What do you think?
Rate this book


152 pages, Paperback
Published January 1, 1401
مادرهمینگوی گفته است يکی از اولين جملاتی كه پسرش به زبان أورده اين بوده: «از هيجى نمیترسم!»
همينگوى شصت ويک سال عمر كرد. دراين شصت ويک سال به معنای واقعیاش دنيا را زیر پا گذاشت. در جنگ جهانى اول رانندهى امبولانس بود. در جنگهای داخلى اسپانیا مى جنگيد و مینوشت. به کوبا رفت. آنجا دریک قايق زندگی میكرد. عاشق ماهیگیری بود و دریا و همين طورعاشق کوهنوردی و خلبانی واسکی و گاوبازى و اسب. كنيا رفت.به شكار شير و شايد در جستوجوی آن پلنگى كه دربرفهای كليمانجارو مرده بود و او میخواست بداند چرا. چرا آ نجا؟ چين هم رفت . نمی دانم در جستوجوی چی؟ شاید دنبال چيزى كه از آن میترسيد.(عادت داشت خودش را پرت كند توى ترس هايش)
از هیچینمىترسيد. چون ازآ ن میترسید. مى ترسيد حوصلهاش سربرود مى ترسيد زندگی روى واقعیاش رانشانش بدهد.میترسيد بالأخره به رويش بياورد كه اوهم یکی است مثل همه.. پس یک روز پير خواهد شد. مثل همه و يک روز از كارافتاده و ناتوان خواهد شد . مثل همه. و یک روزخواهد مرد مثل همه. پس سفر میرفت. مثل ديوانهها. مثل معتادها. معناد به سفر معتاد به ماجرا...
سفر از یادش می برد زندگی میتواند چقدر ملالانگبز باشد و درعين حال به یادش میآورد زندگی مینواند چقدر كوتاه و خواستنى باشد ...