات داد
کتاب خوب بود اما وقتی لا به لای روایت های نیمه تمامش می ایستادی با خودت میگفتی ایکاش جبار باغچه بان هم مثل جودی آبوت یک دفترچه خاطرات و یا روزنگار نویسی داشت تا از زبان خودش با دنیا و کارها و افکارش آشنا میشدی
این مرد واقغا معنای سختی را در زندگی چشیده... پشت جلد کتاب جمله ای از او آمده: من مانند یک علف صحرایی/به وسیله باد و باران/و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شده ام/و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار می کنم/قدرت من، فکر من ، ایمان من همه ایرانی است
شگفت انگیز و زیبا بود. خاطراتی پراکنده از زندگی جبار باغچهبان و سیر کارهایش. کاش بیشتر به این انسان های بزرگ و راه و رسم اندیشیدنشان بپردازیم. انسان هایی با روحیهی مبارز و شکستناپذیر، قدردان و عاشق به تمام معنای زندگی.
با اینکه معلوم بود که کتاب توسط یک نویسنده حرفه ای و به قصد زندگینامه نویسی نوشته نشده بود، اما همین داستانهای کوچک و یادگارهایی که از جبار باغچه بان توسط پسرش روایت شده بودند تصویری نسبتا روشن از منش و کردار جبار باغچه بان به دست میدادند. جبار باغچه بان به عقیده من شخصیتی تحسین برانگیز، تاثیر گذار و شگفت انگیز داشته و کاری که برای کودکان ناشنوا کرده بی نظیر بوده.
خواندن این کتاب را به همه کسانی که در کار آموزش هستند توصیه می کنم . جبار باغچه بان یکی از افتخارات این کشور است که باید او را بهتر بشناسیم . همه ارکان کشور ما مانند بدنی که گرفتار قانقاریاست ، گرفتار فساد است و این فساد بخش آموزش را هم دربر گرفته است . معلمان عاشق و خلاق به خاطراتی دور مانندند ، معلمی که بعد از کلاس باید برود مسافرکشی ، معلمی که تحقیر می شود و فقیر است ، چگونه می تواند خلاق باشد ؟ پدر و مادر من هر دو معلم هایی خلاق و علاقه مند بودند و من این کتاب را با عشق به این دو نفر خواندم و خواندنش را به شما توصیه می کنم .
جبار باغچهبان ابداعكنندهي روش اموزش به ناشنوايان و باني مدارس ناشنوايان، پايهگذار كودكستان در ايران و از نخستين نويسندگان ادبيات كودك است. او همچنين روش تعليم الفباي فارسي را به كودكان تدوين كرد كه هنوز هم پايهي آموزش خواندن و نوشتن زبان فارسي به كودكان و بزرگسالان است. در كتاب چهرههايي از پدرم از طريق خاطرات ثمين باغچهبان با زندگي و فعاليتهاي پدرش، جبار باغچهبان، آشنا ميشويد.