آزاده خانم و نویسندهاش با عنوان فرعی آشویتس خصوصی دکتر شریفی روایت پست مدرن زندگی نویسندهای به نام دکتر مجید شریفی و زنی به نام آزاده خانم است. آزاده خانم، در این داستان چهرههای گوناگونی پیدا میکند و به صورت کهن الگویی از زن شرقی عرضه میشود. او گاهی به صورت زنی در یک صد سال قبل از هجرت، ظاهر میشود و گاه صورت زن اثیری بوف کور یا قهرمان داستان شبهای روشن داستایفسکی را به خود میگیرد. او زنی است که راوی، هم به آن دلبسته است و هم از آن میگریزد. محور اصلی وقایع این کتاب اتفاقات اجتماعی دههی 20 تا دههی 70 و زندگی خصوصی و اجتماعی راوی و آدمهای اطراف اوست. بسیاری از منتقدان، این کتاب را برخوردار از سبکی خاص و گامینو در ادبیات داستانی میدانند. براهنی، در این اثر از انواع شگردها و زبانهای رماننویسی استفاده میکند.
رضا براهنی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. در ۲۲ سالگی ازدانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکتری در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد
اشعار
آهوان باغ (۱۳۴۱)، جنگل و شهر (۱۳۴۳)، شبی از نیمروز(۱۳۴۴)، مصیبتی زیر آفتاب(۱۳۴۹)، گل بر گسترده ماه(۱۳۴۹)، ظل الله(۱۳۵۸)، نقابها و بندها (انگلیسی)(۱۳۵۶)، غمهای بزرگ(۱۳۶۳)، بیا کنار پنجره(۱۳۶۷)، خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟، اسماعیل(۱۳۶۶)
رمان
آواز کشتگان، رازهای سرزمین من، آزاده خانم و نویسندهاش، ناشر: انتشارات کاروان، الیاس در نیویورک، روزگار دوزخی آقای ایاز، چاه به چاه، بعد از عروسی چه گذشت
نقد ادبی
طلا در مس، قصهنویسی، کیمیا و خاک، تاریخ مذکر، در انقلاب ایران، خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟، گزارش به نسل بی سن فردا (سخنرانیهاومصاحبهها)
جوایز برنده جایزه ادبی یلدا (۱۳۸۴)، برای یک عمر فعالیت فرهنگی در زمینه نقد ادبی
«چه چیز زندگی، نکبت زندگی را جبران میکند جز رؤیا؟ اگر این رؤیاها نباشند دیگر زندگی چه حسنی دارد که به ادامه دادنش بیرزد؟ باور کنید به لعنت خدا هم نمیارزد. وای اگر رؤیا نباشد، آدمی چه خاکی تو سرش میریزد؟»
بعنوان خوانندهای که به هر چی مدرنیسمه چندان علاقهای نداره، نمیدونم چجوری باید علاقهم رو به این کتاب توجیه کنم. اصلا زبونم قاصره در برابر عظمت فکر و قلم و نبوغ رضا براهنی. خیلی وقت بود که میخواستم نوشتههاش رو بخونم. وقتی که چشمم به این کتاب خورد که توی یه گوشهی پرتِ کتابخونهی دانشگاه خاک میخورد، همونجا نشستم و شروعش کردم. هیچ ایدهای نداشتم که موضوعش دربارهی چیه. درسته که خیلی جاها سلولهای مغزم بهم پیچید و هیچی نفهمیدم و مخم ارور داد؛ اما... 🤯
قصه را یک نفر مینویسد. و به همین دلیل زور میگوید. اما کسی که قصهی نوشتن را مینویسد با زورگویی مخالف است. اگر قصه را یک نقر بنویسد، قصه، قصهی مولف است؛ و قصهی مولف، یعنی سلطنت مولف. و دکتر رضا با این سلطنت همیشه مخالف بوده. پس با مولف هم مخالف است. اگر نویسنده قصه را طوری بنویسد که انگار نوشتن قصه را مینویسد، حتی اگر بمیرد باز قصه ادامه خواهد یافت. پس مرگ بر مولف زنده باد نوشتن. پس انتخاب نام آزاده بیدلیل نیست.ص۵۶۳
جدا از کیفیت ادبی اثر که بنظرم از شاخصترین رمانهای ادبیات فارسیاست؛ براهنی رمان را در سن شصت و دو سالگی به پایان رسانده. اگر کتاب حرکت در مه را خوانده باشید میدانید که سن نویسندگان در زمان نگارش رمانهای مطرح فارسی زیر چهل سال است. براهنی در شصت سالگی عمیقا با رخدادها و تغییرات زبان و ادبیات در جهان درگیر است و رمانی مینویسد کاملا متفاوت با رمانهای دیگرش و متناسب با ادبیات روز جهان. تغییر زبان و نوع نگارش در بزرگان ادب فارسی بسیار اندک است اما میتوان دید که براهنی آثارش را تکرار نمیکند. جستوجوگری او باعث شده هر کتابی از او برای مخاطب یک چالش باشد. خوانش براهنی برای مخاطبان ساده نیست اما قطعا سواد ادبی آنها را رشد خواهد داد. و یا حداقل آنها را با امکاناتی از زبان و ادبیات آشنا میکند که بهندرت در ادبیات فارسی دیده میشوند
با گذر سالها دیگه جرات پیدا کردم که کتابهای بد و متوسط رو نیمهکاره رها کنم. قدیمها هی میگفتم «حالا تا اینجاش خوندیم بقیهش رو هم برریم». ولی دیگه الان اون دورهای گذشته که میگن «هرکتابی ارزش یه بار خونده شدن رو داره «. نه اینطور نیست. اونقدر کتابهای خوب و خوندنی زیاد و عمر کم و مشغله بیپایان هست که دیگه هر کتابی ارزش خوندن نداره .
آزاده خانوم... یه رمان خیلی متوسط پستمدرن هست. باسواد بودن نویسنده بر خلاف رمان خوب «رازهای سرزمین من» این بار وبال گردنش شده . این عناصر داستانی پستمدرن چنان گلدرشت و رو هستن که چارهای برات نمیمونه که کتاب رو پنجاه صفحه نخونده رها کنی و حسرت اون تیکههای نادر جذاب کتاب رو بخوری که اگه نویسنده کمی بیشتر وقت میذاشت برای بازنویسی تبدیل میشد به یه رمان خوب. آزاده خانوم قربانی شتابزدهگی نویسندهش شده
تو این پنجاه صفحه فقط صفحهی اول رمان معلوم بود روش کار شده و جملههاش تراش خوردهن .
رمان رو سالها پیش حسین پاینده معرفی کرد به عنوان یکی از آثار به قول خودش "خصیصه نمای" پسامدرن ایرانی. علاقۀ من به رضا براهنی با نقدهاش شروع شد و از شعرهاش عبور کرد و به رمان هاش رسید. بعد از خواندن سه رمان رسیدم به "آزاده خانم". البته همون سال ها پیش یک بار تا صفحۀ حدود صد رفتم جلو و بعد خوردم به غم نان و پایان نامه نوشتن و گذاشتمش کنار. این روزها یک بار دیگه رمان رو شروع کردم و این بار اولش نخواستم، و بعد نتوانستم، که زمین بگذارمش. برخلاف نظر برخی دوستان، فکر می کنم رمان کشش کافی و جالب رو داره؛ شاید در مقایسه با بعضی دیگه از آثار خود براهنی کم بیاره توی کشش داشتن، ولی در قیاس با خیلی دیگه از آثار داستانی یک سر و گردن بالاتره. پسامدرن در این رمان به معنای دشوار و غیر قابل فهم نیست؛ اتفاقن یکی از مؤلفه های ادبیات پسامدرن که عبارت است از حذف کردن مرز میان ادبیات آوانگارد و ادبیات عامه پسند، اینجا به نظرم اجرا شده. به این معنا که رمان حادثه محور هم هست در عین حال که به بازی با تکنیک ها و شخصیت ها می پردازه. علاوه بر اینکه حرکت عمقی داره، در طول هم حرکت میکنه و به پیش میره. رمان از نوع فراداستان یا همون متافیکشن به حساب میاد که یعنی نوشته ای است دربارۀ نوشتن. ولی این دربارۀ نوشتن بودن حوصله سر بر نمیشه. به این دلیل که دغدغه های خاص براهنی (از جمله زندان و سیاسی بازی و کشتن و جنسیت) اهمیت و رنگ پیدا میکنن اینجا هم. رمان همسو با تعلقش به نحلۀ پسامدرن، تبدیل شده به چهل تکه ای از متون مختلف که خوب با هم چفت و جور شدن و یک کل منسجم - یا دارای پراکندگی دلالت مند - تشکیل دادن. در خلاصه ترین شکل ممکن، میشه گفت رمان دربارۀ کسی است که داره یه رمان می نویسه و در این میان شخصیت های رمان علیه او شورش میکنن و از فرمانش سرپیچی میکنن؛ ولی این همۀ رمان نیست؛ روایت های موازی به پیش میرن و لابلای سطور با نوعی خودزندگی نامه از براهنی هم مواجه میشیم. در نهایت، من علاقۀ زیادی به براهنی و کارهاش دارم و شاید این علاقۀ مفرط اجازه نمیده که نقاط ضعف رمان رو ببینم، ولی به نظرم اثر زیبایی بود و لیاقت این رو داره که دست کم یک بار تا آخرش بخونیم و بعد در موردش قضاوت کنیم. از متن رمان: ...هرکسی تقاص بی اعتنایی اش را به صورتی پس می دهد...
کتاب نابی بود. یه کتاب عجیب که خوندنش قطعا برای خیلی ها سخت و طاقت فرسا حساب ميشه. قطعا کسایی که دنبال یه رمان درست پست مدرن ميگردند که بشه مدت طولانی باهاش سرو کله زد این کتاب براشون انتخاب عالی حساب میشه اما خودم معتقدم این اندازه و حجم ششصد و خورده ای صفحه ای یه حوصله فراوان میخواد خوندنش.... اما بازم خوشحالم فرصتی شد بخونم اونم تو اوج بیکاری.... شاید دیگه وقت و موقعیت و حوصله امان نده برم دنبال این سبک و سیاق کتابها.... خیلی میشه ازش نوشت.... ارجاعات فراوان بازی های بیانی و عقب و جلو کشیدن زمان و کلی ابتکار دیگه تو این کتاب هست که بشه ازش نوشت.... همین.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه آقایی بود که واقعیتگرا بود. خدا رحمتش کند. یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه آقایی بود که مدرن بود. خدا رحمتش کند.
متن کتاب، ص 453
کل رمان 632 صفحهای بیشتر دربارهی همین جملههای فوق هست. داستان دکتر رضایی که داستان دکتر شریفی رو مینویسه که خود اون داره داستان آزاده خانم رو مینویسه. این رمان بیشتر مانیفستی بود برای نشون دادن قابلیتهای پست مدرنیسم که بر اثر دانش زیادی که رضا براهنی داره یه جاهایی بیشتر از کسل کننده بودن تکرار مکررات بود. رعایت مرگ مؤلف، پساساختارگرایی، تغییرات در فرم (مثل تغییر راوی و زاویه دید)، فراداستان، سیلان روایت و... کیفیتی بیش از حد پس مدرنیستی به کتاب داده بود و کاملاً مشهود بود که نویسنده بیشتر در راه اثبات دانستههاشه؛ که البته خودش میتونه تمهیدی پستمردن باشه. اکثر بخشهای رمان اگر از معرفی المانهای پستمدرنیستی بگذریم من رو سردرگم کرد و نفهمیدم قصد نویسنده از گنجوندن اون داستان چیه و آیا قصد و تصمیمی پشت این داستانکهای تودرتو برای نشون دادن چیزی بااهمیت داره یا نه. که البته با توجه به دانش محدود و کم خودم فرض رو بر عدم درک خودم گذاشتم. در کل وقت خوندن رمان بیشتر جون کندم تا لذت ببرم اما کسانی که میخوان با اجزای ادبیات پستمدرن (بالاخص در رمان و تا حدی در داستان کوتاه) آشنا بشن و دنبال کتابهای نقد و معرفی مکاتب هم نمیرن این رمان یکی از راههای خوب شناخت این مکتبه و در خیلی از جاها راوی خودش شکل خاصی که به کار برده رو تعریف میکنه و باعث فهمش هم میشه.
در ضمن عنوان کامل رمان اینه که توسط خود راوی هم در داستان گفته میشه و دلالتی به پایان داستان هم داره: آزاده خانم و نویسندهاش (چاپ دوم) یا آشویتس شخصی دکتر شریفی
در عصرگاه دو شنبه ی بیست و یکم اسپند 1396 خورشیدی – پنج عصر؛ بله درست در ساعت پنج عصر که شاید یک دختر سویلی نظاره گر دشت های هنوز خاطره ی خون به خاطر سپرده را در یاد- بود. خواندن آزاده خانم تمام شد. اما مگر خواندن یک کتاب تمام می شود؟ منظور فعلِ خواندن است حتمن. خواندن که تمام بشود تازه رمان در تو آغاز می شود با این فرض که تا پایان گرفتنِ هیچ نوشته ای هیچ چیز آغاز نشود اینکه بخواهم نقد و تحلیل کنم رمان را در سوادم نیست و من تخصصی در این کار ندارم. اما خب گونه ی نوشتن براهنی و دغدغه های او در این رمان بسیار پر رنگ است. به گفته ی خیلی از تحلیل گران چند صدایی و ضد داستان بودن که تنها بخشی از ماجراست آزاده خانم و نویسنده اش سرشار از بازی ه��ی ذهنی و زبانی هم هست که نیازی هم به گمانم به فهم و ریشه یابی منشا آنها نیست. نویسنده همه ی این عناصر را در راستای آنچه که در پی اش هست به کار بسته است. شاید برای من خواندن این رمان و گیرا بودنش و لذت بردن هم بخشی برگردد به همین در صرفن پی معنا نبودن. اصلن معنا یعنی چه؟ و ابدن چرا باید در پی معنا برای هر چیزی بود؟ مانند همان جمله ی معروفِ " پیامش چی بود؟". پیام و معنا در همین خلق شکل می گیرد. شاید بی راه نباشد که مثال بیرونی ای بیاورم. در سینما این گونه پرداخت یکی از برجسته ترین هایش آقای لینچ، دیوید لینچِ ارجمند است. مثلن جاده ی مالهلند و بزرگراه گمشده. سکانس هایی که گویی بی راه و بی ربطند و داستانی که گویی وجود ندارد اما در پایان چیست که در تو ادامه می یابد؟ چه چیزی پس خواننده اگر دنبال یک داستان روان و منطبق با اسلوب های کلاسیک و تک خطی ست. بی تردید نمی تواند لذتی از خواندن این رمان ببرد با اینفرض که تا انتها بتواند بخواندش. بلند بودن رمان را هم اضافه نکنیم بر سخت خوانی آن حتا. بنابراین خواندن این رمان می تواند یک درگیری مدام باشد در ذهن برای هر فصل و بخش های درونش. فصلها که هر کدام ایده ای را به ذهن می آورند و بخش ها که هر کدام می شود پرتره هایی که گاهی آشنایند و گاهی آشنا زدایی شده اند. در پی هیچ واقعه نبودن و در پی هیچ معنا نبودن به گمانم خواندن رمان را آسوده می کند. اصلن انگار خواننده رمان را به دست می گیرد تا تمام آنچه را که در ذهنش دارد آشنا زدایی کند و ذهنش را پاک کند از هر چه خوانده است تا دوباره از نو شروع کند به خواندن. خواندنو خواندن و خواندن همن طور که نوشتن و نوشتن و نوشتن. پس اینجا دیگر امتیاز دادن هم شاید بی معنا شود برای من – منِ شخصی- جدای از همه ی نقد و حرف ها رمان بسیار خواندنی بود. جا به جا تصویرهایی خواندم که در ذهنم شبیه سازی ی تصویرهایی را کرد که به شکلی از سر گذرانده ام یا خواهم گذراند. رمان برای من مواجهه با ادبیات هم بود. شکستن ساختارها و ساختارشکنی هم لذتی دارد برای خودش که گیراست. بر هم زدن قواعد و از گود خارج شدن و بر خلاف آمد عادت کام طلبیدن. آزاده خانم و نویسنده اش به قولی همه جا با من آمد. آزاده خانم برای من ِ خواننده هم حی و حاضر مدام سرک کشید و وادارم کرد که ساعت های دیر وقت از تختم بیرون بیایم و بروم به قدم زدن و هی قدم زدن و هی قدم زدن و بعد دیر خفتن و بعد فردا در محل کار خود را لعنت کردن و بعد دوباره شبی دیگر و وسوسه ای دیگر. باری رمان به پایان رسید هرچند این آغاز آن است 1396*12*21
خواندن رمانهای پستمدرنیستی، ازآنجاکه ساختشکنی و هنجارگریزیها در آنها به اوج میرسد، کار آسانی نیست. این کتاب از چند ویژگی اینگونه داستانها برخوردار است: پررنگترینهای آن، شاید برجستهشدن نظریهی «مرگ مؤلف» و تأکید بسیار بر «داستانبودگی» باشد. در جایجای رمان این نکته بازگو میشود که سیطرهی نویسنده درهم شکسته است. دورهی اقتدار نویسنده پایان یافته و شخصیتها، که از ذهن نویسنده نشأت میگیرند، خود، واقعیتی مستقل و چهبسا عصیانگر مییابند. ازهمینرو، در اینگونه داستانها نباید بهدنبال هیچگونه انسجامی بود و ذهنیت سنتگرا را میباید یکسره رها کرد. این رمان تلفیق همهی خصیصههای سنتی و مدرن است. بهشیوهی داستانهای سنتی شروع میشود (:یکی بود یکی نبود...) و از تکنیکهای مدرن بهره میگیرد و حتی از آنها نیز درمیگذرد و درنهایت، هرگونه ساختار پذیرفتهشدهای را زیر پا میگذارد. ارجاعهای برونمتنی فراوان در این اثر ملغمهای از فرهنگها و زبانهای گوناگون ساخته است؛ ازجمله یادکردن از نیچه، شکسپیر، هیتلر، داستایوسکی، شهریار شاعر، جلال آلاحمد، مهدی اخوانثالث، کافکا، شیرین و خسرو، آشویتس و... و درخلال روایت اصلی داستان، سخنگفتن (آوردن انواع شعر و نثر) به زبانهای فارسی، ترکی، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و... و نیز استفاده از عکسهای مختلف. رمان، از روایتهایی موازی و تودرتو متشکل است. در لایهی اول داستان، راویای است بهنام آقا رضا که دارد از سرگذشت پیدایش داستانش سخن میگوید و خواننده را هم صراحتاً طرفخطاب قرار میدهد و داستانبودگی اثر را اعلام میکند. در لایهی دوم، شخصیتهای داستانِ آقارضا، بهویژه شریفی، خود، درحال ساختن و پرداختن داستانی دیگرند با لایههایی تودرتو و دیرفهم و چهبسا نافهمیدنی. ویژگی این روایتها این است که تا خواننده میخواهد ذهنش را به روایتی متمرکز کند و سیر وقایع آن را پی بگیرد، روایتی دیگر با شخصیتهایی دیگر و حکایتی دیگر آغاز میشود. در میان این روایتها، یگانه عنصر پایدار و تکرارشونده، آزادهخانم است که همچون حقیقتی اجتنابناپذیر در شخصیتهای گوناگون حلول میکند و گردونهی روایتهای گوناگون، حول محور او میچرخد. در این اثر، مرز زمان و زبان و مکان شکسته میشود. واقعیتهای داستانی به واقعیتهای واقعی سرایت میکند و فرق رؤیا و واقعیت بهدرستی آشکار نمیشود. در جاهایی، آقای شریفی با آقارضای داستان یکی میشود و بعدتر، با ارجاعهایی که به زندگی واقعی خودِ رضا براهنی داده میشود، این آقارضا را با آقارضا براهنی در دنیای واقعی یکی میبینیم. آخرین ویژگی درخور یادکردِ این رمان، بهرهگیری از انواع مختلف شیوههای روایت است در فصلهای مختلف کتاب: اولشخص، دومشخص، سومشخص دانای کل نامحدود، سومشخص دانای کل محدود، جریان سیال ذهن، انواع تکگوییها و... .
من جنون دارم. صبح ساعت چهار با تو دور پارک فرح میدوم و منتظر میشوم تا بیایند و من و تو را ببرند در سال ٣٣ اعدام کنند. گاهی هم به جلو میدوم، میبینم آنهایی که در سال ٣٣ ما را اعدام کردند در سال ٥٨ اعدام میشوند.
روح نمور بازار از زیر پوستش نشت می کرد _____________________________________________________________ تلویزیون مخزن همه ی داها و روایت های جهان بود _____________________________________________________________ همه هوا می خواستند. جمع می شدند دور آن سوراخ، سرهاشان را به هم نزدیک می کردند، چشمهاشان را روی چشمهای هم می گذاشتند، سینه هاشان را به هم می چسباندند و پاهاشان را دور هم حلقه می کردند و هوا می خواستند، یک روز زیبای اردیبهشتی می خواستند. همه دنبال یک مادر مهربان می گشتند، یک مادر اردیبهشتی می خواستند، و از آن سوراخ صدای مشتعلشان در دود شعله ور بالا می رفت، باز هم هوا می خواستند. یک آسمان پر ماه، بی ستاره و پر ماه، بی آتش، بی آتشبازی می خواستند، یک رحم تازه، یک شکم کامل از محموعه آدم ها می خواستند. یک مبدا جدید برای تاریخ می خواستند. می خواستند شروع شوند، می خواستند نفس بکشند، آتش می گرفتند، و زلف های کلمات به شکل شعله بالا می رفت بوی آدم سوزی همه جای شهر را گرفته و پرنده ها در رفته اند، حتی قرقیها در رفته اند. در همه ی خانه ها، زن و شوهرها، پدر و مادرها و بچه ها با هم دعوا می کنند. ماشین ها کار نمی کنند. اسب ها، قاطرهاف الاغ ها و گوسفندها در طویله ها و آغل ها همه با هم سر و دا راه انداخته اند. سگها زوزه می کشند. خون چشم همه را گرفته و تعداد آدم هایی که در عرض بیست و چهار ساعت گذشته به طرز مرموزی کشته شده اند، سر به فلک می زند. ولی از همه بدتر شهر سیاه شده، دوده همه جا را گرفته و همه ی مردم با ورت های دوده گرفته در خواب راه می روند. پرده های جهنم کنار رفته است، آشویتس ____________________________________________________________ آن دختر شاد، آن زیبایی محال ____________________________________________________________ خواب نجاتش می داد، دستکم موقتا. خواب مشت هایش را می گذاشت روی شانه های او و فشارش می داد به پایین، تا جایی که فشار دادن ممکن بود. آن ته، یک گودی گمنام تیره انتظارش را می کشید. دور از دسترس آگاهی های مصیبت باری که در بیداری تحمل ناپذیر بودند. و بعد رویاها به سراغش می آمدند و یا نمی آمدند. اگر نمی آمدند بهتر بود، چون ممکن بود چون ممکن بود به تلنگر بخشی از رویای حساسی بیدار شود و دیگر نتواند بخوابد ____________________________________________________________ این بهشت گمشده، با خاک یکسان شده ____________________________________________________________ حالا مجید پَرم. پر یعنی خاک. پرسیدند چه برداشتی از جبهه دارید؟ من جز خاک برداشتی نداشتم ____________________________________________________________ ولی صدا حضور داشت ____________________________________________________________ اندوهگین، اندوهگین اینسانم، ای درد! کو آن نمایانی که از دردم به رخ زردی کشد زردی کشد زردی کشد زرد برگید این وامانده از ره رهگذر را، بنشاندم بر ترکهای رفتن خود آن جلوه، آن گرد؟ *** تا این پناه،این نیمه راه، این گوشه، این هیچ تو آتشی بودی که آوردیم، تو جوششی بودی که می بردیم آوردی ام از هرکجا، تا این کجاها (مهربانانه)
دیوانه را ـ تو مهربان ـ آوردی از ویرانه تا ویرانه تا ویرانه تا... تو مهربان ـ بودیم از ویرانه تا ویرانه تا ویرانه تا ویرا نه، تا لانه ** ویران تر از ویرانسراییدن اینک مرا خود درد و بیدردی کو آن نمایانی که از دردم به رخ زردی کشد زردی کشد زردی؟ ____________________________________________________________ هنگام ترک شهر، که نه شهر با او مدارا کرد نه زمان ____________________________________________________________ این چه جور موجودی بود که در اعماق او ریشه کرده بود و احساس ها، نگرانی ها و لذت ها و هوس هایش را چندیدن برابر می کرد؟ ____________________________________________________________ می توانست ریشه های سراسر سفید موهای زن جوان را در اعماق روحش تشخیص دهد ____________________________________________________________ عسرتِ بیرون، در درونش خانه کرده بود ____________________________________________________________ شهرها را زبان قه ها و افسانه ها برپا می کنند و سرپا نگه می دارند ____________________________________________________________ فقط آنها بودند، توی راه، و می آمدند. خود آنها راه بودند. دو سایه ی غلتان کنار هم به روی هم، که می رفتند ____________________________________________________________ در آن لحظه، از جهانی که در آن زندگی می کرد، از آن روشنایی اطراف، در ظلمتی پایان ناپذیر سقوط کررده است. هرچه پایین تر می رفت، پرتگاه عمیق تر می شد ____________________________________________________________ چشم ها و چهره ی دیوانه کننده ی او سفر کرد ____________________________________________________________ ایستاده بود و غم چشم هایش را به سوی آینده ی هولناکش دوانده بود ____________________________________________________________ تو می روی جلو، جلو آینده است. آینده به طرف تو می آید ____________________________________________________________ کمک کن پسرم را پیدا کنم. در وجودم گم شده، نه در جنگ. قبرستانی را که منم بکن پسرم را پیدا کن. موهایت را به اندازه پسرم کوتاه کن. مرا پیدا کن. منِ پسرم را پیدا کن ____________________________________________________________ این هوا وارد ششهایم تویی ____________________________________________________________ وارد چشم هایمی که دنیا را می بینم ____________________________________________________________ بر برگ ها تو را چون باد می کشم، همه ی تو را جمع می کنم، همه ی تو را درونم می ریزم. همه ی تو را می سبزانم ____________________________________________________________ این بوسه نیست جراحی لب از لب چهار لب نه دو لبیم مماس ولی خالی چیزی خواهیم ____________________________________________________________ در سرتاسر قرون وسطی نفوذ کلمه لیل که عبری و عربی شب است، به اسطوره، معنای دیگری داد. لیلیث دیگر مار نیست. او به ورت شبح درمی آید. گاهی فرشته ای است که بر تولیدمثل بشر سلطه دارد و گاهی دیوی است که به آنهایی که تنها می خوابند و یا بر جاده های متروک سفر می کنند، یورش می برد. در تخیل عمومی، زن ساکت قدبلندی است با موهای سیاه بلند با موهای رها ____________________________________________________________ والیل ادا یغشی همه چیز در تاریکی بود ____________________________________________________________ آن سو و این سوی مرزهای دو کشور متخام آدم ها بودند و آدم با آدم چندان فرقی نداشت و چه می شد اگر یک بار با دوربین شبِ این جوانها برمی گشت، در زمان، پشت به تاریخ و حتی پیش تاریخ و می دید که لیلیث در باغ راه می رود، آدم در باغ راه می رود، حوا در باغ راه می رود، ابراهیم راه افتاده است و دارد در بیابان راه می رود. از هر جنگی نفرت داشت و معتقد بود که همه ی مرزها را باید از میان برداشت تا آدم ها به راحتی، در یک بی وزنی ناشی از بی مرزی، به پرواز درآیند و صدمتر آن ورتر فرود آیند و هرطور دلشان خواست زندگی کنند ____________________________________________________________ یک غیاب او را به حضور خود می طلبید ____________________________________________________________ تنها وقتی که انسان در یک چنین شبی تنهاست به فکر این می افتد که برای خود زبانی اختراع کند، زبانی که ترس هایش را از جهان به طور کامل منعکس کند ____________________________________________________________ ولی خوابید، به صدای همان باران، به دای همان قطرات که توی ماشین می ریخت و به رغم شکم خالی و نگرانی هایش از حمله ی حیوان ها به ماشین و جنازه ها خوابید. و می دانست که در برابر جهان به این بزرگی تنهاست، خوابید ____________________________________________________________ همه زخم های جهان این جاست ____________________________________________________________ مثل خود او که در خالی شناور است ____________________________________________________________ ما ممکن است آن دو لب باشیم که نفسی واحد از آن می گذرد. این دو لب در بالا و پایین یک حف قرار دارد. ولی دهان بسته نیست و حرف می گذرد و تا زمانی که حرف از میان دو لب مشترک ما می گذرد ما با هم زنده ایم، حتی اگر یکی از ما مرده باشد و دیگری زنده ____________________________________________________________ من مدام حقیقت را از تنم به تن دیگران منتقل می کنم، ولی معنای حقیقت را نمی دانم تا بر زبانش بیاورم ____________________________________________________________ تا امروز همه می گفتند که فقط باید از چیزهایی که وجود دارند عکس گرفت. به همین دلیل همه از چیزهایی که وجود داشتند، تقلید می کردند، همه ادا درمی آوردند. ادای حضور جهان را درمی آوردند علتش این بود که که فکر می کردند اشیا و آدم های جهان می درخشند و خطاب به کسی می درخشند. به همین دلیل در شعر، در نمایش، در فلسفه، در رمان، در عکاسی و فیلمبرداری، عکس هایی که می گرفتند ادای اشیا و آدم ها بود. پس ما آدم ها و اشیا را حذف می کنیم و از جای خالی عکس می گیریم. ما بی مدل نقاشی می کنیم. دنیا مدلِ بودن خودش را از ما پس گرفته. دنبال ماجرا هستیم، شاهد درخشیدن یک چیز خواهیم شد بی آنکه درخشیدن آن به خاطر گسی و یا خطاب به چیزی و کسی باشد. می خواهیم وارد دنیایی بشویم که در آن جهان دست به بازی آزاد زده. این بازی آزاد کاری به فیزیک و متافیزیک ندارد. اگر صورت اصلی را حذف کنیم، تخیل آزاد می ماند و بازی آزادانه به کار خود ادامه می دهد. ____________________________________________________________ عکاسی به حافظه ی آدم مربوط است، آدم می خواهد حافظه اش را برای آینده حفظ کند، حتما نوشتن هم به این خاطر به وجود آمده بود. صحبت کردن، مرگ صحبت کردن بود، ولی نوشتن همه چیز را نگه می داشت. بین کتاب و عکس شباهت غریبی وجود داشت ____________________________________________________________ وسط قرارها، بی قراری را به عنر اصلی نگاه خودت بکار ____________________________________________________________ تو آمدی و مرا دیدی. می خواستم تو بیایی و مرا ببینی. آرزو می کردم که بیایی و ببینی که ی ترسم و همه چیزم به هدر می رود ____________________________________________________________ تعجب کرد که چطور ورت یک نفر می تواند این همه به ورت او نزدیک باشد ____________________________________________________________ آن تصویر انحلال ناپذیر از جغرافیای اعماقش که اشکش را سرازیر کرده بود ____________________________________________________________ احساس های سرگردان و ویران کننده ای دارم، و حالا می خواهم از زیر این تل آوار، حرف هایم را برای کسی بنویسم ____________________________________________________________ حالا من می خواهم تیری به سوی تاریکی بیندازم. این تیر ممکن است به پیشانی شما بخورد و یا به قلبتان، اگرچه امید من این است که حتما به قبلتان بخورد ____________________________________________________________ بس است... بس است رنج و عذاب... من از دست تو آن پرنده ی تیرخورده ای را که به بازی گرفته ای رها خواهم ساخت آنا چشم خود را گشود و دید که ترن حرکت می کند او مسافت بین خود و ترن رابا نگاه سریعی برآورد کرد، چمدان را به دور افکند و بر روی خود علامت صلیب کشید. آنگاه خویشتن را زیر چرخ های سنگین قطار افکند ____________________________________________________________ مرگ مثل قیچی آزاده خانم را از زندگی برید بود ____________________________________________________________ فراموشی آورده؟ هرکسی فراموشی بیاورد خوشبخت است ____________________________________________________________ فراموش کردن همه چیز به معنای فراموش کردن فراموش کردن هم هست. اگر فراموشی ناقص باشد هنوز هم حضور چیزی وجود دارد. ولی فراموش کردن فراموش کردن به معنای ورود در حوزه ی مرگ است ____________________________________________________________ نیچه تعریفی از حیوان می دهد: انسان می گوید، یادم می آید و به حیوان حسودیش می شود که فورا فراموش می کند. هر لحظه را که می میرد و در شب و مه ناپدید می شود و برای ابد فراموش می شود، به این ترتیب حیوان زندگی غیرتاریخی دارد و در افقی زندگی می کند که گسترش ندارد و در وضع نسبی خوشبختی زندگی می کند. مادر هرروز به حیوان نزدیک تر می شود. افق در برابرش نه تنها گسترش ندارد، بلکه بسته می شود و هیچ چیز بدتر از این خوشبختی نسبی نیچه نیست و همینطور که راه می روی مو بر اندامت راست می شود ____________________________________________________________ولی همه شان مرده بودند. زنده بودند ولی مرده بودند. همه جا قبرستان بود. شهر قبرستان بود. دنیا قبرستان بود. من در قبرستان های دنیا راه می رفتم ولی مرده ها توی قبرها نبودند. مرده ها بیرون بودند ____________________________________________________________ اینجا (خانه سالمندان) درواقع اشخاص بی نام زندگی می کنند ____________________________________________________________ توانسته فراموش کند پس وجود دارد. من فراموش می کنم پس هستم ____________________________________________________________ برادرم! من از پا درنیامده ام و جرات خود را از دست نداده ام. رندگی همه جا زندگی است. زندگی در ماست، نه در جهان خارج. در کنار ما انسان هایی وجود دارند که با همه نوع ناکامی روبه رو هستند، بی آنکه لب به شکوه بگشایند یا خود را تسلیم ناامیدی سازند... آنچه برای من باقی مانده است خاطرات است و تصاویر. خاطرات و تاویری که من خود آنها را آفریده ام و یا نتوانسته ام آنها را چنان که باید مجسم سازم. اینها خوره وار از من می کاهند! با این حال من موفبق شده ام قلبم را با خود نگاه دارم. و همچنین گوشت و خونم را که هنوز قادرند دوست بدارند، رنج بکشند، رقت بیاورند و از خاطر نبرند. با این همه زندگی همین است. هیچگاه در من ذخیاری این چنین بارور و این چنین سالم از زندگی به جوشش و غلیان درنیامده است خدای من! چه اندازه تاویری که آفریده و بیان داشته ام در من فرو خواهند مرد، شعله های آنها در من فروکش خواهد کرد و یا چونان زهرابه ای در خون من منتشر خواهند شد! آه، اگر نتوانم بنویسم، خواهم مرد. ترجیح میدهم قلم به دست چانزده سال در زندان بمانم ____________________________________________________________ من خواهم مرد دردها هرگز نخواهند مرد
دستهایم را می نویسم، به تو می دهم چشمهایم را می نویسم، به تو می دهم قلبم را می نویسم، به تو می دهم سرم را می نویسم، به تو می دهم پاهایم را می نویسم، به تو می دهم ____________________________________________________________ می خواهم گور تو باز شود و استخوان هایت برای بل کردن من تنظیم شوند ____________________________________________________________ زنده تر از زندگی ____________________________________________________________ تو دلم می گویم آنقدر می کنم تا مطمئن شوم خودش آن توست. خودش آن توست. و بعد خط خودم را می بینم که با اسمش از توی خاک بیرون می آید. خاک بوی تنهایی می دهد و می نشینم ____________________________________________________________ این خانواده و خانواده های محترم وابسته، خانواده های رویاها و کابوس های وابسته اند. نسبی و سببی. مالیخولیای اقلیمی را مادر از محیز گرفته و در تک تک افراد خانواده به ارث گذاشته است ____________________________________________________________ مرده حق حیات در رویای همگان دارد ____________________________________________________________ زنی که انسان را عمیقا دوست باشد هرگز واقعیت ندارد و هر شهری که در آن انسان شکنجه و رویا و عمق عشق را درک کرده باشد، به اندازه ی همان زن غیرواقعی است ____________________________________________________________ مرگ درونی است که به بیرون راه ندارد ____________________________________________________________ باران وسعت نگاه را هاشور می زد ____________________________________________________________ صدا صدای توست ولی تو، او نیستی ____________________________________________________________ می توانی صدایم را بشنوی؟ دوست دارم صدایم را مثل پارچه هایی بر روی قطعه های مرگ تو بیفکنم و آنقدر به کشیدن آن ادامه دهم که تکه تکه شود، و همه ی کلماتم، لرزان در ژنده های آن صدا، این سو و آغن سو بروند ولی اگر ندبه کافی بود! اما حالا من باید متهم کنم، نه آن مردی که مرا از تو ربود، ولی در وجود این مرد من متهم می کنم همه مردان را ____________________________________________________________ برنگرد. اگر یارای تحملش را داری، مرده در میان مردگان بماند، مردگان وظایف خود را دارند ولی کمکم کن اگر می توانی، بی سردرگمی پرا که آن چیزی که دورترین است، گاهی کمک می کند: من را در من ____________________________________________________________ دستهایش محتاج بود، محتاج دست های آدمی دیگر. هرکه می خواهد باشد ____________________________________________________________ خواب همه ی آدم های تنش را می دید که از زندان روحش بیرون ریخته بودند و او از همه ی آن ها جواب می خواست ____________________________________________________________ من فقط یه نگاه یادم میاد. یه نگاه که داشت دور می شد ____________________________________________________________ به او این نکته را یاد داد که یک نفر یک زبان ندارد و به تعداد حوادث زندگی اش و آدم هایی که می بیند زبان دارد ____________________________________________________________ در میان استخوان هامان می زند زیر آواز ____________________________________________________________ از تو دورم، گرچه نزدیکم. نزدیک اما دورم ____________________________________________________________ زندگی اش قطعه قطعه می شد و در قطع های مختلف کتابها فرو می رفت ____________________________________________________________ هیچ تلخی ای تلخ تر از حیات دونفر در زیر یک سقف و نامربوط به هم نبود ____________________________________________________________ با خاطره ی لذت هایی عظیمی که حالا جز ویرانی و نابودی هدف دیگری نداشتند ____________________________________________________________ او از سرمای غریبی که بر درونش حاکم شده بود، می مرد ____________________________________________________________ او در جای خالی جهان، بی آنکه تکیه گاهی داشته باشد به خود می آید ____________________________________________________________ همیشه کسی عجله را توجیه می کند. هرقدر به وسطهای شهر نزدیک می شود، زندگی شلوغ تر است و اینجا عجله معنای قوی تری پیدا می کند. باید هرکسی چیزی را از چنگ یک نفر درآورد ____________________________________________________________ چشم های غمزده او را باز می گذارد، تا پایان، تا ابد ____________________________________________________________ چه چیز زندگی، نکبت زندگی را جبران می کند جز رویا؟
"رازهای سرزمین من"، "آواز کشتگان" ، "آزاده خانم و نویسنده اش یا.."، "اسماعیل"، و ... قصه های براهنی؛ مجموعه ای "از خود نویسی"ست، حتی کتاب های نقدش؛ "قصه نویسی"، "طلا در مس" و ...بشدت خودستایانه اند. قهرمانان قصه ها همه جا نویسنده اند، در لباس قهرمان... دکتر محمود شریفی مثلن، شخصیتی که نویسنده آرزو می کرده باشد؛ من یک معلم، نویسنده یا یک شاعر ساده نیستم! حرف، همه جا، همین است! زندان رفتن من رکن اساسی انقلاب ایران بوده، همه ی انقلابیون از چپ و راست، از تفکرات و رفتار من ملهم بوده اند، تمامی دانشگاه و جریان روشنفکری با من مخالف بوده و من آذربایجانی زبان فارسی را برای انتقام، فرا گرفتم و به آن می نویسم تا به همه ی فارسی زبانان بگویم که از آنها یک سر و گردن بالاترم و... وصف در توصیف،گاه درازگویی، گاه توضیح واضحات برای تفهیم نه، تحمیل به خواننده.. با زبانی مغشوش و دبستانی، از دهان شخصیت هایی که گاه چنان یک بعدی اند که حوصله ات را سر می برند... همه چیز در خدمت این که گفته شود "من" هستم، بوده ام، یک سر و گردن از همه بالاتر، و برتر. سراسر یک رمان، قهرمان از سوی دانای کل (نویسنده) هدایت می شود، شخصیت زنی هم هست، سایه ی قهرمان. شخصیت های جنبی، بی حضور قهرمان هیچ اند، سیاهی لشگر اند و قهرمان، فتوکپی تصویری که نویسنده از خود می سازد؛ هوشمند، همه دان، همه فهم؛ "دانای کل"! با این همه سرهنگی که سرهنگ نیست، آمریکایی که آمریکایی نیست، و حتی ترکی که ترک نیست... یادداشت های بلند و دراز مترجم برای نویسنده، یادداشت های "بلتیمور" در مورد محاکمه و زن سرهنگ جزایری و کنار استخر و... حسین مترجم، حسین میرزا، قهرمان (نویسنده)، کسی که از اعماق همه ی بدبختی های موجود بشر، در ناممکنی در حد محال، غوطه می خورد و ازهیچ هیچ، خود را تا "همه چیز" بالا می کشد، می شود پیامبر، با ذکاوت و نبوغی چون دانشمندان، حتی صدای قرآن خواندنش شنونده را منقلب می کند. نظر کرده، با امام در راه مسجد کبود ملاقات می کند و... به خدا می رسد، و می شود رضا براهنی! قهرمانی ساخته ی توهم نویسنده از "من" خود. جایی در قصه، شخصیت ها در گفتگوی درونی غرق می شوند، فلسفه می بافند، و با فلسفه ی رضا براهنی خود را نقد می کنند، به خود ناسزا می گویند، از خود دفاع می کنند، و برای "نویسنده" دسته گل می فرستند. جاهایی این "گفتن از خود" پرسشی می شود در جهت خلاف؛ "آنها خیال می کردند من عالم به کون و مکانم" یا "آیا آنها از من و ذکاوت و هوشم می ترسیدند؟ ولی من یک آدم معمولی ام"! جایی نویسنده در جسم حسین میرزا حلول می کند و تمام داشته هایش، از "تهوع" سارتر تا مجموعه آثار بکت، زندگی امام موسی کاظم، آثار دانته ..را در یادداشت های یک مترجم مستشاری آمریکا در اردبیل، که انگار 180 سال ازعمر 38 ساله اش را در زندان گذرانده، می ریزد، و حسین میرزا نقش رضا براهنی بعد از انقلاب را بازی می کند، در مورد انقلاب و بعد از انقلاب و سال های آینده، پیش بینی می کند، خط می دهد، نصیحت می کند، هشدار می دهد و... یا مادر بی سواد حسین، مفسر سیاسی می شود، تجزیه و تحلیل می کند، مادر گورکی می شود، "ننه کوراژ" برشت، به جوان های شهر درس انقلاب می دهد، و در همه ی موارد، نویسنده مانند "سفر مصر" و "چاه به چاه" و ...به جمهوری اسلامی تقرب می جوید. از صفحه ی 494 روزگار 16 ساله ی یک خانواده (یک تاریخ تمام) با ریزه کاری های جشن و گفتگوها و موقعیت ها در یک خواب طولانی روایت می شود، تا برسیم به صفحه ی 517، و بعد، فصل بلندی از یادداشت های حسین میرزا در مورد رستم و تهمینه و سهراب و... یادداشت هایی که بایستی شرح قتل سروان کرازبی باشد! نویسنده برای این همه دانش خداداده، حجت می آورد؛ "من تمام این سال های زندان کتاب خوانده ام، شاهنامه خوانده ام و ما (خواننده) لابد باید دریابد که مترجم (نویسنده) دانته را هم در زندان خوانده، بکت و آنوی و ژنه و سارتر و چه و که ی دیگر را هم... کاش آقای براهنی از یک وایراستار صادق استفاده می کرد، و البته نظراتش را هم گوش می کرد! در مجموعه مقالات، نقد شعر و نقد داستان و...اینجا هم به بخش های طولانی "من سرایی" سرشار از "خودشیفتگی" بر می خوریم، که گاه بکلی با مطلب اصلی بی ارتباط اند. تقریبن دو جلد از سه جلد "طلا در مس" در نقد شعر، و بخش بزرگی از "قصه نویسی" و... توجیه و تعریف از آثار نویسنده، شاعر، منتقد، پژوهشگر، و ...آقای دکتر رضا براهنی است. البته همراه لبخندی خواهند گفت که؛ هیچ کدام از آثارشان را "نفهمیده ام". در مورد "آزاده خانم و نویسنده اش ..."اعتراف می کنم که نفهمیدم؛ یک سری هذیان پشت هم ردیف شده، با چند پشتک و واروی غریب تکنیکی، تا یک "اثر کاملن پیشرو" در سطح جهانی، و شاید هم برتر، به ادبیات فارسی تقدیم شود! رضا براهنی در "نقد" اما، همیشه حرف هایی برای گفتن داشته؛ "طلا در مس" و "قصه نویسی" هنوز هم بخش های خواندنی کم ندارند. طلا در مس نه یک کتاب از پیش برنامه ریزی شده، که مجموعه ای ست از نقدهای مختلف که نویسنده در زمان های مختلف در مورد شعر، یا شاعران، اینجا و آنجا در مطبوعات مختلف دهه ی چهل، عمدتن در مجله ی فردوسی منتشر کرده است. قصه نویسی بهترین اثر رضا براهنی در زمینه ی نقد است، با همان مضامین چاپ اول در 1348 که کتابی جمع و جور بود، و نه چاپ سوم (1362) که سه برابر پروار شده است، و البته برخی مطالب پس از چهار دهه، دیگر کهنه بنظر می رسند. در بخش آخر که ظاهرن در چاپ سوم اضافه شده، و به آثار صادق چوبک اختصاص دارد، با وجودی که براهنی همیشه چوبک را یکی از قصه نویسان خوب معاصر فارسی دانسته، دیگر از آن ارادت خبری نیست، و همان صدای "کوبش" به گوش می رسد؛ بکوبیم، حتی وقتی تحسین می کنیم! خودشیفتگی (نارسیسیسم) و پیوسته از خود گفتن بین نویسندگان ما پدیده ی تازه ای نیست. نزد آقای براهنی اما به حد وفور یافت می شود. "سفر مصر" قرار است شرح سفر کوتاهی باشد اما "من" نویسنده همه جا میان خواننده و مصر ایستاده است... و مصر، و اهرام، و تمدن کهن، و شاعران و نویسندگان حاضر در آن مجمع و... همه ی مصر در سایه ی "من" نویسنده گم و گور می شوند. "سفر مصر" به هجرت موسی (نویسنده) می ماند که قومی را برانگیخت تا "حرکت" کنند و از اضمحلال نجات یابند. بخش دوم کتاب، درباره ی آل احمد، با توجه به تاریخ انتشار، بیشتر به یک پیام "تاریخی" شبیه است از نویسنده به اعوان و انصار جمهوری اسلامی، نوعی تخریب دوستانه ی تصویرکاذبی که از آل احمد وجود داشته، جایی که "خودشیفتگی" به حسادت هم آلوده شده است.
برای اینکه خوانندهی متن نویسندهی متن بشود، نویسندهی اول میبایست چیزهایی را در متن اثر خود مخفی کرده باشد. در ثانی نویسندهی بعدی میبایست اثر را به صورت تنظیمنشده دریافت میکرد تا به صورت خواننده و نویسندهی لایق بعدی در میآمد و متن را پیش خود تنظیم میکرد. برای اینکه او متن را بهصورت تنظیم نشده دریافت کند نویسندهی اول میبایست آن را به صورت تنظیمنشده تحویل او میداد. پس اثری از این نوع، اثریست متشکل از قطعات مختلف که ذهن خواننده یا نویسنده از بیرون آن را تنظیم نمیکند، تکهتکه است و هیچ قدرتی از بیرون نمیپذیرد و اگر هیچ قدرتی را از بیرون نمیپذیرد، طبیعیاست که هیچ قدرتی را از درون هم نمیپذیرد. تألیفی پیش از آن قطعات وجود ندارد و پس از خواندنِ خواننده و حتی تبدیل شدن او به نویسنده، باز هم تألیفی غیر از آن قطعات وجود ندارد. خواننده -تازه در صورتی که خیلی باهوش باشد- در ابتدا فکر میکند که نویسنده شوخی میکند. و بعد میبیند که این شوخی کردن -اگر واقعاً شوخیکردنی در کار باشد- بهوجود او منتقل شده. ولی بعد میبیند هیچچیز در دنیا مهمتر از شوخی کردن نیست، به دلیل اینکه اجازه نمیدهد اثر از بالا، از بیرون و از پائین دیده شود. اثر، اثریست که از درون تکهتکه است. پس: یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه آقایی بود که واقعیتگرا بود. خدا رحمتش کند. یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یه آقایی بود که مدرن بود. خدا رحمتش کند. یکی از روبهرو و از بیرون میدید و نشان میداد. دیگری از بالا و بیرون و یا از تو و بیرون میدید و نشان میداد. خدا رحمتشان کند. یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی ��بود. و هیچ کدام از قبلیها آنطور که گفته میشد نبود. اعتراض علیه آنها هم نبود. گندهگویی هم موقوف بود. تابلوها را از قابها آزاد کرده بودند و تابلوها با هم وصلت کرده بودند. فقط تکهتکههای قصهها بود و هرچیزی به شکل درونی خود، خود را تنظیم میکرد و یا اگر نمیخواست، تنظیم نمیکرد. نوشته، نوشته میشود با نوشتن و خوانده میشود با نوشتن و معترضها هم حق دارند که بروند حزبهاشان را بسازند. ولی نوشته، نوشته است.
من جنون دارم .صبح ساعت چهار با تو دور پارک فرح می دوم و منتظر می شوم تا بیایند و من و تو را ببرند در سال 33 اعدام کنند.گاهی هم به جلو می دوم، می بینم آنهایی که در سال 33 ما را اعدام کردند در سال 58 اعدام می شوند
آزاده خانوم و نویسنده اش بدیع بود و شگقتی های قلم براهنی را با خود داشت. کتابی که احتمالا در زمانه ی خود بسیار هم مطرح تر و قوی تر بوده است. کتابی پست مدرن و کلازی تکه پاره از نویسنده ای که تلاش می کند تا کتابش را جلوی چشم خواننده بنویسد. به همین دلیل مثل این است که نسخه ی اول یک کتاب بدون پاکنویس و ویرایش های زیاد مقابل خواننده است. کتاب پر است اطاله های طولانی که نویسنده به آن ها اگاه است اما چون همزمان با خوانده شدن ان را می نویسد توان حذف و تمیز کردن ان ها را ندارد. یعنی این هوش براهنی ست. تا جایی می گفتم چقدر زاده از حد و.. دیدم نوشته چقدر زاید است و اینها را می توان حذف کرد. یعنی با آگاهی همه ی این ها را گنجانده است. این است آن هوشی که از ان حرف می زنیم. همینطور کتاب پر است از آزاده خانوم در دوره های مختلف تاریخی با عکس های فراوان. این استاده ی عکس در کتاب را در " خون خورده" یزدانی خرم هم می شود دید. استفاده درست و به جا و حال خو ب کن. . همینطور استفاده از کتاب های دیگر و ایلیاد و اودیسه و اسطوره ها و حضور نویسنده های دیگر و... کتاب خیلی خیلی طولانی ست اما من در دوره ی هاری بودم و باید براهنی را قورت می دادم و به همین دلیل به خودم گفتم هر روز 50 صفحه بخوان تا 650 را تمام کنی. دو هفته طول کشیدن و در کمال ناباوری تمام شد. . "رییس جمهور بیل کاف دستور محاصره ی اقتثادی ایران را داده بود." یعنی انگار هیچ چیزی تغییر نکرده است. . فصل اول به این صورت تمام می شود. " تنها پس از گذشت سی سال بود که فهمید آن شب چرا خواب می دیده که زنی به نام آزاده خانوم مدام روی نقش های نسبتا تیز و رنگ های کهنه ی آن قالی هندسی تبریز خم می شود و با پارچه قطرات خونی را که ریخته پاک می کند." آزاده خانوم را برای اولین بار در طرح قالی می بیند. " باهوش" . "نابغه" واقعا نبوغ این ادم بی نظیره . کتاب دوم با نامه های مجید از جبهه به پدر مادری که پدر مادر او نیستند آغاز می شود. یک داستان عالی . " آیا داستان غریب شخصی قصه ای را نشنیده اید که از اواسط قرن بیستم در تبریز به اواسط قرن نوزدهم در پطرزبورگ سفر کرد تا شاهد وقوع بخشی ار زندگانی خود در آن شهر باشد؟" دقیقا مثل سریال دارک. کتاب پر از است از شعر و دستخط نامه های جبهه و نقاشی و عکس های تاریخی و عکس های ساده ی معمولی از شخصیت های غیرتاریخی. به شدت پست مدرن ساختار زمان را شکسته . "گرچه اون به خوبی تو نیست ولی من اون رو بیشتر از تو دوست دارم." ." در واقع زنی بیست و دو ساله از جایی دیگر در قرنی دیگر است." . " زنی از قرن آیده که روح همه ی قرن ها را در خود جمع کرده است از سرزمینی دور به این شهر سفر کرده است. از شهری کهن که حالا رو به ویرانی ست و از دروازه های بلندش فقط چند دیوار لرزان باقی مانده است. زیرا گفته می شود که شهرها را زبان قصه ها و افسانه ها برپا می کنند و سرپا نگاه می دارند. می گفتند که کوچه های این شهر زمانی زرتشت یا مرد نورانی دیگری عبور کرده است و ایت زن کهنسال بیوه اوست." . زنده بود شهیدی که فهمیدند نفس می کشد. در جبهه فهیمدم که پدر مجید دنیال جنازه ی پسرش می گردد."پ . " انسان یعنی موجودی که مرده را به حال خود رها نمی کند و رای زبان مرز و آیین تعیین می کند. همه ی این ها نشانه ی تمدن بود." . " من شخصیت اصلی رمان تو هستم و هرگز اجازه نمیهم این سگ ها آن جنازه های روی باربند را تکه پاره کنند و یا به تو صدمه بزنند. ماشین را روشن کن پسردایی. این رمان باید به مقصد برسد." . " همین نویسنده نیست. نویسنده رفته. وجود ندارد." تو چی؟ تو کی هستی؟" من خواننده ی رمانم. یعنی شخصیت توام. و تو شخصیت یکی دیگه هستی و ما هر دو خواننده ی رمان هستیم. هر شخصیتی یک خواننده ست. یعنی من و تو درواقع خواهردوقلوی نویسنده هستیم و او همزاد سوم ماست. ولی ما در زمان های مختلف به دنیا می آیمم و با وجود اینکه سه جنس در یک جنس هستیم و همزمان." " خدا لعنت کند من را که تو را آفریدم. و حالا همه چیز را برایم پیچیده کرده ای. " و خدا جهان را به صورت رمان آفرید." . " میخ هایی بودند در تبریز که زمین رات به جای ثابتی متصل کرده بودند و کافی بود که اجازه نمی دادند زمین طوری تند بچرخد که از مسیرش خارج شود" . حضور راوی های گوناگون. لعنتی تو چرا این همه باهوشی جدی؟ رضا براهنی من را بهشدت هرچه تمام تر یاد رضا یاری می اندازد. تبریز زبان ترکی و دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران و زندگی های شبیه و هوش های عجیب غریب . حتی ادیت کردن هم جلوی چشم خواننده رخ می دهد. . " شایع شده دیشب تو تبریز نورباران بود. گویا زن مرده ای زنده شده. قبرستان دوچی بوده و به پرواز درآمده." شبیه کارهای مارکز شد اینجا . " به همین دلیل کل ماجرای مربوط به زنده شدن آزاده خانوم و گذاشتن و نگذاشتن سیبیل و برخورد با شادان را حذف کرد. شعر ترکی را هم که می گفت حذف کرد. اصلا اینها چی بود که می نوشت؟ چه دخلی به کتاب داشت؟ به علاوه او نمی خواست با نوشتن قصه راجع به آنچه بر سر زن بیب اولی آمده بود تاریخ جهان معاصر را بنویسد. اشتباهی که اغلب قصه نویس ها می کردند و گمان می کنند یا یک قصه ی ده صفحه ای دارند چکیده ی کل تاریخ را می نویسند." . قسمتی از مسلول بودن که در این کتاب در صفحه ی 288 امده است دقیقا شبیه سلیمان د رکتاب آواز کشته گان. احتمالا جایی در تجربه ی زیسته اش نقش داشته. . حضور فیبم و شخصیت های ادبی. بونویل و نیچه وارد می شوند. . " نیچه می گوید انسان می گوید یادم می آید و به حیوان حسودی اش می شود که فورا فراموش می کند و تماشا می کند هر لحظه را که می میرد و در شب و در مه ناپدید می شود و برای ابد فراموش می کند. به این ترتیب حیوان زندگی غیرتاریخی دارد و در افقی زندگی می کند که گسترش ندارد و در وضع نسبی خوشبختی زندگی می کند. مادر هر روز به حیوان نزدیک تر می شود." . " باز هم خندید. مثل تو خندید. مثل پدر خودم خندید. بعد مرده ها همه خندیدند. به من گفتند تو هنوز به دنیا نیامده ای تا بمیری. گفتم پس چطور مرات کشته اند؟ گفتند آن هم ممکن است. گفتم من نمی فهمم. گفتند ما هم نمی فهمیم." . " یک سال تمام من و مادرم نمایشنامه ی اعدام فدور را برای سالمندان زن آسایشگاه اجرا می کنیم." . " مادر توانسته فراموش کند پس وجود دارد. من فراموش کرده ام پس هستم." . " دست هایم را می نویسم. به تو می دهم. چشم هایم را می نویسم. به تو می دهم. سرم را می نویسم به تو می دهم. قلبم را می نویسم به تو می دهم. پاهایم را می نویسم به تو می دهم. و مثل یک دونده ی واقعی سر از پانشناس از کنار دیوار چین تا رود دانوب را می دوم. و بعد به خراسان برمی گردم. امانتی را که تو گرفته بودی به صاحب نام پس می دهم و می گویم بی نام و گمنامم کنید. و می خواهم گور تو باز شود و استخوان هایت برای بغل کردن من تنظیم شود آزاده ی بیجان . دنبال دستم می گردم که چیزی بنویسم. نیست. . . " ما قبر ار پیدا نمی کنیم. از آن علامت قبر خبری نیست. فقط عده ای روی قبر نشسته اند و گریه می کنند." یاد داستانی می افتم که ح برایم تعریف کرد. وقتی بچه بودند با پدرش و عموها می روند." . " در زیر پوست همه ی ما مادر پرئاز می کند. مثل تصویر مکاشفه ی " حزقیال نبی" در چهار سمت هم زمان می رود. درست است که فراموشی بزرگترین انتقام را از یکی از قوی ترین حافظه های زنانمه ی تبریز گرفت ولی صبح که از کنار قهوه خانه رد می شدم پرنده بازها می گفاتند بری چهلم همه ی پرنده هامان را به آسمان می فرستیم." . ساچلی- اسم ترکی که هم در این کتاب و هم در مجموعه داستان اسم شوهر من تهران است امده است." . " استانبول به جای انکه پدیده ای در مکان باشد در تاریخ و زمان حضور دارد. تجلی زبان و رویا و گفت و گوهای خلوت ادم هاست." . " به وین که رسیدند شریفی به همه جا سر می زند حتی به خانه ی فورید و نمایشگاه دائمی آثار بروگل و آسایشگاه روانی که کافکا زمانی در آن بستری شده بود." . " انسان وقتی که رویا می بیند خداست." . حضور اخوان ثالث و جلال در کتاب و چهره های زنده و مرده ی ایرانی و غیر . " نوینسده ناراحت شد. تا اینجا سه رمان. جمعا هزار صفحه از زندگی اش حذف شد. ثمره ی چهارده سال. ولی نوشته نوشته است." . " من آزاده ام. شخصیت اصلی رمان شما. فکر کردم از اون دنیا به دیدن شما بیام. و این چک بانکی رو بعه شما بدم." " در این زمانه که کسی به داد نویسنده ها نمی رسه هاد اگر ما شخصیت های رمان ها بدادشون نرسیم دیگه چیزی نوشته نخواهد شد." . یادداشت ناشر و همه ی ویرایش ها و نامه های رد و بدلی نویسنده و ناشر همه و همه در کتاب وجود دارد. . نکته ی جالب یادداشت ها و فهرست ها و ضمیمه های انتهای کتاب است که در نوع خود یگانه است.
به نقل از سایت کتاب انتشارات کاروان آزاده خانم و نویسندهاش با عنوان فرعی آشویتس خصوصی دکتر شریفی روایت پست مدرن زندگی نویسندهای به نام دکتر مجید شریفی و زنی به نام آزاده خانم است. آزاده خانم، در این داستان چهرههای گوناگونی پیدا میکند و به صورت کهن الگویی از زن شرقی عرضه میشود. او گاهی به صورت زنی در یک صد سال قبل از هجرت، ظاهر میشود و گاه صورت زن اثیری بوف کور یا قهرمان داستان شبهای روشن داستایفسکی را به خود میگیرد. او زنی است که راوی، هم به آن دلبسته است و هم از آن میگریزد. محور اصلی وقایع این کتاب اتفاقات اجتماعی دههی 20 تا دههی 70 و زندگی خصوصی و اجتماعی راوی و آدمهای اطراف اوست. بسیاری از منتقدان، این کتاب را برخوردار از سبکی خاص و گامینو در ادبیات داستانی میدانند. براهنی، در این اثر از انواع شگردها و زبانهای رماننویسی استفاده میکند. رمان آزاده خانم و نویسنده اش دکت�� رضا براهنی یک رمان قطعه قطعه است که به صورت غیر خطی پیش می رود و نویسنده در بخش هایی از رمان حضور دارد. بنایراین یک نوع metafiction یا «وراداستان» است. شخصیت های مهم رمان آزاده خانم زن بیب اوغلی، دکتر شریفی، بیب اوغلی پسر عمه دکتر شریفی و سرهنگ شادان هستند. شخصیت اصلی رمان یعنی آزاده خانم یک تصویر اسکیزوفرن است که در متن رمان به تصاویر قطعه قطعه شده دیگر از جمله ناسنتکا دختر روسی که منتظر فدور است رقاصه یک معبد پل سه قاره و دیگر تصاویر تکثیر شده است. آزاده خانم به عنوان شخصیت اصلی رمان در مرکز رمان قرار ندارد بلکه با تبدیل شدن مکرر به این تصاویر به حاشیه می رود تا مرز خیال و واقعیت در رمان از بین برود و بخش هایی از رمان که واقعیت ندارد جنبه واقعی به خود گیرد.
آزاده خانم و نویسندهاش (چاپ دوم) یا آشویتس خصوصی آقای شریفی از معدود رمانهای پستمدرن فارسی که خوندم. اثری که رضا براهنی بعد از ۶۰سالگی نوشته و افراد زیادی اصلا دوستش نداشتند و افراد زیادی هم خیلی دوستش داشتن.
همونطور که در طول کتاب میبینیم، براهنی معتقده که کتاب رو ننوشته بلکه اون رو روایت کرده تا ما به عنوان مخاطب برداشت خودمون رو داشته باشیم و کتاب رو باهاش بنویسیم(درواقع بخونیم). حقیقتی در داستان وجود نداره و حقیقت روایت کتاب به شکل پستمدرنیستی، امری برساختهست. کتاب چیزهای زیادی داره. اطلاعات واقعی از زندگی براهنی به عنوان همزاد یکی از شخصیتهای داستان، اشاره به داستانها و رمانهای معروف، اشاره به اساطیر معروف و گاهی نامعروف، شخصیتهای ادبی ایران معاصر، و خیال و تخیل. همین حجم بالای بذرهای مفهومی کتاب یکی از عناصر مشارکت ما در نوشته یا خونده شدن کتابه. هرکسی براساس اطلاعات و درکش از اون کتابها و اسطورهها و شخصیتها میتونه با روایت براهنی همراهی کنه. از عشق و نفرت و انتقام و خانواده تا تاریخ و مذهب و سیاست تو این کتاب یافت میشه.
شیوهی روایت هم جذابه. شخصیتها نزدیک و دور میشن، باهم ترکیب میشن، با نویسنده ترکیب میشن، فضا سیاله، دوربین مدام جاش عوض میشه و گاهی کتاب همزمان که رمانه، تبدیل میشه به کتابی "دربارهی نویسندگی" و انگار رسالتش در توصیف کاریه که داره میکنه. یا کاری که داره نمیکنه.
با اینکه بخشهایی از کتاب رو حتی حین خوندن فراموش کردم و گم شد تو ذهنم، ولی اثر واقعا فوقالعاده بود. تجربهی خوندنش دلنشین بود. همراه کننده بود. و واقعا احساس میکردم دارم در نوشته شدن و خونده شدن و فهمیده شدن این اثر نقش بازی میکنم. دوستش داشتم و یه جورایی از تموم شدنش ناراحت شدم.
-- کتابی با این حجم مگه میشه چیزی مربوط به تو نداشته باشه؟ کوچکترینش همون "لیلی لیلی حوضک'" بود که منو یادت انداخت. و هزاران چیز دیگه. استانبول حتی. حتی دانشگاه اون روحی که احضارش کردن. جاهای زیادی از کتاب به زندگی آدمای کتاب حسودیم شد. بیشتر از مال من "زندگی" بودن.
همونطور که یه جایی از رمان میگه «نویسنده باید عمل نوشتن را به رخ نوشته بکشد.» واقعاً هم براهنی این کار رو کرده. رمان آسونی نیست و اگه بخوای ازش لذت ببری باید باهاش سر و کله بزنی و درگیر بشی. فکر کنم هر کاری که بلد بوده رو توی این کتاب ریخته. جدا از خود داستان و صحنههای درخشانی که داره (مثل اونجایی که شریفی پنیک میکنه و ترکی حرف میزنه، و اون بخش فوقالعادهای که با آزاده خانم میرن توی بیابون تا عکس بگیرن)، بلد بودن تکنیکهای ادبی رو هم به رخ نوشته میکشه. این رمان هم متافیکشن داره هم چندزبانی، و هم پست مدرنیه که داره داد میزنه اینو از همون اول و میخواد ضد رمان هم باشه. اولش که کتاب رو شروع کردم یه کم خورد تو ذوقم. انتظار نثر و لحنی خفنتر از روزگار دوزخی رو داشتم، اما باید صبر داشت موقع خوندن این کار. هرچی جلوتر میره بیشتر شگفتزده میکنه آدم رو.
One of the best Persian novels I have ever read. I also read the French translation of it, which is quite awesome: Sheherazade et son Romancier (Fayard, Paris, 2002. There is an ecellent review in French about Reza Baraheni here at this link: http://remue.net/cont/baraheni_01.html
من جنون دارم .صبح ساعت چهار با تو دور پارک فرح می دوم و منتظر می شوم تا بیایند و من و تو را ببرند در سال 33 اعدام کنند.گاهی هم به جلو می دوم، می بینم آنهایی که در سال 33 ما را اعدام کردند در سال 58 اعدام می شوند
هیچ وقت از این سبک کتاب ها که نویسنده با مغلغ نویسی اش، خواننده را به چالش می کشد لذت نبرده ام؛ از جمله این سبک کتابها می توانم به یولسیزِ جیمز جویس،صد سال تنهاییِ مارکز و ... اشاره کنم.
رمان با معیارهای! پست مدرن احتمالا اثر قابل توجهی می تواند باشد اما به چشم یک علاقمند به داستان به معنای مدرن آن مجموعه ای از داستانهای پراکنده ای است که گاه میخکوبت می کند و گاه می شود از روی چندین صفحه کسل کننده اش پرید بی آنکه چیزی را از دست بدهی
واقعن رمان عجیبیه. نویسنده در عین این که چند داستان جداگونه رو روایت میکنه و خودش هم در چند جا بر اهمیت گسستگی تاکید داره اما تلاشی برای وحدت هم در روایت کلی دیده میشه. بعضی ایدهها حقیقتن درخشاناند و بسیار بسیار جالب. فصل آخر هم خیلی خوبه. براهنی در مقام رماننویس رشکبرانگیزه