روایت از میانه راه میآید. از جایی که حافظه دیگر حافظه نیست، و خاطره، همزمان واقعی و ساختگیست. اسفناجهای روی کالسکه با نثری موجدار و روانپریش، ما را به سفری در ذهنی فروپاشیده میبرد. راویِ زن، گذشتهاش را بازمیسازد، آن را چون اسفناجِ لهشده در کالسکهای میگذارد و با زبانِ لرزان و تکهپاره، میکوشد تا در آشفتگیِ جهان پیرامونش، نظمی درونی خلق کند. اما زبان خودش نیز آلودهی همین آشوب است.
این رمان کوتاه، آینهایست کج و خیس که در آن نهفقط تصویر زن، بلکه جامعهای درحال پوسیدن دیده میشود. زن، از مادر بودن، زن بودن، و انسان بودن، تنها خاطرههایی مهآلود دارد. انگار نهتنها فراموش کرده که کیست، بلکه دیگران هم او را فراموش کردهاند. فراموششدگی، استعارهایست از مرگِ تدریجیِ صداها در ساختارهای مردسالار. اما والش، با جسارت زبانی و فرمی، زنِ فراموششده را به متن بازمیگرداند.
نثر کتاب نه رواییست و نه شاعرانه بهمعنای سنتیاش؛ بلکه چیزیست بین این دو، از جنس رؤیا یا کابوس. پر از تکرار، لکنت، و جملات ناتمام؛ مانند ذهنی که از فشار تجربه، دچار فروپاشی شده. این زبان شکسته، خودش یک بیانیه است: بر ضد انسجام تحمیلی، بر ضد روایتی که از زن، فقط «مادر» میسازد.
خواندن این کتاب، آسان نیست. نه فقط بهدلیل دشواری نثرش، که بهخاطر مواجهه با رنجی بیواسطه، بیدفاع، بینظم. اما همین ویژگیست که آن را یگانه میکند: اینکه چگونه زنی، از میان جنون و سکوت، خودش را مینویسد. یا دستکم تلاش میکند که بنویسد. حتی اگر تنها چیزی که میماند، چند برگ اسفناج لهشده روی کالسکهای رهاشده باشد.