پنجاه و پنج سال پیش، سال هزار و سیصد و بیست. شهریور هزار و سیصد و بیست، سوم شهریور، شب، ساعت هشت و پونزده دقیقه من پشت یه پردهی بلند و چیندارِ جگری رنگ، با انگشت اشاره و شست دست راستم که تو دستکش سفید بود لبهی پرده رو گرفته بودم...
دلم میخواست طولانیتر بود. با اون همه شخصیت و جزییات جا داشت واقعا. ژرژ گفت «هر آدمی یه راز داره که به هیشکی نمیگه حق داره نگه چون حق آدمه که یه راز داشته باشه» این داستانم به نظرم راز راوی بود که بعد ۵۵ سال بگه برامون
یه داستان کوتاه بی نظیر اون طرز بیان اتفاقات و طهران 1320ی که توصیف میکنه آرمناک، اون قنادی، شوفرها و همشون یه فضای بی نظیر خلق میکنه حقیقتا ادم بی انکه دیده باشد عاشق میشود
من هيچي از نقش خودم نميدونستم!من اصلا نميدونستم هنوز هم نميدونم چرا نقش من اضافه شد به پيش. من حالا يعني بعدها احساس كردم كه يه چيزي گفته نشده!يه چيزي ناگفته مونده!تو دل مونده!تو دل من!تو دل بارون!تو دل ماه جهان خانم!
کتاب در سال ۱۳۲۰ اتفاق میافتد و از زبان پیرمردی که آن موقع پسری ۱۷ ساله بوده روایت میشود. پسر از قزوین به تهران آمده، شغلهای مختلفی را تجربه کرده و در شب بازیگر شدنش به تهران حمله میشود. توصیف تهران ۱۳۲۰ که نه مدرن است و نه سنتی جالب و زنده است، سیر داستان به نظرم خوب جلو میرود و غم حاکم بر داستان هم خوب درآمده. کتابی کمحجم و خوشخوان.
اين كتاب رو بارها براي يك پروژه كلاسي خوندم.. يادم نخواهد رفت. داستان خوبيه و شخصيت پردازي قوي اي داره. مشكلاتي در ريتم داره، ولي فضا سازي هاش عالي و موثره. در مضمون چندان قوي عمل نكرده، ولي تعابير خوبي رو ارائه داده.
چرا غمناک بود وبهت زده همیشه؟ شاید میدونست دنیایی که اون میخواست، همین دنیایی نیست که هست، که در شب سوم شهریور هزار و سیصد و بیست بود. دنیایی ناتمام و ناکام.
داستان کوتاهی پر از صحنه های نمایشی و شخصیت های زیاد با توجه به شغل عبدالهی که بیشتر از نوشتن داستان فیلم نامه مینویسه ، میتونست یا احتمالا طرح فیلمنامه یا شروع فیلمنامه بوده.
لحن و فضای دهه ۲۰ تهران و نوع زندگی اون دوره رو هم به خوبی توصیف میکرد ؛
صفحه ۱۶ : تهران اون روزها یه جوری میشه گفت مدرن نبود هنوز ، سنتی هم که نبود . اصلا پست مدرن بود؟ _ سال هزار و سیصد و بیست رو میگم . حتما بوده ولی یه چیزایی دیگه میگفتن بهش . چون تهران داشت شلوغ می شد . همه از همه جا می اومدن تهران و تهران دیگه اون نظم و تعریف سابق رو نداشت ، شده بود زن صیغه ای بابای همه ی آدمای علافی که از در و دهات و شهرهای دیگه مملکت ریخته بودن اون تو من می گم پست مدرن یعنی همین که آدم تو شهری باشه که صد جور لهجه توشه و هر ریختی هم که دلش می خواد لباس تنش کنه
ببین رفیق تو هنوز جوونی ، پونزده شونزده سالته . خیلی مونده بدونی ، هر آدمی یه راز داره که هیشکی نمی گه . حق داره نگه داره چون حق آدمه که یه راز داشته باشه . به من نگفت ، به تو هم هیچ وقت نمی گه . نپرس
عمر آدم مث آه می گذره . مث قطره ی اشک می چکه
این جهان پست مدرن دیگه پهناور نیست ، یه ناکجاآباد کوچیکه
چرا غمناک بود و بهت زده همیشه ؟ شاید می دونست دنیایی که اون می خواست همین دنیایی نیست که هست ، که در شب سوم شهریور هزار و سیصد و بیست بود . دنیایی ناتمام ، ناکام
انگار هیج وقت نبودن یا گم شدن یا تو رویای من بودن که بودن و اصلا نبودن
چرا غمناک بود و بهت زده همیشه؟ شاید میدونست دنیایی که اون میخواست، همین دنیایی نیست که هست، که در شب سوم شهریور هزار و سیصد و بیست بود... دنیایی ناتمام، ناکام.... . قلم نویسنده و داستان رو خیلی دوست داشتم و ناراحت شدم چرا داستان به این خوبی و شخصیت پردازی های دوست داشتنی رو زود تموم کرد😥 زیبا بود و نوستالژی.... بخونید و حداقل از تصور حال و هوای اون زمان لذت ببرید💜
اول از همه اسم کتاب، اینجا بارون به معنی آبی که از ابر بیاد نیست، به معنی یک لقب اشرافی است دوم داستان، معمولا ایرانی نمیخونم ولی این خیلی قشنگ بود سوم ریتم، عالی و پرسرعت کلا کتاب حس خوبی برام ایجاد کرد