Jump to ratings and reviews
Rate this book

نجات از مرگ مصنوعی

Rate this book
در ستایش تنش‌های درونی

«نجات از مرگ مصنوعی» هم اگرچه مجموعه جستار‌های اوست؛ اما به نوعی سرگذشت و زندگی خودش را دربرمی گیرد، از محل تولد، روز‌های کودکی و حمایتِ برادرش تا روز‌های سرگشتگی و شهری که دوست دارد در آن بمیرد.

152 pages, Paperback

Published January 1, 1401

3 people are currently reading
41 people want to read

About the author

حبیبه جعفریان

20 books143 followers

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
6 (27%)
4 stars
7 (31%)
3 stars
8 (36%)
2 stars
1 (4%)
1 star
0 (0%)
Displaying 1 - 8 of 8 reviews
Profile Image for Saman.
337 reviews159 followers
July 24, 2025
کتاب رو دوست داشتم. با اینکه به طور کلی خیلی میونه خوبی با جستار ندارم.ولی با این وجود این کتاب به دلم نشست. به نظرم تو این مدل نوشته ها یک اتصال دلی بین مخاطب و متن باید برقرار بشه. من تونستم با مطالب همراه بشم.پای مشاهدات و تجربیات شخصی نویسنده بنشینم و ببینم به کجا میخواد منو ببره. از میان سطور نویسنده من برداشت صداقت و صمیمیت کردم.این کاملا حسیه. هیچ منطق و برهان و دلیلی براش ندارم.صرفا به حسم دارم استناد می‌کنم. ممکنه حسم اشتباه بگه؟بله که ممکنه،چرا که نه؟ولی من راهی جز ارتباط حسی با متونی که از تجربیات شخصی و مشاهدات نویسنده میاد بلد نیستم. در میان سطور نویسنده، او رو فردی مشاهده گر دونستم. به نظرم مشاهده گری دقیق به اطراف که این اطراف شامل همه چیز میشه،از انسان‌ها گرفته تا اشیا،مکان‌ها، چیزها و سایر مسائل؛ یک نوع شاید هنر باشه.یک توانایی، یک مهارت.اینکه چیزی رو بتونی دقیق و ژرف ببینی، ابتدای مسیر نوشتنت میشه و حالا با قدرت قلم اون مشاهده گری رو میتونی روی کاغذ بیاری.حبیبه جعفریان علاوه بر صداقت به نظرم مشاهده گر خوبی است.به اطرافش بی توجه نیست.

جستار ها کوتاهند و در حدود ده صفحه نویسنده میتونه حرفشو بزنه. طرح مساله و سپس پرداخت به آن مساله با اتکا به تجربیات با یک لحن دلنشین.خانم جعفریان شیرین روایت می‌کنه و حرفهاشو تو همون تعداد صفحات کم می‌زنه و چیزی ابتر نمی‌مونه.

یه بار عادل فردوسی پور تو گزارش یک بازی در مورد نکونام گفت : حسن نکونام اینه که همیشه در یک سطح خوب بوده در این سالها، نه اینکه یه برهه ای عالی باشه و بعد یه افت داشته باشه،همیشه در یک سطح خوب و قابل قبول.این کتاب برای من همین حالت رو داشت. مثل نکونام ( با اینکه استقلالیم،از نکونام واقعا بدم میاد.خب وسط ریویو چرا باید همچین چیزی بنویسی،میخوای بگی استقلالی هستی؟بله دقیقا؛ تاجی بودن افتخارمه)بود. جستارها تقریبا همه در یک سطح قابل قبول بودند.این خیلی مهمه ؛ چون معمولا در مجموعه های جستار یا داستان کوتاه تفاوت سطح رو می‌بینیم و برخی عالی هستند و برخی ضعیف تر اما فاصله سطح کیفی جستارها برای من کم بود.

خانم جعفریان در هر نوشته، اون تضادهای درونی و کشمکش‌های درونی خودش در موضوعات گوناگون رو به متن اضافه کرده و این تنش‌ها حکم ادویه ایست که رنگ و طعم خاصی به نوشته داده. حقیقتا ما نیاز داریم در زندگی یه جاهایی با عمق وجودمون درک کنیم که در یک سری مسائل تنها نیستیم. همینکه بفهمیم تنها نیستیم، گاهی، میتونه نسخه شفابخشی باشه.میتونه کمک کننده باشه. وقتی می‌خونم که در جایی نویسنده نوشته :« اگر مدام یک ور درونتان با آن ور دیگرش در کلنجار است، اگر عمیقا احساس ایمان می‌کنید و عمیقا به شیطان تمایل دارید...» می‌فهمم که یکی هست که بفهمه این یعنی چی. می‌فهمم که یکی هست که می‌فهمه این تضادها با آدم چه می‌کنه و امان از این تضادها و کشمکش‌های درونی.

موضوعات مختلفی با این ویژگی‌هایی که ذکر کردم در جستارها در موردشون حرف زده میشه. سفرنامه، فوتبال، تنهایی، بچه دار شدن یا نشدن، رفاقت، مرگ و ... اشارات نویسنده به کتاب و نویسنده های معروف در این جستارها هم به جا و خوب از آب درآمده. در نهایت باید گفت که نجات از مرگ مصنوعی کتابی است که میتوان بخشی از خودمون رو در میان این نوشته ها پیدا کنیم و گاه از اینکه نویسنده چنان نگاه عمیقی به قضیه داشته لذت ببریم.

خانم جعفریان رو پیش از مطالعه کتاب نمیشناختم. بعد از اون متوجه شدم کتابهای مختلفی در زمینه زندگی نامه نویسی نوشته اند و از همه جالبتر برای من اینکه مشهدی و همشهری ما هستند...ها یره :)
Profile Image for Rozhan Sadeghi.
312 reviews455 followers
August 17, 2024
۴.۵
راستش را بخواهید من همیشه مثل پاندول ساعت در نوسان هستم بین گفتن و نوشتن از خود یا دور ماندن و در دوری از سوژه نوشتن. کم نشنیده‌ام که زیادی در متن حضور دارم و باید کمتر از خودم حرف بزنم. و در وهله‌ی اول این همان چیزی بود که من را به جستارهای حبیبه جعفریان وصل کرد. کتاب را تقریبا یک نفس خواندم و با هر برگی که ورق می‌زدم غبطه می‌خوردم به این زبردستی حرف زدن از سوژه و کماکان فراموش نکردن خود.
آنجا که از برادرش خواندم و داستان‌هایی که از او و از خانواده‌اش نوشته حسرت خوردم که چرا همیشه خودم را سانسور کردم وقتی خواستم از دیگری‌هایی حرف بزنم که من را از نزدیک می‌شناسند.
وقتی از سفر گفتن می‌گفت به این فکر می‌کردم که یک نویسنده چقدر باید در راه باشد، چقدر باید کنجکاو و جستجوگر باشد. وقتی از باز کردن سر صحبت با توریست‌هایی که در ترکیه می‌دید می‌نوشت، به این فکر کردم که باید یک نویسنده چقدر خوب بلد باشد از هر آدمی سوالی درست بپرسد. و البته، به خودم هم فکر کردم. که برای نویسنده‌ی واقعی شدن باید جواب چند سوال را پیدا کنم. مثل اینکه بالاخره سفر رفتن را دوست دارم یا نه، از راه رفتن زیر باران خوشم می‌آید یا از خیسی فراریم و البته اینکه باید از خودم بنویسم یا نه؟
در آن جستاری که از نوشتن حرف‌ زد به تمام چیزهایی که این سال‌ها از نوشتن خوانده بودم فکر کردم و قلقلکم گرفت تا من هم چند خطی بنویسم. از نوشتن، بالاخره. از اینکه هنوز هم فکر نمی‌کنم داستان قلمرو من باشد اما همین فکر را در مورد شعر هم می‌کردم و حالا دو تا شعر نوشته‌ام. که این روزها جمله‌هایی تک‌خطی از پیرنگ یک داستان در ذهنم نقش می‌بندند و این شاید نوید شروع داستان کوتاهی باشد.
آنجا که از تهران می‌نوشت ناخودآگاه مقایسه کردم آنچه می‌خواندم را با آنچه خودم در مورد تهران نوشته‌ام. به این فکر کردم که حبیبه جعفریان رسم شهروند کلان شهر بودن را خیلی خوب بلد است. شهر را عمیقاً نفس کشیده و در زشت‌ترین و باشکوه‌ترین حالت‌های این شهر در آن قدم گذاشته، دانسته که چطور سر صحبت را با راننده تاکسی باز کند و اگر به آزادی راه پیدا نکرد، کجای این شهر فوتبال را تماشا کند.
هرجا که از زن‌ها حرف زده بود، از غاده و نوشتن از او، از هنگامه زن کاوه گلستان و مصاحبه با او، از سفر خودش و خواهرش به ورزشگاه آزادی به بهانه‌ی دیدن بازی ایران در جام‌جهانی روسیه، کیف کردم و با ولع بیشتری خواندم. دوباره خواهرانگی و معجزه زن بودن به یادم آمد و اشک هم گوشه‌ی چشمم حلقه زد. من هم مثل او زیاد گریه می‌کنم.
هنوز هم به پاسخ نرسیده‌ام، همانطور که از متنم مشخص است. قرار بود یادداشتی بنویسم برای این مجموعه جستار که یک نفس خواندم‌اش اما به گمانم بیشتر از خودم حرف زدم. همیشه همینطور بوده، بیشتر از خود کتاب همیشه از تاثیری که روی من می‌گذارد، از ربطی که به من دارد، از روایت شخصی خودم حرف می‌زنم. و می‌دانم که این خودخواهی است‌. اما فکر می‌کنم تمامی نویسنده‌ها تا اندازه‌ای خودخواه باشند.
Profile Image for Hesam.
164 reviews18 followers
June 16, 2023
جستارهایی از حبیبه جعفریان که شاید زیرعنوان کتاب بهترین توصیف‌ش باشد : در ستایش تنش‌های درونی
آنجا که صادقانه تعارضات درونی‌ش را روایت می‌کند و تو که هم‌چون او اغلب آن‌ احساسات وجودی و اگزیستانسیال را به کمال زیسته‌ای تحسین‌ش میکنی که با قلمی پالوده این گونه حالات و درونیات مشترکی را روایت می‌کند


مادرهمینگوی گفته است يکی از اولين جملاتی كه پسرش به زبان أورده اين بوده: «از هيجى نمی‌ترسم!»
همينگوى شصت ويک سال عمر كرد. دراين شصت ويک سال به معنای واقعی‌اش دنيا را زیر پا گذاشت. در جنگ جهانى اول راننده‌ى امبولانس بود. در جنگ‌های داخلى اسپانیا مى جنگيد و می‌نوشت. به کوبا رفت. آن‌جا دریک قايق زندگی می‌كرد. عاشق ماهیگیری بود و دریا و همين طورعاشق کوهنوردی و خلبانی واسکی و گاوبازى و اسب. كنيا رفت.به شكار شير و شايد در جست‌وجوی آن پلنگى كه دربرف‌های كليمانجارو مرده بود و او می‌خواست بداند چرا. چرا آ نجا؟ چين هم رفت . نمی دانم در جست‌وجوی چی؟ شاید دنبال چيزى كه از آن‌ می‌ترسيد.(عادت داشت خودش را پرت كند توى ترس هايش)
از هیچی‌نمى‌ترسيد. چون ازآ ن می‌ترسید. مى ترسيد حوصله‌اش سربرود مى ترسيد زندگی‏ روى واقعی‌اش رانشان‌ش بدهد.می‌ترسيد بالأخره به رويش بياورد كه اوهم یکی است مثل همه.. پس یک روز پير خواهد شد. مثل‏ همه و يک روز از كارافتاده و ناتوان خواهد شد . مثل همه. و ‎ یک‏ روزخواهد مرد مثل همه. پس سفر می‌رفت. مثل ديوانه‌ها. مثل معتادها. معناد به سفر معتاد به ماجرا...
سفر از یادش می برد زندگی می‌تواند چقدر ملال‌انگبز باشد و درعين حال به ‎ یادش می‌آورد زندگی ‏می‌نواند چقدر كوتاه و خواستنى باشد ...

Profile Image for Rana Heshmati.
632 reviews881 followers
June 13, 2024
دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم.
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت���ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
Profile Image for لیلی.
101 reviews49 followers
August 23, 2025
دانش‌آموز دبیرستانی ۱۴-۱۵ساله‌ای بودم، غرق در مجلاتی که اون‌موقع‌ها هنوز در وسع یک نوجوان می‌گنجیدن و حتی می‌شد هفتگی خریدشون، غرق در خانواده‌ی همشهری‌ای که اون موقع هنوز بدردبخور بود و به این کثافت کشیده نشده بود. هر ماه همشهری داستان و هر هفته همشهری جوان می‌خریدم، از سر تا ته می‌خوندمش، یعنی حتی دو صفحه‌ی ورزشی‌ای که احسان عمادی و مهران باقی (فکر کنم) می‌نوشتن رو هم می‌خوندم بی‌اینکه ده دقیقه ممتد فوتبال یا هیچ ورزش دیگه‌ای رو در زندگی‌م دیده باشم (هنوز هم ندیده‌م)، و بعد منتظر می‌شدم تا هفته‌ی بعد. و اینکه می‌گم غرق در مجله منظورم این نیست که صرفا مطالب رو دنبال می‌کردم، منظورم اینه که خاله‌زنکی‌های جالب زندگی‌م خاله‌زنکی روابط آدم‌های تحریریه بود نه مثلا سلبریتی‌ها، اتفاق مهم اون سالهام اولین باری بود که فهمیدم شوهر یکی از معلم‌هامون یکی از این آدم‌هاست که من هر هفته منتظر ستونشم، اون دوستم که یه وقتی فهمیدم مدت کوتاهی برای همشهری‌جوان کار کرده و به تحریریه‌شون رفت‌و‌آمد داشته برام شد یکی از بزرگترین مایه‌های حسادت، هر سال هم نمایشگاه مطبوعات می‌رفتم که این آدم‌ها رو از نزدیک ببینم. هیچ حرفی هم نداشتم باهاشون، هرگز حتی به هیچکدومشون نگفتم که من چقدر دارم باهاتون زندگی می‌کنم. هوادار کاملا خاموش بودم.
(ولی یک بار یاسر مالی تو نمایشگاه کتاب یه سالی اومد باهام حرف زد، یه قضیه‌ی مفصلی پشتشه، و من واقعا در پوست نمی‌گنجیدم و حتی نمی‌تونستم برای همراه‌هام توضیح بدم این دقیقا کیه و چیکاره ست و چرا اینقدر برای من مهمه.😂)
اولین باری که اکثر این جستارها رو خوندم اون موقع بود، توی این وضعیت بودم و با همه‌ی این آدم‌ها هفتگی زندگی می‌کردم و هرکدومشون جایی توی قلبم و زندگیم داشتن.
اما حبیبه جعفریان فکر کنم از اولین دفعه یه جایگاه مشخص پیدا کرد، «اونی که بزرگ شدم می‌خوام چیزهایی بنویسم شبیه این چیزها که می‌نویسه». اون موقع جستار رو بلد نبودم، اصلا نمی‌دونم که هنوز کلمه‌ش تا چه حد وارد زبان ما شده بود ولی دستکم مطمئنم مثل الان نبود که هر چیز و ناچیزی که داستانی و فیکشن نیست رو بگن جستار و خلاص کنن خودشون رو و این واژه گستره‌ای پیدا کرده باشه به بلندای ابدیت. بهرحال اون موقع من اصلا نه کلمه‌ش رو بلد بودم و نه طرز کارش رو، ولی می‌فهمیدم این متن‌ها داره یه کاری می‌کنه که من هم می‌خوام بتونم بکنم یه وقتی. و وقتی در کار بقیه هم می‌دیدم می‌گفتم عه این هم از اون چیزهای حبیبه جعفریانی می‌نویسه مثلا. این مفهوم با اسم این آدم برام پیوند خورده بود و این جایگاهش رو ویژه می‌کرد.
این‌طورها بود که پی‌ش رو گرفتم، بخاطر بیشتر آشنا شدن با سبک نوشتن چیزهایی خوندم که امکان نداشت در حالت دیگه‌ای بخونم؛ «به روایت همسر شهید» ها رو اون موقع خوندم، هفت روایت خصوصی امام موسی صدر رو خوندم، حتی یه سری نقدهای سینمایی که برای ۲۴ می‌نوشت رو خوندم. خوشم می‌اومد فکر کنم که تقریبا هر چیزی که این آدم نوشته رو خونده‌م، انگار اینطوری نزدیک‌تر میشدم به مهارت نوشتن کسی که نمی‌دونستم چه مهارتی داشت ولی اون‌طور مجذوبم کرده بود.
بعدتر یک روزی با یه آدمی مواجه شدم که این آدمه رو از نزدیک می‌شناخت، یعنی عمه‌ش بود درواقع. باورکردنی نبود، مگه میشد آخه. تا مدتها هی با ذوق بهش می‌گفتم مییی‌دونی چقدر خفنه؟ مثلا فلان متنش رو هم خونده‌ای؟ خیلی‌هاش رو نخونده بود، تولد اون سالش کنار کادوش نسخه‌ی کپی‌شده‌ی یکی از جستارهای محبوبم رو هم گذاشته بودم، که مطمئن بشم می‌خونه و متوجهه چه شانسی داره در زندگی. :))
از اون روزها یک عمر گذشت، ماها بزرگ شدیم، یاد گرفتیم به‌طور کلی اونطور غرق در هیچ جمع و انسان فانی‌ای نشیم و هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بت نسازیم چون احتمال ناامیدشدن ازشون به‌شدت بالاست، جستار وارد زندگی‌هامون شد، من بالاخره یاد گرفتم تعریفش رو و انواعش رو و فهمیدم به این مدل خاص حبیبه‌جعفریانی‌ش خارجی‌ها می‌گن personal essay، و حتی کار تحقیقاتم به جایی رسید که یکی دو بار درس هم دادم تعاریف و شیوه‌های کلی تولیدش رو به آدمها، تلاش‌هایی برای تولید شخصی و نزدیک شدن به اون رویای «منم می‌خوام از اینا بنویسم» کردم، و حتی یه روزی یه وقتی یه جایی سر یه میزی نشسته بودم که یک‌دفعه خود حبیبه جعفریان اومد با چایی‌ش روبه‌روم نشست، و البته اصلا ناامیدم نکرد. (هرچند خودم خودم رو ناامید کردم انقدر که حتی بعد از همه‌ی این سالها و این پیگیر بودن‌های دورادور هم انگار هنوز حرفی نداشتم بزنم، یا اینقدری حرف داشتم که بزنم که نمی‌دونستم کدوم اولویت بیشتری داری و از خیر همه‌ش باهم گذشتم و به بیسکوییت تعارف کردن بهش بسنده کردم.)
و حالا، بعد از همه‌ی این اتفاق‌ها و سالها که گذشت، جرئت کردم برگردم سر اینها و یک بار دیگه بخونمشون. جرئتی که از زمان چاپ شدن کتاب به تعویق می‌نداختمش، ریسک بزرگی بود که هم خیلی جالبه و هم مقداری ترسناک. مواجهه‌ی دوباره با آدم‌ها و اثرها و چیزهایی که یک زمانی خیلی برات بزرگ بوده‌ن و بعد تلاش کرده‌ای به سمتشون حرکت کنی. هیچوقت نمی‌دونی بعدش چی می‌شه، هیچوقت حتی نمی‌دونی دقیقا چی می‌خوای ازش؛ می‌خوای که ازشون گذر کرده باشی و الان ساده و معمولی و بی‌اهمیت شده باشن برات با دانش بیشتری که به دست آورده‌ای، یا برعکس دلت می‌خواد ببینی که از اول چقدر درست مجذوب شده بودی و حتی هنوز هم از پس این‌همه سال کیفیتی که تو ذهنت بوده رو دارن.
بالاخره ولی خطر کردم و رفتم سراغشون.
و همه‌چیز همون‌طوری بود که یادم بود. چه اون جستارهایی که جوری یادم‌ مونده بودشون که انگار دیروز خونده باشم، مثل اونی که اسمش «سارا» ست و درباره‌ی یک دوسته و درباره‌ی ساراهای زندگی‌های همه‌مون، چه اون جستارهایی که نمی‌دونستم که خونده‌م اما موقع دوباره خوندنشون می‌فهمیدم چه اثر عمیقی گذاشته‌ بوده‌ن روم، مثل جستاری که درباره‌ی استانبول بود و موقع دوباره خوندنش فکر کردم که احتمالا یکی از اون چیزهایی بوده که پارسال در چندمین باری که استانبول بودم، شهری که جوری دلتنگش می‌شم و نقشی در زندگی‌م داره که مدتهاست بین هرجای جدید و دوباره استانبول رفتن انتخابم دومیه، وقتی به بهترین چیزهایی که تابه‌حال درباره‌ش خونده‌م فکر می‌کردم و حافظه‌م یاری نمی‌کرد احتمالا یکی از گمشده‌هام این بوده، تا جستار آخر که درباره‌ی تهران بود و نبود و درباره‌ی فوتبال بود و نبود و درباره‌ی کوه و آریل دورفمن بود و نبود و درباره‌ی همه‌ی تعلقاتی بود که می‌خوای «برای همیشه درشون زندگی کنی و در اونها بمیری.»
همه‌شون همونقدر شخصی، و در عین حال همونقدر پیونددار با چیزهای بزرگتر بودن، همونقدر نزدیک به تعریف مثالی جستار شخصی در ذهنم، همونقدر چیزی که آدم دلش می‌خواد روزی بتونه شبیه بهش بنویسه و این همچنان بهترین توصیفیه که میشه کرد.
Profile Image for Hanie.
17 reviews
April 9, 2025
در جادهٔ پاوه، لای صدای دوستانم که با هم می‌خونن «شب به اون چشمات خواب نرسه، به تو دست مهتاب نرسه» باید تلاش کنم ذهنم رو جمع و جور کنم و بنویسم که چرا این کتاب. تا راهنمای بقیه باشه، یا بعدا بهش رجوع کنم. نمی‌شه. اولی رو به لزوم اعتماد واگذار می‌کنم، دومی رو به حافظه‌م. برای خاطر همهٔ شب‌هایی که نفسم حبسش شد.

Profile Image for Atiye TT.
21 reviews4 followers
August 18, 2025
بعضی از جستارها رو خیلی دوست داشتم. مثل جستار آخر که جتی باهاش اشک ریختم. اما بعضی‌هاش جوری نبود که یه نفس بخونم. ذهنم رو به چالش نمی‌کشید یا حسی از من رو درگیر نمی‌کرد. اما حبیبه جعفریان اون‌قدر در نوشتن و جهان‌بینی قَدَر هست که من شک کنم به خودم و گیرنده‌هام!
Profile Image for Fatemekaardaani.
205 reviews26 followers
October 13, 2025
عبارت تنش‌های درونی کافی بود تا کتاب را بخوانم.
تعریف تنش‌های درونی از منظر من با خانم حبیبه قطعا متفاوت بود اما چقدر این خودافشایی‌های او جذاب و خواندنی بودند.

قسمتی که در مورد کتاب و استانبول نوشته شده بود، بیش از بقیه برایم خواندنی‌تر بودند.
Displaying 1 - 8 of 8 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.