هوشنگ گلشیری به نظرم اگر موثر ترین و مهم ترین نویسنده در تاریخ ادبیات معاصر نباشه قطعا جز سه نفر اول قرار میگیره. بخش مصاحبه با همسر و مادر هوشنگ گلشیری بهترین قسمت های کتاب بود. به تمام دوستداران هوشنگ گلشیری خواندن این کتاب رو پیشنهاد میدم.
در این کتاب با چند نفر از نزدیکان گلشیری مصاحبه به عمل آمده.از همسر و مادر و خواهر گرفته تا شاگردان و همراهان.اعضایی که در جنگ اصفهان و جلسات پنج شنبه و سایر جلسات گلشیری شرکت کردند و در مورد گلشیری و اخلاقیات و نگاه او به ادبیات و داستان نویسی صحبت شده.گلشیری که با شعر شروع کرد و سپس غرق داستان شد. عشق یا بهتره بگم یه جور جنون گلشیری نسبت به ادبیات به وضوح دیده میشد.مردی که عاشق کارش بود و احتمالا همه ما میدونیم وقتی عاشق کاری باشیم،چه جوری اون کار به سرانجام میرسه.سالها و بهتره بگم دهه ها گلشیری تلاش خستگی ناپذیری داشت.برگزاری جلسات داستان خوانی و نقد شفاهی،تربیت شاگردان جوان،رک بودن و به قول خودش بی رحم بودن در ادبیات که البته گاهی از مدار انصاف خارج میشد(نقد او نسبت به احمد محمود گواه این مدعی است).خیلی موارد هست که با خوندن کتاب بهش دست پیدا میکنیم و میتونیم هوشنگ گلشیری رو بهتر و بیشتر بشناسیم،من فقط میخوام به سه نکته اشاره کنم وسایر نکات برای کسانی باشه که علاقه مند هستند کتاب رو کامل مطالعه کنند.یکی اینکه تاثیرپذیری فوق العاده گلشیری از زنده یاد ابوالحسن نجفی .نکته بعدی نحوه روایت کردن گلشیری که از مادرش یاد گرفته و نکته آخر که گلشیری بسیار شخصی نویس بوده و ردپای زندگی شخصیش در آثار مختلفش پیداست...گاهی داستانی رو نوشته که دیگری خاطره اش رو براش تعریف کرده،داستان کوتاه فتح نامه مغان که یکی از داستان های بسیار مورد علاقه منه.از نگاه عمیق و دقیق گلشیری نسبت به افراد و پدیده های اطرافش سخن به میان آمده.قرار بود سه نکته بگم و ظاهرا دارم ادامه میدم،پس همینجا کلام رو خاتمه میدم و برای آشنایی بیشتر گلشیری دوستان رو ارجاع میدم به مطالعه کتاب اگر علاقه ای باشه البته.
اول که کتاب رو دستم گرفتم خیلی مطمئن نبودم که خوندن همچین کتابهایی کار درستی باشه. کتابهایی که دربارهی «شخص»ه. طی گفتوگوهای مختلفی که توی کتاب بود نظرم شکل مشخصتری گرفت دربارهی این کتابها. راستش برای خوندن و پژوهش دربارهی داستان معاصر فارسی ناچاریم از تولید این کتابها و خوندنشون. اینو دارم بعد از این چندوقت میگم که تلاش کردهام جدّیتر پی داستان معاصر فارسی رو بگیرم و تو این راه مثل کوریام که عصاکشی هم نداره. کار آدم با مدخل و این چیزها پیش نمیره، یعنی اطلاعات دندونگیری دستت نمیده. توی تاریخ داستان معاصر «اشخاص» که از قضا همهشون هم دستی بر نوشتن داشتهن بیشتر تاثیرگذار بودن. از خلال زندگی اشخاصه که میتونیم دربارهی نهادهای مختلفی که به داستان میپرداختن اطلاعات کسب کنیم. نهادهایی مثل کانون نویسندگان یا جنگ اصفهان. اشخاص تاثیر جدّیای داشتن در شکلگیری و رونقگرفتن این نهادها. شاید برای مخاطبی مثل من مهم نباشه که گلشیری چه آدابی داشته موقع داستاننوشتن ولی برام مهمه که نقش گلشیری در حلقههایی مثل انجمن ادبی صائب یا نشریههایی مثل کارنامه چی بوده. باید همینجوری از این گفتوگو و اون گفتوگو اطلاعات بجوری و جیبت رو پر کنی. فایدهی کمتر مهم دیگهی خوندن اینجور کتابا هم بهدستآوردن یکسری اطلاعات ژورنالیستی دربارهی اون نویسندهس. مثلاً یه اطلاعاتی شبیه به این که ایدهی اولیهی فتحنامهی مغان مال کی بوده. یکجور اطلاعاتی که فایدهی واقعیای برای پژوهش دربارهی داستان معاصر نداره بهنظرم. آخر کتاب ولی همچنان به نظرم میرسید که تولید اینجور کتابها با این عناوین بیشتر برای فایدهی فروش و دیدهشدنه. من اگر قرار بود بخوام تاریخ شفاهی دربارهی ادبیات معاصر ایران چاپ کنم، دنبال گفتوگو دربارهی آدمها نمیرفتم یا حداقل «فقط» دنبال گفتوگو دربارهی آدمها نمیرفتم. حلقهها و اتفاقاتی که اون موقع افتادهن تاثیر ویژهای داشتهن در سربرآوردن این نویسندهها. پس شاید بهتر باشه عنوان کتابها بهجای این که دربارهی آدمها باشه، دربارهی نهادها و اتفاقات باشه. از بین گفتگوهای این کتاب بیشتر از همه گفتگو با فرزانه طاهری، عصمت قنادحیدرپور و کورش اسدی برام مهم بودن. فرزانه طاهری برای این که اطلاعات دستهاولی دربارهی حال و هوای روزهای قتلهای زنجیرهای میداد. عصمت قنادحیدرپور، مادر گلشیری، برای این که نشون میداد سبک قصهگویی نویسنده از کجا اومده. این گفتوگو رو که میخوندم احساس میکردم دارم یه داستان از گلشیری میخونم. همون شیوهی قصه در قصه، مِهگونگی فضا، یکجوری که انگار داری خواب میبینی. کورش اسدی هم برای این که بین شاگردای گلشیری با دید مستقلتری دربارهی گلشیری و معلمیش قضاوت میکرد. کمتر وابسته بود به نگاه معلم سابقش و شخصیت متمایزی رو برای خودش دست و پا کرده بود. یک حرف شخصی هم آخر این ریویوی طولانی بزنم. در کل کتاب من بهتم برده بود از فعالبودن این آدم و همنسلانش در اون زمان. مدام روزهای شهریور و مهر ۱۴۰۱ پیش خاطرم میومد که مثل گوشت قربونی رو تخت افتاده بودم و نهایت کاری که میتونستم انجام بدم این بود که سیگار بکشم و اخبار رو دنبال کنم. این آدم تو بحبوحهی زندان و ساواک، انقلاب، جنگ، قتلهای زنجیرهای و... داستان میخونه، داستان مینویسه، فعالیتهای کانون رو پیش میبره، حلقههای داستان و نقدش هفتگی پابرجاست، تقریبا همیشه سردبیر یهجاییه که آوازهی شهرت و اعتبارش تا زمان ما هم کش اومده، نشست بینالمللی شرکت میکنه و سخنرانی میکنه. آدم حیرت میکنه واقعا. بعد خودت رو میبینی که چجوری تا مغز استخوونت خسته میشه وقتی یه مبارزهی کوچک در محدودهی جایی مثل دانشکدهی ادبیات رو پیش میبری. شاید هم گذر زمان و این همه ترامایی که نسلبهنسل به ما منتقل شده یکجوری شیرهی جون امیدمون رو کشیده که نمیتونیم راحت دستمون رو بذاریم زمین بعد از هر بحرانی و از جامون بلند شیم دوباره. کوچکترین تلنگر و وحشتی زمینگیرمون میکنه. غبطه میخورم به حال و هوای اون زمان و آدمهاش. غبطهخوردن هم داره.